•🌿❛
فقطبلدیمجمعهکهمیرسهبگیم:
"کیپایانمیرسد،اینجمعهانتظار"
درطولهفتهبهجزگناه،چهکاری
انجامدادیبرایِامامزمانت؟
ماغایبیم،وگرنهآقاهمیشهمنتظرماست.
@Revolutio
🌻
#دستان_تو
#پارت_171
مهدی خیلی جدی شد
مهدی:سرم بره نمیذارم اتفاقی براتون بیوفته!
پوزخندی زدم و گفتم:مثلا چیکار میخوای کنی؟قرار بود دوهفته پیش بازداشتش کنیم که به لطف بعضیا نشد!
منظورم مهدی بود...نتونستم خودمو کنترل کنم و حرفی که نباید میزدم و زدم!میدونستم اینا تقصیر کسی نیست،شاید تقصیر خودمه که دیر دست به کار شدم ولی نمیتونستم دیگه چیزی نگم
مهدی سرشو شرمنده پایین انداخت و گفت:شرمنده داداش
کار بدی کردم...اون فقط یه پیشنهاد داد که من قبول کردم،نباید سرش داد میزدم!
نزدیکش رفتم
+مهدی؟
مهدی سرشو بالا آورد و گفت:بله؟
+منو میبخشی؟
مهدی:چرا تو؟همهی اینا تقصیر منه
+نه نه...تو کاری نکردی
یکم مکث کردم و گفتم:بریم داخل؟
مهدی بدون توجه به حرفم گفت:میبخشی؟
دوستانه تر از همیشه بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم:حلالم کن؛من اشتباه کردم
مهدی سرشو تکون داد و از بغلم بیرون اومد
مهدی تندتند پلک میزد و به اطراف نگاه میکرد
با تعجب گفتم:چی شده؟
مهدی:ها؟خاک رفته داخل چشمم
مشکوک گفتم:مهدی؟
مهدی خندهی مصنوعیای سر داد
مهدی:آقا توهم ازدواج کردی فقط منو رضا سرمون بیکلاه موند!
خندیدم و گفتم:الان رعناخانوم کنار ساراست...بهش بگم؟
مهدی با ترس گفت:نهههههه؛سرمو میبره!!
خندیدم و دستمو روی شونش گذاشتم
مهدی بازم چندبار تندتند پلک زد،فهمیدم داره جلوی اشکاشو میگیره...
فهمیدم بخاطر حرفامه،همیشه همینطور بود؛توی این چند سال که میشناسمش هروقت کار اشتباهی انجام بده تا چند روز توی خودشه،فقط گلزار شهدا آرومش میکنه!
+فردا میریم گلزار
مهدی با تعجب گفت:چی؟
+گفتم میریم گلزار شهدا...اینطوری که تو از دستم ناراحت شدی فقط رفیقمون میتونه از دلت دربیاره
مهدی بازم خندهی مصنوعیای کرد و سرشو تکون داد
همینجور که به سمت سالن قدم برمیداشتیم کسی صدام کرد
_آقای احمدی؟!
چرخیدم سمت صدا و گفتم:بله؟
آقایی که چندباری توی اداره دیده بودمش به سمتم اومد
با علامت سر احترام نظامی گذاشت و بعد از سلام و تبریک موبایلی رو به دستم داد
+این چیه؟
_لطفا با جنابسرگرد تماس بگیرید!
+باشه...ممنون
بعد از اون حرفایی که جناب سرگرد از پشت تلفن بهم گفت نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحتت!
مهدی زد توی سرم و گفت: دِ بگو چی گفت دیگه!
همینطور که به آبشار تالار خیره شده بودم گفتم:مهدی!
مهدی:هااااا....بگو دیگه داداش
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
🌱
#دستان_تو
#پارت_172
وقتی حرف های جنابسرگرد رو برای مهدی شرح دادم رنگش پرید!
مهدی:یعنی چی؟من نمیفهمم!
لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم
+همهچیز تموم شد!بیا بریم
مهدی از روی زمین بلند شد و گفت:بریم...اره بریم
[سارا]
با صدای پارسا که هی میگفت:سارا پاشو سارا پاشو"چشمامو باز کردم و باغرغر گفتم:چیههههه؟؟خوابم میاد
پارسا خندید و گفت:مامان پشت تلفن کارت داره
+مامان؟پشت کدوم تلفن؟
پارسا:سارا چت شده؟چرا اینقدر گیجی؟بگیر تلفنو!
رفتم زیر پتو و گفتم:من خوابم میاد
پارسا:میزنم روی اسپیکر
زد روی اسپیکر و گفت:مامان جان بفرمایید
صدای جیغ مامان از پشت تلفن اومد که گفت:سارا خوابیدی؟بلند شو ببینم
بیشتر خودمو زیر پتو قایم کردم و آروم گفتم:سلام مامان
مامان:سلامو...!بلند شو ببینم؛روز اول زندگیش گرفته تا دم ظهر خوابیده...بلند شو برا شوهرت صبحونه اماده کن
بعد صداشو آروم کرد و گفت:پارسا تورو تا آخر هفته پس نگردونه واقعا معرکهاس!
با شنیدن این حرفش از زیر پتو بیرون اومدم و نگاهی به پارسا انداختم که از خنده صورتش قرمز شده بود
اخم مصنوعی بهش کردم که تهو ترکید از خنده!
همینجور که میخندید گفت:مامانی شما نگران نباشید،الان میریم صبحونه میخوریم!
مامان لحنشو مثل همیشه مهربون کرد و گفت:خیر ببینی پسرم!خداحافظ
پارسا:خدانگهدار
گوشیو قطع کرد و روی تخت کنارم نشست
پارسا:پاشو میخوایم بریم یجایی!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:کجا؟
پارسا:یه جای خیلی خوب!پاشو پاشو
+باشهــــــ
پارسا تک خندهای کرد و گفت:زود بیا فرشتهی کوچولو
لبخندی زدم و از روی تخت بلند شدم...کش و قوسی به بدنم دادم پشت سر پارسا وارد سالن خونمون شدم!
با دیدن میز پر از خوراکی روبهروم جیغ خفیفی کشیدم
+اینا...اینا رو تو چیدی؟
پارسا ابروهاشو بالا داد و گفت:با عشق!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_173
دستامو بهم کوبیدم و گفتم:من برم دستوصورتمو بشورم
پارسا:زود بیا
لبخندی زدم و گفتم:چشم
همینطور که به سمت سرویس قدم برمیداشتم صدای پارسا اومد که گفت:ببینه کربلا
(پارسا)
سارا روبهروم نشست و گفت:خب چی بخورم؟
+بلند شو!
سارا گیج گفت:چرا؟
+بلند شو!
سارا از روی صندلی بلند شد و گفت:خب؟
به پام اشاره کردم و گفتم:بشین اینجا!
سارا:بشینم رو پات؟میخوام صبحونه بخورم هااااا
+نه دیگه نشد،بیا!
سارا شونههاشو بالا انداخت و روی پام نشست
سارا:چی بخورم؟
+هرچی دوست دا
ری!
سارا:پارسا تو خیلی مهربونی؛میترسم برات دردسر شه!
+تو هیچ وقت برام دردسر نمیشی!من فقط برا تو اینقدر مهربونم!
سارا خندید و گفت:خوبه میگی خودت
+بله دیگه
بعد از صبحونه بزور ظرفهای صبحونه از سارا گرفتم و شستم ؛روبه سارا گفتم:آماده شو بریم
سارا:کجا میریم؟
+میریم از یه نفر تشکر کنیم
سارا متعجب گفت:از کی؟
ابروهامو بالا پروندم و گفتم:نمگیم
سارا پاهاشو به زمین کوبید و گفت:واقعا که!من نمیام
+سارا!
سارا:چی خب؟بگو کجا میریم
+شما صبر داشته باش خودت میفهمی
سارا نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت:باشه آقا پارسا!من دارم برا شما
خندیدم
+من دیگه به این نیشگونات عادت کردم
سارا از کنارم رد شد و با حرص گفت:به من چه!
+چیییییی
سارا ایستاد و گفت:شوخی کردم
+میدونم
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_174
به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم و در طول راه سکوت بدی در ماشین حاکم بود
سارا بالاخره سکوت سنگین رو شکست و گفت: پارسا
+جانم؟
سارا:میریم گلزار شهدا؟
+بله!
سارا لبخندی زد و گفت:هیچ جایی بیشتر از اینجا نمیتونست منو آروم کنه!
سرمو تکون دادم و گفتم:منم
!
سارا:گل بخریم؟
چراغ راهنمای ماشین رو زدم و گفتم:اره؛نزدیک اونجا یه گلفروشی هست
سارا سرشو به پنجره ماشین چسبوند و گفت:خوبه
سرعت ماشین رو زیاد کردم...
[سارا]
پارسا از ماشین پیاده شد و به سمت گلفروشی قدم برداشت
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم تا از صحنهای که از گلفروشی بیرون میاد فیلم بگیرم
ازش فیلم میگرفتم و ریزریز میخندیدم
پارسا سوار ماشین شد و گفت:چرا میخندی؟
+اینجارو نگاه
پارسا سرشو چرخوند سمتم و تا خواست چیزی بگه از هردومون یه سلفی به عنوان یادگاری گرفتم
پارسا:عه...نکن بچه!
+دوست دارم
پارسا:چه شکلی شد؟
گوشیمو دادم دستش که یهو از خنده منفجر شد!
+چی شد؟
پارسا:منو ببین آخه؛این چه طرز عکس گرفتنه دختر!
خندیدم و گفتم:من که خوب شدم
ط
پارسا:منم داخل فیلمای داخل گوشیه خودم خوب شدم
با تعجب گفتم:چی؟
پارسا گوشیشو از توی داشبورد بیرون آورد و گفت:یه نگاه به گالری بنداز
سرمو تکون دادم و گوشیشو از دستش گرفتم،چون قبلا رمز گوشیشو یادم داده بود زود وارد گالری شدم که چشمم به همهی فیلمهایی که من سوژهی اونا بودم خورد!
+اینا چین پارسا؟
پارسا خندید و گفت:اینا لحظاتی هستن که ثبت کردم تا وقتی نبودی نگاهشون کنم دلتنگیم کمتر شه
زدم تو صورتم و گفتم:وای ابروم رفت!
پارسا همینجور که میخندید گفت:چرا؟
+اینو نگاه کن!من دارم با غرغر به مامان میگم "به صالح بگه اذیتم نکنه"
پارسا خندش شدت گرفت و گفت:خب همین خوبه،اینو وقتی میبینم خندم میگیره
+پارساااااا....الان باید باهام همدردی کنی نه اینکه بخندی!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
می گذارم اما دیگه نمیشه الان ده نفر آمدن پی وی دیگه نمی گذارم پس در خواست ندید 🍑😘😂
وضو و نماز شب یادتون نره
التماس دعا
شب تون پر ستاره
آروزی موفقیت برای تک تک شما
#آرزویم_رسیدن_تو_به_رویایت
#شب_بخیرانه
@Revolutio
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
صبح زیباتون بخیر
آرزوی موفقیت برای تک تک شما
#آرزویم_رسیدن_تو_به_رویایت
#صبح_بخیرانه
@Revolutio
🌻#دستان_تو
#پارت_175
پارسا بازم خندید و گفت:از دست تو دختر
رومو برگردوندم و گفتم:میشه تندتر بری؟
پارسا:چشم
با لبخند گفتم:ببینه کربلا
پارسا لبخند صداداری زد و سرعت ماشینو زیاد کرد
[پنج ماه بعد]
با خوشحالی از در دانشگاه بیرون اومدم و منتظر پارسا زیر درخت روبهروی دانشگاه ایستادم...
با صدای پارسا که میگفت:خانوم احمدی!خانوم احمدی
نگاهمو از دختری که برای مادرش شعر میخوند گرفتم و به پارسا نگاهی انداختم
هنوز هم بعد از چند ماه با شنیدن فامیل خودش پشت اسمم ذوق میکردم!!
به سمت ماشین قدم برداشتم و با لبخند گفتم:سلام پارسا
پارسا جواب لبخندمو داد و گفت:سلام بانوجانم
سوار ماشین شدم و گفتم:چقدر سرده!
پارسا بخاری ماشین رو روشن کرد و گفت:الان گرم میشی...
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:اها راستی!
پارسا:جانم؟
برگشتم سمتش و گفتم:
+مامان امشب دعوتمون کرده خونشون
پارسا:دستشون درد نکنه
نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا منو اذیت میکنی؟
با تعجب گفتم:من؟
پارسا ادامه داد:نه پس من!تو الان یه هفته نیست حالت خوب شده؛میخوای دوباره منو خونهنشین کنی؟
+خیلیم خوب بود
پارسا با تعجب نگاهم کرد و دوباره به روبهرو خیره شد
پارسا:یعنی چی خوب بود؟
+یعنی انشالله مریض شم پرستارم تو باشی!
پارسا خندید و گفت:خدانکنه؛ولی جان من لباس گرم بپوش
+اقا من پف میکنم زیر چادر
پارسا:خب پف کنی!میارزه به چندروز حاله بد و توی خونه موندن؟
دوباره گفتم:اگه توهم باشی چرا که نه
پارسا سرعتشو کم کرد و گفت:متاسفانه دیگه به من مرخصی نمیدن که بخوام دوباره بمونم پیشت
+میگم مهشید بیاد پیشم
پارسا:مگه صالح میذاره؟ندیدی دیروز صالح چطور دور مهشید پتو میپیچید!
+چی؟
پارسا خندید و گفت:دیروز دوتایی توی حیاط خونهی مامان اینا نشسته بودن؛صالح از مامان پتو گرفته بود ....
یهو خندید و گفت:وای سارا نبودی ببینی قیافه مهشیدو!میخواست به صالح یچیزی بگه چون من اونجا بودم هی سکوت میکرد!
خودمم خندم گرفت،از اون روز که صالح و مهشید باهم عقد کردن صالح هرروز به هربهانهای میره خونه بابااسماعیل اینا!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_176
+مامان دستتون درد نکنه
مامان:چیزی نخوردی که
+نه ممنون خیلی خوشمزه بود
پارسا هم همونموقع گفت:مامان فاطمه دستتون درد نکنه؛سفرتون پر برکت
مامان:پارسا بشین غذاتو بخور
نگاهی به ظرف غذای پارسا انداختم،مثل همیشه تا دونهی اخر برنجشو خورده بود و به معنی واقعی ظرف غذاش میدرخشید!
پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون خوردم
پارسا:دست شمام درد نکنه حاجی
بابا:سرت درد نکنه جوون
با پارسا وارد اتاقم شدم،همون اتاقی که به یاد پارسا چشمامو میبستم و با فکر پارسا چشمامو باز میکردم
پارسا:اووووو...اتاقشو نگاه
خندیدم و گفتم:حسود
پارسا:من؟نه بابا،من حسودیم نمیشه هیچوقت
روی تخت نرمم نشستم و گفتم:نگاه چقد اعتماد به نفس داری
پارسا نشست روی صندلی و گفت:چه ربطی به اعتماد به نفس داشت؟
+نداشت؟
پارسا:داشت؟
بعضی وقت ها توی خونه هم دعوا و قهر میکردیم؛ولی یا من یا پارسا پاپیش میذاشتیم و به بهونههای کوچیک یجوری سرصحبت رو باز میکردیم و طوری رفتار میکردیم که خیلی به هم نیاز داریم،اونموقع بود که طرف مقابل که یا من بودم یا پارسا هم کوتاه میومد و دوباره میشدیم همون سارا و پارسایی که خنده یه لحظه هم از روی لباشون کنار نمیرفت!
پارسا:سارا بابا یجوری نبود؟
سرمو به چپ متمایل کردم و گفتم:چجوری؟
پارسا:انگار حالش خوب نبود
+چم!برم ازش بپرسم؟
پارسا:نه بابا،یهو دیدی اشتباه میکردیم،اونوقت دوباره آبروم میره!
دوباره یاد چند روز پیش افتام
توی حیاط با پارسا اب بازی میکردیم و مامان و بابا که روی تخت داخل حیاط نشسته بودن،رفتم پشت سر بابا قایم شدم که پارسا خیسم نکنه؛پارسا هم از همه جا بیخبر فکر کرد من پشت سرشم یهو چرخید و سطل آب رو روی بابا خالی کرد؛بیچاره بابا مثل مجسمه به پارسا خیره شده بود!
خندهای سر دادم و گفتم:وااااای پارسا
پارسا همینجور که میخندید گفت:اخه چه کاری بود من کردم؟خدا ببخشتم!
همنیجور که میخندیدم بابا در زد و وارد اتاق شد
بابا:پارسا من باید باهات صحبت کنم
پارسا از روی صندلی بلند شد و گفت:بفرمایید
بابا نگاهی به من انداخت و گفت:بریم یجا دیگه
منظورشو فهمیدم و گفتم:من برم کمک مامان
زود از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...
کنجکاو شدم ببینم بابا چی میخواد به پارسا بگه؛تا حالا پیش نیومده بود بابا بخواد تنها با پارسا صحبت کنه!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_177_178
وقتی پارسا با بابا از اتاق بیرون اومدن پارسا خیلی عجیب شده بود!
تویه این چند ماه هر وقت پارسا از چیزی ناراحت و نگران میشد کم حرف میشد و حوصلهی هیچکاری رو نداشت!
پارسا:بیا بریم سارا
گیج گفتم:کجا؟
پارسا یکم با عصبانیت گفت:خونه!
از رفتارش جا خو
ردم ولی خیلی زود گفتم:برم چادرمو بپوشم میام
پارسا سرشو و تکون داد و بعد از خداحافظی از مامان و بابا از خونه بیرون زد...
سوار ماشین شدم و گفتم:چی گفت بابا؟
پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:چیزی خاصی نگفت
+بگو دیگه
پارسا لبخندی زد و گفت:نمیگم
+پارسا!
پارسا:بابا گفت که دانیال ایرانه
جیغی کشیدم و گفتم:یعنی چی؟اون که...اون که زندان بود
پارسا لبخندی زد و چیزی نگفت
+پارسا بابا چی گفت؟راستشو بگو
پارسا:همینو گفت و با یه چندتا حرف مردونه
تن و بدنم از ترس میلرزید!
ترس برگشت دانیال دوباره منو به همون کابوس چندماه پیش برگردوند!
شب عروسی که پارسا گفت دانیال رو بازداشت کردن نزدیک بود بال دربیارم و پرواز کنم؛میدونم نباید هیچوقت بد کسی رو بخوام ولی حرفهای دانیال باعث نگرانی بیش از حدم شده بود!!
خدا بخیر کنه...
پارسا:سارا؟
+جانم؟
پارسا:دیروز چی گفتی؟
+منظورت کدوم حرفمه؟
پارسا سرشو به طرفم کج کرد و گفت:قول دادی الکی نگران نشی
یه جور حرف میزد انگار خودش خیلی عادی با این موضوع برخورد کرده!
شونههامو بالا انداختم و گفتم:نشدم
پارسا همینجور که به روبهرو خیره شده بود گفت:میدونی آخه من تورو خوب شناختم؛دیگه اگه یه نگاه به صورتت بندازم میفهمم چت شده!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_179
با عشق نگاهش کردم که گونمو کشید و گفت:بله فرشتهی کوچولوم بنده عشقمو خوب میشناسم...
با اینکه هر روز از این حرفها بهم میزد ولی بازم با شنیدن حرفهاش سه روز خوشحالیمو تکمیل میکرد!
با گوشه چادرم بازی کردم و آروم گفتم:فردا میری اداره؟
پارسا:باید برم دیگه
+میشه نری؟
پارسا:واقعا نمیتونم،یعنی خودمم خیلی دوست دارم پیشت بمونم ولی دیگه جای مرخصی توی دفترم نیست
+باشه!
حالا که نمیمونه میخوام اذیتش کنم!
پارسا زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:تصادف میکنیم
+بله؟چرا تصادف میکنیم؟
پارسا:خب اینجوری که یه فرشته بهت زل بزنه و بره توی فکر هرکسی باشه نمیتونه دیگه ماشینو کنترل کنه،دیگه بماند که خود طرف هم میخواد بره یه بوس کوچولو از لپاش بخوره!
+پارسا دوستت دارم
پارسا بدون اینکه نگاهم کنه با قاطعیت گفت:من بیشتر!
هروقت بهش میگفتم دوستت دارم همینو میگفت،بعضی وقتها با خودم فکر میکردم مگه بیشتر از اون چیزی که من دوستش دارم هم میشه کسیو دوست داشت؟من کسیو داشتم که نفسهام به نفسهاش بند بود....مگه میشه بدون دیدن پارسا روزم شب شه؟
یه لحظه به نبود پارسا فکر کردم....
سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم!نبود اون یعنی نبود من؛یعنی مرگ دونفر همزمان...
فکرهایی که باعث شده بودن قلبم به شدت خودشو به سینم بکوبه رو از ذهنم دور کردم و تمام حواسمو به موزیکی که سکوت ماشین رو میشکست دادم
[پارسا]
بعد از خوندن نماز صبح اصلا خوابم نمیومد...
سارا سرشو روی سینم گذاشته بود و عمیق نفس میکشید.
آروم دستمو بین موهاش بردم و سرشو نوازش کردم؛کِی فکرشو میکردم اون دختر شر و شیطون اینطور آروم سرشو بذاره رو سینم و خوابش ببره؟
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_180
نفهمیدم چقدر گذشت،ولی من همینطور به صورتش زل زدم تا وقتی که نور آفتاب از پنجره به چشماش تابید باعث شد سرشو توی گودی دستم قایم کنه
لبخندی زدم و آروم گفتم:ساراییم؟
سارا چیزی نگفت...
+سارام؟
سارا چشماشو کمکم باز کرد و همینجور خوابآلود گفت:سلام
لبخندی زدم و گفتم:سلام بانوجانم!پاشو دانشگاه داری،منم باید برم سرکار
سارا چشماشو چندبار باز و بسته کرد و گفت:امروز نمیرم دانشگاه
با تعجب گفتم:یعنی چی؟چیزی شده؟
ساراهمنیجور که سرشو روی بالشت میذاشت گفت:نه؛امروز کلاس ندارم...نگران نشو
قانع نشدم ولی سرمو تکون دادم و با یه "یاعلی" از روی تخت بلند شدم
از در اتاق بیرون میرفتم که صدای سارا باعث شد لبخندی روی لبم بشینه
سارا:تا بری دست و صورتتو بشوری صبحونه رو اماده میکنم
برگشتم سمتش و لبخندی تحویلش دادم و دوباره به راهم ادامه دادم...
همینطور که حوله رو سر جاش میذاشتم روبه سارا که ظرف نان رو روی میز ناهارخوری میگذاشت گفتم:دستت درد نکنه؛خودم یچیزی میخوردم
سارا به ظرف صبحانهاش خیره شد و گفت:مشکل اینجاست من بدون تو نمیتونم چیزی بخورم
لبخندی زدم و روبهروش نشستم
تا پایان صبحانه کسی چیزی نگفت و خونه در سکوت کامل فرو رفته بود...!
بعد از اینکه سارا مثل هر روز توصیههایی مثل"
از خیابون رد میشی مواظب خودت باش،
خسته شدی استراحت کن،
بهم زنگ بزن،
جواب اساماس هامو بده و...."
کرد از در خونه بیرون رفتم و با قدمهای تند به سمت ماشین قدم برداشتم...
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_181
[سارا]
بعد از اینکه برای پارسا آیتالکرسی رو خوندم و براش فوت کردم زود در خونه رو بستم و شروع کردم به تمیز کردن خونه؛اینقدر خونه رو با وسواس گردگیری کردم که بعضی از جاهای خونه واقعا برق میزد!
صدای زنگ تلفن خونه اومد و منو به سمت خودش کشوند...
جواب دادم
+بله؟
_سلام
از صداش فهمیدم مهشیده...
+سلام مهشید خوبی؟همه خوبن؟
مهشید:اره همه خوبن؛زنگ زدم یچیزی ازت بپرسم
+جانم؟
مهشید:مامان گفتن رفتی آزمایشگاه
ای وای!مامان چرا گفتی؟اگه جوابش منفی باشه چی؟
آروم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:اره
مهشید با هیجان گفت:خب؟جوابش چی بود؟
+امروز باید برم بگیرم
مهشید بازم با ذوق گفت:منم میام،منم میام
+کجا؟
به شوخی ادامه دادم:مگه بچه بازیه؟
مهشید:پارسا میدونه؟
زود گفتم:نه نه...نباید چیزی بهش بگید!باید کاملا مطمئن شم
مهشید:خب پس...
یکم مکث کرد و گفت:اگه میخوای به پارسا نگم منم میام!
وای توی چه دردسری افتادم!؟مهشید اگه بفهمه داره عمه میشه شهرو روی سرش میذاره!
+بیا
مهشید:آخ جوووون
+فقط!
مهشید:چی؟
+هیچی به صالح نمیگی!باشه؟
مهشید:چشم؛چیزی نمیگم
+خوبه...من تا یک ساعت دیگه میرم
مهشید یهو زد زیر خنده
+چیه؟
مهشید:ما یه طبقه باهم فاصله داریم بعد داریم دوساعت باهم تلفنی صحبت میکنیم!
+مگه نرفتی دانشگاه؟
مهشید:نه بابا...میخواستم ببینم چه خبره!
ایشی گفتم...
+اماده شو من حوصله ندارم منتظر خانوم دوساعت پشت در بایستم!
مهشید:باشه...حالا یه بار دودقیقه منتظرم موندی نامرد!
+عاااااا...من نامردم؟من؟مهشید من؟
مهشید خندید و گفت:غلط کردم!من برم اماده شم؛خداحافظ
+خداحافظ
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_182
زود یه مانتو صورتی کمرنگ که تا روی زانوم بود و البته پارسا خیلی دوستش داشت رو با یه شال طوسی پوشیدم...
چادرمو روی سرم انداختم و از خونه بیرون زدم؛دم واحد مهشید اینا ایستادم و چند تقه به در زدم...
به چند ثانیه نکشید که مهشید درو باز کرد و با لبخند گفت:سلام مامانی
زدم به صورتم و گفتم:هیسسسس!!!الان مامان میفهمه!
مهشید کفشاشو از توی جاکفشی برداشت و گفت:همه رفتن سرکار،الکی اعصاب خودم و خودتو خورد نکن...
بی خیال شدم و گفتم:سلااااام
مهشید:کدوم ازمایشگاه؟
+همون(....)
مهشید:همینی که کنار دانشگاه خودمونه؟
ابروهامو بالا پروندم و گفتم:بله
مهشید:خب پس نزدیکه
روبهروم ایستاد وگفت:بریم
با مهشید از در خونه بیرون میرفتیم که پارسا رو دم در ساختمون دیدیم!
یاخدا این اینجا چیکار داره؟چرا اومده خونه؟اگه مهشید یهو بگه چی؟مهشید نمیتونه اینجور موقع ها جلوی خودشو بگیره...!
مهشید تا پارسا رو دید گفت:سلام با.....
زود با پام ضربهای به کفشش زدم و گفتم:سلام پارسا
پارسا:سلام دخترا!کجا میرین؟
مهشید:ما داریم میریم دانشگاه
چرا میگی دانشگااااااه!!!من به پارسا گفتم امروز نمیرم!
نگاه بدی بهش انداختم که سرشو به علامت"چی" تکون داد و روبه پارسا ادامه داد:استاد امروز گفته کوییز داریم
پارسا نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:سارا توهم میری؟میخوای برسونمتون؟
+ها؟نه من میرم نمایشگاه کتاب
پارسا:اها...خب بشینین من برسونمتون
+نه نمیخواد؛ما خودمون میریم
مهشید زود گفت:من خودم میرم،خداحافظ
و با سرعت از جلوی چشمای پر از تعجب منو پارسا رد شد!
الان چیکار کنم مهشید؟
پارسا:این چرا اینکار کرد؟
سرمو به علامت "تاسف"تکون دادم و گفتم:نمیدونم پارسا....چی شد اومدی خونه؟
پارسا به ماشین اشاره کرد و گفت:اومدم یکی از پروندههارو بردارم؛بشین من میرسونمت
+خودم میرم،میخوام یکم پیادهروی کنم
پارسا:حالا یه روز دیگه پیاده روی کن سارا خانوم!
+میرم دیگه
پارسا یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:تو که همیشه از پیاده رفتن فرار میکردی؟چیشده الان؟
هول شدم...
+هی...هیچی نشده عزیزم؛خب من برم دیگه
مکث کردم و ادامه دادم:خداحافظ
پارسا لبخندی زد و گفت:مراقب خودت باش
سرمو به نشونهی "چشم"تکون دادم و مثل مهشید با سرعت زیاد ازش فاصله گرفتم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_183
میتونستم نگاه های پارسا رو روی خودم درک کنم،تا جایی که به من دید نداشته باشه تندتند قدم برمیداشتم....
گوشیمو از کیفم درآوردم و به مهشید زنگ زدم
مهشید زود جواب داد
+کجایی مهشید؟
مهشید:من ایستگاه اتوبوس
+منم میام الان
مهشید:باشه منتظرم
گوشیو قطع کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشتم...
با مهشید منتظر به کسی که بین برگههای ازمایش دنبال برگهیآزمایشم میگشت نگاه میکردیم
یهو خانومه کاغذی به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید
مهشید برگه رو گرفت و با ذوق نگاهی بهش انداخت...
یهو بغلم کرد
+مثبته؟
مهشید:اره سارا!
بعد با ذوق ادامه داد:وای داری مامان میشی
از خوشحالی صورتم از اشک خیس شده بود
مهشید از بغلم بیرون اومد وگفت:خوشبحالمون!
سرمو تکون دادم و اشکامو تندتند پاک کردم
مهشید:بریم به پارسا بگیم؟مطمئنم از خوشحالی خودشو میکشه
!پارسا اگه بفهمه داره بابا میشه بال درمیاره!
دوباره دستاشو با ذوق بهم کوبید و ادامه داد:وااااااای...سارا باورم نمیشه!دلم میخواد پرواز کنم
از طرفی دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم و از طرفی بخاطر حرفهای مهشید بخندم!شاید اون بیشتر از من خوشحال شده بود....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خودم بهش میگم!
مهشید:وای سارا؛پارسا خیلی خوشحال میشه،دیدی چطور بچههای دوست و فامیل و با مهرومحبت بغل میکنه؟دیدی وقتی تلویزیون از بچههای کوچیک چیزی پخش میکنه پارسا با ذوق بهشون نگاه میکنه و هی قربونصدقشون میره؟حالا فکر کن بچهی خودتونو چقدر دوست داره!
چه زیبا!بچهی منو پارسا
یهو خندید و گفت:اینقدر بغلش میکنه که خوشگل عمهرو لِه میکنه!
خندیدم و سکوت کردم...
اینقدر خوشحال بودم که ممکن بود یهو جیغ بزنم و بگم"خدایا شکرت"!!
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_184
تا رسیدن به خونه ، مهشید همش دربارهی بچههای کوچیک صحبت میکرد و به معنی واقعی داشت میزد توی ذوقم...
در خونهرو باز کردم و وارد خونه شدم...
برقهارو روشن کردم و بعد از شستن دستهام به سمت آشپزخونه قدم برداشتم...
برای ناهار قرمهسبزی درست کردم؛پارسا عاشق قورمه سبزی بود و این تنها غذایی بود که مستونستم خیلی خوب درستش کنم...
با صدای زنگ خونه از آشپزخونه بیرون اومدم و در رو برای پارسا باز کردم...
پارسا همینکه وارد خونه شد در آغوشم کشید و چند بار نفس عمیقی کشید،بوسهی کوتاهی از پیشونیم خورد و ازم جدا شد
پارسا:سلام بانوجانم
مثل خودش با لبخند گفتم:سلام آقای خونم!
پارسا چند بار نفس عمیق کشید و گفت:به به...عجب منو هوایی کردی تو!
بازم با لبخند گفتم:تا بری لباساتو عوض کنی غذارو میکشم
پارسا کیفچرم قهوهایشو روی کاناپه گذاشت
پارسا:الان میام
سرمو تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم
میز ناهارخوری دونفرهی کوچیکمون رو آماده کردم و برای خودم و پارسا غذا کشیدم...
منتظر پارسا روی صندلی نشستم و به دستام خیره شدم...
روبهروی تلویزیون نشسته بود و با دقت به حرفهای گویندهی اخبار گوش میداد
کنارش نشستم و به نیمرخ جذابش خیره شدم،میدونستم خیلی خستهست ولی مثل همیشه بخاطر اینکه من احساس تنهایی نکنم استراحت نمیکرد و تمام وقتهایی که در خونه بود رو با من سپری میکرد؛گاهی با آشپزی کردن،گاهی با بازی کردن،گاهی با تماشت کردن سریال یا فیلم،گاهی با گرفتن یه جشن کوچیک دونفره،گاهی.......
روی کاناپه دراز کشیدم و سرمو روی پاهاش گذاشتم...
پارسا نیم نگاهی به من انداخت و دوباره به تلویزیون خیره شد
بعد از اینکه اخبار تموم شد کانال رو عوض کرد و گفت:خستهای؟
+نه
پارسا دستشو بین موهام کرد و آروم سرمو نوازش کرد
پارسا:میشه یه قول به من بدی؟
+هرچی باشه قبول میکنم
پارسا:موهاتو هیچ وقت کوتاه نکن!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چشم....قول
پارسا با لبخندی که بر لب داشت گفت:ممنون
چند دقیقهای در سکوت گذشت که گفتم:راستی یچیزی
پارسا همینطور که بیشتر توجهشو به تلویزیون داده بود گفت:چی؟
+داری بابا میشی
پارسا:اها
میدونستم چون حواسش به من نیست اینطور با این موضوع برخورد کرده...
بعد از حدودا ده ثانیه با صدای نسبتا بلندی گفت:چییییییییی
شونههامو بالا انداختم و گفتم:هیچی
پارسا:نه نه!یه بار دیگه بگو چی گفتی
+نمیگم
پارسا:بگو سارا...چی گفتی؟
ابروهامو بالا پروندم و گفتم:نمیگم
پارسا:بگو دیگه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_185
+نچ
پارسا با صدای نسبتا بلندی گفت:کی داره بابا میشه؟
پس فهمیده بود...فقط شک داشت!
سرجام نشستم و با لبخند بهش خیره شدم...
پارسا با چشمهای پراز سوال بهم چشم دوخته بود
دستامو گرفت و گفت:میشه بگی سارا؟
خیلی خوشحال بودم،طوری که ممکن بود از خوشحالی بال دربیارم و پرواز کنم اما اگه میخواستم نقشم درست پیش بره باید ظاهر خودمو حفظ میکردم
شونه هامو بالا انداختم و سعی کردم با حالت بیخیالی بگم:گفتم داری باباااااا میشیییییی
از عمد "باباااااا میشییییی" رو کشیدم...
پارسا خیلی جدی گفت:میدونی که اگه بدونم داری شوخی میکنی خیلی از دستت ناراحت میشم؟
سرمو به علامت"اره"تکون دادم و گفتم:میدونم
پارسا:خب راستشو بگو
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با ذوق گفتم:پارسا داریم مامان بابا میشیم!بخدا راست میگم؛امروز با مهشید رفتیم آزمایشگاه،مطمئن شدم!
پارسا با شک و بهت سرشو تکون داد و گفت:بابا؟مامان؟ما دوتا؟
+اره اره...!
پارسا با چشمای اشکی با دستاش دور صورتمو قاب گرفت و یهو بغلم کرد،با صدای ضعیفی گفت:خیلی خوشحالم کردی
سعی کردم گریه نکنم؛هرچند این اشکهایی که از گونهی پارسا سر میخورن همش بخاطر شوق و ذوقی از جانب خبر خوبی بود که من بهش دادم...
نفهمید چقدر گذشت...
پارسا اشکاشو پاک کرد و با صدایی که میلرزید گفت:بهترین خبری بود که شنیدم!
چشمامو بازو بسته کردم و باولبخند گفتم:منم همنیطور!
پارسا:باید جشن