فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا علی بن الموسی رضا
التماس دعا
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ღೋ ═════╗
#خواص_سوره_واقعه
همراهی با #امیرالمومنین علیهالسلام
دوری از #فقر
☑️امام صادق عليهالسلام:
هركس سوره #واقعه را در هر #شب_جمعه بخواند:
1⃣خداوند او را دوست مىدارد
و محبوب همه مردم میگرداند
2⃣و هرگز در دنيا گرفتار #فقر و درماندگى نگردد
3⃣و مبتلا به هيچ آفتى از آفات دنيا نخواهد شد
4⃣و از #همراهان_اميرالمومنین خواهد بود
اين سوره ويژه #اميرالمومنین است
و كسى در آن شريک نيست
📚ثواب الاعمال ج1ص144
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى
🖤الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ
❤️اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
🖤وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
❤️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🖤وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
❤️وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🖤وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلندشو علمدار، علم رو بلند کن 🖤
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ღೋ ═════╗
✨﷽✨
🌼نذر
✍برای نذر كردن حتما نبايد
خيلی هزينه كنيم ...
نباید خیلی پول داشت...
هیچ وقت فکر کرده اید که میتوان تعریف نذر کردن را تغییر داد! مثلا بجای پول. میتوانید برای مدت معین هیچ چیز را دور نریزید و حتی خرده نان را هم برای گنجشک ها بریزید.
میتوانید نذر کنید تا یک ماه هیچ جا آشغال نریزید و اگر کسی ریخت آن را بردارید و آن را در سطل زباله بریزید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز آب به اندازه نیاز مصرف کنید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز ریا نکنید.
از کارتان نزنید. دروغ نگید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز به کسی تعارف بی جا نکنید. راجع به زندگی خصوصی دیگران پرس و جو نکنید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز با واقعیت ها زندگی کنید. مثلا تا زمانیکه از صحت چیزی مطمین نیستید آن را پخش نکنید. یا برای کسی تعریف نکنید.
میتوانید نذر کنید تا چهل روز چراغ اضافی را خاموش کنید.
میتوانید نذر کنید یک هسته میوه کنار خیابان بکارید و تا سبز شدن آن، از او نگهداری کنید.
نذر کردن فقط قیمه و مرغ و گوشت بخاطر چشم و هم چشمی نیست.
میتوان نذر کرد انـــسان بودن را ...
و اگر این متن رو نشر بدی آدمهای بيشتری ميتونن انسان بودن رو نذر كنن ❤️🌹
╔═════ ೋღ پروفــ مذهبی ــایل
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ღೋ ═════╗
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_249 _من چمه؟ روز روشن بچه رو بی ا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_250
میخوردم. سامیار با بشقابی پر از شیرینی های مورد عالقم وارد اتاق شد و رو به روم روی صندلی
نشست.. خلوت دو نفره و دوستانه ی هر روزمون.!
_ببین برات چی آوردم؟
چشمم رو بستم و بوی خوش آرد سخاری شده رو با دل و جون بو کشیدم.
_الزم به دیدن نیست.. از بوش فهمیدم داره میاد!
لبخند ملیحی زد و بشقاب رو مقالبم نگه داشت.
_از دانشگاه چه خبر؟
بزرگترین شیرینی رو انتخاب کردم و همه رو یکجا داخل دهنم فرو بردم.. چشمم رو بستم و با
لذت طعمش رو حس کردم.
_طعمشو دوس دارم!
همراه با خنده گفت:
_کامال معلومه!
چشمم رو باز کردم و با دهن پر گفتم:
_مثلِ همیشه.. برای منی که این ترم رو یه بار خونده بودم زجر آوره. فقط منتظرم هرچی زودتر
امتحانات شروع بشه و از شرش خالص شم.
قطره های بارون حریم فلزی پنجره رو رد کردن و تک به تک روی پوست دستم ریختن. با لبخند
به آسمون خیره شدم.
_دوباره داره بارون میگیره! امسال خیلی نبارید؟
نگاهم رو دنبال کرد .
_طبیعیه.. پاییز فصل بارندگیه ولی امسال به قول تو زیاد باریده!
دستش رو جلو آورد و دونه ای از شیرینی برداشت. کاش روم میشد و بهش میگفتم دیگه
برنداره!با چشم مسیر دستش رو دنبال کردم.
_امروزم اگه ماشینت نبود خیسِ آب میشدم.. مرسی!
سرش رو با جدیت تکون داد.
_هر روز ببرش دیگه شش ماهه شدی.. خطر داره رفت و آمد پیاده.. منم که معلوم نیست کارام
کی تموم بشه تا بتونم بیام دنبالت. ترجیح میدم بدون ماشین برم فعال!
لرز خفیفی به بدنم افتاد.. دستامو بغل کردم.
_نه.. امتحانات که تموم بشه دیگه نیازی نیست.. یه ترم مرخصی میگیرم. خیلی تو چشمه.. با این
وضع منم بیشتر ضایع میشه.. خودم برم و بیام راحت ترم!
از جاش بلند شد.. از روی تخت پتوی نازک مسافرتی رو دورم پیچید و دوباره مقابلم نشست.
_الزم نکرده.. همین که گفتم.. با ماشین میری!
چشمم رو به شیرینی های کرم رنگ دوختم و مخالفتی نکردم.. شاید حق با اون بود.. پاهام باد
کرده بود و راه رفتن برام سخت شده بود. خیلی از روزا به خاطر گیر نیومدن ماشین زیر بارون
مونده بودم!
_فردا نوبته دکترته.. میخوای این بار به جای خاتون من همراهت بیام؟
دلم گرفت.. یاد دو ماهه پیش افتادم.. روز سخت و زجر آوری که خانوادم از حاملگیم خبردار شدن!
سیلی محکم بردیا.. جلو اومدن سام و درگیر شدنش با بردیا به خاطر دفاع از من.. نگاه پر از آه و
خسته ی بابا.. اشکای بی انتهای مامان و در نهایت اصرار بیش از حد و زور کردنشون برای
برگشتنم!
_نه.. شاید اصال با سپیده رفتم!
حسرتِ و بغض پنهون صدام رو تشخیص داد.. خیلی زرنگ و دقیق تر از اون بود که نخواد بفهمه!
_بهشون زمان بده نیل! شوکه شدن.. اونا خانوادتن. تو ردشون کردی و نخواستی پیششون باشی!
حق بده ناراحت باشن!
پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد.
_ناراحت؟ هه! گفت یا برمیگردی یا دیگه دختری به اسمِ تو ندارم! اون وقت تو میگی ناراحت؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show