eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
7.7هزار ویدیو
298 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
** یوسف شبکه را متلاشی کرد گویا یوسف به یکی از گروه های منافقان کرده بود و وقتی دوستانش در آن برهه از وی برای حضور در جبهه دعوت کرده بودند، ایشان گفته بود که «اینجا نیز است». یوسف با تلاش و مبارزه این گروه را متلاشی کرد و و زیادی هم به دست آمد و علاوه بر آن بسیاری از افراد این گروه دستگیر شدند. ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
این #ادعای بزرگی است ولی اتفاق افتاده و #شوخی نیست. این مطلب به تأئید حاج حسین خرازی رسیده است و #قول اوست که شهید زرین به وسیله #سلاح «#اس_وی_دی » چند هزار #دشمن_بعثی را به هلاکت رسانده و چندین #فرمانده #عراقی را از میان برداشته است. او به تنهایی چندین تپه را #تصرف کرده است. تپه‌هایی را که زرین تصرف کرده به نام خودش نامگذاری کرده‌اند. عبدالرسول زرین، به دلیل ترسی که در دل دشمن انداخته بود به «صیاد خمینی» معروف شده بود. شهید خرازی در مورد دلاوری‌های زرین عنوان کرده است: «انگار که ایشان جنگی به دنیا آمده بود.» در جای دیگر هم او را «#گردان_تک_نفره_زرین» خطاب کرده بودند چون به اندازه یک #گردان موثر بود. http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
خاطره ای از  دست نوشته های شهید درباره و  روز آزاد سازی ارتفاعات مشرف به خان طومان علی که تو مخابرات کار میکرد تحمل نکرده بود و به قول خودش با و تجهیزاتش فرار کرده بود اومده بود تو روستای حمره روز پر تلاطمی بود ما جلو بودیم به دستور مسلم برگشتم یه تعداد نیرو ببرم تزریق کنم روی تپه ای که روبروی قراصی بود. اون تپه مشرف به خان طومان بود و ما به سختی تونستیم تصرفش کنیم و بمونیم. وقتی برگشتم (به همراه یه ماشین دیگه و یکی دیگه از دوستان) دیدم علی وایساده  سر دوراهی.  تا مارو دید گفت کجا میری داداش؟ گفتم میریم سمت خان طومان گفت میشه منم ببرید؟ گفتم بچه ی کجایی؟گفت من ام.گذاشتنم مهابرات. فهمیدم عملیاته و بچه ها دارن اون جلو عرق میریزن و خون میدن نتونستم بمونم اونجا و فرار کردم اومدم. بهش گفتم مسئولتون اذیتت نکنه. گفت مهم نیست حالا شما منو ببرید یه کمکی بهتون کنم گفتیم پس بشین تو ماشین عقب هم نزدیک ده تا سوری نشستن و رفتیم تو راه تیراندازی زیادی بود رسیدیم نیروها رو از تپه کشوندیم بالا و به علی گفتم نیروها رو از فلان جا بچین تک تک پشت یه موضع مناسب آماده باشن.واقعا با دل و جرأت بود و ترسی نداشت از گوله تیراندازی خیلی زیاد بود. به نحوی که نمیشد تکون بخوریم. تو اون شرایط با فریاد گفتم داداش اسمت چیه؟ گفت علی.گفتم بچه هم داری؟ گفت إره اسمش امیره. گفتم پس ابوامیر صدات میکنیم.خیلی هم خوشحال شد شد و وقت زیر و و دشمن یه نماز با و و نشسته ی مشتی خوندیم هممون تا عصر درگیری ادامه داشت و یکی از بچه هامون بصورت معجزه آسا تیر خورد از پشت سر و از زیر گونه ش اومد بیرون و الانم سالمه.ولی خداروشکر تلفات دیگه ای ندادیم شب که شد هوا خیلی سرد بود. روی اون تپه غیر از یک اتاقک خرابه چیزی نبود برای استراحت. مه همه جارو گرفته بود یه ماشین داشتیم تویوتای تک کابین که جای دونفر بود. سید و من و علی ایرانی بودیم و چهل تا سوری حدودا سید قبلا مجروح شده بود و سرما براش زجراور بود گفتیم نشست تو ماشین به علی گفتم تو هم برو هر دوساعت جابجا میکنیم . هرکاری کردم قبول نکرد. یه بخاری بنزینی جیبی داشت و کیسه خوابم ازم گرفت و رفت زیر ماشین خوابید تا صبح. دیگه دوسه روز دیگه موندیم اونجا و مقاومت کردیم تا خان طومان بطور کامل آزاد شد و وارد خان طومان شدیم. اونجا هم خط تحویلمون دادن و نیرو گذاشتیم و هر شب سرکشی میکردیم با علی چند شب علی رفت توی اتاق دوربین از اونجا آتیش رو هدایت میکرد بعد چند شب اومد گفت إقا من از یجا موندن تنفر دارم نمیرم دیگه تو اتاق دوربین و دوست دارم برم تو خط کار کنم با صحبت حلش کرد خلاصه و دوباره با هم میرفتیم تو خط یه بار بهش گفتم تو هم داغون دنبال شهادتیا گفت نه. من برا شهادت نیومدم.اومدم خدمت کنم تا جایی که میتونم یه بار به خونه زنگ زد گفتم به امیر سلام برسون ابوامیر گفت خیلی دلم براش تنگ شده تازه زبون باز کرده دوسه بار مشت و مالم داد تمام خستگی از تنم رفت بیرون.بچه ی ایثارگر و فدا کاری بود. دم از خستگی نمیزد یه بار بهم گفت فلانی چرا انقد لباسات کثیفه. گفتم کثیف بهتره و اصلا وقت نکردم لباس بشورم به زور لباسامو دراورد انداخت تو لباسشویی دستی و برام شستشون خیلی شرمنده ش شدم اون روز تا یه مدت هم باهم بودیم تا اینکه بچه های اطلاعات شناسایی میگشتن دنبال نیروی جوون ما دوتا رو درخواست دادن که بریم برای کار گشتی شناسایی خوشحال بودیم جفتمون که مسئول لشگر اومد و با رفتن جفتمون مخالفت کرد بار دوم که درخواستمون اومد علی رو موافقت کرد ولی منو نذاشت برم و اون روز جدایی خیلی بد بود. یه شب اومد پیشمون دیدم لباساش تا کمر گلی شده فهمیدم شب قبل رفته بود شناسایی پوتینشم داغون شده بود بهم گفت هروقت رفتی شهر یه پوتین خوب برام بخر پولشو میدم بعد دوروز رفتیم برای نیروها وسیله بگیریم و رفتم مغازه نظامی فروش ئ پوتیناش همه چینی بود و نگرفتم خلاصه مجبور شد از پشتیبانی پوتین بگیره و بپوشه(ناگفته نماند که از قیافه پوتینای پشتیبانی بدش میومد. هم علی و هم من. جفتمونم از تهران پوتین خودمونو برده بودیم) http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_احدالله_محسنی در سال 1341 و در یک خانواده مذهبی در #شهرهرسین (از توابع استان #کرمانشاه ) بدنی
شهیداحدالله همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی او فعالانه و مشتاقانه همانند دیگر مردم حق طلب و در راه قرآن در شرکت می کرد و در اطلاعیه و اعلامیه های امام در مدارس و محلات شهر نهایت تلاش و کوشش خود را می نمود. از همان فردای انقلاب اسلامی او را می بینیم که در شب های سرد زمستان در کوچه و بازار شب پاسداری می دهد و روزش را نیز در خدمت جهاد سازندگی برای محرومین و عرق می ریزد. با شروع تجاوز حرامیان اوست که آماده ی دفاعی مقدس می شود و عزمش را جزم می کند تا در این راه با مال و جان خود ایثارگرانه و مشتاقانه با خداوند به معامله بپردازد و از نظام صالح جمهوری اسلامی که دستاورد تاریخی خون بار از و شکنجه و نسل در نسل سرداران اسلام و تشیع است، حراست نماید و لذا برای بقای که طی 13قرن تا امروز بدست ما رسیده است و فرزند یزید می خواست آن را در 3 روز از ما بگیرد چون دیگر بسیجیان عارف و آگاه در دو و شب و روز به فعالیت پرداخت. در خرداد ماه سال 1360موفق به اخذ در رشته ی گردید و ضمن شرکت در کنکور تربیت معلم کرمانشاه و پذیرفته شدن در رشته علوم تجربی جهت خدمت به به عضویت کرمانشاه در آمده و تا دی ماه همان سال در آن نهاد مقدس شب روز را در خدمت به انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی سپری می کند . در دی ماه با گشایش اولین مراکز اولین مراکز بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به مرکز تربیت معلم رفت و پس از مدتی تحصیل در آنجا به اتفاق گروهی از دانشجویان جهت یاری رزمندگان اسلام عازم کربلای خونین و لاله خیز غرب گردید. پس از انجام ماموریت خویش به تربیت معلم مراجعه نمود و تا نیمه ی دوم تیر ماه سال اول خود را با موفقیت گذراند و در تابستان سال 1361 مدت دوماهی که تا مهر باقی مانده بود او را می بینیم که در هوای داغ تابستان بر قامت سربریده و سوخته نخل های آن دیار تکیه زده و به مظلومیت قوم هابیل و قساوت قاسطین و خیانت مارقین و ناکنین میاندیشید و به جنایت صدامیان میاندیشد که چه بلایی سر این مرزو بوم اورده اند.شهر را بکلی ویران ، و آن را به تل خاکی مبدل نموده اند. در مهر ماه 60 پس از گذراندن یکسال از دوره دو سال تربیت معلم بنا به نیاز شدیدی که آموزش پرورش داشت و بر اساس یک طرح سراسری که از سوی وزارت آموزش و پرورش ارائه شد به استخدام اداره آموزش و پرورش هرسین در آمد و رسالت پیامبری خود را از همان موقع شروع کرد. سال اول و دوم خود را در سپری کرد و سال های سوم و چهارم دبیری خود را نیز در خدمت به محرومین روستا های و گذراند و در طول این مدت بنا به تاکید مبنی بر حضور بیشتر در جبهه های حق علیه باطل به طور مکرر و مستمر چندین بار در جبهه های نبرد حضور پیدا کرد. ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄