eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال👇 @reyhane_al_hossein «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🤍 صدای بوق های پشت سر یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم به سمت ماشین رو به رویم هجوم میبرم با دستم چند تقه به شیشه ماشین میکوبم که آرام آرام پایین می آید دهانم را باز میکنم تا حرفی بزنم که با دیدن راننده دهانم بسته میشود! مهدی لبخندی مهمانم میکند و می گوید +سلام خانم شما قرار تشریف ببرید دانشگاه؟ پوفی میکشم _سلام چرا اینطوری میکنی پس به گل های داخل دستم اشاره میکند و می گوید +خوشت اومد؟ ناباورانه زمزمه میکنم _اینا هم؟ سرش را تکان میدهد +سوار نمیشی بانو! در ماشین را باز میکنم و روی صندلی جلوی ماشین مینشینم بعد از چند ثانیه مهدی سکوت رامیشکند +خب بانو یکم حرف بزن صداتم بشنویم _چی بگم؟ +خوشحالی از داشتن یه فردی مثل من؟ _صادقانه بگم سرش را به نشانه تایید تکان میدهد _خیر محکم پایش را روی پدال ترمز میفشارد و ماشین را متوقف میکند از ترس نفس هایم به شماره افتاده گیج نگاهش میکنم _چکار میکنی دستم را روی قلبم میگذارم که تپش هایش یکی در میان شده +اینو واقعی گفتی؟ آب دهانم را قورت میدهم سرم را به دو طرفین تکان میدهم و او نفس عمیقی میکشد _چی شد +داشتم سکته میکردم _چرا؟مگه چی گفتم؟ با تعجب کلماتش را‌کش میدهد +چی گفتی؟ بدترین کلمه ای که میتونستم از دهن همسرم بشنوم رو گفتی چه زود صمیمی شده بود! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 چه زود صمیمی شده بود! +اگه نرگس میدونست قراره برسونمت مطمئناً باهام میومد با اینکه امروز کلاس نداره! به لبخند کوچکی اکتفا میکنم جلوی دانشگاه ماشین را نگه میدارد در ماشین را باز میکنم قبل از اینکه از ماشین پیاده بشوم می گوید +مراقب خودت باش بدون اینکه سرم را بلند کنم زیر لب میگویم _توهم همینطور از ماشین پیاده میشوم انقدر با عجله قدم برمی دارم که میترسم زمین بخورم وارد دانشگاه میشوم به کلاسم که میرسم دستم را روی دستگیره در میگذارم اما قبل از اینکه در کلاس را باز بکنم صدای خانم حسینی سرجایم میخکوبم میکند دختر شری نبودم اما او همیشه دنبال یک بهانه بود +به به خانم سرمد سرم را بلند میکنم و به روبه رویم خیره میشوم _سلام به ساعت مچی اش نگاه کوتاهی میکند و با تمسخر می گوید +به نظرت یکم دیر نکردی؟ _بله ببخشید، میتونم برم سرکلاس سرش را چندبار به نشانه تاسف تکان میدهد +فقط اگه یکبار دیگه دیر بیاید من میدونم و شما _چشم،ممنون کلمه چشم را آن چنان محکم می گویم که خودم جا میخورم! فوری در کلاس را باز میکنم اما با دیدن جای خالی استاد با تعجب روی صندلی مینشینم استاد دیر کرده بود! صدای همهمه بچه ها بلند میشود هرکس در حال صحبت با دیگری بود و من تنها مانده بودم دستم را روی سرم میگذارم و چشمانم را میبندم صدای یکی از دخترها مرا به خودم می آورد _جانم؟ صندلی اش را به صندلی من می چسباند.. +میگم خیلی خوشگلیاا لبخند کوتاهی تحویلش میدهم تیله های سیاه چشمانش را کمی میچرخاند و آهسته در گوشم زمزمه میکند +ازدواج کردی؟ _نه هنوز +دوست و این جور چیزا چی داری؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍 عـٰاشقۍ🤍 +دوست و این جور چیزا چی داری؟ _منظورتون رو متوجه نمیشم عزیزم +منظورم دوست پس.. میان حرفش میپرم آنقدر عصبی میشوم که صورتم کمی سرخ میشود اخم غلیظی جای لبخندم را میگیرد _این حرفا یعنی چی خجالت نمیکشی دختر هم اخم کوچکی میکند و پوزخند ریزی تحویلم میدهد +آره باید از اولشم میفهمیدم شما اُمل ها اینطور نیستید. بی توجه به حرف او صندلی ام را کمی فاصله میدهم موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم کاش این دختر و امثال آنها میفهمیدن ارزش یک زن بیشتر از این حرفاست که خودشان را قربانی این عشق های بی ثمر کنند! احساس میکنم چیزی به سمتم پرتاب شده دستم را روی سرم می گذارم و با دیدن قهقه های آن دختر اخم میکنم +وای خدا دستش را از روی دلش برمی دارد و در گوش دختری که کنارش نشسته چیزی زمزمه میکند وهردو شروع به خندیدن میکنند در دلم صلوات میفرستم تا آرام شوم نفس عمیقی سر میدهم در کلاس باز میشود و یک مرد هیکلی و میان سال وارد کلاس میشود +سلام به همگی من مظفری هستم استادتون مشکلی براش پیش اومده بود امروز نتونستن بیان بنده به جای ایشون امروز تدریس میکنم مرد با تجربه ای به نظر میرسید رفتار خوب و گرمش هم به دل می نشست بعد از کلاس دانشگاه را ترک میکنم چند قدمی بیشتر برنداشته ام که صدای شخصی مانع رفتنم میشود پشت سرم را نگاه میکنم که با هیکل مردانه ی آشنایی مواجه میشوم سرم را بلند می کنم چهره ی احسان روبه رویم ظاهر میشود نگاهم را از چهره ی پر از تنفر احسان میگیرم و به زمین میدوزم _چکار داری؟ پوزخندی میزند +قبلا سلام کردن بلد بودی! _صلاح نمیبینم به یکی مثل تو سلام کنم +زبونت زیادی دراز شده _کارتو بگو باید برم +بیا سوارشو به ماشین تیره رنگش که کنار خیابان پارک شده اشاره میکند قبل از اینکه حرف بزنم شخصی جای من جواب احسان را میدهد +واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 +واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟ احسان بی تفاوت و خیلی سرد به مهدی خیره میشود +جنابعالی؟ مهدی با عصبانیت یقه ی احسان را چنگ میزند +به تو ربطی نداره من کی اَم ! احسان کمی خودش را جمع و جور میکند +نکنه تو.. ادامه حرفش را میخورد مهدی دستی به صورتش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد یعنی احسان متوجه هویت مهدی شده بود؟ قبل از اینکه مهدی مشتی حواله ی صورت احسان بکند با اخم می گویم _بسه روبه احسان ادامه میدهم +شماهم دیگه حق نداری جلوی دانشگاه من ظاهر بشی یا بهم زنگ بزنی.. بلافاصله پاسخ میدهد +شب میبینمت به چهره ی چندش و کُفری اش زل میزنم _چی؟ پوزخند میزند که متوجه خشم مهدی میشوم احسان ما را ترک میکند به دستان مشت شده ی مهدی خیره میشوم آنقدر عصبانی بود که بدون هیچ حرفی مرا تنها میگذارد باابری شدن هوا و بارش باران پوفی میکشم دستم را روی سرم میگذارم و از دانشگاه دور میشوم. صدای بوق ماشین بلند میشود سرم را برمیگردانم و به خیال اینکه مهدی است لبخند میزنم. اما با دیدن احسان لبخندم را میخورم به قدم هایم سرعت میبخشم که صدای احسان توجه ام را جلب میکند +صبر کن. با کشیده شدن کیفم به سمت عقب هین بلندی میکشم کیفم روی زمین میافتد _چکار میکنی لعنتی؟ کیفم را که کمی خیس شده در دستانم میگیرم و اخم غلیظی میکنم +سوارشو _چرا +گفتم سوارشو _اگه مثل دفعه ی قبلی. حرفم را قطع میکند +چرا باید مثل دفعه قبل بشه؟ _ببین اگه بخوای بلایی سرم بیاری یه کاری میکنم پشیمون بشی! سرش را تکان میدهد با بسم الله سوار ماشین احسان میشوم به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم +امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم +امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم _عزیز؟ مامان مهری مادر،مادرم یعنی مادربزرگم بود که به او عزیز میگفتم +آره _اون وقت مناسبتش؟ +میخواد خانواده رو دور هم جمع کنه دیگه همین مسخره بازیا _بفهم چی میگی پوزخند صداداری میزنم _کاش جلوخانوادتم همین شهاب بودی نه احسان! دستش را محکم روی فرمان ماشین میکوبد کمی میترسم و چشمانم باز و بسته میشود فریاد میزند: +خفه شو،خفه شو! یادت باشه امشب عادی رفتار کنی! راستی به اون آقا پلیس هم بگو مراقب خودش باشه او داشت مهدی را تهدید میکرد؟یعنی میخواست کاری بکند؟ با استرس دستان لرزانم را به هم گره میزنم 💞💞 دکمه آیفون را میفشارم کمی بعد صدای دلنواز عزیز در گوشم میپیچد +کیه؟ _سلام عزیز،ریحانم +سلام دخترم خوش اومدین در با صدای تیکی باز میشود و به همراه مادرم وارد خانه میشویم حوض کوچک و زیبای وسط حیاط باعث خوشحالی من میشود به حوض نزدیک میشوم با دیدن ماهی های قرمز داخل حوض مانند یک بچه ذوق کنم از بچگی به حیاط خانه ی مادربزرگم علاقه ی عجیبی داشتم حال و هوای خاصی داشت نمی دانم شاید هم من اینطور فکر میکردم اولین نفری که به استقبالمان می آید احسان است با نفرت نگاهم را به او میدوزم با لبخند کش آمده روی لبش نزدیک مادرم میشود و با او دست میدهد تا مرا میبینید سرش را پایین می اندازد با پوزخند سرم را برمیگردانم مادرم محکم به شانه ام میکوبد نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 تا مرا میبیند سرش را پایین می اندازد با پوزخند سرم را برمیگردانم مادرم محکم به شانه ام میکوبد و زمزمه میکند +زشته دختر اینطوری نکن! سرم را کمی تکان میدهم سلام زوری به احسان میدهم مامان:ریحانه نمیای داخل؟ _مامان من یکم میمونم تو حیاط الان میام احسان هم حرف مرا تایید میکند +باهم میایم عمه جان مادرم میرود و من را با احسان تنها میگذارد _من میخوام تنها باشم! +مهم نیست کمی روسری ام را جلو میکشم و به سمت باغچه ی حیاط خانه حرکت میکنم به یکی از گل های رز داخل باغچه خیره میشوم احسان نزدیک من میشود از او فاصله میگیرم با دستش یکی از گل های رز را میچیند و به سمتم میگیرد _تو چِته؟ +هنوزم دیر نشده نزار کاری رو که نمیخوام انجام بدم.. _متوجه نمیشم! +فعلا که کسی خبر از خواستگاری تو نداره میتونی بهم بزنی _باخودت چی فکر کردی گلی را که به سمتم گرفته را با خشم پر پر میکنم _من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم اینو تو گوشت فرو کن +حیف که اینجا نمیشه واگرنه... با صدای عزیز هردو سکوت می کنیم عزیز:چی شده دونفری خلوت کردین بیاید تو دیگه! _سلام،چشم اومدیم لبخندی چاشنی حرفم میکنم و از احسان جدا میشوم وارد سالن میشوم نگاهی به خانه ی بزرگ و دلنشین عزیز می اندازم با دیدن عکس پدربزرگم که چندسال قبل فوت کرده بود آهی از ته دل میکشم مبینا با شوق و اشتیاق به سمت من میدود و محکم در آغوشم میگیرد _وایسا نفس بکشم خودم را با زور از او جدا میکنم و سلام بلندی میکنم که همه ی نگاه ها به سمتم برمیگردد همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه متوجه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود رفتارش تغییر میکند نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود رفتارش تغییر میکند بعد از چند دقیقه احسان هم وارد خانه میشود مبینا کمی سرخ میشود اما سکوت میکند دلم برای مبینا میسوزد اگر میفهمید چه بلایی سرش می آمد؟ حدیث کنار ما مینشیند +خب ریحانه خانم چه خبرا؟یادی نمیکنی _سلامتی واقعا ببخشید اصلا وقت نکردم +بله دیگه وقتت رو صرف جای دیگه ای میکنی عاشقی فراموشی ام میاره هنوز هم منظورش احسان بود مبینا با حرص من و حدیث را ترک میکند ناراحت بود ناراحت از اینکه همه عروس دایی حسین را ریحانه میدانستند نه مبینا! _از نی نی کوچولومون چه خبر؟ +نی نی کوچولوهامون _چی؟ +رفتم سونوگرافی گفتن دوقلوعه! با تعجب لب میزنم _دوتا سرش را تکان میدهد با ذوق تکرار میکنم _دوتا حدیث از رفتار من خنده اش میگیرد از حدیث دور میشوم با نگاهم به دنبال مبینا میگردم به هر طرف مینگرم اثری از او پیدا نمیکنم عزیز روی مبل نشسته و لبخند میزند به سمتش میروم _عزیزجون +جانم _مبینا رو ندیدین؟ کمی فکر میکند +چرا تو آشپزخونه است فکر کنم _ممنون نگاهم را از چادر رنگی عزیز با طرح های فیروزه ای رنگش میگیرم و به آشپزخانه میدوزم مبینا بعد از چند دقیقه از آشپزخانه خارج میشود مانع رفتنش میشوم _کجا؟ +خونه عمو شجاع _بامزه پشت چشمی برایش نازک میکنم که باعث خنده اش میشود _میگم داداشت کجاست؟ +کی ماهان؟ _آره +تو اتاق عزیزه؟ چشمانم را ریز میکنم _خبریه؟ +مثلا؟ _امر خیری چیزی! پوفی میکشد و نگاه را پرازغمش را به چشمانم میدوزد +نه بابا _پس چرا.. نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 +نه بابا _پس چرا خلوت کرده؟ +بیست سوالیه؟من چه میدونم _میگم،بریم بترسونیمش چشمانش را گشاد میکند +خوبی؟ _بیا دیگه ضدحال نزن دستش را در دستانم میگیرم و با خودم به جلوی در اتاق عزیز میبرم هردو نفس نفس زنان به هم خیره میشویم دستم را روی دستگیره در میگذارم آنقدر آهسته میفشارم که ماهان متوجه حضورما نمیشود روی تخت دراز کشیده و سخت در فکر است چشمکی برای مبینا میزنم هردو باهم شروع به جیغ زدن میکنیم از شنیدن صدای جیغ ما دایی محمد و دایی حسین به همراه بقیه با نگرانی وارد اتاق عزیز میشوند به صورت تک تک آنها مینگرم ترس و استرس از چهره ی همه ی آنها پیداست ناگهان زیر خنده میزنم مبینا گوشه ای افتاده و از خنده دلش میگیرد دایی محمد دستی به موهای پریشانش میکشد و نفس و عمیقی سر میدهد +شما دوتا حالتون خوبه؟ دایی حسین ادامه میدهد +ترسیدم گفتم حتما ماهان خودشو از پنجره پرت کرده پایین ماهان نگاه متعجبی به دایی میکند +عمو فکر بهتری نبود؟ با حرف ماهان شروع به خندیدن میکنیم نگاهم را بین تمامی آنها میچرخانم خبری از احسان نیست! به سمت آشپزخانه قدم برمی دارم هرکس مشغول انجام کاری بود بعد از پهن کردن سفره و چیدن ظرف ها احسان وارد سالن میشود اخمش را پنهان میکند و لبخند میزند دوست داشتم بدانم در سر او چه میگذرد. سر سفره کنار مبینا مینشینم بوی قیمه ی عزیز باعث دل ضعف ام میشود از دیس کمی برنج میکشم و چند قاشق خورشت روی برنجم میریزم صدای خوردن قاشق و چنگال ها تمرکزم را بهم میریزد زندایی زهره صدایم میزند! نویسنده:سرکارخانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 زندایی زهره صدایم میزند +عروس گلم بی زحمت اون لیوان آب و بده! مادرم با بُهت سرش را بالا میاورد و به من خیره میشود لیوان آب را به دست زندایی میدهم کمی صدایم را صاف میکنم و روبه زندایی میکنم _راستش زندایی جان! همه ی نگاه ها روبه من برمیگردد تنها کسی که سرش را پایین انداخته و مشغول غذا خوردن است احسان بود با سکوت جمع استرس ام بیشتر میشود اما کم نمیاورم و ادامه میدهم _چند روز پیش برای من خواستگار اومد دایی حسین نگاه جدی اش را به پسرش (احسان)دوخته و سکوت میکند نگاه پر از تعجب جمع را احساس میکنم _منم،جواب مثبت دادم زندایی با حیرت به من زل زده لبخند پر از تعجبی میزند +شوخی میکنی؟ نمی دانستم بعد از این قرار است چه بلایی سر من و خانواده ام بیاید! سرم را به دو طرف تکان میدهم و با بغض به زمین خیره شده ام به حدیث مینگرم نگاهش را به من میدوزد و لبخند میزند بعد از مکث کوتاهی اخم غلیظی جای لبخند زیبایش مینشیند دستش را روی دلش قرار میدهد و آخ آرامی میگوید محسن چیزی در گوشش نجوا میکند اما حدیث انگار نه انگار همه چیز به سرعت اتفاق میافتد صدای فریاد حدیث مرا به خودم میاورد دستپاچه از سر جایم بلند میشوم به سمت حدیث قدم برمیدارم دستم را پشت کمرش میگذارم _چی شده حدیث بریده بریده پاسخ میدهد +ب....بچم! عزیز مردمک چشمانش تکان میخورد و یا ابوالفضلی زمزمه میکند زندایی زهره روی مبل وا میرود مادرم صدایش را بلند میکند +ریحانه لباساش رو بیار با شتاب لباس های حدیث را به مادرم میسپارم چادر حدیث را سر میکنند و او را از خانه بیرون میبرند نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
‌‌بفرمایید رمان با پارت جبرانی تقدیمتون✨
- بسم‌اللّٰھ☁️!
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 با شتاب لباس های حدیث را به دست مادرم میسپارم چادر حدیث را سر میکنند و او را از خانه بیرون میبرند محسن با عجله از کنارم رد میشود تنها کسانی که داخل خانه مانده اند من و احسان هستیم با کلافگی روی مبل مینشینم مات و مبهوت به روبه رو خیره شده ام احسان با عصبانیت می غرد +عجله کن زودباش باید بریم! نگاهش میکنم +منتظر چی هستی؟ چادرم را از داخل اتاق عزیز میاورم و سر میکنم و به دنبال احسان خانه را ترک میکنم سوار ماشین احسان میشوم،احسان با عجله سوار میشود و ماشین را روشن میکند و به سمت بیمارستان حرکت میکند *مهدی* +خبری از ریحانه نشد؟ _نه نرگس با ناراحتی سرش را پایین می اندازد بابا:چیه خواهر برادری خلوت کردین؟ نرگس با ناز و عشوه پاسخ پدرم را میدهد +خب باباجون شماهم بیا خلوت کن با ما بابا:اون که نمیشه خلوت،میشه مهمونی راستی مامانتون کجاست؟ نرگس:مثل همیشه آخر هفته ها کجاست رفته خیریه به نرگس اشاره میکنم که به دنبالم بیاید هردو به اتاق من میرویم _زنگ بزن +به کی؟ _ریحانه +ای بابا عجب عاشق سمجی هستیا تلفنش را برمی دارد و سریع شماره ی ریحانه را میگیرد بعد از چند دقیقه می گوید +جواب نمیده _دوباره بگیر نرگس پوفی میکشد و دوباره تماس میگیرد بعد از مکث کوتاهی تلفن را نزدیک گوشش میبرد +الو.. ‌...... +سلام کجایی؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 +الو.. ..... +سلام کجایی؟ صدایش را بالاتر میبرد +چرا صدات میلرزه با جیغ می گوید +بیمارستان؟ هراسان از جایم میپرم نرگس دستانش را به نشانه ی آرام بودنم تکان میدهد +باشه خداحافظ نگاه سوالی ام را به نرگس میدوزم کمی تکان میخورد روی تخت مینشیند _خب؟ +حال زنداییش زیاد خوب نیست بردنش بیمارستان به دیوار تکیه میدهم که صدای موبایلم رشته افکارم را پاره میکند با دیدن نام سرگرد روبه نرگس میکنم _میشه یه لحظه بری بیرون؟ سرش را تکان میدهد و من را ترک میکند تماس را به سرعت وصل میکنم _ سلام بله سرگرد؟ لحن سرگرد کمی تند بود +سلام پسر کجایی؟ _چی شده +اوضاع بهم ریخته میتونی خودتو برسونی...! _آره اومدم تماس را قطع میکنم دستپاچه لباس هایم را تعویض میکنم عرق روی پیشانی ام را با دستانم پاک میکنم و به دو از اتاق خارج میشوم چند قدمی برنداشته ام که صدای پدرم سرجایم متوقفم میکند +مهدی به سمت او برمیگردم _جانم؟ +کجا میری؟ خبری از نرگس نبود به پدرم نزدیک تر میشوم و در گوش او زمزمه میکنم _فکر کنم تو دردسر افتادم سرگرد زنگ زد گفت برم پیشِش +امیدت به خدا باشه پسرم مراقب خودت باش بوسه ای بر روی شانه ی پدرم میزنم و خانه را ترک میکنم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 با کلمه کلمه هایی که سرگرد میگوید تنم شروع به لرزش میکند صورتم از شدت عصبانیت قرمز شده و دستانم مشت میشود لبانم را محکم روی یکدیگر میفشارم سرم را بین دو دستانم قرار میدهم با پاهایم محکم روی زمین میکوبم _چرا چطور اصلا؟ سرگرد دستی به موهای جو گندمی اش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد +نمی دونم اما اینطور بهم خبر رسید که مهرداد جاسوس بوده _اما مهرداد نمی تونست جاسوس باشه صدای لرزان و نگرانم را پشت چهره ی جدی و عصبی ام پنهان میکنم به یاد می آورم آخرین روزی که مهرداد را دیدم مهرداد مانند همیشه لبخند ژکوندی میزند دستش را روی پایش قرار میدهد و نگاهش را به چشمان من میدوزد +خب چی شد؟ _فعلا که پیگیریم تا ببینیم چی میشه دستم را دور گردنش حلقه میکنم و با خنده میگویم _آقا مهرداد شما که انگار قصد ازدواج نداری میخوای خودم برات آستین بالا بزنم؟ بزور جلوی خنده اش را میگیرد +نه خودم آستین دارم قهقه ای میزنم و نگاهم را بین چهره ی مهرداد می چرخانم مهرداد چشمان گود شده اش را به چشمان من میدوزد +میگم خودت چی خبری نیست؟ _شاید دو دستانش را به هم میکوبد و لبخند کش داری میزند +پس مبارکه امیدوارم خوشبخت بشی _خیلی ممنون راستی یه سوال +بفرما دوتا سوال بپرس _تو به علاقه خودت وارد این شغل شدی؟ آب دهانش را به زحمت قورت میدهد مردمک چشمانش دو دو میزند انگار چیزی ته دلش میلرزد دستان لرزانش را به هم گره میزند _چی شد؟ +داداش _جانم؟ +منو ببخش صدای مهرداد داخل گوشم اکو میشود به چهره ی خسته ی سرگرد خیره میشوم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 به چهره ی خسته ی سرگرد خیره میشوم دستم را به دیوار میگیرم و بلند میشوم _حالا..باید چکار کنیم؟ +فعلا باید بفهمیم از کشور خارج شده یا نه! برای پرونده شهاب هم یه چند وقت صبر کن برای دستگیریش خودم بهت اطلاع میدم _چشم فقط توجه سرگرد جلب میشود _فکر کنم شهاب از هویتم باخبر شده +چی؟چرا!! سرم را پایین می اندازم _من رو با ریحانه دید بعدش فهمید که من‌ کی ام سرگرد سرش را پشت سرهم تکان میدهد بعد از دیدار با سرگرد حالم بد میشود کمی سرگیجه دارم . _مامان مادرم از آشپزخانه به سرعت خودش را به من میرساند +جانم؟ _میشه یه قرص مسکن بیارید واسم؟ نگرانی در چشمانش به وضوح پیداست +خوبی مادر؟ _آره فقط یکم سردرد دارم دستم را روی سرم میگذارم و آهسته میفشارم روی مبل دراز میکشم نرگس طلبکارانه میپرسد +چکار کردی با خودت داداش _فوضولی بچه؟ +عهه خودتی _حیف که حوصله ندارم واگرنه حسابتو میرسیدم به یاد تماس نرگس با ریحانه میافتم بلافاصله میگویم _ریحانه چیشد نرگس؟ +هیچی دوباره بهش زنگ زدم گفت خونشونه _چیزی درمورد اینکه یه قرار بزاریم باهاشون نگفتی؟ +خیلی خسته بود نتونستم فردا بهش میگم باشه ی آرامی در پاسخ نرگس میگویم بعد از خوردن شام وارد اتاقم میشوم روی تخت ولو میشوم و ساعد دستم را روی سرم قرار میدهم چشمانم را میبندم اما سردردم آنقدر زیاد است که نمی توانم بخوابم تمام رفتار های مهرداد از جلوی چشمانم میگذشت او چطور توانست اصلا برای چه این کار را انجام داد؟ سرم را روی بالشت میگذارم و چشمانم را میبندم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 *ریحانه* آن روز بعد از اینکه حدیث را به بیمارستان بردیم فهمیدیم که یکی از بچه های حدیث از بین رفته حال همه ی ما بد بود اما حکمت خدا بود و نمی توانستیم کاری بکنیم دو روز از آن ماجرا گذشته شب هم مهدی و خانواده اش مهمان مان بودند. با دستمال مَشغول پاک کردن میز میشوم +ریحانه مامان _بله +بیا گوشیت داره زنگ میخوره _کیه؟ +عمه سیماته گنگ میپرسم _کی؟؟؟؟ +عمتِ ناباورانه موبایل را از دست مادرم میگیرم چند بار با دقت صفحه گوشی را نگاه میکنم عمه بود تماس را وصل میکنم با تردید پاسخ میدهم _سلام اینبار صدای عمه با دفعات قبلی فرق میکرد لحن اش پر از نگرانی و اضطراب بود +سلام خوبی ریحانه جان؟ _خیلی ممنون شما خوبید؟ از بچگی این را فهمیده بودم که نمی توانستم با عمه گرم رفتار کنم نمی دانم به چه دلیل اما موقعیت خواستار همچین رفتاری بود +میخواستم در مورد یه مسئله ی مهم باهات صحبت کنم میتونی بیای کافی شاپ نزدیک خونه ی سابقه عموت؟ با مِن و مِن پاسخ میدهم _برای چی؟چه مسئله ای؟ +از پشت تلفن نمی تونم بهت بگم اما خیلی مهمه لطفا اگه میتونی خودتو برسون تماس را بدون خداحافظی قطع میکند صدای بوق های پشت سرهم عصبی ام میکند موبایلم را محکم روی میز میکوبم مادرم با ترس میپرسد +چکار میکنی؟ _ببخشید دست خودم نبود،مامان من میرم بیرون با عمه قرار دارم +وا مگه امشب مهمون نداریم؟ _تا اون موقع برمیگردم خب +باشه پس زودبرگرد _چشم جلوی آیینه اتاقم میاستم چندپیراهن را جلوی آیینه میگیرم یکی از پیراهن ها خیلی مناسب بود رنگ آبی آسمانی اش به دل می نشست روسری سورمه ای سر میکنم گیره ای با طرح گل های ریز صورتی را روی روسری ام میبندم! نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
- بسم‌اللّٰھ☁️!
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ یه‌نیم‌نگاهی‌به‌پست‌ها شبتون‌در‌پناه‌اللّٰه .🌱
بسم رب حسن جانم ✨
اگر به گناه افتادید یا حتی غرق گناه بودید دست از نماز برندارید، این رشته‌ی باریک بین خود و خدا را پاره نکنید، عاقبت این نماز شما را اصلاح خواهد کرد. - آیت الله ضیاءآبادی
من عقیده‌ی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای ‌اساسی ‌کشور زنده‌ نگه‌داشتن ‌نام ‌شھدا است. - حضرت آقا
کیفیت نمازهاتون، کیفیت زندگیتون رو تعیین می‌کنه .
انسان گاهی لحظه هایی را پشت سر می‌گذارد که بعد ها وقتی به یاد بیاورد از تاب آوریِ خودش تعجب میکند .
دلتنگی هاتون رو نگه دارید چیزی نمونده به روضه حضرت مادر...🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"وأحنّ وتغيب عني الروح " و زمانی که دلتنگ می شوم جان از من جدا می شود!
آخرین باری که بدون غم و غصه بودم زمانی بود که کربلا بودم : ) ❤️‍🩹