💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی):
ملتی که به خدا معتقد و متکی است و به آینده امیدوار است و
با پرده نشینان غیب در ارتباط
است، ملتی که در دلش خورشید
امید به آینده و زندگی و لطف و
مدد الهی میدرخشد، هرگز تسلیم
و مرعوب نمیشود،
این خصوصیت اعتقاد به آن معنویت✨ مهدی علیه آلاف التحیة والثناء ✨است.
عقیده به امام زمان، هم در باطن فرد، هم در حرکت اجتماع و هم
در حال و آینده، چنان تاثیر عظیمی دارد.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
❇️باسلام و احترام ❇️
برگزاری کلاس سبک زندگی اسلامی🚻
🔹با حضور استادارجمند :حجت الاسلام والمسلمین دکتر حسین مهرانفر عضو اندیشکده حوزه های علمیه کشور🔹
مکان: مسجد فاطمه زهرا (س)🕌
زمان:شنبه 1/4/98
ساعت 17🕔
ضمنا کلاس برای عموم آزاد است
خانم وآقا
"هیات مهدوییون"
http://eitaa.com/joinchat/2201485323Cd90f7a483c
﷽🌺🍃
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت ...
یار اگر ننشست با ما، نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت ...
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش، جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان، خرقه رهنِ خانه ی خمّار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زُنّار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
📚 غزلیات حافظ
@ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی):
❤️❤️
در شروع زندگی آدم، اول که نگاه
می کند همه حسن است😊...
بعد که وارد
میشود اخلاقیاتی هست، نواقصی
و کمبودهایی هست😕ضعفهایی که به تدریج در یکدیگر کشف میکنند.😩
اما اینها نباید موجب سردی بشود.
باید با این کمبودها ساخت.🙂
بالاخره مرد ایده آل بیعیب
و زن ایده آل بیعیب در هیچ کجای عالم پیدا نمیشود.❤️❤️
دختر و پسر هر دو باید سازگار باشند، هر دو باید بنا را بر این بگذارند که زندگی خانوادگی را، سالم و آرام و همراه با محبت و عشق متقابل اداره کنند.💞
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
موبایل و تلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضی و رفقاش کنترل میشه ...
تو فردا مرخص میشی ...
این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم ...
فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره ...
بخصوص اون سگِ نگهبانت ...
دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه ...
فعلا بای
اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟؟
او و دانیال در ایران چه میکردند؟؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها
ی او و شنیدههای من فرق دارد، چیست؟؟
فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد ...
نگران بودم چه چیزی انتظارم را میکشید. تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد.
بعد از یک روز گوشی روشن شد. صوفی بود: سارا تو باید از اون خونه فرار کنی ... در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه ... اون خونه به طور کامل تحتِ نظره ...
ابهام داشت دیوانه ام می کرد: من میخوام با دانیال حرف بزنم ... اون کجاست؟؟
با عجله جواب داد: نمیشه ... من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون ...
سارا ...تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما
نقشه؟؟ چه نقشه ای؟؟
حسام خوب بود، یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟؟
اسم دانیال که در میان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم.
ترس، همزادِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیهای بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد.
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود.
به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری ؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده ...
لحنش آرام اما عصبی بود: سارا، الان وقتِ این حرفا نیست ...
حسام بازیگر قهاریه ... اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت ...
اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام.
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است: شاید درست بگی.. شایدم نه..
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی ...
حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد ... صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند ...
حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم ...
به کدامشان باید اعتماد میکردم؟؟ حسام یا صوفی ...؟؟
شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکردم و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی ...
آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود. اما باز هم میترسیدم ... زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد ...
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود ... چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟!
صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید ... بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود ... او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمی دانم ...
شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود ...
اسلامِ عثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمی آمد، دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش ...
اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده بود و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش ...
بعدِ کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚
امام خامنه ای(مدظله العالی):
📚🍃📚🍃📚
آنچه همیشه برای انسان می ماند
کتابخوانی در سنین پایین است.
جوانان شما، کودکان شما هر چه
میتوانند، کتاب بخوانند.
📚🍃📚🍃📚
در فنون مختلف، راههای مختلف، مطلبی یاد بگیرند.
این که یاد بگیرند، عادت کنند به این که اصلأ به کتاب مراجعه کنند،
نگاه کنند.
البته از هرزه گردی در محیط کتاب هم باید پرهیز کرد.
📚🍃📚🍃📚
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_سوم
دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ جا نمازِ حسام نشستم.
با طمئنینه ی خاصی نماز میخواند.. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال.
به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم: چرا نماز میخوونی..؟؟
لبخند زد وگفت: شما چرا غذا میخورین؟؟ به پشتی مبل تکیه دادم وگفتم: واسه اینکه نمیرم.
مهرش را در دستش گرفت و آرام گفت: منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره.
جز یکبار در کودکی آن هم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم.
اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت...
جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم.
مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید و بعد دستش را جلو آورد: این مُهر مال شما.. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه...
معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم. اما دیدنش عصبی ترم می کرد. پس آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ای از اتاق پرتش کردم.
این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند.
نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیدم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص پزشک، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است...
یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود..
نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیر تشکم حس کردم.
جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد!!!
او دیگر در اینجا چه میکرد؟؟ همراهِ صوفی آن هم در ایران!
(الو.. سارا جان.. منم عثمان..)
یعنی صوفی راست می گفت؟؟
چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت!...
خودش بود. عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش.. اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند.
حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟؟
صدایش در گوشی پیچید:سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم.. تمامِ حرفهایِ صوفی درسته.. جونِ تو و دانیال در خطره!
حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه.. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت.. باید فرار کنی.. ما کمکت می کنیم.. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم.. فکر کنم این رو خوب فهمیده باشی!
راست میگفت.. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد.. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود..
صدایم لرزید: اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیال رو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره.. اینجا چه خبره؟؟
بی تعلل جواب داد: سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست.. بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.. سارا، تو به من اعتماد داری؟؟
من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کرد.. جوابش را ندادم...
ادامهداد: سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم.. به من اعتماد کن..
عثمان خوب بود.. اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود..
#ادامه 👇👇👇
باید تصمیم میگرفتم.
پایِ دانیال درمیان بود لب زدم: باید چیکار کنم؟؟
دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید..
کاش میشد که صدایش را بشنوم..
نفسی راحت کشید: ممنونم ازت.. به زودی خبرت میکنم..
بیچاره عثمان، از هیچ چیز خبر نداشت. نه از بیماریم! نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود! دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم. شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد!
سرگردان تر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد.
دوباره درد همچون گربه ای بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت...
حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم...
کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد.
آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم.
صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید.
سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان!
کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم...
به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پایم قرار داد.
شروع کرد: حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین!!
به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت.
چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا...
من از چایی متنفرم.. جمعش کن..
لبخند زد: متنفرین؟؟ یاااا.. ازش میترسید؟؟
ابروهایم گره خورد: میترسم؟؟ از چی؟؟ از چایی؟؟
لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد: اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم.
سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟؟ این را فقط دانیال میدانست!!
اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟؟
من از مسلمونا نمیترسم...
دستی به صورتش کشید. لبانش کمی جمع کرد: از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟
میترسیدم؟؟ من از خدایشان میترسیدم!
نه! من فقط از اون نفرت دارم!
رو به رویم، روی زمین نشست و گفت: از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست. ترس هم که تکلیفش معلومه؛ باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه..
راست میگفت.. من از خدا میترسیدم.. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم..
با انگشتان دستش بازی میکرد ادامه داد: گاهی.. بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن..
بعضی ها هم..
فنجانِ چایِ شون رو با خودِ خدا..
حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود...
باز هم ادامه داد با لحنی محزون تر: اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا، مهمونِ خودِ خدا بخوره...
شاید راست میگفت. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم..
سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد: خب.. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم.
لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم..
فنجانِ چای را به سمتم گرفت.
نمیدانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.
با اکراه استکان را از دستش گرفتم!
لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم. مزه اش خوب بود! انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد...
یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟؟
حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
✨خدا مشتی خاک را برگرفت،
می خواست لیلی را بسازد.
از خود در او دمید و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد،
زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد عاشق می شود.
لیلی نام تمام دخترانِ زمین است، نام دیگر انسان✨
لیلیِ خدا !
دوشنبه یادت نرود رأس ساعت چهار
با حضور سرکار خانم دکتر شریفی
و قرائت زیارت عاشورا و مداحی خانم مرادی
خیابان ملت روبروی مسجد جامع طبقه ی دوم
خدا گفت: عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید.
و لیلی کمند خدا را گرفت!
🌸هیأت🌸 ریحانة🌸الرسول🌸
🍀منتظر حضور سبزتان هستیم🍀
@Reyhanatorasoul97