eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
10.1هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
: از رفتنش گرفتم در فیلمش می‌گوید: قابل توجه کسانی که می‌گویند ما برای می‌رویم، ما داریم که برویم. من زندگی‌ام را دارم و اصلاً برای نمی‌روم، به هیچ وجه برای شهادت نمی‌روم! اما این یک تکلیف است. ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد که در روزی که 140 هواپیما به درآمد، کمی بودم. نگاهم به علی افتاد که با بر روی کلمه‌ای را می ‌نویسد. بر روی آن‌ها به زبان نوشته بود: «برای صدام». همین علی پس از وی برایم گفت که تا پایان جنگ دیگر اضطراب نداشتم. شجاعت شهید اقبالی در من هم اثر گذاشت. روزی هم به جهت کاری که با داشتم به وی مراجعه کردم. زمانی که خودم را کردم با استقبال و گریه وی روبرو شدم. شهید بابایی از پشت میزش بلند شد و گفت: «آقای اقبالی من بودند. اگر وی امروز حضور داشتند، این جایگاه من نبود و به وی تعلق داشت.» 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
چند‌ روز مونده به اعزام زنگ ‌زدم‌ به مادرم‌ گفتم: سید میخاد بره... مادرم ‌گفت: ان شاءالله نمیبرنش؛ من چون میدونستم ‌دعاهای مامانم پیش خدا مقبولِ گفتم‌: مامان این دعا رو نکنید؛ شاید قسمتش 🥀ـشهادت باشد. اگر ما با دعاهامون مانع رفتن و 🌷ـشهید شدنش بشیم‌، اون دنیا چطور جواب گوی سید اصغر باشیم؟ من به خاطر ارادتی که به مادرمان حضرت زهرا(س) داشتم، زبانم نمی چرخید که بگم نره. به خودم می گفتم: این همه همیشه دم از محبت به اهل بیت(ع) می زنیم؛ تو روضه ها گریه می کنیم که امام حسین(ع) تنها بود و کسی کمک حالش نبود؛ کاش اون موقع ما بودیم؛ ... خب الان وقت عمل بود و باید به اون شعاری که همیشه می دادیم، عمل می کردیم. از جدایی سید خیلی درد می کشیم؛ ولی توسل ما به حضرت زهراست و خوومونو آروم می کنیم؛ همه از وابستگی و علاقه بین یک زن و شوهر جوان خبر دارند؛ اما با توسل به حضرت آرام می گیریم.. زندگی مشترک ما بسیار کوتاه بود؛ اما بهترین لحظات عمرم را در این مدت کوتاه طی کردم؛ سید اصغر هم. تو اش نوشته بود که بهترین لحاظات زندگی ام را در کنار همسرم بودم... حیف که بیشتر از این قسمت نشد در کنارش باشم؛ ان شاءالله آن دنیا در کنار هم باشیم... از زبان « » 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 -┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
دلنوشته محسن فانوسی شهادتت مبارک! نمی‌دانم لایق بودم که چشم در چشمانم وصیت کردی و برای آخرین بار فرزندانت را به من سپردی وگفتی فاطمه را با حجاب زینب‌گونه ومحمد را با غیرت علی وارانه بزرگ کنم... نمی‌دانم حکمت این کار را در چه می‌دیدی که این بار هم جدا از دوستانت باید مزاری در قطعه‌ای از دیارت در دره مرادبیک برایت فراهم می‌کردیم آری تو می‌دانستی در بین مردمی بزرگ شده بودی که در چند سال دفاع از ناموس و شرافت و اسلام ناب محمدی  ۷۳شهید تقدیم این انقلاب کرده‌اند مردمی ولایت‌مدار و عاشق شهادت، دوستانت وقتی خبر شهادتت را شنیدن همه ‌اشک فراق در چشمانشان حلقه بست چرا که تو با لبخندت دل هر انسان آزاده‌ای را سوزاندی وگفتی من ثابت کردم  اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ ... تو  اجر ‌اشک‌هایت را گرفتی و توحیدی شدی  و برای این کار حتی از عزیزترین‌هایت فاطمه زهرا و محمدمهدی گذشتی نه به این خاطر که تو وابسته نبودی‌، نه  تو عاشق عزیزانت بودی و عاشق برای معشوقش به هر آب و آتشی می‌زند که او در راحتی و آرامش باشد و لحظه‌ای ترس نداشته باشد پس تو رفتی اما افتخاری بر پیشانی عزیزانت شدی که فردای قیامت همه با عزت در پیشگاه حق تعالی سر بلند کنیم و بگوییم هر کدام از ما تکلیفی به دوش داشتیم‌، لحظه‌ای که یزیدیان زمان در پی تکرار عاشورا و جسارتی دگر به خیمه بی‌بی زینب بودند مابا تمام توان و هستی‌مان ایستادیم وگوش به فرمان حسین زمانمان و نائب بر حق ولیعصر(عج) سید علی گوش به فرمان شدیم و اجازه تکرار عاشورا را ندادیم.    قلم به دست گرفتم که تا سحر مانده من و نگاه تو وذوق‌های درمانده صدای خنده تو توی قاب عکست هست جلوی قاب شما چشم‌های‌تر مانده...
به روایت شب سوم رفتنش بود که که تلفن زنگ زد و با هم حرف زدیم و باز هم مثل همیشه جویای حالمان شد همان شب بود که خواب دیدم مجید شهید شده‌، در خواب از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم به خودم دلداری  می‌دادم و می‌گفتم قوی باش نباید از خودت ضعف نشان دهی و… فردای آن شب مجید شهید شده بود. نذر کرده بودم که سالم برگردد .۳۰ صفحه خوانده بودم که قرآن را بستم و به خدا گفتم می‌گویند قرآن بخوانید تا قلبتان آرام شود پس چرا من دلم آرام نمی‌گیرد. به یکی از شاگردان مجید زنگ زدم و گفتم و از مجید خبر دارید او هم گفت بله ان شاا.. همین روزها می‌آیند نگو خبر داشته که مجید شهید شده اما به من چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه  تلفن زنگ زد برادرم بود گفت” شهرزاد می‌گویند مجید شهید شده گفتم “مطمئنی من همین الان با شاگردش حرف زدم ” دلم آرام نگرفت به خانه پدر شوهرم زنگ زدم گفتم شاید آنها چیزی بدانند تلفن که زنگ خورد داماد خانواده گوشی را برداشت تا صدای من را شنید زد زیر گریه، گوشی از دستم افتاد طوری که هر کاری کردم نمی‌توانستم گوشی به آن سبکی را از روی زمین بردارم...