🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_هشتم
ضعف و تهوع هم خوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند.
اما حسام نیامد...
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آواز قرآنِ دشمنم را می کشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم.
اما باز هم نیامد...
حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد به خود می پیچید و نیازش را طلب می کرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلیم محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود.
بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم.
او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم.
باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان.
یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد.
شماره ی یان را گرفتم. بعد از چندین بار جواب داد: سلام دختر ایرانی...
صدایم ضعیف بود: بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟
لحنش عجیب شد!: من یانم.. دوست سارا..
دوست داشتم فریاد بزنم و زدم، هرچند کوتاه: خفه شو! من هیچ دوستی ندارم. من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم.
آرام بود و با لحنی آرام تر گفت: داری.. تو دانیال را داری...
نشسته رویِتخت با پنجه ی پایم گلِ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم و با بغض گفتم: داشتم! دیگه ندارم..
یه آشغال مثل عثمان، اون رو ازم گرفت. توام یه عوضی هستی مثل دوستت و همه ی هم کیشاش...
اصلا نکنه توام مسلمونی؟
جدی بود: سارا آرام باش.. هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست.از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم. میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن.
از کوره در رفتم: با خبری؟؟ چجوری؟؟
یان بیشتر از این دیوونم نکن!
این دوستی که تو ایران داری کیه؟ کسی که من رو به اون آموزشگاه معرفی کردی کیه؟؟ کسی که پروین رو آورد تو این خونه کیه؟؟ اسمش چیه؟؟ حسام؟؟
یان دارید باهام بازی میکنید.. اما چرا؟؟ گرمم بود زیاد...
به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم. چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ زمین شدم...
این من بودم؟؟!
همان دختر مو بور با چشمان رنگی؟!؟!
این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت...
صدای الو الو گفتن های یان را میشنیدم؛ اما زبانم نمیچرخید. گوشی از دستم افتاد. به سمت آینه رفتم.
دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ.
وحشت کردم. سری بی مو.. چشمی بی مژه...
صورتی بی ابرو...
جیغ زدم...
بلند...
دوست نداشتم خودم را ببینم...
پس آینه محکوم شد به شکستن...
پروین هراسان به اتاقم آمد. با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم. تا جایی که از دستم برمی آمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدن های گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت.
صدایش را میشنیدم که التماس میکرد: آقا حسام، مادر.. تو رو خدا خودت رو زود برسون.این دختره دیوونه شده...
در اتاقم بسته؛ میترسم یه بلایی سر خودش بیاره؛ من که زبون این بچه رو نمیفهمم...
مدتی گذشت..
تتمه ی توانم را صرفِ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ ادامه نبود...
روی زمین، تکیه زده به کمد نشستم. دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم..؟؟
با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم...
تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم...
معدود خنده هایم با دانیال.. شوخی هایش...
جوک های بی مزه اش...
سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش...
کل عمرم خلاصه میشد در دانیال...
تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم...
مردن هم جرات می خواست و من یک بار نخواسته تجربه اش کرده بودم.
چشمانم را بستم. که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد: سارا خانووم.. لطفا درو باز کنید.خودش بود...
قاتل خوش صدای تنها برادرم...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽
❣ #یا_صاحب_الزمان ❣﷽
حرفِ دل را💔
باید با تو گفت ...
این روزها
همه را جُز تو محرم راز میدانند😔 ...!
" ای تویے که با نگاهت گره گشایے میکنے💔😔
❤️تعجیل در #ظهور 3صلواتـــــ❤️
🌙شبتون مهدوی💫
@ReyhanatoRasoul97 🌿
#بچه_هیئتی_باش
نام #مادرمان را که به زبان می آورد، بلافاصله می گفت: "سلام الله علیها"
یادم هست یکبار در ایام #فاطمیه در زورخانه، مرشد شروع به خواندن اشعاری در مصیبت #حضرت_زهرا سلام الله علیها نمود #ابراهیم همینطور که شنا میرفت، با صدای بلند شروع به گریه کرد لحظاتی بعد صدای او بلند تر شد و به هق هق افتاد طوری که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد شعرش را عوض کرد.
حالا کسی که در زورخانه و حین ورزش اینگونه است،تصور کنید که در #هیئت و موقع شنیدن مصیبت #حضرت_زهرا سلام الله علیها چه حالی پیدا می کند؟
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی 🌷
💞💞💞
🖊وچه زیباست اگربدانی!👇
روحت که زهرایی شد معشوق شناس میشوی...
جنون عشق که هویدا شد آنقدر دلبری میکنی
تا به وصال درآیی...
وچون دلدار بنگرد؛ عاشق میشود و خریدارت...
نوای وصل چون رسید بهایش شهادت عشق است...
وهنرِعشق را از عاشقان خدا باید آموخت...
وشهادت هنرِعُشاق خداست...
آری!
خدا هر کس را خریدار شود در راه خود شهید میکند...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#شک_نکن_حضرت_زهرایی_ها_شهید_میشوند...
#قرار_عاشقی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺
@ReyhanatoRasoul97 🌿
آن کسانی که هوای نفس را سر رشته دار زندگی خود می کنند، الهشان هوای نفسشان است. آن کسانی که یک انسان سرکشِ متجاوز را در امور زندگی خود، دستش را باز می گذارند، الهشان همان شیطان است. هر چه در وجود انسان، بی قید و شرط دستش باز باشد و حکومت و تحکم بکند، او اِله اوست.
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_هشتم
@ketabetarhekoli
🍃🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
لحظه ملاقات فرا رسیده...
در قنوت عاشقانه ات با معبود برای فرج مولایمان هم دعا کن...
التماس دعا...✋
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_نهم
صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ...
اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش...
دوباره ضربه ایی به در زد: سارا خانووم.. خواهش میکنم درو باز کنید.
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد. به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت. دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن؟ زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم. صدایش در گوشم موج زد: سه ثانیه صبر میکنم.. در باز نشد، میشکنمش...
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم.باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم.
تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم.. مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست...
با موهایی پریشان؛ صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد.
تقریبا بلند گفت: صبر کن.. داری چیکار میکنی!؟
زخم دستم سطحی بود.. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم: دهنتو ببند!
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم.آرزوی این تَن را به دلش میگذاشتم. داد بی جانی زدم: نزدیک نیا عوضی!
ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند.
آرام لب زد: باشه. فقط اون شیشه رو بنداز کنار؛ از دستت داره خون میاد...
روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید: بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟ مگه تو خواب ببینی! وقتی دانیال رو ازم گرفتی...
وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیم رو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنم و خِرخِرتو بجوئم...
اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم...
نمیدونم دنبال چی هستی.. چی از جوونم میخوای..
اما آرزوی اینکه من رو به رفقای داعشیت بدی را به دلت میذارم...
گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید.
غافلگیر شدم...
به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت. اما شیشه در دستش بود و از پارگیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد...
هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش...
روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمرد. چرا قلبش را نشکافتم؟؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد.
شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد.. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد.
چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد: برین روی تختتون استراحت کنید. خودم اینا رو جمع میکنم.
این دیوانه چه میگفت؟؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده.
سرش را بالا آورد. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دیدو گفت: واقعیت چیزه دیگه ایه. همه چیز رو براتون تعریف میکنم.
یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد اما محکم: قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من.نه از طرف داعش.
مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم.
من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت.
#ادامه 👇👇👇👇👇
پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید.
حسام اشاره کرد: هیییس!! حاج خانوم. چیزی نیست؛ یه بریدگی سطحیه. بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد.
پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد.
حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دست دیگرش، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد.
با دقت نگاهش میکردم. بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد.
او هم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد. در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت.
صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم: آقا حسام! مادر تورو خدا برو درمونگاه! شدی گچ دیوار...
و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش.
قرآن به دست برگشت
چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست.
دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت.
چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آواز قرآنش...
پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی...
صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته می کردند پنبه هایِ روحم را...
دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفس گیرتر میشد.
اما من اشک ریختن بلد نبودم...
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب..
که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی)
ورزش،اطمینان و اعتماد به نفس را در انسان تقویت میکند.
جوان را به خودش مطمئن و خاطر جمع میکند.خاصیت طبیعی ورزش این است که آنها را از آن حالت خمود و رکود بیرون می آورد.
ورزش زنان،کاری لازم است. باید ورزش کنند.
⚽️🏀🏈⚾️🎾
خوب🌸 خانم های گل🌸 یه یا علی بگید و شروع کنید.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
⛔️ایست⛔️
😳به هر کسی مومن نگویید😳
🤔مومن واقعی کسیت؟
👌علامت و نشانهی، حرکت صحیح مؤمنان، در مسیر بازگشت 👈به سوی الله،
آن است که؛ 👇👇
آنان روز به روز به اسم رحمان الله نزدیکتر شده، و مهربانتر و رئوفتر میشوند.
✳️بنابراین انسانهایی موفقتر و جلوتر هستند که رأفت و رحمتِ بیشتری را از خود صادر کرده و نسبت به دیگران مهربانتر و رحمانتر هستند.
💕 آنان هر چه از عمرشان میگذرد، شادتر، آرامتر و مهربانتر میگردند.
#استادمحمدشجاعی
🌸🌿🌸🌿🌸
@ReyhanatoRasoul97