eitaa logo
علیرضا سکاکی |رمان امنیتی
10.8هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
☫ شاعر و نویسنده رمان‌های امنیتی آثار چاپی: سوژه ترور - یک و بیست-برای آزادی ۱- کلنا قاسم-ضاحیه ‌ در دست چاپ: ستاره آبی، حلقه‌ی شیطانی، عملیات بیولوژیک، حریم امن، سارق میراث و... سفارش کتاب: @AdRomanAmniyati ارتباط با بنده: @alirezasakaki
مشاهده در ایتا
دانلود
3.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به خدا طاقت ندارم دیگه... دلم مثل سیر و سرکه داره می‌جوشه، نمیشه که فقط خودم رو اینطوری آروم کنم که با نوشتن و چاپ کتاب و... دارم یه کاری انجام میدم. کاش یه راهی باز بشه بریم، کاش...
. اکانت اسرائیلی نوشته به دلیل کمبود تجهیزات پزشکی، بیمارستانو زدیم و مرگ آسون رو بهشون هدیه دادیم! ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati
چشم‌هایم باز نمی‌شود، خون پیشانی‌ام به روی مژه‌هایم خشک شده و نمی‌گذارد که راحت چشم‌هایم را باز کنم. زور می‌زنم تا از پشت حصار مژ‌ه‌هایم نگاهی به دور و اطراف بیاندازم... راهروهای بیمارستان به طور بی‌سابقه‌ای شلوغ است. مجروحان و شهدا کنار همدیگر افتاده‌اند و پرستاران با لباس هایی که حالا غرق خون شده در حال دویدن از یک تخت به تخت دیگر هستند... شبیه هر مادر دیگری، بیشتر از هر چیز نگران محمد و عدنان هستم. سعی می‌کنم جا به جا شوم تا شاید ردی از آن‌ها پیدا کنم؛ اما با کوچک‌ترین تکانی که به خودم می‌دهم، تمام بدنم درگیر دردی کشنده می‌شود که تجربه‌اش را تا به حال نداشته‌ام‌. به آرامی لب‌هایم را تکان می‌دهم: -محمد... عدنان... پسرم... مطمئنم که در این شلوغی صدای ضعیف من به گوش کسی نمی‌رسد، سرم را به سمت چپم می‌چرخانم و تلاش می‌کنم تا نگاهی به دور و اطرافم بیاندازم، دل شوره امانم را بریده است. دلم چنگ می‌زند و احساس می‌کنم الان است که بالا بیاورم، ناخواسته صدایم بلندتر می‌شود: -محمد... عدنان... محمد... چشم‌هایم می‌سوزد و همه چیز از پشت مژه‌هایم تیره و تار به نظر می‌رسد. سعی می‌کنم تا از همین فرصت هم برای پیدا کردن بچه‌هایم استفاده کنم پس به سمت راستم می‌چرخم و ناگهان... به یک باره شبیه آبی که روی آتش ریخته شود، آرام می‌گیرم... پسرانم درست در کنارم خوابیده‌اند. یکی از پرستارها از تخت کناری خودش را به من می‌رساند. نفس عمیقی می‌کشم و برخلاف پرستاری که نگرانی و التهاب در سراسر چهره‌اش موج‌ می‌زند، لبخند می‌زنم. برایم هیچ چیزی از سلامتی پسرانم مهم‌تر نیست و مطمئنم که هیچ اتفاقی نمی‌تواند این لبخند را از روی صورتم محو کند. پرستار به آرامی با سرمی که در دست دارد مشغول شست و شوی خون‌های خشک شده به روی چشم‌هایم می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم و دستم را به سمت راستم دراز می‌کنم تا دست بچه‌هایم را نگه دارم... پرستار دستش را روی دستم می‌گذارد و بعد از خشک کردن صورتم، بوسه‌ای به پیشانی‌ام می‌زند و به سراغ تخت بعدی می‌رود. چشم‌هایم را باز می‌کنم... حالا دیگر خبری از تصاویر تیره و تاره پشت مژه‌هایم نیست... حالا می‌توانم پسرانم را یک دل سیر تماشا کنم، به آرامی از روی تخت بلند می‌شوم و صحنه‌ای را می‌بینم که حسابی ذوقم را کور می‌کند... پیراهن پسرانم را بالا داده‌اند و اسامی آن‌ها را به ماژیکی آبی رنگ به روی سینه‌شان نوشته‌اند... نویسنده: ◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻ ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati ◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻
🏴🇵🇸 🔻 رژیم حرامزاده صهیونیستی 🔸اقدام زیبا و به جای سازمان زیباسازی شهرداری تهران ◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻ ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati ◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻