eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
426 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
30 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های ز درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد دیگر تحمل نداشتم ضربه محکمی به در پاسگاه زدم و باز شد. آرام رفتیم داخل. هوا تاریک بود و جایی را نمیدیدیم. پرویز کمی جلوتر رفت و یک مرتبه با خوشحالی فریاد زد: سید اینجا مسجده. خیلی خوشحال شدیم و خدا را از این بابت شکر کردیم. به مجید که روحیه گرفته بود گفتم: ‌کار خدا را می بینی ما از بالای کوه که نگاه می کردیم اینجا شکل پاسگاه بود اما به خانه خدا پناه آورده‌ایم، دیگه جا از این امن‌تر سراغ داری؟ ‌ روی سکوی مسجد ۲فرش و ۲گلیم کهنه بود. مجید را از کولم پایین گذاشتم و یکی از گلیم‌ها را پهن کردم و مجید را روی آن گذاشتم. گلیم را پیچیدم دورش. دست و پای مجید را با سرعت زیادی ماساژ دادیم تا خونش به جریان بیفتد و از فلج شدن عضلاتش جلوگیری کنیم. تمام بدنش داشت میلرزید. روی همان فرش‌ها خوابیدیم. صبح با صدای اهالی روستا که برای نماز آمده بودند بیدار شدیم. خودمان را تاجر معرفی کردیم که سارقان به ما حمله کرده‌ و وسایلمان را به سرقت برده‌اند. مجید را کنار بخاری گذاشتند و برایمان صبحانه آوردند. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد هنوز ساعتی نگذشته بود که خبر آوردند یک جیپ عراقی با ۵نفر مسلح به‌دنبال ۳ایرانی می گردند. چند نفر از بزرگان و ریش سفیدهای روستا پادرمیانی کردند و با آنها صحبت کردند و عراقی ها هم روستا را ترک کردند. شیخ روستا گفت: عکس‌تان همه جا پخش شده اگر شما را اینجا پیدا کنند دیگر به ما هم رحم نمی کنند. سعی کنید امشب از روستا بروید. تصمیم گرفتیم نرسیده به شهر «سید صادق» بزنیم به ارتفاعات. به دشت وسیعی رسیدیم که دورش را سیم خاردار کشیده بودند. خیلی با احتیاط از سیم خاردار عبور کردیم. تقریبا ساعت ۹ - ۸ شب بود، بقیه دشت را نگاه کردیم دیدیم پادگان نظامی است و همه جا ارتش و ادوات نظامیه و در حال مانور هستند. از بس ترسیدیم قدرت تصمیم‌گیری نداشتیم. راه بازگشت نداشتیم باید از این مسیر عبور می کردیم. دل را به دریا زدیم. به‌صورت سینه خیز و پا مرغی و خیلی با احتیاط راه افتادیم. شاید یکی از حساس‌ترین تصمیم‌های این چند روزمان را گرفته بودیم. فقط از دوربین‌های مادون قرمز می ترسیدیم که ما را شناسایی نکنند. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد بالاخره از آنجا عبور کردیم. از سیم خاردار که بیرون رفتیم تازه فهمیدیم چه شاهکاری کردیم. ساعت تقریبا یک شب بود، حدود ۳۰۰یا ۴۰۰متر از دامنه بالاتر رفتیم. حدود ۵کیلومتر دیگر راه رفتیم و خیالمان راحت شد که خطری متوجه ما نیست. تصمیم گرفتیم استراحت کنیم. تخته سنگ صاف و مناسبی پیدا کردم و آمدم و به مجید و پرویز گفتم که دنبال من بیایند جای بهتری پیدا کردم. آنها هم گفتند تو برو ما دنبالت می آییم. به تخته سنگ که رسیدم دراز کشیدم و فورا خوابم برد. چند ساعتی که خوابیدم از شدت سرما بیدار شدم، یک لحظه متوجه شدم که پرویز و مجید کنارم نیستند. همه جا را گشتم اما انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. هیچ خبری از آنها نبود. غار کوچکی پیدا کردم. آنجا نشستم تا کمی استراحت کنم. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد پایین که آمدم روستایی را دیدم. کنار روستا مقداری شبدر و گندم پیدا کردم و خوردم. تا حالا شبدر نخورده بودم و نمیدانستم که اینقدر بدمزه است. بیرون از روستا با یک فروشنده دوره‌گرد آشنا شدم و بخشی از وسایلش را برایش حمل کردم. گفتم ایرانی ام ‌و برای کار آمده‌ام‌ عراق. او هم مرا نزد کدخدا برد. کدخدا به محض اینکه فهمید ایرانی ام مقداری پول به من داد و گفت: با این پیرمرد میری، وقتی به روستای بعدی رسیدی میری پیش کسی به اسم «عبدالله»، میگی کدخدا منو فرستاده. وقتی به روستای بعدی رسیدم مستقیم رفتم مسجد. آنجا را که خیلی شلخته بود تمیز کردم و نمازم را خواندم. وقتی مردم برای نماز آمدند باورشان نمیشد که مسجدشان اینقدر تمیز شده باشد. همین باعث شد که تحویلم بگیرند. شب را منزل پیرمرد نابینایی سر کردم و صبح زود به طرف روستای «حاج محمود» حرکت کردم. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد عصر بود که رسیدم به روستای «حاج محمود». نهایت مهمان‌نوازی را به‌جا آوردند. پسر کدخدا با ۲تاجر ایرانی که قرار بود روز بعد به ایران برگردند صحبت کرد و مرا تحویل آنها داد. صبح زود با آنها راه افتادم. سر ظهر بود که به دشت بزرگی رسیدیم. یک مرتبه صدای هواپیما آمد. دستپاچه شدم و خودم را روی زمین انداختم. به آسمان که نگاه کردم دیدم ۲هواپیمای عراقی هستند. بعد از ۲شبانه‌روز به نزدیکی مرز رسیدیم. گفتند: اگر از این سرازیری پایین بروی به یک تپه می رسی که پشت آن ایران است و روستایی هم آنجاست به اسم «چم پاره». به زحمت از سرازیری پایین آمدم بعضی مواقع غلت میخ وردم که هم زودتر پایین برسم و هم از پاهایم استفاده نکنم. با دیدن روستا اشک شوق از چشم‌هایم سرازیر شد و خدا را هزاران مرتبه شکر کردم. لحظه خاصی بود. خستگی آن چند روز از تنم بیرون رفت. من، سید رضا، در ایران بودم. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد بعد از یک هفته راهپیمایی شبانه‌روزی به خاک ایران رسیده بودم. اما گویی اسارت همچنان در سرنوشت من بود. چرا که در شهرستان بانه به روستایی پناه آوردم و همینطور چندین روستا را رد کردم تا اینکه توسط دموکرات‌ها دستگیر شدم و یک هفته‌ای را اسیر آنها بودم و در این یک هفته بود که حکم اعدامم را صادر کردند. به وسط روستا که رسیدم سوار ماشین تویوتایی شدم و من و چند نفر دیگر پشت نشستیم. وقتی به بانه رسیدم به راننده، دینار عراقی دادم که نعجب کرد. فوراً به حمام رفتم و بعد هم به یک قهوه خانه رفتم و صبحانه مفصلی خوردم. هنگام پرداخت پول ۲نفر مسلح به سمت قهوه خانه آمدند. راننده ماشینی که من را از روستای چم پاره تا بانه آورده بود هم همراهشان بود. از صحبت هایشان فهمیدم که اعضای حزب دموکرات هستند ولی فکر نمی کردم که خطری متوجه من باشد؛ اما مرا گرفتند و با بی احترامی تمام داخل یک ساختمان بردند و چنان با لگد و مشت به جانم افتادند که بیهوش شدم. حتی در عراق هم این همه کتک نخورده بودم. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد دست و پاهایم از وحشت می لرزیدند. نمی توانستم روی پاهای بایستم. هنوز نمی دانستم چرا با من این گونه رفتار می کردند. احساس کردم که اینجا خیلی با عراق فرق دارد و شاید آخر خط باشد. بی رحمی را در وجود تک تکشان می دیدم. نیم ساعتی گذشت که ۲ نفر آمدند و مرا برای بازجویی به اتاقی بردند. فرد قوی هیکلی پشت میز نشسته بود. نمی توانستم سرپا بایستم. او سوال می کرد و من هم جوابش را می دادم اینکه از کجا اومدی و چرا رفتی عراق و .. اما گویی جواب های من براش قانع کننده نبود. سیلی محکمی زد. به حدی دستش سنگین بود که به دیوار خوردم و افتادم کف اتاق. چند دقیقه ای طول کشید که توانستم به خودم بیایم اما دیگر نتوانستم سرپا بایستم و کف اتاق افتادم. دوباره از پشت میزش بلند شد و با مشت و لگد افتاد به جانم. بدنم سِر شده بود و بی حال روی زمین افتادم. حتی نشانی منزل و تلفن همسایه مان را هم به آنها دادم تا باور بکنند، اما اثری نداشت. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد رنگم مثل گچ سفید شد. هیچ کاری نمی تونستم بکنم، فقط گفتم: «به خدا همه اینها دروغ است. من در عمرم به مریوان نرفته ام. هیچ کسی را هم از حزب شما نکشته ام». یک نفر که رئیسشان بود گفت: «حکم اعدامت صادر شده و چند دقیقه بعد هم اجرا می شود اگه دفاعی چیزی داری بگو». مرا به دیوار چسباندند و آماده کردند تا تیربارانم کنند. چند نفر مسلح روبرویم ایستادند. یکی که فرمانده بود دستور داد مرا سر پا نگه دارند و آماده شلیک شوند. توان ایستادن نداشتم و هربار می افتادم . نیم ساعتی گذشت و چون توان ایستادن نداشتم کف حیاط افتاده بودم. یکمرتبه سرو صدای زیادی در ساختمان به پا شد. فریادهای رئیس هم که حالت صدای خاصی داشت مدام شنیده می شد. فرمانده مرا رها کرد و رفت داخل ساختمان. چند دقیقه بعد افراد مسلح را هم با خودشوان بردند. اعدام من منتفی شد. خلاصه بعد از شکنجه های زیاد زمان اجرا شدن حکم اعدام نمی دانم چه شد و چه گذشت بر دموکرات ها که اعدامم را به عقب انداخت. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد بعد از یک ساعت دوباره مرا داخل یک اتاق بردند.کسی که آنجا بود گفت:من تازه رسیده ام و پرونده ات را خواندم. فهمیدم بی گناهی و دستور آزادیت را صادر کردم، اما نمی دانستم که دقیقا موقع اعدامت رسیده ام و جانت را نجات داده ام. باید بگویم خیلی شانس آوردی و اگر چند دقیقه دیرتر می رسیدم کار از کار گذشته بود». بالاخره وقتی مرا آزاد کردند. باورم نمی شد و فکر کردم نقشه ای برای کشتنم دارند. وارد خیابان که شدم دیدم یه پسربچه حدودا ۱۲ ساله آمد و مرا بغل کرد و گفت:« خانه ما روبرو است و من و مادرم از پنجره می دیدیم که این ۲روز تو را چگونه می زدند. منتظر بودیم که اگر آزادت کردند کمکت کنیم». این پسر بچه رفت و برایم بلیط خرید.... راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 همین اعتقادات سبب ازدواج من و حبیب شد. بدون اینکه هم را دیده باشیم و شناختی داشته‌باشیم، روحانی مسجد که من و او را می‌شناخت ما را به هم معرفی کرده‌بود و گفته بود: با شناختی که من از شما دو نفر دارم، بی‌شک به درد هم می‌خورید. واقعا هم این‌طور بود. اعتقادات مشترکی داشتیم. سه ماه قبل از جنگ، شاید با چند روز آشنایی قبلی، با هم ازدواج کردیم. من بیست‌ساله بودم و او بیست‌وپنج‌ساله. عمر زندگی مشترک ما خیلی کوتاه بود، ولی در همان مدت کوتاه، حدود سه ماه، خیلی چیز‌ها از او آموختم و حسرت از دست دادنش در دلم ماند. آن‌ها با هم ازدواج می‌کنند و بال پرواز یکدیگر می‌شوند. هم‌زمان با شروع جنگ و پیشرفت درگیری‌ها در داخل خاک ایران، حبیب که پیش از این در کار فرهنگی فعال بوده‌است، به سمت فعالیت در سپاه می‌رود و هر‌چه می‌آموزد به‌ویژه کار با اسلحه به نوعروس خود آموزش می‌دهد مبادا در دام دشمن اسیر شود و نتواند کاری از پیش ببرد. زمان عقد، همسرم یک دوره آموزش‌های نظامی به من داد. باز و بسته کردن سلاح‌هایی مثل کلاشنیکف، ژ۳ و کلت‌های کمری از دوره‌هایی بود که من آموزش دیدم. طرز کار با آن‌ها و تیراندازی را هم یاد گرفتم. زندگی در شهر مرزی بستان باعث شد جنگ خیلی زود وارد زندگی ما شود. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 صدای گلوله‌ها و خمپاره‌ها را از مرز می‌شنیدیم. همان زمان در حسینیه پدرم ستاد پشتیبانی راه انداختیم و به رزمندگان خط مقدم کمک می‌کردیم. یکی از کار‌هایی که می‌کردیم شستن لباس‌های خونی رزمندگان بود. چون از خون بدم می‌آمد، چشم‌هایم را می‌بستم و لباس‌ها را دور از چشم مادرم در حمام می‌شستم. چند روزی که گذشت، خمپاره‌های دشمن به شهر ما هم رسید و مردم بستان مجبور به تخلیه شهر شدند. ما هم به‌اجبار شهر را ترک کردیم و راهی سوسنگرد شدیم. خانواده همسرم اهل آنجا بودند. من با برادرم به سوسنگرد رفتم و قرار شد حبیب دنبالم بیاید. جنگ خدیجه خانم و خانواده‌اش را از این شهر به آن شهر آواره می‌کند. قبل از محاصره سوسنگرد، خانواده او راهی اهواز می‌شوند، اما نوعروس در انتظار تازه‌داماد خود می‌ماند تا بیاید و به وعده خود عمل کند. هفتم مهر بود که جنگ به سوسنگرد هم کشیده شد و شهر را محاصره کردند. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 بعد از این‌ که منطقه سوسنگرد در روزهای اول دفاع‌ مقدس محاصره و شهر خالی از سکنه شد، خانم «میرشکار» و شوهرش که فرمانده سپاه دشت آزادگان بود، ناچار می‌شوند که خانه و کاشانه خود را رها کنند و مقداری مهمات به خط مقدم برسانند. من اصلا آمادگی اسیر شدن را نداشتم و تا قبل از آن روز، به این موضوع فکر هم نکرده بودم. آن روز هم وقتی نفربر عراقی را در مسیر دیدم، فکر کردم که خودی هستند. وقتی تیراندازی سنگینی را به سمت ما شروع کردند و به ما نزدیک شدند، باز هم تصور می‌کردم که می‌توانیم از دست‌شان فرار کنیم. حتی زمانی که به سمت خودروی ما تیراندازی کردند و نفربر خراب شد و ایستاد، باز هم با خودم گفتم که آن‌ها مهمات را می‌گیرند و به ما کاری ندارند. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313