﷽🕊
یک پیر غلام امام حسین (ع) می گفت:
سنت بچه هیأتی این بود:
قبل از هیئت غسل می کردیم یا حداقل وضو داشتیم.
هنگام ورود لاحول و لا قوه الاّ بالله می خواندیم، اذن می گرفتیم و بسم الله می گفتیم.
ورود به هیئت را با دو رکعت نماز آغاز می کردیم.
پیراهن مشکی مقدس بود، هر جایی نمی پوشیدیم. جدا از لباس های دیگر می شستیم، آخر ذکر حسین به تار و پودش خورده بود ...
اگر وسط هیئت فکر غلط و گناهی به ذهنمان می رسید سوره ناس می خواندیم ...
#بچه_هیأتی
@ReyhanatoRasoul97
💎 #تحلیل_فکر
💠 ساعتها فکر کردن روی این کلام کم است!
امام سجاد علیه السلام میفرماید:
اگر دیدی کسی گناه نمیکند، گولش را نخور؛ شاید عرضه ندارد!
بعد میفرماید: اگر عرضه داشت و گناه نکرد -مثلاً اگر به مال حرام دست نزد- گولش را نخور شاید این گناه را دوست ندارد و یک #گناه دیگری را دوست دارد.
اگر دیدی که هیچ گناهی نکرد، باز هم گولش را نخور، شاید عقل و شعور درست و حسابی ندارد.
حضرت همینطور کلام خود را ادامه میدهد. آخرش میفرماید: اگر عرضه داشت و مرتکب #گناه نشد و عقل هم داشت، ببین در #عرصۀ_سیاسی چگونه است؟
البته تعبیر حضرت این نیست، حضرت میفرماید:
ببین #حبّ_مقام، یا #حبّ_قدرت و جاه دارد یا نه؟
که البته حبّ مقام هم بیشتر مربوط به عرصۀ سیاسی است.
اگر از حبّ مقام هم گذشت، درست است!
و اگر نگذشت حتی اگر همۀ این خوبیها را داشته باشد، خدا #لعنتش کند!!!
خوبیهای انسان، در کجا میخواهد فایدۀ خودش را نشان دهد؟
مثلاً شما نماز میخوانی، روزه میگیری، خمس و زکات میدهی و خیلی بچۀ خوبی هستی، حالا فایدۀ اینهمه خوب بودن، کجا باید خودش را نشان دهد؟
اگر به #عرصۀ_سیاست بروی و در آنجا امتحان شوی، خوبی شما آنجا باید خودش را نشان دهد.
مهمترین فایدۀ دین در زندگی این دنیا کجاست؟ در #عرصۀ_سیاست.
لذا امیدوارم همۀ شما به #عرصۀ_سیاست بروید و خیلی خوب امتحانها را جواب بدهید.
@ReyhanatoRasoul97
هدایت شده از شهید مدافع حرم محمد حسن قاسمی
آشنایی با روش حفظ مفهومی و تفسیر کاربردی قرآن کریم
زمان چهارشنبه: 98/2/11ساعت 15:30 الی19
پنج شنبه: 98/2/12 ساعت 7:30 الی 16
مکان: میرآباد غربی خیابان شمس تبریزی موسسه قرآن و عترت بنت الحسین (ع)
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_هفتم
هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که، صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.
همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم می گرفت و چقدر کتک خوردم ...
و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد ...
و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود ...
یک وحشیِ بی زنجیر ...
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران، که چه شد؟؟
کی خدایم را از دست دادم؟؟
این همان برادر بود؟؟
و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده ...
چه تضاد عجیبی ...
روزی نوازش ...
روزی کتک!
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر می زد ... سَبکش کاملا آشنا بود ...
و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند ...
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربده می زد که منو تعقیب می کنی؟؟
غلط کردی دختره ی بیشعور ...
فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم.
و من بی حال اما مات مانده ...
نه، حتما اشتباه شده ...
این مرد اصلا برادر من نیست ...
نه صدا ...
نه ظاهر ...
این مرد که بود؟؟؟
لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی ...
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود ...
از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه ...
فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد ...
بی هیچ حسی و رنگی ...
و این یعنی نهایت بدبختی ...
حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید ...
و جایی، شبیه آخر دنیا ...
مدتی گذشت و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم، مادر نگران بود و من آشفته تر ...
این مسلمان وحشی کجا بود؟؟
دلم بی تابیش را می کرد. هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم، اما دریغ از یک نشانی ...
مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش ...
به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم، اما خبری نبود ...
حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند ...
من گم شده بودم یا او؟؟؟
هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم، به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.
اما نه ...
خبری نبود ...
و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند!!!
تعدادی تازه مسلمان ...
تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی ...
مدت زیادی در بی خبری گذشت و من در این بین با عثمان آشنا شدم.
برادری مسلمان با سه خواهر، مهاجر بودند و اهل پاکستان.
میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه میکشید که انگار بدبختی در ذاتشان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت، خیابانها و شهرها را زیر و رو می کرد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
4_5911344969032926372.mp3
5.35M
🔊
🎼 پادڪست بســیار زیـبا
🎤حاج آقا پناهــــــــــیاݩ
❣ #امتــــحان_جمـــعی
@ReyhanatoRasoul97
#بچه_هیئتی_باش ...
وقتی یکی می آمد و با او می گشت و رفت و آمد میکرد خیلی برایش جالب بود.
چون محمد حسین می دانست چه کاری میخواهد بکند.
بچه های شوخ و شنگ را می آورد توی کار.
در مرحله اول دانه میپاشید.
خانه پاتوق همه قشری بود؛
بچه های بسیج؛ انجمن؛ جامعه اسلامی و حتی به قول خودش (چپ و چلاق ها).
ما خراب میکردیم اما محمد حسین روی یک خط سیر تا آخر می رفت و با هر کس داستانش را شروع میکرد همانطور ادامه میداد.
خیلی خوب رفاقت و طرز برخوردش را حفظ میکرد.
ما وقتی رفیق میشدیم با یکی؛ خیلی سنگین رفتار میکردیم ولی بعد می شدیم همان آدم قبل.
محمدحسین اینطوری نبود قشنگ بچهها را نگه میداشت.
(برگرفته از کتاب عمار حلب شهید محمد حسین محمد خانی)
بچه هیئتی با رفتارش #الگو میشود برای دیگری ...
بچه هیئتی که باشی در رفاقت سنگ تمام میگذاری ...
بچه هیئتی که باشی دیگران را به لباس و تیپ شان قضاوت نمیکنی ...
بچه هیئتی که باشی با عینک بد بینی نگاه نمیکنی ...
بچه هیئتی که باشی ...
#قرار_عاشقی
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم، پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه، قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.
ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.
گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.
اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.
مادرم چای دوست داشت. پدرم چای می خورد، دانیال هم گاهی ...
و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!
هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد ...
حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره، چای بنوشد!!
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.
مهربان و ترسو، درست مثلِ مادرم.
آنها گاهی از زندگیشان میگفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت و عثمانی که درست در شب عروسی، نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد ...
و چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامهی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.
هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم ...
بیصدا، بی حرف ...
بدون کلامی، حتی برای همدردی ...
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش
که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین، درد میانمان، مشترک بود و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد رفت و آمد کرد و هر روز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان، پرخاشگری میکرد.
در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،
از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا ...
درست شبیه برادرم دانیال!
آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند ...
اما تلاش ها بی فایده بود.
هیچ سرنخی پیدا نمیشد ...
نه از دانیال، نه از هانیه ...
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت ...
فقط فنجانی چای بود با خدا ...
دیگه کلافه شده بودیم.
هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند، نداشتیم ...
چه مبارزه ایی؟؟؟
دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه ...
مبارزه ...
مبازره ...
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🌸🍃
☘☘💖☘💖☘💖☘☘
#گپ_خودمانے_مناجات_شعبانیه.
💗خـدایـا!..
هر ڪے باهات رفیق شد، ضرر نڪرد
هر ڪے در خونه ات رو زد، ...
دست خالے برنگشت.
✨ﺇِﻟَﻬِﻰ ﺇِﻥَّ ﻣَﻦ ﺗَﻌَﺮَّﻑَ ﺑِﻚَ ﻏَﻴﺮُ ﻣَﺠﻬُﻮﻝٍ
ﻭَ ﻣَﻦ لاَﺫَﺑِﻚَ ﻏَﻴﺮُﻣَﺨﺬُﻭﻝ✨
🌺خدا در هر لبخندی
در هر فکری که به تو امید می دهد
و در هر اشکی که روح و روانت را آبیاری
می کند
و در هر لحظهای که نمی توانی به تنهایی با آن مواجه شوی حضور دارد
خداوند همیشه با توست، پس بر او توکل کن!
#توکلت_علی_الله 🌺
اشتباه نڪنیم ...
دور و نزدیڪ بودنِ افراد
بہ فاصلہشان تا ما نیست ...🍃🌺
نزدیڪترین فرد بہ ما،
آن ڪسۍ است ڪہ از دورترین
فاصلہ، همیشہ هوایمان را دارد ...!🌸🌿
#مثل_خـــــــدا
@ReyhanatoRasoul97
✨❤️✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨❤️✨
✨❤️✨❤️✨
❤️✨❤️✨
✨❤️✨
❤️✨
✨
امام خامنه ای(مدظله العالی):
بهترین روش تربیت فرزند،💗این است که در آغوش با محبت مادر
پرورش پیدا کند.👩👦👩👧
زنانی که فرزند💗را
از چنین موهبتی الهی محروم میکنند، اشتباه میکنند.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه گناه بو داشت!
سخنان تاثیر گذار آیتالله مجتهدی تهرانی (ره)در مورد گناه:
اگر گناه بو داشت دو نفر پهلو هم نمی نشستند!
اما اولیا خدا میفهمیدن بو میدی!
@AntiBBC
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_نهم
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزهای نداشتیم برای دل بریدن از هم.
اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش ...
اما حالا …
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستادهام.
عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد، تنها جا خورد ...
و فقط پرسید: مبارزه؟؟
مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار می کردم و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛ در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو!
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش می داد که چیزی برای مبارزه نمانده ...
حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند ...
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سردرمی آوردم ...
حداقل از مبارزهای که دانیال را از من جدا کرد و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه ...
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان و من هر شب ناخواسته از پیگیریهای بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ می داد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها ...
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.
کچل ...
ریش بلند،
بدون سبیل
و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر...آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش، دانیال را از من گرفت ...
آخ که اگر پیداش کنم، به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم ...
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی ...
بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند ...
و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود ...
یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم و او هم با سکوت در کنار ایستاد و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه!)
↩️ #ادامہ_دارد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨
✨
امام خامنه ای (مدظله العالی):
شما معلمان هویت سازی فرهنگی
میکنید.😊
تمدن متکی به فرهنگ است. اگر فرهنگ قوی و غنی نباشد، تمدن به وجود نمی آید، اینجاست که اهمیت سند ۲۰۳۰ مشخص میشود.
لُب کلام در این سند این است که نظام آموزشی ما باید سبک زندگی و فلسفه ی حیات را بر اساس مبانی غربی به کودکان بیاموزد.😡😡
یعنی شما معلمان در کلاس باید سرباز برای غرب درست کنید. دلیل اینکه اینقدر روی سند۲۰۳۰ کار میکنند این است.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است. آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده... ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟
گفت مادر، امضای شهادتم رو امروز از امام رضا (علیه السلام) گرفتم. بهش گفتم اگه تو شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم. مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت مادر خدا هست ...
🌹علی اکبر فاطمیون شهید اربا اربا مهدی صابری🌹
📚برگرفته از کتاب #فاطمیون
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_صابری
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_دهم
مرد از بهشت می گفت ...
از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم ...
از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود ...
از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان ...
راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟؟؟
سخنرانی تمام شد.
برشورها پخش شدند و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا می زد:
سارا ...
سارا ...
خوبی ...؟؟
و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم می شد ...
بازویم را گرفت و بلندم کرد.
این حرفها ...این سخنرانی برام آشنا بود ...
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: چقدر اسلام بده ...
سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.
اسلام بد نیست ...
فقط ...
و من منفجر شدم
فقط چی؟؟
خداتون بده؟؟
یا داداش بدبخت من؟؟
حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟داشت با پنبه سر می برید.
در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد ...
مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد ...
شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ما آهان؟؟
اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی ...
همین ...
دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی ...
یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست ... می بینی همه تون عوضی هستین ...
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران، در خیابانی تنها ...
چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود.
نه تماسی،
نه پیامکی ...
چند روزی که در خانه حبس بودم،
نه به اجبار پدر یا غضب مادر ...
فقط به دل خودم!!!
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🌸🍃
بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا
درد دارم حضرت درمان بیا
حیف از خوبیِ تو یابن الحسن
عاشقت من باشم و امثال من
تو همیشه حاضری من غائبم
چون تو را گُم کرده ام بی صاحبم
خود مدد فرما که بارم بار نیست
بین درگاهت برایم کار نیست؟
از خودم ناراحتم دل با تو نیست
دل که جای هیچکس إلّا تو نیست
#اللّهمَ_عجِّل_لولیِّک_الفَرَج
@ReyhanatoRasoul97