🔅ده خصلت در نماز🔅
💫پیامبر اکرم صلیاللهعلیهواله فرمود:👇
🔸نماز ستون دین است و در آن ده خصلت است:
💎1- زینت صورت و آبروی نمازگزار است؛
💎2- نور و روشنی دل است؛
💎3- باعث و سبب راحتی بدن است؛
💎4- سبب نزول رحمت است؛
💎5- چراغ آسمان است. جایی که نماز خوانده می شود برای آسمان ها مانند ستاره ای می درخشد.
💎6- سبب سنگینی عمل در ترازوی اعمال است؛
💎7- سبب خشنودی پروردگار است؛
💎8- بهای بهشت است؛
💎9- اُنس در قبر است؛
💎10- حجاب و پرده ای از آتش جهنم است.
✳️ و کسی که نماز را به پا داشت دین را بپا داشت. و کسی که نماز را ترک کند دین را نابود کرد.
📚مواعظ العددیّه،صفحه 224
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✿ چقدر ساده میشه دل کسی رو شکست!؟!!!....
↻ مراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم.
نوه متوفی اصلا گریه نمیکرد و محزون هم نبود.
سالها این موضوع برای من جای سوال بود با اینکه او سنگدل هم نبود.
بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوههای خود عیدی میداد و ما کودک بودیم، ما نوه دختری او بودیم و او به نوه های پسریاش 1000 تومنی عیدی داد ولی به ما 200 تومنی داد و در پیش آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما 1000 تومنی عیدی بگیرید.
این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زندهام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمیدانم.
برای نفوذ در دلها شاید صد کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. و بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت میکشند و در برابر تندی و بیاحترامی ما، از ترس ما توان عکسالعمل ندارند و سکوت میکنند، ولی آنها تمام رفتار ما را میفهمند و محبتها و بدیهای ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی میکنند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هرکارے میخواهےبکن
اما!
این را بدان که این عمل تو را؛
خدا،پیغمبرو مومنین مےبینند
👌حیا کن که یک وقت نکند عمل زشتت را
ببرند نشان آقا رسول الله بدهند
#آقا_مجتبے_تهرانے
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️خاک پای پدر و مادر باشید❤️
🌸 مواظب باشید عاق والدین نشوید و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:"خدایا من از این فرزندم نمی گذرم"
🌸 یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید. حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی.
🌹 پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود.
🌹حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!" حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم" نگفت این کتاب را من خودم نوشتم،
🌹نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت: "پدر جان! دعا کن بفهمم"
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_31 مهندس که شروع به صحبت کرد، خودش هم با پایگاه تماس
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_32
سرگرد به لاله اشاره کرد و لاله همراه همسر مهندس به طبقه ی بالا رفت -اینجا کسی هست که مسیر رفت و آمد دقیق پسرتون رو بدونه و همراه من بیاد؟ -بله .. سعید .. نگهبان جلوی در بود. سرگرد نگاهی کوتاهی به مهندس انداخت و رو به نیما گفت: -خوبه .. نیما بیا بریم مسیر را از دم در خانه شروع کردند . نیما دائم سوال می پرسید و مرد نگهبان کلافه مجبور بود جواب بدهد! داخل حیابان اصلی دقیقا بعد از کوچه، یک سوپر مارکت بود . سرگرد داخل رفت و از سعید خواست مشخصات یاشار را به مرد بدهد .با مشخصاتی که سعید گفت، یاشار یه پسر نوجوان با چشمانی به رنگ چشمان مادر و خواهرش و شبیه بسیاری از نوجوانان دیگر! با همین توصیفات، فروشنده خیلی راحت، شناخت و حتی اسمش را می دانست! سرگرد بدون اینکه خودش را معرفی کند و مشکوک به نظر برسد، پرس و جو کرد و فهمید همان دیروز صبح مغازه رفته و کمی خوراکی و چند برگ کاغذ آ چهار خریده است! از مغازه بیرون آمدند و با راهنمایی سعید، به سمت مدرسه راه افتادند. فاصله ی مدرسه تا خانه زیاد نبود. مدرسه در یکی از فرعی های دنج خیابان قرار داشت. با دیدن در بسته ی مدرسه، نیما گفت: -قربان می تونیم تماس بگیریم بیان؟ سرگرد به سمت کوچه برگشت:
نه نیما.اون اینجا نیومده اصلا.بهتره بریم خونه،فردا هم روز خداست.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_32 سرگرد به لاله اشاره کرد و لاله همراه همسر مهندس ب
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_33
راه برگشت را همین طور با دقت نیما و سرگرد نگاه کردند. از چند مغازه دار دیگر هم سوالاتی پرسیدند اما کسی ، نوجوانی با مشخصات یاشار را یادش نمی آمد. به خانه که رسیدند، افرادش داخل حیاط منتظرش بودند. سرگرد رو به علی پرسید: -بچه ها همه چیز حله؟ علی که با سر تایید کرد، به سمت خانه راه افتاد: -خوبه .. همین جا باشین تا من برگردم.. مهندس شریفات در هال بزرگ خانه، قدم می زد و همسرش با نگرانی روی یکی از مبل ها نشسته بود. با دیدن سرگرد، هر دو به سمتش رفتند. مهندس شریفات پرسید: -چیزی پیدا کردین سرگرد؟ ابروی سرگرد کمی بالا رفت: -من شبیه غول چراغ جادو هستم؟ منتظر تاثیر حرفش، چند لحظه مکث کرد و وقتی جوابی نشنید، ادامه داد: -کاری بیشتر از این نمی تونم کنم . من خطوط تلفن خونه و موبایل شخصی شما رو وصل می کنم مرکز که اگر موردی پیش اومد، در جریان باشم . شاید باهاتون تماس بگیرن . ممکنه مراحل قانونیش تا فردا طول بکشه، اگر باهاتون تماس گرفتن توی این وقت، با من تماس بگیرین .. هر تهدیدی کردند نترسین . اول با من تماس بگیرین.. خواهش می کنم، مراقب رفت وامد هایی باشین که دارین. فکر کنید این چند وقته مشکل خاصی با کسی نداشتین که بخواد اذیتتون کنه . احتمال اخیلی زیادن . باید همه در نظر بگیریم . لطفا با من و تیمم، همکاری داشته باشین .
مهندس سرش را چند بار تکان داد: -بله حتما .. همسرش، روبروی سرگرد ایستاد و خیره به چشمانش گفت: -سرگرد پسرم رو بهم برگردونین . من به بچه هام وابسته م لحن زن غمگین و مهندس شریفات با اخم به صورت زن خیره شده بود! نگاه مهندس شریفات، کمی عجیب به نظ رش رسید. برعکس چیزی که از مهندس دیده بود، نگاهش کمی خشن بود! سرگرد با روز بخیر آرامی که گفت، از خانه بیرون رفت. با دست به نیما اشاره کرد و تا خودش از پله ها پایین بیاید، ماشین پایگاه از در حیاط خارج شد. نیما کنار در منتظرش بود با دیدنش، گفت:
-سرگرد می ریم پایگاه .. سرگرد همان طور که به سمت ماشینش آرام می دوید، گفت: -بشین .. نیما از دستورش اطاعت کرد و وقتی ماشین سر کوچه به جای اینکه دنبال ماشین پایگاه برود، به جهت مخالف پیچید، دوباره پرسید: -می خواین دوباره ببینین ؟ سرگرد تنها به تکان دادن سرش بسنده ک رد و با آرامش از کنار خیابان ، حرکت کرد. مسیر را دوباره با دقت می دید. کاری که نیما هم انجام می داد. سر خیابان مدرسه که رسیدند، خیابان را
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نام خـــدا پنجشنبه 30
اردیبهشت ماه را آغاز میکنیم🌸
ياد خــدا
آرام بخش دلهاست
امروزت را متبرك كن
با نام و ياد خدا
کہ خدا صداى
بنده هايش را دوست دارد
اخر هفته تون بخیر و خوشی🌸