#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
بہنیتشہیده راضیـہڪشـاورز🌹
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
شهیدی که تو کوچه های تهران شاهرگشو زدن😱👇🏻💔
https://eitaa.com/joinchat/3383230465C652459ca25 https://eitaa.com/joinchat/3383230465C652459ca25
#باحضور_خانواده_شهید
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
شهیدی که تو کوچه های تهران شاهرگشو زدن😱👇🏻💔 https://eitaa.com/joinchat/3383230465C652459ca25 https://
دیدن این پیام اتفاقی نیس و حتما خواست خود شهید هست و دعوتی از شهید🖐🏻💔!
هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
استادپناهیانمیگہ:
همیشہبهخودتونبگید
حضرتعباس(؏)نگاممیڪنه...
امامحسین(؏)نگاممیڪنه...
بعدخدابهشونمیگہ..
نگاهڪنیدبندموچقددلشڪستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبہیہنیمنگاه...
یہنگاهبهشبُڪنین...💔🖐🏻
بعدخودشوندستتومیگیرنوازاین
حجمگناهمیڪشنتبیرون💔🚶♂
قشنگهمگہ نہ؟!
سرباز #امام_زمان
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوپانزدهم
" از زبان هدیه "
روزها داره میگذره؛
من هم توی اتاق فقط مرور خاطرات میکنم
ولی دیگه بسه،
باید برم خونهی خودمون انشاءالله
لباسهام رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون
مامان:
-واای خداروشکر بالاخره میخوای بری بیرون!
_نه مامان،دارم میرم خونه خودمون
-یعنی چی؟!
-دختر زشته،تو الان مجردی دیگه
باید خونه بابات باشی
"با گفتن مجردی قلبم تیر کشید :(
"ولی به رو خودم نیاوردم
رفتم سمتش و یه بوسی از لپاش کردم و گفتم:
_تا وقتی بچه مهدیار تو شکمم هست
بهتره تو خونه خودم باشه،خداحافظ
از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونهی خودمون
جلوی کوچه بنر بزرگ مهدیار رو زده بودن
روی عکس بنر داشت میخندید (:
دلتنگ خندههایی شدم که شاید هیچ وقت دیگه نبینم
ماشینم رو پارک کردم،رفتم داخل خونه
وارد حیاط شدم،خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمهام رد میشه{💔}
درب پذیرایی رو باز کردم
به هر نقطش نگاه میکردم یاد مهدیار میافتادم
انگار که زنده بود
"مهدیار من با خاطراتت چیکار کنم؟!"
لباسهام رو درآوردم
و نشستم کنار پنجره اتاق که به سمت حیاط بود
دیروز نویسندهای اومد پیشم و ازم خواست چندتا از خاطراتم رو با مهدیار به صورت فایل صوتی بفرستم براش
دکمهی صوت رو زدم و شروع کردم به گفتن
"با مهدیار زندگی کردن زیبا بود!
"میتونست از لحظهلحظه زندگیت برات خاطره درست کنه
"من توی مراسم مهدیار گریه نکردم!
"چون من و مهدیار تو اوقات فراغت شهادتش رو تمرین میکردیم
"مهدیار درازبهدراز میخوابید و خودش رو به جنازه تبدیل میکرد و من میومدم و باهاش وداع میکردم؛حتی تصور شهادتش تو بازی هم برام دردناک بود و به شدت گریه میکردم{💔}
"ولی مهدیار همیشه میگفت
[تو نباید گریه کنی،چون جای بدی نمیرم]
"بعضی شبها که بیدار میشدم میدیدم
داره سَرِ سجاده گریه میکنه
"میگفتم چیکار میکنی؟!
"میگفت؛[دارم رو خودم کار میکنم تا لباس شهادت اندازم بشه،چون شهادت لباس تک سایز هست و تو باید خودت رو اندازه اون کنی نه اون اندازهی تو]
"هر هفته میرفتیم هیئت هفتگی
"همیشه با خودم دستمال میبردم تا اشکهامون رو پاک کنیم و یک روز دوتا دستمال اشک خرید که روشون نوشته بود #یازهرا
"میگفت؛[این اشکها حیفه،نباید بره داخل سطل آشغال و باید اینا رو داشته باشی تا موقع مرگت این دستمال اشک رو بذارن تو قبرت انشاءالله]
"دستمال اشک خودش رو هم گذاشتم داخل مزارش
"میگفت؛[جنگ جنگ نرم هست]
[نباید پیجهامون بشه گالری شخصیمون
و عکسهای خودمون و یا حتی عکسهای بهدردنخور بذاریم بلکه باید پستهای سیاسی و اعتقادی و مهدوی گذاشت]
"خودش هم فعال مجازی بود
"یه روز بهش گفتم چرا اینستا داری؟!
"مگه اون ساخت دشمن نیست؟!
"حرف قشنگی زد،گفت:
[اینستا فضاش یه جوری هست که میشه دیناسلام و آقاامامزمان(عج) رو تبلیغ کرد]
[یهو یه خارجی میاد تو پیجت و آشنا میشه با اهل بیت(علیهالسلام) ولی برای چتکردن باید از اپلیکیشن داخلی استفاده کنیم مثل ایتا که سرعتشم خوبه]
"همیشه میگفت؛
[سعی کن از چیزی که دشمن درست میکنه
علیه خودش استفاده کنی]
[مثلا اینستاگرام رو ساخته تا جوانها رو گمراه کنه پس تو یه جوری استفاده کن تا جوانها در زمینه مفید و تأثیرگذار جذب بشن]
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوشانزدهم
یهو یاد یک چیزی افتادم،صوت رو وقف کردم
لباسهام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم
رفتم جلوی یک مغازهی کوچیک قدیمی که آقایپیرمردی کار میکرد
"آخه من و مهدیار همیشه معتقد بودیم
وقتی برای خرید به فروشگاه زنجیرهای یا فروشگاه بزرگ و باکلاس مراجعه میکنی
به یک تاجر کمک میکنی تا که ویلای هفتمش رو در آلمان بخره و ....
"ولی وقتی از یک مغازه کوچیک و قدیمی خرید میکنی به یک پیرمرد کمک کردی تا جهاز دخترش رو کامل کنه یا یک تیکه نون حلال ببره سر سفرش انشاءالله
وارد مغازه شدم
_سلام پدرجان
پیرمرد:
-سلام دخترم،بفرمایید؟!
_سهتا کیسه برنج،سهتا روغن،سهتا بسته ماکارونی و سویا میخواستم،لطفا!
به همراه سه بسته پفک
وسایلهارو داد بهم و حساب کردم
رفتم جلوی یک مرغفروشی،سهتا بسته مرغ برداشتم
چندتا خانم هم داشتن مرغ میخریدن
فروشنده:
-همین سه تا مرغ؟!
_بله،چقدر میشه؟!
صدای خانومهای پشت سرم و شنیدم
زن اول:
-همسر شهید شد دیگه!
اونقدر پول میگیرن؛
نگاهنگاه،سهتا سهتا مرغ میگیره
زن دوم:
-آره بابا،شوهرش رو به کشتن داد تا پول بگیره
-ای از گلوتون پایین نره!
قلبم تیر کشید،سردرد گرفتم
بغض گلوم رو گرفت :((
سریع مرغها رو حساب کردم و اومدم بیرون
سوار ماشین شدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون
"آخه چراا مردم اونقدر قضاوت میکنن!"{💔}
اشک گونههام رو خیس کرد
"مهدیار و من موقع ازدواج تصمیم گرفتیم
سهتا خانواده رو از لحاظ مالی رسیدگی کنیم انشاءالله
"ایام شهادتش یادم رفته بود
که امروز دارم وسایل میگیرم تا حلال کنه خودش
ماشین رو روشن کردم،
حرکت کردم سمت خونهها
کوچهی خلوت بود
وسایلها رو به سهدسته تقسیم کردم
پلاستیک اول رو برداشتم و رفتم سمت خونهاول
در زدم و مثل همیشه پسرکوچولویی در رو باز کرد
من رو میشناخت؛
تا من رو دید چشمهاش از خوشحالی برق زدم *-*
رو به سمتش گفتم:
_بیا خالهجان،اینها رو ببر بده مامان!
پسر:
-پس عمو مهدیار کجاست؟!
تلوزیون ندارن که از خبرها آگاه باشن /:
_جای خوبیه عزیزم،مواظب خودت باش
برات پفک هم گرفتم ^-^
_خداحافظ
رفتم سمت خونهی دوم،بسته رو تحویل دادم
بعد هم وسایل رو دادم به خونهی سوم
دقیقههای آخر سنگینی نگاه کسی رو احساس میکردم که یکی زد به شونم و بر گشتم سمتش؛
یکی از اون خانمهای داخل مرغفروشی بود
چشمهاش اشکی بود و رو بهم گفت:
-وااای خانم توروخدااا ببخشید
-کار خدا رو{💔}
من شما رو قضاوت کردم،نمیدونســـ....
نذاشتم حرفش تموم بشه،بغلش کردم و گفتم:
_اشکالی نداره،پیش میاد
-حلال کنید توروخدا
_خدا حلال کنه
رفتم سمت ماشین
یه نگاه به آسمون کردم
"خدایا همین که یک نفر آگاه شد
قضاوت خوب نیست شُکرِت"
ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
اگردرمیـٰآنشمآ
بہتعدآداهلبدر(313)وجوددآشت!
قآئممـٰآقیآممیکرد🌿💔
_امـٰآمڪآظم«؏»
@Oshagh_shohadam
6فروردینماه 1401، همین دیشب...
یه اجرا دیدیم روی صحنهی یه برنامهی پرطرفدار و حسابۍ، عـصـرجدید❗️
یه گروه موسیقی با یه متن انگیزشے
کارشونو ارائه دادن.
تا اینجای کار خیلی نایس و شیکه✔️
اما وقتۍ به جزئیات دقت میکنیم، متوجه موارد تأملبرانگیزۍ میشیم.
مواردی که بیاعتنایی به اونها میتونه فرهنگِ جامعهی مارو بیشازپیش مورد هجمه قرار بده.
این گروه که با عنوان شصتثانیه معرفی شدند، به گفتهی خودشون به تقلید از موسیقی کرهیجنوبی اجرا کردن.
لباسهایی که به تن داشتن، عینا شبیه لباسهای گروه موسیقیِ BTS بود.
نمیخوام راجع به BTS بگم که حرف بسیاره..فقط بدونید BTS یه گروه موسیقیِضداخلاقه که با ترفندهای مختلف تونسته جمعیت کثیری از نوجوونای ایران رو جذب خودش کنه. بگذریم.
اجرای گروه "شصتثانیه" به گفتهی خودشون به تقلید از موسیقی کرهی جنوبی بود(BTS)
به تقلیدی بودن کار اشکالی وارد نیست، که
چه بسا تقلید کردن گاهی منافعی رو هم برای ما به دنبال داشته👌🏻🌱
امــا
بحث اینجاست که:
_از چه کسانی تقلید کردند؟!
و
_این تقلید چه تبعاتی به دنبال خواهد داشت؟!
واضحه...به گفتهی آرمیها(طرفدارایBTS) این اجرا باعث شد که موسیقی کیپاپ در ایران کلید بخوره
و در واقع این اجرا،یه میونبر شد برای نفوذِ هرچه بیشتر این سبک موسیقیِنادرست و رواجش بین نوجوونای پاک ایرونی!
[البته، شایدخوانندههایاینگروهازماجرابیاطلاعباشنوقصدشونچیزدیگهایبودهاما...]
نوجوونا؟!
حواستون جمع باشه به خودتون و افکارتون!
حواستون به قلبتون و 'دوستداشتنۍهاتون' باشه.
یهوقت به خودتون نیاید ببینید غرقِغرب شدینآ...🚶🏿♀
@oshaghroghaye_۲۰۲۲_۰۳_۲۷_۱۹_۱۷_۵۷_۶۱۵.mp3
9.11M
ࢪقێـھقبݪـھحآجآتـے . . !🌿
شهیدعلیرضا عاصمی، در سال ۱۳۴۱ در کاشمر به دنیا آمد، دوران کودکی را با مظلومیت و پاکی خاص آن دوران پشت سر گذاشت و وارد دبستان شد. در دوران ابتدایی با جدیت به فراگیری قرآن مشغول و روح پاکش را با تلاوت کلام خدا، لطافتی نو بخشید.
عاصمی از سرداران رشید انقلاب در دفاع مقدس بود که در دوران حضورش در مناطق جنگی، فرماندهی تخریب قرارگاههای خاتمالانبیا، کربلا و نجف را بر عهده داشت. این سردار سرافراز اسلام در روز ۱۳ دیماه ۱۳۶۵ درحالیکه عضو شورای فرماندهی و مسئول گردان تخریب ویژه پاسداران بود در زمان خنثیسازی بمب در منطقه کرمانشاه و در سن ۲۴ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد پیکر این فرمانده دلاور پس از تشییع بر دستان مردم شهیدپرور کاشمر در کنار آرامگاه شهید مدرس و در جوار مزار برادر شهیدش آرام گرفت.
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
بہنیتشہید علیرضاعاصمے🌹
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
💜͜͡✨
حرفهای زیادی روی دلم مانده است
میشود با بهار بیایی؟
السَّلاَمُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ فِطْرَةِ الْأَيَّامِ.
السلام علیک یا صاحب الزمــٰـاݧ
#منتظرانهـ
#عاشقانامامزمان
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
💜͜͡✨ حرفهای زیادی روی دلم مانده است میشود با بهار بیایی؟ السَّلاَمُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ
دَرهَیاهویِدنیاییپٌـرازجَمعیٺ
سَلٰامبَـراوکہجــٰایَش
هَمہجـٰاخـٰالۍاسٺ..!💔✋🏻
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
یڪےگفتحاجآقاازڪجابدونم
آقاۍخامنہاۍبرحقهست؟!
اینهمہعلیہشتوکانالآمطݪـبہ ❗️
- گفتمنمیخامبراتچنصفحہ
استدݪاݪبیارم ؛فقطیہجملہ ↯
همہخوبایعالم؛پاکترینایروزگار
همهباتموموجودعاشقرهبرانقلابن . . .(:
وهمہجنایتکاراودزداوقاتلا
ومنافقاواونوریاباتماموجودمخالف
رهبرجانِمان !
#حالاخودتببینڪےحقہوڪےباطݪ !
#رهبرانه
@Oshagh_shohadam
هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
⊱💚⊰
عجيب خستہام از روزهای غــرق گناه
سه شنبہها دل من حال جمڪران دارد .🌱💔
#امام_زمان
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهفدهم
" از زبان هدیه "
سه سالی هست که میگذره؛
سهماه اول حاملگیم فهمیدم بچه دو قلوئه ^-^
یکیپسر و یکیدختر "مهدی" و "زهرا"
خونهی پدرم زندگی میکنم،مثل همیشه
فقط تفاوتش اینه با دوتا فینگیلی
دوتاشون شبیه باباشون هستن و این باعث شده عشقم به مهدیار یک ذره هم کم نشه
نگاهی به بچهها کردم،خواب هستن
"مهدیار،اگه بودی ببینی چقدر شبیهتن" *-*
"البته خب مهدیار برای من زنده است"{♡}
"وجودش رو حس میکنم" ((:
گونههام خیس شد
سهسال هست که میگذره
و من هنوز شبی نشده از دلتنگی گریه نکنم{💔}
فردا شب هیئت داریم؛
همون هیئت بزرگ و با فعالیتهای گسترده که گفتم
چشمهام رو بستم
با صدای گریهی مهدی،پریدم از خواب
صدای مهدی باعث شده زهرا هم بیدار بشه -_-
"ای خدااااااا...
یکی رو گذاشتم رو پاهام و اون یکی رو تو بغلم
شیشهی شیر روی میزعسلی بود
"حالا چهجوری برم بردارمش!"
"ای خدااااا مهدیاااااااااار...
کمی که تکون دادمشون آروم شدن
گذاشتمشون زمین،رفتم سمت روشویی و وضو گرفتم
شروع کردم نمازشب خوندن
این دوتا وروجک هم آویزون چادر و .... بودن
"ای خداااا...
مهدی که اومد مُهرَم رو برداشت برد
"اللهمالرزقنااااا صبرررررر
نمازم که تموم شد رفتم سمت گوشیم
یه پیام از طرف فردین!
فردین:
سلام دختر عمه!
فردا ظهر ناهار مهمون من با اون دوتا وروجک
فردین هم برگشته ایران و مجردی زندگی میکنه
کاری به کار کسی هم نداره
به زهرا و مهدی هم علاقه زیادی داره
اون روز ناهار مهمونمون بود و الان میخواد جبران کنه
رفتم نمازصبح و دعایعهد رو هم خوندم
و بعد گرفتم خوابیدم
موهام داره کشیده میشه!
چشمهام رو باز کردم
"زهرا داشت با موهام بازی میکرد
یهو درد شدیدی از ناحیهی شکم وارد شد
_واااااااااااااای مــــــــــامـــــــــــــــــان -_-
نگاه کردم،
کار مهدی بود،پریده بود رو شکمم
رو به سمتش گفتم:
_پسر مگه تُشَکه؟!
_شکمــــــــــه هااااا •_•
مامان خندهکنان اومد داخل اتاق
_خنده داره مامان؟!
نااابود شدم |:
مامان مهدی رو بغل کرد و گفت:
وقتی بچه بخواد بچه بزرگ کنه همینه دیگه
_راستی مامان ما ناهار نیستیم؛
فردین مهمونمون کرده
-خو پاشو بروو دیگه
_چرااا؟!
-ساعت دوازده هستاااا
یهو پریدم داخل روشویی
این خواب اصلا زمان نمیشناسه
وضو گرفتم
کنار آینهی روشویی یه متن نوشته بودم
(دائمالوضوبودن مستجابالدعوهبودن است)
این باعث شده بود همیشه وضو بگیرم (:
اومدم بیرون،لباسهام رو پوشیدم
روسری مشکی زدم و رفتم سمت بچههااا
برای زهرا یک پیراهن سفید تنش کردم با کاپشن و شلوارلی آبی و برای مهدی هم همینجور
گوشیم زنگ خورد؛
این نشون میداد فردین جلوی در هست
کفشهای بچهها رو پاشون کردم و راه افتادیم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوهجدهم
در خونه رو باز کردم؛
ماشین فردین رو دیدم
از این شاسی بلندهاست،اسمش رو بلد نیستم
خودش پیاده شد
_سلام
فردین:
-سلام
رفت سمت بچههاا
بغلشون کرد و برد سمت ماشین
من هم نشستم عقب ماشین
تو راه کلا با بچهها گرم بود
من هم بیرون زل زده بودم تو فکر معشوقهی خودم
چشمم خورد به اسم خیابونمون
"خیابان شهیدمهدیارفرخی"{💔}
"مهدیار!
خیلی بهت حسودیم میشه"
"من هم از زمین بدم میاد،آسمونیم کن"{🕊}
جلوی یه رستوران وایساد؛
خیلی باکلااااااس بود؛رفتیم داخل
مهدی بغل من بود و زهرا بغل فردین
نشستیم پشت میز؛غذا چلوکباب سفارش دادیم
حین خوردن هم حرفی زده نشد
بعد از خوردن فردین بچه ها رو برد قسمت مهدکودک رستوران
تعجب کردم؛
"چرا میخواست تنها باشه باهام؟!"
فردین:
-میخوام باهات حرف بزنم!
_در خدمتم!
-خیلی رُک و روراست حرف میزنم؛پس گوش کن
-من تو زندگیم یک بار یه رابطهای رو با تو تجربه کردم و اون اونقدررر برام لذتبخش بود که هیچوقت رابطهی دیگهای رو جایگزینش نکردم
-به خاطر اینکه جلو چشمهام با یکی دیگه نباشی رفتم خارج ولی بعد شهادت مهدیار برگشتم
-ببین من عوض شدم،
دیگه اون عوضی سابق نیستم /:
-من بچههات رو دوست دارم؛
باور کن پدر خوبی میتونم باشم براشون
-بیا کار ناتموم چند سال پیش رو کامل کنیم!!
"نمیدونستم چی بگم
"شاید اگر قبلا کسی این حرف رو میزد
حالم دگرگون میشد
"ولی من اونقدر عاشقانه مهدیار رو دوست داشتم که برام عادی بود
برای اینکه بحث کشدار نشه گفتم:
_فکر میکنم خبر میدم
یعنی حرف من امیدوارانه بود
که خوشحالی رو میشد تو چشمهاش دید..؟!
فردین:
-گفتی امشب میری هیئت؟!
-پس بچهها پیش من باشن؟!
_باشه مشکلی نداره
_فقط من رو میرسونی خونهی دوستم؟!
-باشه چشممم
بلند شدیم و رفتیم بچهها رو برداشتیم
بعد سوار ماشین شدیم
آدرس خونهی فاطمه رو دادم بهش
توی راه به حرفهای فردین فکر کردم
مهدیار بهم گفته بود؛
"نبایدمجرد بمونم بعد شهادتش...!"
"نمیدونم از یک طرف منطق میگه
باید ازدواج کنم ولی احساسم پیش کسی هست که خیلی وقته بهش میگن "شهید"
"ولی خب،فردین پسر خوبیه
"انشاءالله فکر میکنم به این اتفاق
من رو رسوند خونهی دوستم؛
رو به سمتم گفت:
فردین:
-ما میریم شهر بازی
_خوش بگذره،
فقط حواست به بچهها باشه فردینااا
-چشمم
_خداحافظ
ماشین حرکت کرد
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
خوشبختی یعنی
که یه شهید تو زندگیت باشه
مسیر تو ادامه راهشه
قوت قلبِ تو نگاهاشه..:)
.
#رفیقآسمونی
#شهیدانه
eitaa.com/Oshagh_shohadam
•#شـهیدانه!'
.
دڪتر چھلوپنج روز بھش استراحت دادھ بود اوردیمش خونـھ 🏡..
عصر نشده گفت:بابا ! مَن حوصلـھام سر رفتـھ.
گفتم: چیڪار ڪنم بابا⁉️
گفت:منو ببر سپـٰاه بچـھها رو ببینم(:🌱
بردمش،تا دھ شب خبرۍ ازش نشد.ساعت ده تلفن ڪرد گفت:من اهـوازم،بـےزحمت داروهامو بدین یڪۍ برام بیاره!😅🖐🏿
#شھیدحُسینخرازۍ🌹'
eitaa.com/Oshagh_shohadam
از بس کانالش ناب هست کل ایتا دنبالش هستند؛ . . 😌!'
بو و رایحه اش تو کل ایتا پیچیده . . 🌱
:/🌿" ! https://eitaa.com/joinchat/2156199985C37540215ef "😌!'
-
-
پیشنهاد ویژه امروز مان هست؛ . .🤷🏻♀
-
- هرچی تو ایتا گشتم کانالی بهتر از این کانال پیدا نکردم؛ . . 😌 !'
https://eitaa.com/joinchat/2156199985C37540215ef
۸ نفر دیگه برن میرم ریاضی ام رو میخونم . . 🙃!'
-