eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
889 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
⊱💚⊰ عجيب خستہ‌ام از روزهای غــرق گناه سه شنبہ‌ها دل من حال جمڪران دارد .🌱💔 @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ سه سالی هست که می‌گذره؛ سه‌ماه اول حاملگیم فهمیدم بچه دو قلوئه ^-^ یکی‌پسر و یکی‌دختر "مهدی" و "زهرا" خونه‌ی پدرم زندگی می‌کنم،مثل همیشه فقط تفاوتش اینه با دوتا فینگیلی دوتاشون شبیه باباشون هستن و این باعث شده عشقم به مهدیار یک‌ ذره هم کم نشه نگاهی به بچه‌ها کردم،خواب هستن "مهدیار،اگه بودی ببینی چقدر شبیهتن" *-* "البته خب مهدیار برای من زنده است"{♡} "وجودش رو حس می‌کنم" ((: گونه‌هام خیس شد سه‌سال‌ هست که می‌گذره و من هنوز شبی نشده از دلتنگی گریه نکنم{💔} فردا شب هیئت داریم؛ همون هیئت بزرگ و با فعالیت‌های گسترده که گفتم چشم‌هام رو بستم با صدای گریه‌ی مهدی،پریدم از خواب صدای مهدی باعث شده زهرا هم بیدار بشه -_- "ای خدااااااا... یکی رو گذاشتم رو پاهام و اون‌ یکی رو تو بغلم شیشه‌ی‌ شیر روی میزعسلی بود "حالا چه‌جوری برم بردارمش!" "ای خدااااا مهدیاااااااااار... کمی که تکون دادمشون آروم شدن گذاشتمشون زمین،رفتم سمت روشویی و وضو گرفتم شروع کردم نمازشب خوندن این دوتا وروجک هم آویزون چادر و .... بودن "ای خداااا... مهدی که اومد مُهرَم رو برداشت برد "اللهم‌الرزقنااااا صبرررررر نمازم که تموم شد رفتم سمت گوشیم یه پیام از طرف فردین! فردین: سلام دختر عمه! فردا ظهر ناهار مهمون من با اون دوتا وروجک فردین هم برگشته ایران و مجردی زندگی می‌کنه کاری به کار کسی هم نداره به زهرا و مهدی هم علاقه زیادی داره اون روز ناهار مهمونمون بود و الان می‌خواد جبران کنه رفتم نمازصبح و دعای‌عهد رو هم خوندم و بعد گرفتم خوابیدم موهام داره کشیده میشه! چشم‌هام رو باز کردم "زهرا داشت با موهام بازی می‌کرد یهو درد شدیدی از ناحیه‌ی شکم وارد شد _واااااااااااااای مــــــــــامـــــــــــــــــان -_- نگاه کردم، کار مهدی بود،پریده بود رو شکمم رو به سمتش گفتم: _پسر مگه تُشَکه؟! _شکمــــــــــه هااااا •_• مامان خنده‌کنان اومد داخل اتاق _خنده داره مامان؟! نااابود شدم |: مامان مهدی رو بغل کرد و گفت: وقتی بچه بخواد بچه بزرگ کنه همینه دیگه _راستی مامان ما ناهار نیستیم؛ فردین مهمونمون کرده -خو پاشو بروو دیگه _چرااا؟! -ساعت دوازده هستاااا یهو پریدم داخل روشویی این خواب اصلا زمان نمیشناسه وضو گرفتم کنار آینه‌ی روشویی یه متن نوشته بودم (دائم‌الوضوبودن مستجاب‌الدعوه‌بودن است) این باعث شده بود همیشه وضو بگیرم (: اومدم بیرون،لباس‌هام رو پوشیدم روسری مشکی زدم و رفتم سمت بچه‌هااا برای زهرا یک پیراهن سفید تنش کردم با کاپشن و شلوارلی آبی و برای مهدی هم همین‌جور گوشیم زنگ خورد؛ این نشون می‌داد فردین جلوی در هست کفش‌های بچه‌ها رو پاشون کردم و راه افتادیم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ در خونه رو باز کردم؛ ماشین فردین رو دیدم از این شاسی بلندهاست،اسمش رو بلد نیستم خودش پیاده شد _سلام فردین: -سلام رفت سمت بچه‌هاا بغلشون کرد و برد سمت ماشین من هم نشستم عقب ماشین تو راه کلا با بچه‌ها گرم بود من هم بیرون زل زده بودم تو فکر معشوقه‌ی خودم چشمم خورد به اسم خیابونمون "خیابان شهیدمهدیارفرخی"{💔} "مهدیار! خیلی بهت حسودیم میشه" "من هم از زمین بدم میاد،آسمونیم کن"{🕊} جلوی یه رستوران وایساد؛ خیلی باکلااااااس بود؛رفتیم داخل مهدی بغل من بود و زهرا بغل فردین نشستیم پشت میز؛غذا چلو‌کباب سفارش دادیم حین خوردن هم حرفی زده نشد بعد از خوردن فردین بچه ها رو برد قسمت مهدکودک رستوران تعجب کردم؛ "چرا می‌خواست تنها باشه باهام؟!" فردین: -می‌خوام باهات حرف بزنم! _در خدمتم! -خیلی رُک و روراست حرف می‌زنم؛پس گوش کن -من تو زندگیم یک بار یه رابطه‌ای رو با تو تجربه کردم و اون اونقدررر برام لذت‌بخش بود که هیچ‌وقت رابطه‌ی دیگه‌ای رو جایگزینش نکردم -به خاطر اینکه جلو چشم‌هام با یکی دیگه نباشی رفتم خارج ولی بعد شهادت مهدیار برگشتم -ببین من عوض شدم، دیگه اون عوضی سابق نیستم /: -من بچه‌هات رو دوست دارم؛ باور کن پدر خوبی می‌تونم باشم براشون -بیا کار ناتموم چند سال پیش رو کامل کنیم!! "نمی‌دونستم چی بگم "شاید اگر قبلا کسی این حرف رو میزد حالم دگرگون میشد "ولی من اونقدر عاشقانه مهدیار رو دوست داشتم که برام عادی بود برای اینکه بحث کش‌دار نشه گفتم: _فکر می‌کنم خبر میدم یعنی حرف من امیدوارانه بود که خوشحالی رو میشد تو چشم‌هاش دید..؟! فردین: -گفتی امشب میری هیئت؟! -پس بچه‌ها پیش من باشن؟! _باشه مشکلی نداره _فقط من رو می‌رسونی خونه‌ی دوستم؟! -باشه چشممم بلند شدیم و رفتیم بچه‌ها رو برداشتیم بعد سوار ماشین شدیم آدرس خونه‌ی فاطمه رو دادم بهش توی راه به حرف‌های فردین فکر کردم مهدیار بهم گفته بود؛ "نبایدمجرد بمونم بعد شهادتش...!" "نمی‌دونم از یک طرف منطق میگه باید ازدواج کنم ولی احساسم پیش کسی هست که خیلی وقته بهش میگن "شهید" "ولی خب،فردین پسر خوبیه "ان‌شاءالله فکر می‌کنم به این اتفاق من رو رسوند خونه‌ی‌ دوستم‌؛ رو به سمتم‌ گفت: فردین:‌ -ما میریم شهر بازی _خوش بگذره، فقط حواست به بچه‌ها باشه فردینااا -چشمم _خداحافظ ماشین حرکت کرد ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
ببخشید که دیروز پارت نداشتیم ـ ـ ـ
⭕️ مراسم غبارروبی مسجدالاقصی و آماده سازی برای ماه مبارک رمضان🧹🪣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. خوشبختی یعنی که یه شهید تو زندگیت باشه مسیر تو ادامه راهشه قوت قلبِ تو نگاهاشه..:) . eitaa.com/Oshagh_shohadam
!' . دڪتر چھل‌وپنج روز بھش استراحت دادھ بود اوردیمش خونـھ 🏡.. عصر نشده گفت:بابا ! مَن حوصلـھ‌ام سر رفتـھ. گفتم: چیڪار ڪنم بابا⁉️ گفت:منو ببر سپـٰاه بچـھ‌ها رو ببینم(:🌱 بردمش،تا دھ شب خبرۍ ازش نشد.ساعت ده تلفن ڪرد گفت:من اهـوازم،بـےزحمت داروهامو بدین یڪۍ برام بیاره!😅🖐🏿 🌹' eitaa.com/Oshagh_shohadam
از بس کانالش ناب هست کل ایتا دنبالش هستند؛ . . 😌!' بو و رایحه اش تو کل ایتا پیچیده . . 🌱 :/🌿" ! https://eitaa.com/joinchat/2156199985C37540215ef "😌!' - - پیشنهاد ویژه امروز مان هست؛ . .🤷🏻‍♀
- - هرچی تو ایتا گشتم کانالی بهتر از این کانال پیدا نکردم؛ . . 😌 !' https://eitaa.com/joinchat/2156199985C37540215ef ۸ نفر دیگه برن میرم ریاضی ام رو میخونم . . 🙃!' -
🔴مفهومی‌ترین عکس قرن 🔹پیامبر اکرم (ص): ای عمار! اگر دیدی علی (ع) به راهی می‌رود و همه مردم به راهی دیگر، تو با علی حرکت کن و همه مردم را رها کن… @Oshagh_shohadam
ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم در ره عشق جگردارتر از صد مردیم 💪 هر زمان بوی خمینی به سر افتد مارا دور سید علی خامنه ای می گردیم😌❣ @Oshagh_shohadam
「🌿」 - - افتـخارنڪن‌15سالتھ‌وگناه‌نمیڪنی! چون‌یـہ‌دختر‌خانـمۍبودڪه‌تـو14 سالـگۍشهیـدش‌ڪردن . .!:) 🌱 @Oshagh_shohadam
VID_20220209_014138_874_۰۹۰۲۲۰۲۲.m4a
1.5M
- با ھرکسۍ غیر از تو ؛ اگر رفاقت کردم . .
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہیدگمنام مدنظر🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
_ 📮🌿 _ حاج آقا پناهیان خیلی خوشگل می‌گفت خدا تو رو دوست داره... تُ سرت و انداختی پایین دنبال دلت رفتی :)🥺🚶 @oshagh_shohadam
ای‌کاش‌عاشقِ‌مھدے‌شدن؛ مُدمیشد:)!-💔🚶🏻‍♂
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ وارد خونه‌ی فاطمه شدم فاطمه هم بالاخره ازدواج کرده بود تا شب کلی با فاطمه حرف زدیم و تعریف کردیم شب هم شوهر فاطمه ما رو رسوند هیئت هیئت خیلی شلوغ بود رفتم گوشه‌ای از هیئت نشستم قرآن رو از داخل کیفم درآوردم و شروع به خوندن کردم فاطمه: -آجی..! بچه داره تکون می‌خوره! من برم قدم بزنم تو حیاط بیام _باشه عزیز، مواظب باش،میخوای باهات بیام؟! -نه ممنون فاطمه باردار بود براش خوشحال بودم*-* ‌ روضه شروع شد درباره‌ی شهادت بود{💔} ـــــ ‌ شهادت را امیدی بووووود سوووووی مااا😭 چرا برداشتند این نردبان رااا😭 چرا بستند راه آسمان را😭 رفیقانم دعااا کردند و رفتند😭 مرا زخمی رها کردند و رفتند😭 وااااای در باغ شهاادت را نبندید😭 به ما بیچارگان این سو نخندید😭 ‌ ـــ ‌ گریه‌ام اوج گرفته بود{😭} مهدیار جلوم بود با همون لبخند همیشگیش *-* _مهدیار تو قوووول دادی! :(( _دارم ناابود میشم _جات اونجااا خوبه یاد من نمی‌کنی؟! مهدیار: -اومدم به قولم عمل کنم دیگه (: فقط پات گیره!! _کجــــــا گیره..؟! -پیش زهرا و مهدی! -اگه رهاشون‌ کنی میای -اومدم دنبالت؛ -ما حواسمون از اونجا بیشتر بهشون هست -بیااا بریم،دیر میشه‌هاا "زهرا و مهدی رو تصور کردم اما "حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)" رو خیلی بیشتر دوست داشتم{♡} چشم‌هام رو بستم روی همه‌چی صدای شدیدی همه‌جا رو فرا گرفت -_- مهدیار: -تموم شد،الان میریم " از زبان فاطمه " صدای انفجاااااار از داخل هیئت اومد آتیش از پنجره‌ها میزد بیرون فقط به فکر هدیه بوودم دویدم سمت داخل همه داشتن میومدن بیرون دنبال هدیه گشتم ولی پیداش نکردم رفتم داخل،شوهرم اومد سمتم و گفت: -نروووو دااااااااااااخل _هدیه داخله!! -باهم میریم دست‌هام رو گرفت و رفتیم داخل همه‌جا دود بود،نفسم سخت میومد ولی باید می‌رفتم رفتم سمت جاهامون هدیه افتاده بود رو زمین،با همون لبخند همیشگیش صداش زدم: _هـــــــــــــــــــــــــــــــــــدیه{😭} از قسمت پهلوش خون می‌رفت مثل "حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)"{💔} ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ (پایان) ‌ " از زبان راوی"👤 فردای اون روز؛ شهدای اون فاجعه رو تشییع و خاک‌سپاری کردن که یکی از اون شهدا "شهیده‌هدیه‌کیامرزی" بود هدیه به صورت خیلی اتفاقی، داخل همون قبری که با مهدیار افتاده بود دفن شد و به رفیق شهیده‌ی خودش "شهیده‌نجمه‌قاسمپور" و همسرش پیوست{🌷} ‌ ـــ ‌ روز خاکسپاری فردین که از درون داغون بود رو به مهدی و زهرا گفت: _مثل اینکه باید از این به بعد پیش هم باشیم{💔} ‌ ـــ ‌ بله! پایان یک عشق واقعی میرسه به خود خود خود 💕"خدا"💕 ‌ بله! دختر ها هم میشن سخت هست،ولی غیر ممکن نه! اول باید در نظر داشت؛ " قدم اول برای شهادت " (: به قول "حاج‌قاسم" "بالاتر از دعای عاقبت‌به‌خیری " {♥️} ‌ دعا می‌کنم شهید بشید *-* و شما هم اگه از رمان ما خوشتون اومد برام دعای شهادت کنید لطفا. ‌ [ داستان براساس ذهن و تخیل نوشته شده. ] ‌ اگر کم‌کاری کرده بودم هم حلال کنید لطفا درپناه‌حق.یاعلی‌مدد پـــــایـــــــــان 🌱 ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست 🍃 نظراتتون رو راجع به این رمان بگید منتظر نظراتتون هستیم 🙋🏻‍♀ حتما نظراتتون رو به هدیه خدا می رسونیم 😉 https://harfeto.timefriend.net/16432165390283 پاسخ به ناشناس ها 👇🏼 @Shohada1380
حتما در لینک ناشناس بگید که ژانر رمان بعدی چطور باشه ؟ 🤔 از چجـور نـوشتـه هایی بیشتـر خوشـتون میـاد ❓ همـه رو بـهمون بگـید که یک نوشتـه براسـاس خواستـه شمـا بـراتون بارگـزاری بشـه در کانـال 😊 نظرات شما برامون مهمہ😌
آنچه خدا بخواهد صورت می‌پذیرد و هیچ نیرویی جز به وسیله‌ی خدا نیست... @oshagh_shohadam
🍃مانتوهرچقدرم‌‌بلندوگشادباشہ‌ آخرش‌چادرنمیشہ‌...! میراث‌خاڪی حضرت‌زهراۜچادره..!
•🍂🎨• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •ـوَدردَفتـر‌خـٰاطرات‌مـآبِنویسیـد: مـآهَـرچہ‌داریـم‌ازشُھـداداریـم..