eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••🍃••• " وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ فَادْعُوهُ بِهَا " 👈خداوند داراے زیباترین نامھاست او را بدان نامھا بخوانید(اعراف۱۸۰)👉 🌱با نام هاے قند و نباتت عزيز من! هر صبح را به شوق تو مزمزه مےڪنم... #یا‌مَن‌ذِڪرُه‌ُحُلْو... #صبحتون‌بحمد | @Reyhaneh_show •••🍃•••
در آن نگـاه #عطـش دیده😔 روضـه جـریـان داشت💔 تمام عمر اگرگریه گریه😭 #بـاران داشـت🌨 گرفت جان تـو را ذره ذره #عاشــورا کـه لحـظه لحـظه🍂 آن روز در دلت جان داشت...🌷 🏴 #شهادت‌ امام سجاد(ع)تسلیت‌باد @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_2 _یکی از دوستای شایان بود؛نمیدونی چه خرپولیه گیسو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نیازپوزخندی زدوگفت: _ آره جون خودت! منم که هرروز دارم خانوادم رو میزارم سرکار! منم که توخونه یه ریختم ؛بیرون خونه یه ریخت دیگه!! گیسو تو الانم میخوای سرمن کلاه بزاری با این حرفهات؛منو نپیچون دختر... عصبی شد و صدایش را بالاتربرد : _خفه شو نیاز اگه آسیبی هم درکارباشه به خودم میرسه نه کس دیگه تواز من میخوای که یه ادم رو عاشق خودم کنم ؛برای اینکه از اون خونه بزنم بیرون، ازدست آدماش خلاص شم،بعدشم به دروغ بگم که عاشقشم . نه عزیزم ،من این کارو نمیکنم... • نیاز دستانش رابالا بردو گفت: _ باشه بابا تسلیم؛بشکنه دستی که نمک نداره؛بیا و خوبی کن.. ریموت ماشینش را از کیفش بیرون کشید و قفلش رازد و سوار شد،گیسو همانطور دست به سینه ایستاده بود،نیاز شیشه را پایین کشید وگفت: _تاابد میخوای همونجا مثل مجسمه ی ابولهل بایستی؟؟ د بیا دیگه ،حوصله ی نازکشیدن تو یکی رو ندارم. • گیسو پوفی کردو به سمت ماشین رفت و کنارنیاز نشست؛نیاز پدال گاز را فشرد و حرکت کرد. گیسو چراغ را روشن کرد و آیینه ی جلوی ماشین را پایین کشیدو صورت خودرا از نظرگذراند ،از جعبه ی دستمال کاغذی روی داشبورد؛چندبرگ بیرون آورد، دستمال را روی لبهایش کشید،خط چشمش را با هزار مکافات پاک کرد؛چشمانش سرخ شده بودند. نیاز نیم نگاهی به گیسو انداخت و گفت: _نگاه کن تورو خدا؛بعد من راه حل میزارم جلو پاش پیف پیف میکنه و به قبای خانم برمیخوره، بفرما اینم دلیل ؛الان میشه بگی واسه چی داری خودتو میکشی تا اون آرایش کوفتی رو پاک کنی؟ گیسو سکوت کردو به بیرون خیره شد، نیاز که سکوتش را دید ؛موقعیت را مناسب دانست وگفت: _بزار خودم بگم ؛الان اگه برسی خونه و یکی بااین ریخت و قیافه ببینتت؛ حسابت با کرام الکاتبینه...نه؟؟؟!!! گیسو آرام سرچرخاندو به نیاز زل زد؛ نمیتوانست جوابش را ندهد، گفت: _اره حسابم پاکه اگه کسی منو اینجوری و با این قیافه ببینه؛حالا میشه خفه شی؟؟ نیاز دلسوزانه گفت: _عزیز من ؛تو مثل خواهری برام چرا به حرفهای من گوش نمیدی ؟ازخرشیطون بیا پایین گیسو، پیشنهاد من از هر نظر به نفعته.. باز عصبانی شدو غرید: _پیشنهادت بخوره تو فرق سرت !نخواستم... با توقف ماشین چشمانش راباز کردو سرش رااز روی صندلی برداشت ؛دورو برش را از نظر گذراند؛هوا را درون ریه هایش کشیدو نفس حبس شده اش را بعداز مکثی کوتاه از سینه خارج کرد... قلبش مانند گنجشک تیرخورده تندو بی مهابا به سینه میکوفت...به ساعتش نگاه کرد ،نزدیک به دوازده ی نیمه شب بود ؛اینبار دیگر نمیدانست باید چه دروغی تحویلشان بدهد برای تاخیرش... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
🍃🌷 #پروفایل #اربعین💔 #بطلب😭💚 @Reyhaneh_show 🌷🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_3 نیازپوزخندی زدوگفت: _ آره جون خودت! منم که هرروز
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نیاز_باز که رفتی تو هپروت نمیخوای پیاده شی؟؟ باصدای نیاز به سمتش برگشت و گفت: _دستت درد نکنه زحمت کشیدی. دستگیره ی در ماشین را کشید ؛در را باز کرد هنوز کامل خارج نشده بود که نیاز مچ دست چپش را در دست گرفت ،به سمتش برگشت و با تعجب به او خیره شد؛بعداز اندکی مکث صدایش را شنید: _میخوای باهات بیام ؟؟ اگه منو ببینن حرفهاتو راحت ترباور میکنن ... • لبخندبی جانی زدو گفت : _نه برو خودم راست و ریستش میکنم؛بالاخره یه چیزی میشه دیگه اینبارم مثل دفعه های قبل ... • نیاز دستش را کشیدو نفسش را فوت کردو گفت: _باشه پس بهم خبر بده ؛میدونی که تا خیالم از بابت تو راحت نشه نمیتونم بخوابم.. گیسو خم شدو گونه ی نیاز رابوسید خداحافظی کردوپیاده شد،بعداز رفتن نیاز به سمت در خانه برگشت نگاهی به در بزرگ و آهنی انداخت ،زیپ کیفش را کشیدو باز کرد اول کلیدهایش را بیرون اورد،سپس چادر مشکی رنگی که سه ماه پیش مادرش از سفر حج برایش سوغات اورده بود را از کیفش بیرون کشیدو با یک حرکت برسرش انداخت؛ پا تند کرد کلید را در قفل در چرخاند،ارام و بی سروصدا در را بست با قدمهای بلند به سمت ساختمان عمارت باشکوه قدیمی میرفت... خیلی از دوستانش ارزوی زندگی در همچنین باغ و عمارتی را داشتند ؛ عمارتی که ازاجدادش به پدرش به ارث رسیده بود؛اما گیسو این بهشت را زندان خود میدید و خانواده اش را زندان بان... با این حال خانواده اش را دوست داشت دلش نمیخواست بفهمند که دردانه ی خانه ، کوچکترین نوه ی حاج رسول سماوات و همچنین خوش سیماترین دختر فامیل پاروی عقاید چندصدساله ی این طایفه ی دیندار و سرسخت گذاشته است ... افکار تکراری را از ذهن خود دور کرد بالاخره بعداز طی کردن مسیر طولانی باغ تا عمارت به در اصلی رسید کفشانش را از پا بیرون آورد؛نفس عمیقی کشید چشمانش رابست وبعداز چندلحظه ارام گشود... دستگیره ی در را آهسته پایین کشید مراقب بود سرو صدایی ایجاد نشود؛میدانست در این ساعت همه ی اهالی خانه خواب هستند؛ پس با خیال راحت تری در را بست . مسیر راه پله را در پیش گرفت؛این روزها دائم به خود ناسزا میگفت که چرا اتاقش را از اتاق های طبقه ی پایین انتخاب نکرده است تا انقدر مشقت نکشد ... هنوز پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که باشنیدن صدای اشنایی چشمانش را بست و لبانش را به دندان گرفت... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•{اَلسَّلامُ عَلَيکَ يا بَقيَّةَ‌اللهِ في‌أرضِه}• راستے اگـر سلام ڪـردن به تـُـ نـبـود آفــتـابـ|🌞 هــر روز صُــبــحـ|⛅️؛ بہ چہ امیدے سر درآسمـآنــ|🌈 میڪشـید؟ #صبحت_بخیر_آقای_منــ❤️ . . . @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_4 نیاز_باز که رفتی تو هپروت نمیخوای پیاده شی؟؟ باص
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _کجابودی تا این وقت شب؟؟؟ برگشت و به مادرش نگاه کرد. مادرش با ابروهای درهم تنیده و دستی که روی سینه جمع شده بود به دخترش نگاه میکرد و منتظر جواب شد. • هول کرده بود ؛نمیدانست چه بگوید . اینبار واقعا در مخمصه افتاده بود اولین بار بودکه انقدر دیر به خانه می آمد...بالاخره زبان باز کردو با لکنت گفت: _سلام ... میدونین...که خونه ی نیاز اینا بودم مامان ! _ تا این وقت شب؟؟تو خجالت نمیکشی دختر؟؟ اخه من چقدر باید جور بی فکری های تورو بکشم ؟؟میدونی اگه بابات بفهمه تا این وقت شب بیرون بودی چه قشقری بپا میکنه؟؟اصلا بگو ببینم واسه چی انقدر دیر اومدی هاان؟؟؟ دستانش را با استرس بالا آورد و روی بینیش گذاشت: _مامان تو روخدا آروم تر الان بقیه بیدار میشن ...باشه بهتون توضیح میدم فقط شما آروم باش.. مادرش نفس عمیقی کشید و نفسش رابا حرص بیرون داد وگفت: _گیتی که توپم بغل گوشش بترکه بیدار نمیشه؛ سبحان و پدرتم نیستن امشب براشون بار رسیده رفتن که تحویل بگیرن گمونم تا یکی دوساعت دیگه بیان ... حالا عین بچه ی آدم بهم توضیح بده که کجابودی تا الان !!! سرشب رفتی گفتی تا یک ساعت دیگه برمیگردم ؛برنگشتی که هیچ ،اون گوشی واموندت رو هم جواب نمیدادی ؛ شماره ی خونه ی نیاز رو هم نداشتم که زنگ بزنم خبر بگیرم ،دیگه کم کم داشت به سرم میزد به بابات بگم... نفس راحتی کشید به مادرش خیره شدو گفت: _ببخشید ...نیاز انقدر اصرار کردمجبورشدم بیشتربمونم بعدشم گرم صحبت شدیم زمان از دستمون دررفت؛خودشم منو رسوند خونه ... مادرش زن ساده ای نبود ولی به دخترش اعتماد داشت؛ شک به دل خود راه نمیداد ؛اما این روزها متوجه ی تغییر رفتارهای گیسو شده بود.. انگشت اشاره اش رابه سمت گیسو گرفت و تکان داد وگفت: _وای بحالت گیسو اگه دوباره تکرار بشه ؛اینبار با پدرت طرفی فهمیدی؟؟؟!! گیسو به معنای فهمیدن سرتکان داد؛برگشت و به اتاقش رفت... در دل خدارا شکر کرد اینبار هم به خیر گذشته بود. ******** 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_5 _کجابودی تا این وقت شب؟؟؟ برگشت و به مادرش نگاه
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان پتو را روی سرش کشید،طبق معمول پرده ی پنجره ی سرتاسری اتاقش را نکشیده بود و الان مجبور بود این نور مزاحم را تحمل کند. فایده نداشت خواب از سرش پریده بودبا غیظ پتو را کنار زدو نیم خیز شدو نشست خمیازه ای کشید .به ساعت پایه داری که کنج اتاق بود نیم نگاهی انداخت ؛نزدیک به ده صبح بود... از تخت پایین پرید؛در کمد مجاور تختش راباز کردلباس ساده ای برداشت ... در اتاق راباز کردو به سمت حمامی که در طبقه ی بالا بود رفت.. بعداز دوش نسبتا کوتاهی که گرفت از حمام خارج شد با همان حوله ای که روی سرش بود به سمت آشپزخانه رفت. به شدت گرسنه بود دیشب هم که درست غذا نخورده بود احساس ضعف امانش را بریده بود... وارد شد مادرش را دید که پشت میز نشسته بودو عینک بر چشم مثل همیشه مجله در دست جدول حل میکرد ؛پوزخندی زد ،از زمانی که یادش می آمد اگر زمین و زمان بهم دوخته میشد مادرش دست از حل جدول هایش نمیکشید؛ همیشه از این کار مادرش متنفر بود از ارامش بیش ازحد مادرش دل خوشی نداشت...نتنها مادرش بلکه تمام اهل خانه این خصلت را داشتنتد؛ به جز یک نفر که آن هم کسی جز گیسو نبود... دختری که از کودکی شر و شیطان بودنش را به رخ هم سن و سالانش میکشید؛بزرگتر که شد شیطنت هایش هم کمتر میشدنداما باز هم خود را جدا از این طایفه میدانست ؛کسانی که تعصبات پوچ و تو خالی داشتند، تظاهر به دینداریشان این دختر را به مرز جنون میکشید،شاید یکی از دلایل رفتارهای حال حاضر گیسو همین دوگانگی شخصیت هایی بود که از اطرافیانش میدید... افکارش را کنارزدو سلام گفت. مادرش سربلند کردو عینک طبی مستطیل شکل طلایی رنگش را کمی روی بینی اش جابه جا کرد؛ خمی به ابروهایش آورد و جوابش را به آرامی داد؛معلوم بود از کار دیشب گیسو دلگیر است ... گیسو صبحانه ی مختصری آماده کردو مشغول شد ،زیر چشمی هم مادرش را میپایید. از سکوت حاکم راضی نبود آن راشکست و گفت: _بقیه کجان مامان؟؟؟ _برادرو پدرت که طبق معمول رفتن بازار سرکارشون؛ گیتی هم با میعاد رفتن برای کارهای عروسیشون... در دل پوزخند تلخی زد؛ عروسی !!! اگر اسم این مراسم عروسی بود پس عزا را چه مینامند. از نظر گیسو عروسی که آهنگ و بزن و بکوب نداشته باشد که عروسی نیست.... بدون اینکه سربلند کند همانطور که پنیر را بر روی نان می مالید؛فکرش را بر زبان جاری کرد: _کدوم عروسی مادر من ؛بهتر بگید یه مهمونی حوصله سربر.. _ باز تو شروع کردی؟؟ این حرفها یعنی چی دختر؟؟! _اخه مادرمن عروسی یعنی شادی و بزن و بکوب نه اینکه روضه بپا کنیم و چادر چاقچوق کنیم که یه وقتی گناهی نکرده باشیم.... مادرش ،مجله را روی میز انداخت و دست راستش را روی دست چپش کوبید لبش را گزید ،دستش را مشت کردو جلوی دهانش گرفت و گفت: _خاک برسرم این حرفا چیه که میزنی چشم سفید! روضه و چادر چاقچوق دیگه یعنی چی ؟؟ جراتشو داری جلوی بابات از این حرفها بزنی؟؟ _واااا نظرمو گفتم دیگه مادر من ... _چرا چندوقته اینجوری شدی دختر ؟؟خیال کردی متوجه تغییراتت نشدم؟! باکی نشست و برخاست میکنی که ازاین رو به اون روشدی ؟؟البته لازم به حدس زدن نیست یه دوست صمیمی بیشتر نداری که از سرو ریختش معلومه که چطور... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨سوره حشر 🌺آیه 24✨✨ ✨هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ✨ ✨اوست خداى خالق نوساز صورتگر ✨بهترين نامها از آن اوست ✨آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او مى گويند ✨ و او عزيز حكيم است ✨🙏❤️ 🌺 @Reyhaneh_show