سلام از امروز 50 پارت از معرفی یه رمان آنلاین رو براتون تو کانال میذارم. رمان به صورت کامل تو یه کانال خصوصی پارتگذاری شده و اگر دوست داشتین زودتر و به صورت کامل و بدون وقفه بخونین با پرداخت هزینه اشتراک عضو کانال میشین و میتونین تا پارت آخرش رو بیوقفه بخونین💚
برای خرید اشتراک میتونین به ایدی ادمین پیام بدین
@Romankade_R
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_1
به آرامی وارد اتاق شد. تمام فضای اتاق میان بیرنگی و سفیدی غرق شده بود. دلهره داشت اما باید درخواست و خواهش بهترین دوستش را به نحو احسن انجام میداد. آرام در را بست و چرخید. نگاهش به تخت و مردی که در عالم بیخبری و خواب بود خیره شد. مو و ریشهای بلندش دلشوره و نگرانیاش را افزون کرد. دو انگشتش را به هم پیچید و با استیصال قدمی پیش گذاشت. کنار تخت رسید. مرد روبهرویش آنچنان غرق خواب بود که گویی مردهای در مقابلش روی این تخت سفید و بیرنگ افتاده است. نگاهش آرامآرام به مچ دستان مرد که با مچبندهای کوچک مخصوصی به لبههای آهنین تخت چفت شده بودند کشیده شد. نگاهش پایین کشیده شد و به مچ پاهایش خیره شد. همان بلا به سر پاهایش نیز آمده بود و این نشان میداد که با مردی بینهایت ناآرام روبهرو است.
کنجکاو دوباره نگاهش را به چهرهی مرد کشاند که چشمان باز و خیرهی او ترسی ناگهانی به جانش ریخت، جیغ خفیف و کوتاهی کشید و قدمی به عقب رفت.
نگاه بیروح و خیرهی مرد ترسش را دوچندان کرد. از آمدن و قبول درخواست دوستش پشیمان شده بود، به همین زودی...
اما دیگر راهی برای بازگشت و پشیمانی نداشت. قول داده بود و باید به پای قولش میماند. جرئتی به خود داد و همان یک قدم را باز جلو آمد. مرد ساکت و بیحال بود و فقط نگاهش میکرد. سفیدی چشمانش سرخ بود از مویرگهای قرمزی که به طرز دلخراشی در آن خودنمایی میکردند. گوشهی لبش را گزید و برای تمرکز و ذخیرهی آرامش انگشتان لرزانش را درون جیب روپوش سفیدش فرو کرد. برای اولین بار از رویارویی با یک بیمار روانی ترس به جانش نشست. برای خودش نیز عجیب بود. شاید چون از داستان زندگی مرد باخبر بود و دلیل پریشانیها و بستری شدنش در این بیمارستان را خوب میدانست...
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_2
چشمان زیبایی داشت اما ترسناک بود؛ پروندهاش را کامل و با دقت خوانده بود. میدانست در یک حادثه دلخراش عشقش را به قتل رسانده بود. او عاشق تلما بود اما زنک برای رسیدن به اهدافش قصد انتقام گرفتن از غیاث تنها وارث خالهاش را داشت و محراب برای محافظت از غیاث که پسرعموی ناتنیاش میشد خود را سپر بلا کرد و در یک کشمکش ناعادلانه میان او و تلما تیری از اسلحهی زن جوان در رفت و درست قلب تلما را نشانه گرفت.
شوک کشته شدن تلما برای محراب آنچنان سخت بود که ماه اول اساراتش در زندان رو به جنون رفت و لحظهبه لحظه وخامت حالش بیشتر میشد. گاهی جنونی آنی به او دست میداد و با فریادهای بلندش آسایش اهل زندان را بهم میریخت. با وخیم شدن اوضاعش او را از بند خارج و به آسایشگاهی روانی منتقل کردند.
یک اتاق از بیمارستان تنها در اختیار او بود. حال روحی مناسبی نداشت و وقتی جنون به او دست میداد هیچکس و هیچ چیز را در مقابل خود نمیدید و با فریادهای بلند و ترسناکش اطرافیان را به وحشت میانداخت. گذشته از آن هنوز مجرم بود و باید تحت مراقبت قرار میگرفت. پسر عموی ناتنیاش غیاث بارها و بارها به او سر زده و جویای احوالش بود.
افسون و آیکال بهترین دوست هم بودند وقتی آیکال که خود پزشکی حاذق بود از او درخواست کمک کرد؛ نتوانست رویش را زمین بزند و همان دم پیشنهادش را پذیرفت. اما هیچ نمیدانست که تا این حد از این مرد وحشتناک بترسد و از کردهاش پشیمان شود.
این مرد پریشاناحوالِ روانپریش با آن ریش و موهای بلند که تمام چهرهاش را پوشانده بود او را به وحشت انداخت.
★★★★
_ آره دیدمش، وای آیکال چقدر ترسناکه این مرد...
قصدش این بود که شاید دوستش پشیمان شود و از او بخواهد پیگیری این بیمار روانی را کنسل کند. اما آیکال ماهها به فکر درمان پسرعمویش بود و افسون بهترین و مورد اعتمادترین دوستش بود.
سالها بود که او را میشناخت و ترجیح میداد او درمان محراب را به عهده بگیرد. بارها و بارها از فکرش منصرف شده بود اما هربار که نگاهش به ماهان میافتاد تصمیم میگرفت پیگیر کار محراب شود. بارها با غیاث مشورت کرد و هربار همسرش او را ترغیب به انجام تصمیمش میکرد. غیاث و محراب هم دوستان قدیمی بودند و محراب همیشه و در همه حال بعد از تغییر جنسیاش پشتیبانش بود و حمایتش میکرد.
هیچوقت به او به چشم یک دختر تغییر یافته نگاه نکرده و در مقابل نگاه و طعنههای اطرافیان همیشه تکیهگاه غیاث بود. ماهان امانت محراب بود. امانتی که خیلی دیر از وجودش باخبر شده بود. درست زمانی فهمید ماهان فرزندش است که تلما را برای همیشه با دستان خود نابود کرد.
قتل تلما فشار زیادی به روح و روانش وارد کرد و او اکنون تبدیل به مردی روانپریش شده بود.
مردی که افسون هم از ترس برخورد با او زیر قول و قرارش زده و تلاش میکرد دوستش آیکال خود پیشنهادش را پس بگیرد.
آیکال محزون و ناامیدانه گفت:
_ ترسناک نیست افسون... محراب خیلی لطیف و مهربون بود... تو نمیشناسیش... تو رو خدا کمکش کن. دلم نمیخواد وقتی ماهان میفهمه محراب پدرشه با یه آدم روانی و دیوونه روبهرو بشه...
لحظهای سکوت کرد و سپس با بغض گفت:
_محراب جز ما هیچکس رو نداره افسون... همهی امیدم به توئه عزیزم... از پسش برمیایی...
آنقدر لحنش سوز و گداز داشت که افسون در خود فرو رفت و گفت:
_ سعی میکنم آیکال... سعی میکنم...
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_3
دوباره همان اتاق و دوباره همان استرس دلهرهآور روز اول...
بند ساک کوچکی که لابهلای انگشتانش بود را به سختی فشرد و سعی کرد لبخندی به لبهایش بنشاند.
حتی خودش هم میتوانست حدس بزند که این لبخند کاملا تصنعی و بیرنگ است چه برسد به مردی که پشت این دیوار در غل و زنجیر بود و اجازهی هیچ تحرکی نداشت. با این حال سعی کرد نگاه مثبتی به او داشته باشد. دستگیرهی در را به دست گرفت و برای لحظاتی میان انگشتانش فشرد، لحظهای صبر کرد و بعد بلافاصله آن را پایین کشید و در باز شد.
وارد اتاق شد و بیآنکه نگاهی به سوی محراب بیاندازد سرحال و شاداب با صدای بلندی گفت:
_ سلام، روز بخیر...
هنوز نگاهش به محراب نبود. ندید مرد جوان همچون روزهای پیشین نگاه خیرهاش به پنجرهی بزرگی که سمت چپش قرار داشت بود و بیصدا فقط به آسمان نگاه میکرد. ندید که با صدای بلند و شاداب دختر جوان به آرامی سرش را چرخاند و نگاهش کرد. بیروح و بیتفاوت...
روپوش سفید را که به تنش دید بیتفاوت و در سکوت دوباره رویش را به سوی پنجرهی بزرگ و آهنین گرداند.
سکوت و بیتفاوتیاش افسون را مجبور کرد سر بالا بیاورد و نگاهش کند. فکر میکرد خواب است. نه فریاد میزد و نه سلامش را پاسخی داده بود. هرچند هیچوقت نباید انتظار پاسخ از این بیماران داشت اما هیچ نمیدانست باید در برخورد با این مرد چگونه باید رفتار کند.
احساس میکرد اولین بار است که برای درمان بیماری اقدام میکند. حتی روز اول کارآموزیاش برایش اینچنین سخت و دلهرهآور نبود. خیرهاش شد. بیدار بود و با چشمان باز به پنجره زل زده بود.
دوباره فشاری به بند ساک وارد آورد و قدمی پیش گذاشت.
_من افسونم. قراره از امروز هر روز برای چند ساعت کنارت باشم. یعنی چند ساعت رو با هم بگذرونیم... میتونی افسون صدام کنی یا اصلا هر چی که دوست داری!
منتظر ماند تا شاید پاسخی از این مرد دریافت کند اما روزهی سکوت محراب بیشتر بر استرس وجودش افزود. کاش حداقل یک کلمه به زبان میآورد تا او هم بتواند بر ترسش غلبه کند.
قدمی پیش گذاشت و همچنان به محراب که خیرهی پنجره بود زل زد. لب زیرینش را به دندان گرفت دوباره خود شروع کنندهی گفتگو شد:
_ قراره حسابی با هم خوش بگذرونیم. کتاب میخونیم، میریم بیرون تو محوطه گردش میکنیم و هر کاری که دلت بخواد... خوبه؟!
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_4
باز سکوت و خیرگی محراب به فضای بیرون از اتاقش پاسخ دختر جوان بود. نگاه بیحال و بیتفاوتش یأس به دلش نشاند اما به روی خود نیاورد و اطراف اتاق را از نظر گذراند. و در حینی که به گوشه و کنار را دید میزد ادامه داد:
_ البته که خوبه... میدونم دوست نداری حرف بزنی اما...
نگاهش روی طاقچهی کوچکی که در دل دیوار سمت چپ قرار داشت ثابت ماند. درست به اندازهی یک کمد کوچک که میتوانست کتابهایی که همراهش داشت را در آن فضا قرار دهد. مثل یک کتابخانهی کوچک بود و این خوشحالش کرد. هیجانزده ادامه داد:
_ وااااای چه جای خوبی برای کتابامون پیدا کردم...
قصدش تحریک کنجکاوی مرد جوان بود. زیرچشمی او را پایید تا شاید نگاه کنجکاوش را غافلگیر کند اما او هیچ واکنشی از خود نشان نمیداد.
به سوی طاقچهی دیواری قدم برداشت. ساکش را روی زمین قرار داد و گفت:
_ اینجا میشه یه کتابخونهی کوچولوی نقلی برای خودمون درست کنیم!
متوجه شد که فعلا نباید منتظر پاسخی از این مرد جوان بماند. بنابراین ادامه داد:
_ اگه کتابی رو دوست داری بگو تهیه کنم و برات بیارم...
نیمنگاهی به محراب انداخت کتابی را که از ساکش بیرون کشیده بود میان انگشتانش فشرد و چرخید. اولین کتاب را در دل دیوار جای داد و دوباره برای برداشتن کتابی دیگر خم شد.
_ اینا کتابایین که...
به آنی از صدای فریاد بلند محراب با ترس از جا پرید و خیرهاش شد. فریاد میکشید، بلند و بیامان و یک نفس...
_ کشتمــــش... آره من کشــتمــــش... چی میخواین از جـــونم؟! ولم کنین... گم شین از اینجا، من کشــتمــش...
ترسی که جانش نشسته بود ضربان قلبش را با شنیدن این حرفها بالاتر برد. لرز به تنش افتاد. او با یک قاتل روبهرو بود و هیچ از آیندهاش اطلاع نداشت.
نمیتولنست پیشبینی کند که جنون این مرد تا کجا پیش خواهد رفت.
مات و لرزان خیرهی محراب بود. باورش نمیشد مردی که آرام و بیصدا روی تخت خوابیده بود اکنون اینچنین وحشیانه خود را روی تخت میکشید و فریاد میزد. چنان دست و پای در بند شدهاش را میکشید که یک آن افسون از پاره شدن کمربندهای مخصوص دست و پایش ترسید. کتاب را روی ساک رها کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد با هیجان وارد اتاق شد و گفت:
_ زودتر... آروم نمیشه.
اما اتاق بیصدا و محراب آرام خوابیده بود؛ با تعجب نگاهش کرد. خوابیده بود! متعجب قدمی پیش گذاشت و به او زل زد؛
_ خانم اینکه خوابیده!
خواب نبود! این را مطمئن بود. تا همین چند لحظهی پیش صدای فریادهایش تمام دیوارهای اتاق را میلرزاند.
چرخید و به پرستار نگاهی انداخت. مرد پرستار کلافه ابرویی بالا انداخت و از اتاق خارج شد.
افسون رفتنش را دنبال کرد و بلافاصله دوباره به محراب خیره شد. اینبار چشمانش باز بود و به طرز ترسناکی به دختر جوان زل زده بود! پوزخندی که روی لبهایش نقش بسته بود نشان میداد که دخترک حسابی از او رودست خورده بود. اخمی کرد و جلو آمد:
_ خیلی کارت زشت بود... مثلا میخواستی منو بترسونی؟! از این فکرای پلید به سرت نزنه..
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_5
عصبی چرخید و به سمت ساک کوچک کتابهایش رفت. کتابی را برداشت و دوباره راهش را به سمت تخت محراب کج کرد:
_ حالا که پسر بدی هستی مجبوری با عصبانیت کتاب خوندنِ من رو تحمل کنی؟!
کتاب را ورق زد و بیآنکه نگاهش کند بیوقفه خواند و خواند. با عصبانیت و به تندی...
وقتی خسته نگاه از صفحهی کتاب گرفت و به محراب چشم دوخت با صحنهای بینهایت دلهرهآور روبهرو شد. چهرهاش سرخ بود و نگاهش آتشین. لبهایش را محکم روی هم فشرده بود و نگاهش میکرد، نگاه دخترک را که متوجهی خود دید زمزمه کرد:
_ میکشمت...
همین یک کلمهای که با آرامش و زمزمهوار بیان شد کافی بود تا دوباره تن دختر جوان را بلرزاند.
منتظر بود تا شاید بار دیگر حرفی بزند اما محراب قفل سکوت بر لبهایش زده و فقط تماشایش میکرد.
با چشمانی برزخی آنچنان خیرهاش بود که افسون از جای برخاست و بلافاصله به سمت کتابخانه کوچکش شتافت. کتاب را در میان کتابهای دیگر جا داد و در حالی که سعی داشت خونسردیِ ظاهریاش را حفظ کند به سوی پنجره قدم برداشت و گفت:
_ پرده را برداریم،
بگذاریم که احساس هوایی بخورد....
"سهراب سپهری"
صدای بلند پوزخند محراب دستهایش را در میانهی راه متوقف کرد و به پشت سر نگریست. درست شنیده بود. رد پوزخندش هنوز روی لبهایش مانده بود. اما نگاهش با کینه روی دستبندهایش میچرخید. مچ دستهایش را میپیچاند اما مثل همیشه بیفایده بود و خسته از تلاش همیشگی خود را روی تخت رها کرد و به سقف خیره شد.
افسون متعجب پردهی کرکرهای پنجره را بالا کشید و در دل گفت:
_ اون دیونه نیست، همه چی حالیشه
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_6
چرخید و به تخت نزدیک شد؛
_ میشه سعی کنی آروم باشی؟!
محراب نگاهش کرد. آرام نبود!
آرام نمیشد!
به آنی عصبانی شد و فریاد زد:
_دست از سرم بردار، چرا گم نمیشی؟
قدمی به عقب برداشت، فریادهایش گوشخراش بود و آزارش میداد. اما کم نیاورد و اخمآلود گفت:
_من اینجا نیومدم که با یه داد و بیداد تو ول کنم بذارم برم! پس داد نزن...
اما تیرش به سنگ خورد و محراب بهجای سکوت نعرههایش شدیدتر شد.
آنقدر عربده کشید تا بالاخره پرستاری وارد اتاقش شد و به سرعت آرامبخشی به او تزریق کرد، اما چشمان خشمگین محراب تا آخرین لحظهی بسته شدن میخ چشمان مبهوت افسون بود.
*
_ میدونم. حواسم هست...
سکوتی برقرار شد و لحظهای بعد با لبخندی مهربانانه گفت:
_ باشه... نگران نباش، همه چی درست میشه... من فعلا باید برم. خدانگهدار...
از آسمان پشت پنجره دل کند و روی پاشنهی پا چرخید. نگاهش هنوز به تلفن همراهش بود. با لبخند به صفحهی گوشی چشم دوخته بود. اما همینکه سر بلند کرد با نگاه بیحس و حال محراب روبهرو شد. فقط نگاهش میکرد. چقدر دلش میخواست با این مرد ارتباط برقرار کند. گذشته از خواهشهای آیکال اکنون خود نیز کنجکاو بود برای بهتر شناختن او...
قدمی برداشت و با حفظ همان لبخند دلنشین گفت:
_ سلام، بیدار شدی؟!
محراب همانگونه بیحرکت تنها نگاهش کرد. کم نیاورد و خود را به تخت رساند. ملحفهاش را کمی پایینتر کشید و گفت:
_ آیکال سلام رسوند. خوش به حالت با این دخترعمویی که داری...
چرخش گردن مرد جوان را از زیر چشم دید. نگاهش به کتابخانهی میان دیوار میخ شده بود.
_ دوست داری یکم کتاب بخونیم؟!
و باز هم سکوت مهر لبهای مرد جوان بود.
تو کجای این داستان بودی که اینگونه نطق حرف زدن از زندگیات کور شده و نای لب از لب باز کردن هم نداری؟!
دیواری سفید با قلبی پر از کتاب، دلهای پرتپش یکی ناآرام و آن دیگری مُرده، نگاهی صامت و بیحال...
همانها تنها بازیگران اتاق سپید بودند.
#مستانه_بانو
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_7
ساعتی کنار تخت نشست و آرام برایش کتاب خواند. بیآنکه نگاهش کند. سکوت بود و سکوت... حتی ناآرامی نمیکرد ولی افسون به خوبی سنگینی نگاهش را حس میکرد. بالاخره کتاب را بست و با لبخند سر بلند کرد. اما قبل از اینکه حرفی بزند محراب گفت:
_ تنهام بذار...
لبخندش محو شد. نگاهش پایین آمد و روی کتاب خشک شد. لب به دندان گرفت و از جای بلند شد. مخالفت نکرد، کتاب را سرجایش قرار داد و چرخید:
_ برای امروز کافیه... خدانگهدار.
بیآنکه منتظر پاسخش بماند از اتاق خارج شد. به محض بسته شدن در خیرهی سفیدی در شد و نفسی به راحتی کشید. نمیدانست چه چیزی در وجود این مرد بود که نفسش را اینچنین تنگ میکرد؟! لبش را به دهان کشید و فکرش به محرابی کشیده شد که این چند ساعت خیلی آرام و بیصدا بود، با صدای دکتر نوابخش چرخید:
_ چرا اینجا ایستادی؟!
لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_ داشتم میرفتم دکتر...
مرد جوان لبخندی زد، دست در جیب نهاد و پرسید:
_ پس چرا پشت در اتاق محراب خشکت زده؟!
کامیار نوابخش یکی از همکاران خوبش بود و از قضا وقتی آیکال از او خواست که اجازه دهد دوستش درمان محراب را به عهده بگیرد با شنیدن نام افسون لبخندی زد و با اینکه میدانست فرقی میان او و افسون نیست قبول کرد و مقدمات حضور دختر جوان را در این بیمارستان فراهم کرد.
همیشه به قدرت درمان این دختر ایمان داشت و اکنون امیدوار بود که بتواند محرابی را که دو سال از خود و زندگیاش بریده به زندگی بازگرداند.
افسون نیز روبهرویش ایستاد، متفکرانه دست در جیبهای روپوشش فرو برد و گفت:
_ نفوذ به وجود این مرد تقریبا غیرممکنه... خیلی سرسخت و محکمه...
کامیار خندید و پاسخ داد:
_ اما تو میتونی از پسش بربیایی... هرجا به کمک نیاز داشتی خبرم کن.
لبخندی اجباری زد و سری به نشانهی تشکر تکان داد و گفت:
_ ممنون دکتر...
کامیار دستش را بالا برد و در حالی که از او دور میشد خداحافظی کوتاهی کرد.
هنوز هم فکرش درگیر بود باید به دیدن آیکال میرفت، شناخت بیشتر این مرد به او کمک شایانی میكرد.
نیمنگاهی به در اتاق انداخت و راهش را به سوی اتاق تعویض لباس کج کرد.
****
روبهروی آیکال نشسته بود و به ماهان که از کنارش رد شد و به سوی اتاقش رفت نگاهی انداخت. لیوانش را بالا برد و جرعهای از شربت خنک را نوشید و زمزمه کرد:
_ یه کوچولو شبیه پدرشه...
انگار که چیزی یادش آمده باشد بلافاصله ادامه داد:
_ عکسی از تلما داری؟!
آیکال کنارش نشست و گفت:
_احتمالا غیاث داشته باشه، بذار بیاد ببینیم چی میگه...
افسون خندید و گفت:
_ چه حال و خبر از زندگی؟! راضی هستی از این آقای شوهر؟!
آیکال چشمغرهای به دوستش رفت و گفت:
_ یه مرد به تمام معناست عشقم... حواست باشه در مورد شوهر من داری صحبت میکنیها...
افسون بلند خندید و لیوانش را روی میز قرار داد. به سوی آیکال چرخید و با هیجان پرسید:
_زندگی با یه همچین مردی چطوره آیکال؟! منظورم اینکه که... هوم... چطوری بگم؟!
آیکال دستش را به نشانهی سکوت بالا برد و گفت:
_نمیخواد بگی، منظورت رو فهمیدم. ببین افسون داشتن اینجور آدما به عنوان همسر درک بالایی میخواد. من غیاث رو همینجوری که هست قبولش کردم، اوایلش فکر نمیکردم که بتونم با یه ترنس ازدواج و زندگی کنم، ولی میبینی که؟! بهخاطرش حاضر شدم قید بچه رو هم بزنم... غیاث یه مرد واقعیه... با دنیا عوضش نمیکنم...
صدای مهربان غیاث هر دو را از جا پراند:
_ منم با دنیا عوضت نمیکنم خانومم...
آیکال خندید، از جا بلند شد و به سوی همسرش رفت. افسون با لبخند صاف نشست و بلند گفت:
_سلام آقا غیاث... حسابی دل این رفیق ما رو بردینها...
سرش را پایین انداخت تا نگاهش مزاحم معاشقهی زن و شوهر نشود، معاشقهای که از راه چشم و نگاه به سوی هم روانه میکردند. غیاث در حالی که خیرهی آیکال بود جواب داد:
_خوش اومدین خانوم دکتر...
آیکال روبهرویش ایستاد و گفت:
_خسته نباشی عزیزم...
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_8
دست دراز کرد تا کیسههای خرید را از دستهای همسرش بگیرد که غیاث دستهایش را عقب کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
_ عشق منی شما... خودم میبرم
زن جوان خجالت کشید و چهرهاش گلگون شد، صاف ایستاد و لب به دندان گرفت. نیمنگاهی به سوی دوستش انداخت ولی افسون را که مشغول کار خود دید برگشت، آرام و شماتتوار گفت:
_ غیاث؟!
مرد جوان خندید و گفت:
_ جان منی شما...
آیکال اینبار ریز خندید و گفت:
_ زشته، مهمون داریم...
باری دیگر دستش را به سوی دستهای غیاث دراز کرد که مرد جوان از فرصت استفاده کرد و بوسهای کنار پیشانی همسرش نهاد.
آیکال کیسه به دست صاف ایستاد و در حالی که به سوی آشپزخانه راهی میشد گفت:
_ افسون کلی سؤال ازت داره... اونجا واینستا... دست و روت رو بشور زودتر شام بخوریم عزیزم.
غیاث در حالی که هنوز با لبخند خیرهی همسرش بود گفت:
_ در خدمتم خانوم...
ساعتی بعد همه دور میز غذاخوری در حال خوردن دستپخت خوشمزهی آیکال بودند. با حضور ماهان موقعیت برای سؤال و جواب مناسب نبود. اما به محض رفتنش افسون پرسید:
_آقا غیاث من به کمکتون احتیاج دارم...
مرد جوان دستمال سفره را برداشت و به آرامی دور دهانش را پاک کرد و پرسید:
_ در خدمتم، مشکلی پیش اومده؟!
نگاهش از افسون به آیکال کشیده شد که دخترک گفت:
_مشکل اینه که محراب با من همکاری نمیکنه... یه جورایی حس میکنم اصلا از من خوشش نمیاد. میدونین؟! یعنی... چطور بگم...؟!
غیاث دستمال را روی میز کنار دستش قرار داد و متمایل به افسون چرخید و در حالی که قوز آرنجش را به میز عمود میکرد انگشتانش را در مقابل صورتش مشت کرد و گفت:
_ راحت باشین... ما قراره به محراب کمک کنیم هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم...
حق داشت آیکال... این مرد بینهایت دلبر و جذاب بود. برای دوستش خوشحال بود که مردی اینچنین نصیبش شده بود...
لبخندی اجباری به لبانش هدیه داد و گفت:
_ فکر میکنم از همهی زنها بدش میاد. یا اینکه متنفره... یا اینکه تظاهر میکنه... وقتی به من نگاه میکنه نفرت تو چشماش موج میزنه و این منو خیلی میترسونه... نگاهش...
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_9
رویش نمیشد بگوید از او به شدت ترس دارد. سر پایین انداخت، لبخندش محو شد و لب به دندان کشید. آرام و زمزمهوار ادامه داد:
_ نگاهش خیلی ترسناکه، یه جوری نگاه میکنه، مثل یه....مثل یه حیوون گرسنه که به طعمهاش نگاه میکنه، مثل یه بوفالوی وحشی که به پارچهی قرمز ماتادور خیره میشه، من خیلی ازش میترسم...
سکوت کرد و نگاه غیاث دوباره از او به آیکال کشیده شد، نفسی کشید و لبهایش را جمع کرد، رو به افسون با لحنی اطمینان بخش گفت:
_اما محراب ترس نداره... اون از یه بچه هم بیآزارتره... مگه با دکترش صحبت نکردین؟!
افسون نگاهش کرد، سری تکان داد و گفت:
_ اگه اون مطمئنم نمیکرد که این مورد رو قبول نمیکردم... اما...
نیمنگاهی به آیکال انداخت و آرام گفت:
_ نمیدونم چرا انقدر ازش میترسم...؟! تا حالا هیچوقت چنین حسی به هیچکدوم از بیمارهام نداشتم... از محراب بدتر هم مراجعهکننده داشتم اما...
به دو انگشتش خیره شد و برای بهتر توضیح دادن آنها را به هم مالید و گفت:
_یه جوراییه... نمیدونم تو چشماش چی داره که... که وقتی نگاهش میکنم تاب نمیارم و از ترس حس میکنم دارم پس میافتم... آقا غیاث من دختر ترسویی نیستم اما محراب...
نفسش را حبس کرد و جملهی آخرش را گفت:
_ محراب منو میترسونه...
آیکال دستهایش را روی میز قرار داد و مداخله کرد:
_ نمیخوای بگی که از درمانش منصرف شدی؟! افسون من تمام امیدم به توئه...
افسون تردید داشت. نمیدانست جواب سؤال آیکال را چه بدهد؟! از محراب میرسید و هیچ دلش نمیخواست این ترس روی درمان بیمارش اثرگذار باشد، با سری افکنده گفت:
_من نگفتم درمانش نمیکنم. گفتم ازش میترسم...
آیکال اخم کرد و میان حرفش پرید؛
_ خب این یعنی چی؟! یعنی چون میترسی میخوای کنار بکشی؟!
غیاث به قصد دلداری دست مشت شدهاش را باز کرد و دست سرد همسرش را به میان پنجههای خود کشید و گفت:
_آروم باش عزیزم...
در حالی که سعی میکرد با نوازش دست آیکال آرامش را به وجودش تزریق کند رو به افسون گفت:
_شما راه سختی رو در پیش دارین، اینو هم شما و هم ما میدونستیم ولی...
نیمنگاهی به سوی در آشپزخانه انداخت و گفت:
_ولی مجبوریم، بهخاطر ماهان مجبوریم، شما قبول کردین... یادتونه قرارمون چی بود؟! قرار بود اجازه ندیم ماهان بفهمه چه اتفاقی برای پدر و مادرش افتاده... قرار بود پدرش صحیح و سالم برگرده کنارش... برای من و آیکال آسون نبوده و نیست گذشتن از ماهان... اما بهخاطر اون حاضر شدیم به این کار تن بدیم...
نگاهی عاشقانه به آیکال که در نگاهش دُر درخشان اشک میدرخشید انداخت و ادامه داد:
_ ما همدیگه رو داریم... اما محراب...
لبهایش را روی هم فشرد و وقتی از هم جدا کرد گفت:
_محراب هیچکس رو نداره جز ماهان...
ابن بار آرامش کلام و وجودش را با نگاهی مستقیم به افسون تزریق کرد و گفت:
_ شما تنها مهرهی اصلی این داستان هستین. چون آیکال به شما و به کارتون اعتماد داره... میدونیم سخته، میدونیم محراب خیلی عوض شده. اما شنیدین که دکتر گفت اون دیگه مشکلی نداره و میتونه مرخص بشه. اما وقتی محراب فهمید همه چی رو داغون کرد. اونقدر وحشیگری کرد تا دوباره بستریش کردن. اون الان داره وانمود میکنه که یه دیوونه است، نمیخواد از اونجا خارج بشه. شما که بهتر اینو میدونین...
منتظر پاسخ دختر جوان ماند. فشار انگشتان آیکال را میان انگشتان خود احساس کرد. نیمنگاهی به همسرش انداخت، با نگرانی به افسون چشم دوخته و رنگش پریده بود. او نیز فشار اندکی به انگشتان همسرش وارد کرد تا او را از واکنش افسون مطمئن کند.
رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_10
آیکال نگاهش کرد. نینی چشمانش غم داشت و مثل همیشه قلب مرد عاشقش را لرزاند. غیاث طاقت نیاورد و دست همسرش را بالا آورد و بوسید. آیکال لبخندی محزون زد و آرام پلک روی هم فشرد. افسون نگاهش را بالا کشید. از این دو کبوتر عاشق احساسی خوشی به وجودش منتقل شد، با لبخند گفت:
_ آهای، فاصلهی مناسب رو رعایت کنین جوون مجرد اینجا نشسته...
هر دو نگاهشان به افسون کشیده شد. خندهی روی لبهایش از خبرهای خوبی حاکی بود. غیاث خندید و گفت:
_یادش بخیر. هر وقت من و آیکال به هم نزدیک میشدیم یهو محراب سر میرسید تمام کاسه کوزههامون رو به بهم میریخت، مردک اصلا نذاشت دو دقیقه با عشقمون تنها بمونیم که، یادته آیکال؟!
آیکال خندید و سر تکان داد:
_همش سر به سرم میذاشت، توأم حرص میخوردی، حسود بودی دیگه...
غیاث قهقههای زد و افسون با کنجکاوی، لبخند و لذت چشم به دهان آن دو دوخته بود که لحن محزون و سرِ به زیر افتادهی آیکال لبخند را از روی لبهایش پراند.
_ چقدر شاد و شنگول بود، همیشه فکر میکردم هیچکی تو دنیا از اون شادتر و بیخیالتر نیست... از اون مرد شاد هیچی باقی نمونده، کاری که تلما چه قبل از رفتنش و بارداریش و چه لحظهی مرگش با محراب کرد اون رو از بین برد.
اشکش فرو چکید و بغضآلود گفت:
_ محراب شوخ و شَنگمون در عرض چند ثانیه هم فهمید ماهان بچهی خودشه و هم با دستای خودش اتفاقی تلما رو که تازگیها عاشقش هم شده بود به کشتن داد.
به غیات خیره شد. او نیز سرش را پایین انداخته ولی هنوز دست همسرش را میان انگشتان خود میفشرد. غم و بغضش را هم ندیده میتوانست حس کند. لبهایش لرزید وقتی گفت:
_بهخاطر نجات جون من و غیاث، بهخاطر ما اون اتفاق افتاد. محراب مهربونمون نابود شد. به کلی نابود شد. من اگر جای اون بودم یا میمردم یا خودم رو میکشتم.
غیاث نگاهش کرد. نمِ اشک چشمان روشن او را نیز درخشان کرده بود. تمام بغضش را فرو داد و با صدای دورگهای گفت:
_ بهش کمک میکنیم دوباره سر پا بشه... با هم، من و تو و افسون و ماهان... اون دوباره برمیگرده عزیزم. امیدوار باش...
چقدر این دلداری دادنها برایش دلنشین بود. حالا دیگر تردید نداشت، حتی اگر بترسد باید از او مراقبت کند. باید امید به زندگی را در وجودش تقویت کند تا روزی خود بخواهد از آن مکان خارج شود.
لحظهای سکوت برقرار شد و افسون از جا برخاست. نگاه گریان آیکال به دنبالش کشیده شد و افسون خندان گفت:
_ خب دیگه من دو گل نوشکفته رو با هم تنها بذارم و برم سر وقت این آقا محراب ببینم دردش چیه؟!
10 پارت ابتدایی 👆
اگه دوست داشتین رمان رو کامل مطالعه کنین برای خرید اشتراک پیام بدین
@Romankade_R
بقیه رمان فرداشب💚