#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌾
@Oshagh_shohadam
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتدهم
از زبان مهدیار:
"این شعله زرده همش نمک بود..!
یه قاشقی که گذاشتم دهنم هنوز نتونستم قورت بدم..
یه نگا به علی کردم،اون هم مثل من..
خانم کیامرزی داره نگام میکنه؛
میتونم تو نگاش شرمندگی رو بخونم..
نباید بزارم آبروش بره..
آبروی مؤمن از کعبه واجبتره..
اون یه قاشق رو به زوور قورت میدم و پا میشم تا هنوز کسی نخورده..
با یه حرکت دیگ رو برمیدارم میبرم بیرون که صدای آقای قربانی بلند میشه:
-هی پسر..!
-چیکار میکنی..؟!
_الان میام حاجآقا
علی رو صدا میکنم تو آشپزخونه:
_علی!!
_جون خودت برو چندتا مرغ بگیر،
سریع کباب کنیم تا بدتر از این نشده..
علی بدون هیچ حرفی رفت..
خانم کیامرزی که فکر کنم اسمش هدیه بود
اومد جلو،با صدایی که کمی بغض داشت؛
بغض؟!مگه اینم بغض حالیش میشه؟!
هدیه:
-ببخشید بخدا..
-فکر کردم اون نمکها شکر هست...
_نمیخواد دربارش فکر کنین؛
فقط دیگه تکرار نشه..
_یه مزه نباید بکنید ببینید چیه؟!
-آخه تقصیر شما هم بود..
-نمک و شکر رو میزارن کنار هم؟!
"یاخدا..
انداخت گردن من..!!
این دیگه چه دختریه..!!"
_لابد روزه بودین که یه ذره مزه نمیکنین؟!
-ما به آشپزی خودمون مطمئنیم شما نمک و شکر رو باهم خریدید..
تا اومدم جواب بدم علی اومد:
-یکی از همسایهها مرغداری داشت؛
آماده و خورد شده،دیگه سریع خریدم..
_خدا خیرت بده،
_خانم کیامرزی اگه زحمتی نیست آبلیمو و پیاز بیارید بریزیم روش...
بدون هیچ حرفی رفت..
مرغها رو شستم،
هدیه هم آبلیمو و پیاز آورد..
یه ذره از آبلیمو رو مَزه کردم
هدیه:
-چرا مزه میکنید؟!
_میترسم به جای آبلیمو یه چیز دیگه آورده باشین اونوقت دیگه نمیشه جمع کرد
-بازم میگم تقصیر شما بود..
"دوست داشتم سرم رو بزنم به دیوار،
راست راست انداخت گردن من..
خانم صفایی اومد و نزاشت دیگه حرفی بزنم..
خدایا..!!
این دختره دیگه کیه..!!
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاحالابرایامامزمان(عج)هزینهکردی ؟!
وقتگذاشتی 🙂⁉️
#امام_زمان
@Oshagh_shohadam
#استاد پناهیان🎋
مشکل اینجاست که فکر میکنیم،
ظهور حضرت مهدی (عج)
یکی از راههای نجاته؛
در صورتی که تنها راه نجات است!🚶🏻♂️🖐🏻
@Oshagh_shohadam
شھیدحججۍمیـگفت:↯
یھوقتـایۍدلڪندناز
یھسـرےچیـزاۍِ"خـوب"
باعـثمیشھ..
چیـزاۍِ"بهترے"
بدسـتبیاریم..
بـراےِرسیـدن بھ
مھـدےِزهـرا"عج"
ازچـۍدلڪندیم؟!🖐🏻
#امام_زمان
#شاید_تلنگر
@Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخت باز آید از آن در
که یکی چون تو درآید ...♥️!
-#نشر_حداکثری
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مرگ_بر_منافق
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
-
بزرگترینخیانتم
زمانیبودکهگفتمدوستتدارم
امالذتِگناهروبهلبخندِتوترجیحدادم💔:)
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتیازدهم
از زبان هدیه:
خلاصه به هر دَری هم بود مهدیار قضیه رو جمع کرد؛ولی کم هم تیکه ننداخت..
_من همش باید جلو این ضایع بشم آخه،
حالا خداروشکر خوبه بقیه نفهمیدن..
فاطمه:
-آنقدر حرص نخور،
پاشو بریم نماز که نماز اول وقتش خوبه..
پوتین نظامی هام رو پوشیدم
و رفتم سمت یکی از کلاسها که نمازخونه بود..
دوتا کلاس بود؛
یکیش مال خواهران و اون یکی برادران..
پوتین هام رو درآوردم و گذاشتم تو جاکفشی،
جاکفشی خواهران و برادران یکی بود..
موقع نماز هِی به گوشیم پیام میومد..
بعد از نماز و تسبیحاتحضرتفاطمهزهرا(سلاماللهعلیها)
که هر دلی رو آروم میکرد..
گوشیم رو باز کردم..
از طرف؛
بابا:
"گوشیت در دسترس نیست!
جواب بده کار مهمی دارم.."
مامان:
"سریع زنگ بزن!
کار واجب.."
"یاخـــــــدا یعنی چه خبره؟!"
از نمازخونه اومدم بیرون...
پوتینهام رو پوشیدم ولی سرم تو گوشی بود..
چقدر پوتینهام گشاد شدن،
لابد اینجوری حس میکنم...
رفتم سمت حیاط تا یه جایی پیدا کنم آنتن باشه
تا بتونم زنگ بزنم،ان شالله که خیره..
از زبان مهدیار:
"از نمازخونه اومدم بیرون..
عه!چرا جا پوتینهام عوض شده؟!
لابد بچهها مرتب کردن..
پوتینها رو برداشتم تا بپوشم
"ولی چرا نمیره تو پام؟!
چرا انقدر تنگ و کوچیکه!!!!
یاخــــدا..جن داره اینجا؟!
ولی فکر نکنم؛لابد بچهها اشتباه پوشیدن.."
پوتینها رو گرفتم دستم با پای پَتی رفتم سمت حیاط،پای هیچکی پوتین نیست اِلّا..
وای خانم کیامرزی..!!
گوشیِ تو دستش رو گرفته هوا و حیاط رو دور میزنه،فکر کنم دنبال آنتنه..
پوتین هاش هم از اینجا داد میزنه گشاده؛
تازه گِلی بودنش ثابت میکنه مال منه..
این دختر حواسش کجاست آخه؟!
رفتم سمتش...
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam