آیت الله ناصری _ امام زمان(عج).mp3
6.05M
#در_مشکلات_یابن_الحسن_بگویید
💢داستان زیبا بابیان آیت الله ناصری
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
کاش تادل میگرفت ومیشکست
دوست می آمد کنارش می نشست
کاش می شد روی هر رنگین کمان
می نوشتم مهربان بامن بمان!!!
کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه وغم ها به دست باد بود
کاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم آغوشی نداشت
کاش می شد کاش های زندگی
تاشود در پشت قاب بندگی
کاش می شد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غمگین نبود
ردپای کینه ها رنگین نبود..
کاش می شد زندگی
تکرار داشت...
لااقل تکرار را یکبار داشت...
نیمایوشیج
.
.
.
درگذشت سراسر غم واندوه استاد عزیز ومهربانم به امام عصر عج و همه طلاب، شاگردانش، همسر وفرزندانش وهمکارانش و... تسلیت...
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
کاش تادل میگرفت ومیشکست دوست می آمد کنارش می نشست کاش می شد روی هر رنگین کمان می نوشتم مهربان بامن ب
ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم🙏
ولی خیلی دلم سوخت.. ویاد سالهای اول طلبگی ام افتادم.. 😢 خدایش رحمت کند🙏
یا باب الحوائج
بی درک مقام تو که توحید نداریم
ما با غم جانسوز شما عید نداریم
عادت به کرم داری و تردید نداریم
بر دست کسی غیر تو امید نداریم
ما نوکر و ناچیز و شما سرور مایی
قناعتیان
.
.
یا مقلب القلوب والابصار..
یامحول الحول والاحوال..
حول حالنا الی احسن الحال🙏
امسال عید ما بعد از شکست کرونا
#کرونا_را_شکست_میدهیم
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
⛔️خاطرات کاملا #کورونایی
قسمت دهم
همچنان که تعداد مریض ها زیادتر میشد الحمدلله تعداد طلبه های جهادی و پای کار هم زیادتر میشد. ماشالله بسیار مخلص و با صفا و بی ادعا. شما به من نگا نکنین که شر و شور بازی درمیاوردم و یه بیمارستان رو خسته کرده بودم. بقیه طلبه ها خیلی آقا و سر به زیر و عارف و شهید بودن واسه خودشون. حالا ما این وسط شده بودیم جوجه اردک زشت!
دکتر بهم گفت: گام برداشتن با تو خیلی ریسکه! اما آدم دلش میخواد این ریسکو قبول کنه. مثلا اگه زن مردم سکته کرده بود چیکار میخواستی بکنی؟
خیلی مطمئن به دکتر گفتم: اون سکته نمیکرد!
گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟ چرا اینجوری رکب میزنی؟
گفتم: بالاخره منم یه چیزایی بلدم. هیچ وقت به خاطر هیچ و پوچ، خودمو با شرع و قانون در نمیندازیم. فوق فوقش حمله و شوک عصبی بهش دست میداد که اونم البته بعید بود. ضمنا 👈 خیلی از مردم به خاطر اینکه خیلی احترامشون گذاشتیم و تا حالا کسی بهشون برنگشته جواب عملی و روانی بده هر چی دلشون خواست میگن و فکر میکنن حقشون هست که هر چی خواستن فحش و ناسزا بدن. من از اوناش نیستم که همه چیزو با سلام و صلوات و گردن کج کردن حل کنم. میندازمش تو آمپاس تا یا از خودش دفاع کنه و یا بفهمه که کاری از دستش برنمیاد و باید حرف گوش کنه و بچه خوبی باشه! بده اینجوری؟
گفت: نمیدونم اما هنوز اون مریض دومیه بودا ... اون مونده هنوز ... خبر آوردن که یه چک هم خوابونده تو گوش یکی از پرستارا و خیلی عصبیه.
گفتم: این یکی حالش چطوره؟ رفتنیه؟
گفت: اولی که گفتم حالش خوب نیست و شاید رفتنی باشه، اونجوری سرش آوردی! خدا به داد این برسه! نه ... خیلی وخیم نیست ... اما چون دیابتی بوده، ممکنه روزهای آینده بدتر بشه!
گفتم: حالا برم ببینمش. گفتی کدوم اطاق؟
رفتم. نزدیک اتاقش که شدم، دیدم معرکه گرفته و داره با صدای بلند مملکتو میشوره میذاره رو بند!
با صدای بلند و چندش میگفت: مملکت ساختن واسه خودشون! یه مشت دروغگو! اگه گذاشته بودن دیروز رفته بودم سوئد پیش پسرم و تو فرودگاه جلوم نمیگرفتن، شاید امیدی به زنده موندنم بود. اما دیگه الان با یه مشت دزد و آدمکش مگه زنده در میریم؟
قدم قدم نزدیکتر شدم ...
میگفت: دوره خدابیامرز شاه که اینجوری نبود. از وقتی انداختنش بیرون، فلاکت گرفتیم. آه خودش و فرح دامنون گرفت! نگا کن چقدر عقب مونده ایم! حتی یه ماسک ساده هم نداریم! کو؟ ما که ندیدیم! آی بسوزه دولت و حکومت آخوندی که هر چی بدبختی داریم زیر عمامه همیناست!
دیدم نه! مثل اینکه این تو بمیری، از اون تو بمیریا نیست.
عماممو آوردم بیرون! گذاشتم یه جای امن و به پرستاره گفتم حواست بهش باشه. راستی این درد داره؟
گفت: آره اما اصلا حرف گوش نمیده! فقط یه سرنگ بهش زدیم فعلا ببینیم چطور میشه و چیکار میکنه؟ اصلا نمیذاره نزدیکش بشیم!
گفتم: دیوونه خونه است به قرآن! چرا اینا آزادن؟ چرا نمیبرنشون تیمارستان! گفتی کدوم آمپول باید بزنه؟
گفت: این و این!
بسم الله گفتیم و رفتیم داخل!
دیدیم سه چهار نفر اطرافش هستن و اونم چون دیده دارن بهش گوش میدن، داره طومار مملکت و انقلاب و نظام رو میپیچه! وگرنه دیوونه نبود که بشینه با خودش بلغور کنه!
سلام کردم و یه نگا به خلاصه وضعیتش انداختم. فکر کنم یکیشون منو شناخت. وقتی سرشو به بغل دستش نزدیک کرد و داشت یه چیزی تو گوشش میگفت، یه اسم سردخونه هم شنفتم!
فقط دیدم دو نفرشون باریک شدن و از اتاق در رفتن!
زنه تا این صحنه رو دید، بیشتر رو من حساس شد و در حالی که نگام میکرد به حرفاش با صدای بلند بلند ادامه داد: آره ... همش تقصیر خودشونه ... مردم مریض شدن اما مگه براشون مهمه؟ عربم نشدیم که پز شیخ زائد بدیم! اما یه مشت زائده ریختن دور و برمون!
آقا منو میگی؟ از این تشبیهش هم خندم گرفته بود و باید جلوی خندم میگرفتم و هم باید چنان ساکتش میکردم که دیگه از این افاضات تحویلمون نده!
خیلی بی توجه به اون خانمه، به پرستار گفتم: خانم لطفا این زائده رو از دستش باز کنین!
پرستاره هم رفت به طرف سِرُم. زنه تا دید پرستاره میخواد سرمشو باز کنه با تعجب و اخم گفت: این که هنوز داره! تازه بهم آویزون کردن! چرا باز کنه؟
بهش نگا نکردم. به پرستاره گفتم: بازش کن خانم! بازش کن که کار داریم. این خانمو ترخیص کنین که تشریف ببرن!
پرستاره دستشو برد به طرف سِرُم، زنه چنان دادی زد که نگو! گفت: ولش کن! چته؟ چرا اینطوری میکنی؟ مگه کوری که حالم بده؟
بهش نگا کردم و گفتم: از بالا دستور اومده که شما رو درمان نکنیم. گفتن بیمه هم از شما قبول نکنیم! ضمنا از همین ماه یارانتون هم قطع کنیم و ولتون کنیم که برین بیرون! برین همون سوئد و همون جاها ... برو خانم ... برو!
با خشم و نفرت گفت: برمیاد! ازتون برمیاد! وقتی تو تلوزیونتون میگه هر کی نمیتونه بذاره بره همون جاها که فلان! تو هم باید اینو بگی! همتون همینین!
به پرستار گفتم: وقتی سِرُم این خانمو قطع کردی، بنداز سطل آشغال و بیا!
رو کردم به اون خانمه و بهش گفتم: تا یه ربع دیگه جمع کنین تشریف ببرین.
پرستاره رو میگی! چنان جدی و باحال دست برد که سرمو قطع کنه و واقعا هم قطع کرد و به اعتراض و درد و حرفای زشت زنه توجهی نکرد که نگو! ینی عالی بازی کرد.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
⛔️ خاطرات کاملا #کورونایی
قسمت یازدهم
وقتی زنه دید که نه بابا! از این خبرا نیست. من که رفتم بیرون. پرستاره هم جلوی خودش سرمو انداخت تو سطل آشغال! با صدای بلند دادو فریاد کشید ... متاسفانه هنوز فحاشی میکرد ... ضمنا کمک کمک هم میگفت ... حتی میگفت: چتونه ؟ مگه چه گفتم؟ همه میگن! مگه من تنها میگم؟
شاید یه ربع بیست دقیقه ای گذشت که پرستاره با لبخند اومد و گفت: خانمه داره گریه میکنه و کمک کمک میگه! چیکار کنیم؟
گفتم: وقتشه. وقتی صداتون کردم، همه داروها و چیزایی که نیاز داره بردارین بیارین.
رفتم تو اتاقش. دیدم خیلی کسی دورش جمع نشده. حالش خوب نبود. صندلی گذاشتم کنارش و نشستم.
وقتی چشمش به من خورد، هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین و گریه میکرد.
به پرستار گفتم اومد. به خانمه گفتم: راحت دراز بکشید و اجازه بدید پرستار کارش بکنه.
اونم همین کارو کرد. راحت و تسلیم خوابید و پرستار هم خیلی راحت و با مهر و محبت همیشگی کارش را انجام داد. دوباره خلاصه وضعیتش هم به روز شد و یکی دو نفر دیگه هم توی اون اتاق کار داشتن و باید اکسیژن و ... را چک میکردند اومدن و سلام کردن و به راحتی کارشون کردن و رفتند.
به پرستاره اشاره کردم که وقتی کارش تموم شد بره بیرون.
من و اون خانم و یکی دو نفر بیمار دیگه در اون اتاق بودیم. با لحن همیشگی و آروم و بدون شیطنت بهش گفتم: «من با دکترتون صحبت کردم. الحمدلله خیلی وضعتون خراب نیست و اگه همکاری کنین و روحیه داشته باشین، همه چیز درست میشه. فقط کافیه یه کم با بچه های اینجا مثل عزیزان خودتون رفتار کنین و اجازه بدین کارشون بکنن.»
با ناراحتی که هنوز تو چهره اش بود گفت: «من دیابت دارم. زن همسایمون میگفت خوب نمیشی.»
فهمیدم که داره کم کم اعتماد میکنه و میخواد صحبت کنه. بهش گفتم: زن همسایتون متخصص هستند؟
گفت: لیف و دستکش میبافه! چی چی متخصصه!
گفتم: شما توی لیف بافی ایشون اظهار نظر میکنین که اون به خودش اجازه میده که در بیماری و زندگی و حیات شما، به شما آمار دروغ بده؟
چیزی نگفت.
گفتم: نگران نباشید. همه تلاششون میکنند. راستی تا حالا سوئد رفتین؟
گفت: یه بار!
گفتم: دیگه کجا رفتین؟ منظورم خارج از کشوره.
گفت: یه بار هم انگلستان رفتم.
گفتم: ماشالله. مکه و کربلا هم رفتین؟
گفت: نه! نشده تا حالا!
لبخندی زدم و گفتم: حالا بیخیال! راستی میدونستین همین الان که ما با هم صحبت میکنیم، سوئد اعلام کرده که کسی حق نداره برای تست کرونا بیاد بیمارستان؟ میدونستین گفته اگه اینقدر حالتون بد بود که دیگه نتونستین حرکت کنین، به خودمون بگین تا ماشین آمبولانس بفرستیم و بیاد جمعتون کنه و شما را ببره؟
گفت: بدت نیادا اما چرنده!
گفتم گوشیمو تمیز کردن و آوردن. روشن کردم و رفتم سایت های خودشون و نشونش دادم. گفتم: ببین! این که دیگه خبرگزاری فارس و تسنیم و صدا و سیما که نیست. مال خودشونه! اینا ... گفتن اصلا قبول نمیکنن تست بگیرن!
با تعجب نگا کرد و هیچی نگفت!
گفتم: عکسای فروشگاه های اروپا و کشورهایی که کرونا اومده را دیدین؟
براش آوردم و شاید بیست سی تا عکس نشونش دادم. با تعجب دید و گفت: اینا عکس کجاست؟
گفتم: اینا عکس کشورهایی هست که مازاراتی و لامبورگینی و بنز و فیس بوک و اینا در انحصارشون هست!
عکسای فروشگاه های ایرانم آوردم و نشونش دادم و در حالی که داشت حالت معمولی و عدم توحش ایرانی جماعت را میدید گفتم: اینم کشور سایپا و ایران خودرو و پشمک حاج عبدالله است!
گفت: چه میدونم والا ! شنیدم تجهیزات اونا بهتره!
گفتم: خب اگه برای سرماخوردگی و هر نوع ویروسی قرار باشه بریم خارج، خب دیگه چرا بیاییم؟ اصلا ولش کن ...
ببینید ... این سایت سازمان جهانی غذا و دارو هست. گفته ایران در کنترل کرونا نسبت به چندین برابر کشورهای اوروپایی جلوتر هست و بهتر عمل کرده. اینم سایت خودمونه؟ سایت حکومته؟ فرمانده سپاه این حرفو زده؟
همین خانمی که تا چند دقیقه قبلش داشت خواهر مادر اول تا آخر مملکتو یادآوریمون میکرد، قیافه حق به جانب گرفت و گفت: ما فرهنگ نداریم. حالا صبر کن یه کم اوضاع بدتر بشه. میبینی چطور ایرانی جماعت گوشت همدیگه رو میخوره!
گفتم: چرا نسیه شما را قبول کنیم؟ من اهل نقد هستم. نقدا بیا فیلم درگیری مردم فرانسه در فروشگاه ها رو ببینیم.
گذاشتم و اونم یه کم خودشو جمع و جور کرد که راحت ببینه! دید که چطوری دارن ملت همیشه در صحنه فرانسه همدیگه رو میخورن! دید که ملت با فرهنگ چین چطوری سر یه دستمال کاغذی دارن نسل همدیگه رو منقرض میکنن و الانه که لباس سامورایی بپوشن و حمله کنن به گوگوریو!
گفتم: شادترین کشورهای دنیا تو بحران کرونا سرِ ی دستمال توالت دعوا میکنن و اینم عکس آمریکا که مردمش با شیوع کرونا از بس به خاطر امنیتشون میترسن، رفتن تو صف خریدن اسلحه و صف کشیدن و دارن اسلحه میخرن!😱
بعد عصبانی ترین مردم دنیا از بدترین شرایط هم جوک میسازن😂
بعضی دکتر پرستاراشون هم تو بخش قرنطینه، بندری و راک میرقصن💃🕺
مردم هم توی شهرک اکباتان و جاهای دیگه اومدن تو بالکن خونشون و آهنگ شماعی زاده میذارن و یه قر ریزی هم میدن!😉
خانم کجا میخوای بری؟
بخواب همین جا تا هم بهتر بشی و هم شاد بری بیرون!
فوق فوقش هم شادروان از دنیا میری!
والا
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
⛔️توجه⛔️
کدام مطلب یا جمله و یا حس و حال و عکس العمل کانال رمانهای مذهبی در سال ۹۸ برای شما جذاب تر بود؟
لطفا به صفحه شخصی ارسال کنید تا با بقیه اعضای خانواده بزرگ این کانال به اشتراک بذاریم☺️
منتظرم🌺
za_shams
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
2-ورزش و بازی در خانواده.pdf
4.76M
🤼♀🤼♀ آموزش تصویری ورزش و بازی در خانه با خانواده با حداقل امکانات
#کرونا_را_شکست_میدهیم
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
⛔️ خاطرات کاملا #کورونایی
قسمت دوازدهم
خانمم روی سر و وضعم حساس تر از خودمه. خیلی پیش اومده که اصلا یادم رفته برم اصلاح و ناخونام کوتاه کنم و یا عمامه تمیز بپیچم اما خانمم یادم آورده و مرتب شدم. چون خدا نکنه ذهنم درگیر سوژه و یا پروژه ای بشه. دیگه کلا غرقش میشم و تا بیام بیرون خیلی طول میکشه. حتی شده گاهی بیرون نیومدم و به زور آوردنم بیرون!
به خاطر همین در لحظه ای که بعد دو سه روز برای خانمم تماس گرفتم، اول نسبت به سر و وضعم بهم تذکر داد و گفت حواست باشه. بعدش هم گفت یه پیام بذار کانالت که ملت نگرانن و خوب نیست یهو غیبت زده.
گفتم چشم و بعدش هم یه کم با بچه ها حرف زدم.
یه کم استراحت کردم و وقتی بیدار شدم سر و وضعم مرتب کردم و کل لباسامو عوض و بدنمو ضد عفونی کردم. بیمارستان لباسای ما رو هم میشست اما خانمم گفته بود بیار خونه بشورم. ترجیح دادم خودم بشورم که نه مدیون بیمارستان بشیم و نه این لباسا رو خونه ببرم. ولی یکی از مسئولین بیمارستان گفت: نه حاج آقا ! بذارین خودمون بشوریم. چون ما از مواد خاصی استفاده میکنیم و ضد عفونی میشه و کلا روش ما بهتره.
بگذریم ...
آماده شدم و تمام وسایل و ماسک و روپوش و نایلن روی عمامه و ... را عوض کردم. شده بودم مثل قصه حسن کچل که رفت حموم و تمیز شد و اینا ... حس میکردم منم شدم حاج آقا گل ... تر و تمیز و تپل مپل 😌
رفتم بخش ...
نمیدونم کلا اون لحظه چرا اینقدر سر خوش بودم ...
حالا خوبه فقط یه حموم رفته بودما ... اما چون از اون لباسا و ماسک و ... فاصله گرفته بودم و تازه شده بودم و نفس تازه و استراحت به مغزم رسیده بود حس میکردم الان که دارم خرامان خرامان وسط بخش راه میرم، باید از بلندگوی بیمارستان این دیکلمه پخش بشه:
«حاجی! 🌷
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت وقتی توی اون لباسها داشتی پُختک میزدی و نزدیک بود کل بدنت آبپز بشه؟
و اینک یک بخش و با کلی بیمار بد حال و خوش حال در انتظار توست...
برو ببینم چیکارمیکنی؟
میخوام دهن مهن هر چی ناامیدی و ناراحتیه رو سرویس بکنی و برگردی!»
کلا خوبه آدم سرخوش باشه. به خدا. شادی و آرامش چیزی نیست که بتونی بیرون پیداش کنی. کلا هر اتفاقی که قراره بیفته، اگه درون خودت افتاد، افتاده! وگرنه دهنت سرویسه و باید بری پیش بقیه گداییش کنی!
اون اتفاق درونی خوب توی مغزت، حالا میخواد با آهنگ شماعی زاده و شب پره همراه بشه و یا با ریتم حاج محمود و حاج منصور! مهم اینه که چی انتخاب بکنی؟ کی انتخاب بکنی؟ کدومشو پِلی کنی؟😉
با همون روحیه فوق العاده رفتم پیش بیمارانی که تازه آورده بودند. یکیشون که تا آخوند دید دهنشو باز کرد و شروع کرد: شماها چرا نمیمیرین؟ 😡 اینجا چی میخواین؟ نکنه اینقدر وضعمون خرابه که دیگه اومدین برای توبه و این حرفا! آره؟😡
گفتم: سلام برادر جان! 🌷 ارادت. گفتم شاید پرستارها و دکترا خسته باشن و شما هم کاری داشته باشین، گفتیم بیاییم خدمتی بکنیم. حالا هم اگه حضورم شما رو آزار میده، از کنار تخت و اتاق شما میرم.
یه کم جا خورد که این برخوردو دید. گفت: ولمون کنین بابا! آره ... از پیشم برو ... از اینجا و این اتاق برو! برو پیش بقیه! بقیه به این کارا مستحق ترند.😏
بازم اون رگه گرفت و با لبخند خاصی گفتم: چشم ... میرم ... همین حالا هم میرم ... ولی برادر جان! از اتاق رفتم. از پیش تو رفتم. اصلا از این بخش و بیمارستان رفتم. اما مگه از این مملکت میرم؟ 😂 مگه میتونین از این مملکت بیرونم کنین؟ 😂 مگه میذاریم انقلاب از دستمون بگیرین؟ هستیم ... تا آخرشم هستیم ... به قول مرحوم آقای مجتهدی تهرانی؛ از 57 که سوار شدیم، حالا حالاها سواریم. پیاده هم نمیشیم. ایستاده بودیم و ایستادیم و وای خواهیم ساد!😂
یه کم یخش آب شد و گفت: آی قربون آدم چیز فهم! پس خودتون میدونین سوارمون شدین!
با خنده گفتم: آره بابا ... شتر سواری که دولا دولا نمیشه!
همه زدن زیر خنده.🤣 مرده گفت: دستت درد نکنه! دیگه شتر هم شدیم!😒
وسط خنده ها گفتم: قصد بی احترامی نداشتم اما یه همچین چیزی...
با حالت طعنه گفت: راستی چرا دیگه در حرم ها رو بستین؟ دیگه شفا نمیدن؟
گفتم: اهل بیت دو نفرشون با شمشیر شهید شدن و بقیشون هم با مسمومیت. ینی یه جور ترور خاموش و سرد و بی سر و صدا. اونا این همه مرض و مریضی شفا دادن، اما سم و مسمومیت بر خودشون اثر داشت. چرا؟ چون اینطوری براشون مقدر شده بود. اونا حتی وقتایی هم که شفا میدن، خودشون هیچ کارن! اونا فقط واسطه هستند و همه کاره عالم خداست.
گفت: ینی میخوای بگی امام رضا و حضرت معصومه و اینا شفا نمیدن؟
گفتم: خودشون از پیش خود نه! تا خدا نخواد، حتی برگ هم از درخت نمیفته! چه برسه که بخواد کسی شفا پیدا کنه.
یه کم جمع و جور شد و گفت: پس دیگه چرا به اونا بگیم که به خدا بگن؟ خودمون به خدا میگیم!
گفتم: بسم الله ... بفرما ... حالا کی مجبورت کرده که حتما امام رضا واسطه کنی؟ اگه روت میشه که خیلی راحت باهاش حرف بزنی و لازم نیست کسی ضمانتت کنه و یا اصلا بلدی جوری خوشکل حرف بزنی که دل خدا را به دست بیاری و همه چیزایی که واقعا لازم داری (نه چیزایی که فقط تو ذهنت درگیرش هستی) بگی و بگیری از خدا، اصلا کسی تعصب نداره که بگه این کارو نکن و حتما متوسل به اهل بیت بشو.
گفت: حالا داستان این حرما چیه؟
گفتم: برامون اهمیت دارن چون متعلق به کسی هستن که دوسش داریم. وگرنه این سنگ و فلز و طلا و آهن که حاجت منو تو رو نمیده.
ثانیا ماها مثل بچه ای هستیم که وقتی تو محله بابا و بزرگترش هست، حالش خوبه و اعتماد به نفس داره. چون اثر بابا داشتن و پشت گرمی داشتن رو حس میکنه. اصلا خونه پدری هممون احساس و انرژی و هویتمون رو یادمون میاره و اثر خودشو داره.حرم ها هم همینن. مغناطیس عجیبی داره که حتی حال آدم بی خیال رو خوب میکنه. که برسه به کسی که دردش اومده و از سر درد پاشده اومده اونجا.
همین. به خاطر همینه که حرم هم مثل بقیه جاها ممکنه کثیف بشه و خراب بشه و ویروس بگیره و حتی مثلا یه بچه ندونه و نجس کنه و ...
الان چی؟ توقع داری مثلا اگه یه نفر بیماری واگیردار داشته باشه و پاشه بیاد حرم، اگه مثلا خدا صلاح ندونه که شفا پیدا کنه، یه دستی از توی ضریح بیاد بیرون و بزنه دو شقّش کنه؟ که بقیه مریض نشن؟
خب نه! چرا؟ چون اصلا وظیفه و هویت و امامتِ امام ربطی به این چیزا نداره. این چیزا مال عالم ماده و طبیعی و این چیزاست. به خاطر همینه که ما وظیفمون اینه که در و پنجره و صحن و ضریح و گنبد و بقیه جاها رو تر و تمیز کنیم. عاقلانه نیست که بگیم در باز میذاریم که هر اتفاقی برای مردم بیفته و به ما هم ربطی نداره و اگه خود امام صلاح میدونه، هم شفاش بده و هم یه کاری کنه که ضریحش کثیف نشه!»
گفت: پس ینی همه چی باید عادی و طبیعی باشه؟
گفتم: «اهل بیت بر خلاف جریان عادی روزگار که کاری انجام نمیدن. اگه هم خدا بخواد کسی شفا بده و گره از کار یه نفر باز کنه و این چیزا، مطمئن باش بر اساس جریان طبیعی (به قول ماها ؛ علت و معلولی) و حاکم بر همه عالم و توسط امام معصوم که بهش متوسل شدیم رخ میده. وگرنه خود اهل بیت هم مریض میشدن و خونه و لباساشون هم تمیز میکردن و هر وقتم مریض میشدن، حتی اگه لازم بوده به جراح یهودی هم مراجعه میکردند.
این ماییم که فکر میکنیم همه چی باید اونجوری حل بشه که ما براش دعا میکنیم. ماشالله دعا که نمیکنیم. بلکه برای خدا یا لیست خرید مینویسیم و یا راه و چاه نشونش میدیم. وقتی هم حاجتمون گرفتیم اسم همش میذاریم معجزه! با اینکه اینا همش لطف خداست که از طریق کرامت اهل بیت شاملمون شده. وگرنه معجزه کلا فازش با این چیزا فرق میکنه و صرفا به خاطر اثبات ادعای امامت و نبوت اتفاق میفته.»
گفت: چه میدونم والا! هر کدومتون یه چیزی به مردم میگین! اما تا حالا کسی اینجوری برام نگفته بود. حالا ولش کن. روشن شدم. اصلا حرم و اماما و اینا همش به کنار. به ما چه؟ ولش کن. بگو کِی از مملکت جمع میکنین میرین؟
من😐
خودش😒
بقیه بیمارا🤣😂
وقتی میخواستم برم تو اون اتاق، تو ذهنم داشتن آهنگ آنشرلی با موهای قرمز میخوندن!💃
اما وقتی میخواستم بیام بیرون، لالایی تیتراژ پایانی مختارنامه تو گوشم و مغزم میپیچید!🗣🧠
مخصوصا اونجاش که میگه: ووووی ... وووووی ... ووووووی ...😣
مرد حسابی دراومده بعد از این همه علم و فضیلت و اخلاق و بیان نیکو، بهم میگه حالا کِی از مملکت جمع میکنین میرین؟!
شیطون میگه همچنین بصیرتمو بکنم ...👎
لا اله الا الله
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
رسولی؛ رو شونه_ها به جای بار گناه.mp3
5.54M
منتظر یعنی...
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
🔰 لوح | چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان
👈🏻 رهبر انقلاب: این نوح امام زمان است... دریا طوفان، سختی و مشکلات دارد، اما وقتی کشتیبان بنده برگزیده خداست، معصوم است، بیمی وجود ندارد... به ناخدای این کشتی حضرت بقیّةالله (ارواحنا فداه) عرض میکنیم کشورِ خودش را به ساحل نجات برساند، مردم مؤمن ایران را حمایت و کمک کند. ۱۳۹۱/۰۶/۲۸ و ۱۳۹۹/۰۱/۰۱
🔺 پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR براساس این بخش از پیام نوروزی رهبر انقلاب به مناسبت آغاز سال ۱۳۹۹، لوح «نوح کشتیبان» را منتشر میکند.
📥 سایر کیفیتها:
http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=45212
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
⛔️توجه⛔️ کدام مطلب یا جمله و یا حس و حال و عکس العمل کانال رمانهای مذهبی در سال ۹۸ برای شما جذاب ت
🌹🍃پیامهای شمادرباره جذابترین مطالب و...👇
سلام
جذابترین خاطره ی98 درباره این کانال؟
اولا آشنایی با این کانال بود
بعدش تهیه ی لیست رمان هااااااااااااا
متشکرم💐
پیام پرستاران وکادر پزشکی کشورها به مردم..
ماسرکار می مانیم بخاطر شما.. شما درخانه بمانید برای ما
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
خاطرات کاملا کرونایی
قسمت سیزدهم
جلسات توسل و دعا و مداحی که مختصر و با صدای آرام در بخش ها اجرا میشد طرفداران خودشو داشت. بقیه هم که معلوم بود خیلی شاید اهل این چیزا نبودند بی احترامی نمیکردند و گوش میدادند. چون هم کوتاه بود و هم متنوع اجرا میشد و به هیچ وجه کسی به صحرای کربلا و گودی قتلگاه نمیزد.
تا اینکه یکی از رفقا تصمیم گرفت که درباره زندگی و امیدواری و اینکه شفا دست خداست و اینا حرف بزنه. اتفاقا بچه فاضل و مودبی بود. معلوم بود که بحثش الکی نیست و قرار نیست فقط زمان بگیره و وقت تلف کنه. مقدمه و موخره خوبی ارائه داد. یکی از جاهای قشنگ بحثش که یادم نمیره این بود که:
«بزرگترین نعمتی که از بس در اون نعمت غرق هستیم که خبر نداریم و هنوز هیچ کشوری نتونسته برای این نعمت قیمت و مالیات مشخص کنه، نعمت هواست!
هوا حتی آلوده اش هم خیلی ارزش داره و بالاخره باعث میشه ما زنده بمونیم و اگه دقیقه ای به ما هوا نرسه، کار تمامه و باید اشهمون بخونن!
ارزش هوا را اعدامی میدونه که بند انداختن دورگردنش و صندلی زیر پاش کشیدن و داره بال بال میزنه!
ارزش هوا را کسی میدونه که داره توی استخر خفه میشه و دست و پا میزنه و دوستاش فکر میکنن داره مسخره بازی درمیاره!
ارزش هوا را مریضی میدونه که روی تخت خوابیده و به خاطر رسوندن همین هوا به دهن و دماغش، باید کلی پرونده تشکیل بده و پول و بیمه و این چیزا داشته باشه تا بذارن اکسیژن و نفسی که میخواد بهش برسه و تموم نکنه!
آب اگه چند روز نخوریم نمیمیریم. غذا اگه حتی یک هفته هم نخوریم نمیمیریم. خونه و ماشین و شغل و زیبایی و دوست و همسر و بچه و ... هم نداشته باشیم بالاخره هلاک نمیشیم و میتونیم یه جور دیگه زندگی کنیم.
اما هوا ... اکسیژن ... نفس کشیدن ...
حتی یه چیز دیگه که خیلی ارزش داره و حواسمون بهش نیست اینه که خدا را شکر لازم نیست برای استفاده از هوا برنامه ریزی کنیم و با اختیار و حساب شده نفس بکشیم! همین که خودش میاد و میره، نعمت بزرگی هست.
تصور کنین لازم بود که خودمون نفس بکشیم و همش حواسمون باشه که نکنه یه لحظه نفس نکشیم. دیگه مگه میشد زندگی کرد؟ باید همه کار و زندگیمون تعطیل کنیم که نفس بکشیم. اینقدر سخت میگذشت که باید هر از یه مدتی به همدیگه به خاطر نفس کشیدن، خستنه نباشی بگیم!
تا حالا شده به خدا بگیم: خدایا دمت گرم که نفس کشیدنمون به اختیار خودشمون نیست!
خدایا ازت ممنونیم که لازم نیست برای نفس کشیدن، مالیات و مالیات بر ازرزش افزوده و خمس و زکات بدیم و نفس بکشیم!
خدایا اگه نفس کشیدنمون اختیاری بود، با اولین خواب توی زندگیمون هممون به فنا میرفتیم و جنازه جنازه روی زمین و توی رختخواب ها میموند! اصلا باید نوبتی و با قرعه کشی انتخاب میکردیم که کی بخوابه و کی بعدش دفنش کنه؟»
بحثش جالب بود. میخواست بگه واقعا چقدر ما نسبت به نعمت های خدا غافلیم و اصلا حواسمون نیست و از خدا به خاطر اون نعمت ها تشکر نمی کنیم.
بعدش هم یه دهن برای همه خوند و همه چیز خوب و عالی و سنگین و رنگین تموم شد.
وقتایی که بی خود تپش قلب میگیرم و یه حس سنگینی روی خودم احساس میکنم، معمولا اتفاقی که نباید و یا نمی خوام میفته!
اون لحظه هم همین حس اومد سراغم. پاشدم که مکان را ترک کنم و برم که یهو یه شیر خام خورده ای گفت: «تقدیر و تشکر میکنیم از حاج آقا!»
سرعتمو بیشتر کردم که فورا بخش را ترک کنم ....
گفت: «حالا نوبت هم که نوبتی باشه، استفاده میکنیم ...»
سرمو انداخته بودم پایین و داشتم به در نزدیک میکشدم که لامروت گفت: «از حاج آقای جهرمی که ایشون هم از یکی از نعمت های مهم الهی پرده برداری کنند!»
دستمو انداختم به دستگیره که درو باز کنم که دیدم همه مثل قوم تاتار گفتن: «حاجی با شماست ... آقای .... با شما هستنا ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!»
نه دیگه ... دیر جنبیدم. سنسورم اگه سی ثانیه زودتر آلارم داده بود نجات پیدا کرده بودما ...
اما ای دل غافل ...
برگشتم و دیدم همه بخش دارن لبخند میزنن و از توی چشماشون یه «میخواستی فرار کنی! آره؟ خوب گیرت آوردیم!» خاصی موج میزد.
وقتی قدم قدم بین خنده ها و موج صلواتای اونا راه میرفتم و به وسط بخش و پیش روحانیون دیگه نزدیک میشدم، احساس میکردم دارم به ضایعگاه (بر وزن زایشگاه و به معنی محل ضایع شدن آدم) نزدیک میشم!
بالاخره رسیدم وسط بخش و اون روحانیه که الان داشتم تعریف علم و هنرش میکردم چنان با لبخند شیطنت آمیز به من تعارف کرد و گفت «بفرما برادر! شما هم فیض بده!» که فکر کردم دم در فیضیه ایستادم!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم😐
خیلی استفاده کردیم از وجود مبارک برادر عزیزمون که درباره نفس کشیدن و هوا و اسکیژن و o2 صحبت کردند. اتفاقا چقدر درباره همین اهمیت o2 و حتی o3 و گاهی هم o4 در روایاتمون احادیث خوشکل اومده!😒
دیگه خیلی عزیزان فیض دادند. شما هم استفاده کردید. آفرین به شما و ارادت شما به روحانیت و دین ... حتی در این شرایط که موقع مردنتونه!😂 فقط موندم که این ما هستیم که دست از سر شما برنمیداریم یا شما هستین که که ما رو ...🤔
خب ... خیره ان شاءالله...
اجازه بدید بنده هم درباره یکی از نعمت های بزرگ الهی حرف بزنم. نعمتی که اگه نبود، ما حتی از بستن ساده ترین دکمه پیراهن و شلوارمون هم عاجز بودیم.🙈
نعمتی که اگه نبود، نمیتونستیم پول بشماریم و فقط با اون هست که میتونیم خیلی راحت و بی دغدغه پول بشماریم و ککمون هم نگزه!😳
نعمتی که اگر نبود، بدن ما ناقص بود و نمیتونستیم ادعا کنیم که همه کارامون را خودمون انجام میدیم و نیاز به کمک کسی نداریم.😒
نعمتی که ...
اصلا اجازه بدید بیشتر از این منتظرتون نذارم و بگم که اون کدوم نعمت استراتژیک الهی هست؟🙊
بله! همینطور که متاسفانه هیچ کدومتون فکرش نمیکنید و از قیافه هاتون و اینکه بخش در سکوتی مرگبار فرو رفته تا این نعمت الهی را معرفی کنم، باید با افتخار عرض کنم که این بزرگ نعمت الهی چیزی نیست مگر «انگشت شست!»👍🙈
بله دوستان! انگشت شست!
این انگشت خیلی مهمه. به جان مادرم قسم. اینقدر مهمه که نگو!
مثلا حتی میشه از روی انگشت شست کسی فهمید که روحیاتش چطوریه؟
چطور؟ حالا عرض میکنم...
شست چاق نشانگر طبیعت عصبانی فرد است و اگر کسی شصت چاقی داشت، از نظر امور جنسی دارای قدرت بالایی هست و پیشنهاد میکنم اصلا باهاش ...🙊
آره ...
بازم خدا بزرگه ...
و یا فردی که دارای شست لاغر می باشد فردی آرام و خجالتی است. خیلی باهاش چونه نزنید. کلا این مدل آدما معذب هستند!
و یا فردی که دارای شست بلند می باشد، شخص آرام و دقیقی است و حتی به نظر میشه در گزینش ها ازش بخواید که انگشت شستش رو نشونتون بده! حتی اگه از انگشت شستش خوشتون اومد یه جایی منصوبش کنید.
والا.
چون شدیدا پیگیر کارها ومسئولیت های خودش هست.
حالا اگه فردی دارای انگشت شست کوتاه بود چطور؟
چنین شخصی ذاتا آدم عجولی هست اما دستش فرز هست و سرعت عملش بالاست. مثلا اگه بزرگواران به عنوان سر دسته دزدها منصوب شدند میتونند از این خصیصه استفاده کنند و آدمای با انگشت شست کوتاه به عملیات ها بفرستند.😅
از همه اینا که بگذریم، اگه این شست نبود چطور میخواستیم لایک و بیگ لایک کنیم؟👍👎
نه خدا وکیلی! جدی میگم!
یا حتی اگه همین شست نبود، چطور میخواستیم وقتی با پیشنهاد کسی مخالفیم و ازش خوشمون نیومده، یه چیزی نشونش بدیم که هم از رو بره و هم دهنش گِل گرفته بشه؟😂
الا همین انگشت شست!
مخصوصا اینکه با شباهت و قرابت رفتاری که با دیگر عضو استراتژیک بدن داره، به خوبی تمام المنظور من و شما را به طرف مقابلمون با اهدای بهترین سلام ها ابلاغ میکنه!🤣😂🙈
حالا اینم هیچی!
اصلا چقدر این بزرگوار به القای مفاهیم مجلس خواستگاری کمک کرده!
مثلا خوانواده های پر توقع که در مجلس خواستگاری جمع میشن و مدام انتظارات بیهوده از هم دارند، پس از قرائت هر بند از انتظارات همدیگه، این انگشت عزیز را به هم نشون میدن و آخر سر هم جلسه خواستگاری شست شست تموم میشه!😂
حتی داریم که ملائکه درآسمان ها وقتی بنده ای را میبینند که داره توبه میکنه اما توی ذهن کثافتش نقشه گناه را هم میکشه و یا دعاهای گنده گنده میکنه و اصلا اهل تلاش نیست، به جای اینکه نماز و دعاش رو بزنن تو سرش و ضربه مغزیش کنند، با عرض معذرت از باری تعالی، 🙈انگشت شستشون رو به نشان «حالا اینو داشته باش تا بعد!» نشونش میدن!😂🤣
و موارد بسیار زیادی که دیگه ذکر محاسن و کاربردهای آن عضو اصلی و یگانه دهر، در یک مجلس نمیگنجه و اجازه بدید تا تعداد بیشتری از شما بیماران و پرسنل زحمتکش بیمارستان از خنده تلف نشدید، برادر عزیزمون با ذکر چند تا دعا ، درب فیضیه رو ببندند تا بریم!»
اون رفیقمون که داشت نفسش بالا میومد از خنده و اکسیژن به مغزش نمیرسید.🤣
امت غیور خوابیده روی تخت هم داشتن تخت را گاز میگرفتن.😝😆
دکتر و پرستارها هم داشتن انگشت شستشون رو به هم نشون میدادند که بیشتر با اخلاق و روحیات هم آشنا بشن.😁😏
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
⛔️خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت چهاردهم
قبلنم گفتم؛ اکثر کارهای ما به صورت بالینی و صحبت با تک تک بیماران بود. مخصوصا بیمارانی که خودشونو باخته بودند و یا کسی نداشتند.
بعضی بیماران هم بودند که معلوم بود که پیداشون کردند. ینی از کوچه و خیابون پیداشون کرده بودن و وقتی مراکز نگهداری از کارتون خواب ها به سلامتی اونا مشکوک شده بودند، ازشون تست اولیه گرفته بودند و دیده بودند بیمار هستن و فورا به بیمارستان منتقلشون کرده بودند.
با خودم تردید داشتم این خاطره را در این مجموعه خاطرات کرونایی بیارم یا نه؟ اما هر چی فکرش کردم دیدم اگه بعدها این خاطرات تبدیل به کتاب بشه و چاپ بشه اما این تیکه در اون نباشه، برام هیچ لطفی نخواهد داشت.
کوتاهه اما برای خودم، همه اون چند روز یه طرف، این تیکه هم یه طرف!
یه جوونی آوردند که قدش نسبتا بلند. موهای ژولیده و بلند و به هم ریخته. تیک داشت. شلوار و پیراهنش هم زار میزد. هست یه وقتایی هیچ چیزت دست خودت نیست و حرکت میکنی به طرف یه چیزی یا یه کسی... همون موقع ها که از نگات شروع میشه و بعدش پاهات از اختیار خودت خارج میشه ومیری به طرفش ... وقتی اون پسره رو دیدم همین طور شدم.
داشتم برای یکی از پرستارها درباره رعایت نجاست و طهارت بیماران توضیح میدادم که ...
آوردنش ...
چشمام و پاهام و خودم و همه توجهم رفت به طرفش ... تا جایی که دیدم کنار تختش ایستادم. یه کم کنارتر ایستادم تا کارهای اولیش انجام بدن و یه کم آروم تر بشه. خیلی سرفه میکرد و تا میخواستن بهش دست بزنن، اولش بدنش یه تیک پیدا میکرد و بعدش اجازه میداد.
منو میگی ... غرقش شده بودم ... نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه؟ اصلا تماشایی بود اون پسر!
پرستاره گفت: حاج آقا این خیلی اوضاش خرابه ... کاش اصلا کلا طرفش نمیومدین... ما هم به خاطر همین آوردمیش تو این اتاق که کسی نباشه ...
همین طور که نگاش میکردم، به پرستاره گفتم: چقدر حالش بده؟
پرستاره گفت: نمیدونیم چقدر میمونه!
پرسیدم: مگه مشکل دیگه ای هم داره؟
که یهو دو سه تا دکتر اومدن داخل و با عجله و تندی به من گفتن: حاج آقا لطفا برو بیرون ... اینجا کلا کسی نباید باشه ... این خطریه ...
از صندلیم بلندم کردند. ما طلبه ها با هم قرار گذاشته بودیم که مطیع محض دکترا باشیم و بخاطر اینکه اصطکاکی پیش نیاد و برای حضورمون خللی ایجاد نشه، هر چی گفتن قبول کنیم.
پاشدم که برم بیرون ... یه لحظه دم در از پرستاره خیلی آروم پرسیدم: غیر از کرونا مگه چیزی دیگه هم داره؟
یه جوابی شنیدم که کلا ... رفتم ... محو شدم ... دلم مثل آیینه خورد زمین ... شیکست ... پرستاره آروم گفت: آره ... ایدز داره!
وای منو میگی؟ اصلا خرابتر شدم. چون پسر بسیار خاصی بود. از اونا که ... کلمشو نمیدونم چی تایپ کنم ... شاید نیم ساعت دنبال کلمه میگشتم که بذارم اینجا ... فقط بلدم بگم «خراباتی» بود ... اگه صد برابر این هم چرک و چورک بود، بازم نمیتونست تیپ و چهره و زبان بدنش از کسی مثل من مخفی کنه!
شاید ساعت حدودا 2 عصر بود. مخصوصا اینکه گفته بودند شاید امروز آخرین روز خدمت شما باشه و باید برین تا نوبت گروه های دیگه برسه. به خاطر همین داشتم حرص میخوردم که نمیتونم برم پیشش.
جسمم همون دور و بر میپلکید و با این و اون حرف میزدم و شوخی میکردم و بگو و بخند و حرف و اینا داشتم. اما چشمام مثل کِش، تا ولش میکردی، میرفت به طرف اون در ...
از اوناش نیستم که فورا جا بزنم و بگم آخی ... دیگه تقدیرم نبود و ولش کنم. گذاشتم شیفت عوض بشه. بخش خلوت بشه. حساسیت ها روی اون اتاق کمتر بشه. همه چی مثلا عادی بشه.
تا حدود ساعت 2 بامداد ...
فهمیدم وقتشه و قدم قدم مثلا داشتم راه میرفتم و آروم خدا قوت میگفتم و ... به طرف در حرکت کردم.
رسیدم دم درش ... از بالاش نگا کردم. دیدم دراز کشیده و سرم تو دستش هست و اطرافش هم یه پلاستیک بزرگ از سقف تا زمین کشیده شده.
یه نگا به سمت راست و چپم کردم و وقتی دیدم شرایط فراهمه، آروم در رو باز کردم و رفتم داخل و آروم هم در رو بستم.
متوجه شدم که بیداره و یه تکون خورد و فهمید که رفتم داخل. اما به خاطر اینکه کسی متوجه حضورم نشه، چراغو روشن نکردم تا چراغ اتاقش خاموش باشه.
یه نور خیلی ضعیف میومد تو اتاق و همین نور ضعیف، برام کافی بود که بتونم ببینمش و یه صندلی بذارم کنار اتاقک پلاستیکی که اطرافش کشیده بودند و بشینم.
وقتی نشستم، دو سه دقیقه فقط نگاش کردم. دیدم خیلی واضح نمیبینمش. چون همه وسایل ایمنی داشتم و شکلات پیچ بودم تصمیم گرفتم پلاستیک ها را بزنم کنار. فوق فوقش این بود که میومدن و لیچار بارم میکردن و از بیمارستان مینداختنم بیرون! اما می ارزید.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
پلاستیکو زدم بالا و وقتی درست جا گرفتم، فاصلم باهاش یک متر و خورده بود. ولی دیدم دو تا نقطه براق داره وسط صورتش میدرخشه. فهمیدم چشماشه و داره نگام میکنه.
کلا چهرم یه ته خنده داره. با همون ته خنده گفتم: سلام!
بی حال و کم جون گفت: سلام
گفتم: اسمت چیه؟
گفت: بنیامین!
گفتم: چه اسم قشنگی! فقط یه دوس به این اسم داشتم.
گفت: اسم شما چیه؟
کلی با این سوالش کیف کردم. با صدای کشیده گفتم: محمد!
خیلی جدی اما بی حال گفت: اللهم صل علی محمد و آل محمد!
بعد همین طوری ساکت بودیم و به هم نگا میکردیم. بهش گفتم: کجا بودی؟
گفت: تو خیابون!
گفتم: اونجا چیکار میکردی؟
گفت: رفته بودم ماست بخرم.
گفتم: ماست دوس داری؟
گفت: نه! برای خودم نمیخواستم.
گفتم: پس برای کی میخواستی؟
گفت: برا بابام!
گفتم: بابات کجاست؟
گفت: نمیدونم.
گفتم: میخواستی ماستو ببری کجا؟
گفت: تو ماست دوس نداری؟
گفتم: نه! ماست موسیر دوس دارم.
به زور دستی به سر و صورتش کشید و یه کم موهاشو مرتب کرد و گفت: آخوندی؟
گفتم: آره! تو چیکار میکنی؟
گفت: به من کار نمیدن!
گفتم: چرا؟
گفت: میگن دیوونه است.
گفتم: مگه دیوونه ای ؟
گفت: نمیدونم. بدم نمیاد دیوونه باشم.
گفتم: چرا؟
جوابی داد که کلا شک کردم که دیوونه باشه یا نه؟ گفت: دیوونه باشم بهتر از اینه که مثل بقیه احمق باشم.
گفتم: عالیه. کاش منم دیوونه بودم.
گفت: هستی!
اینقدر از این حرفش ذوق کردم که نگو. خیلی از این حرفش خوشم اومد. گفتم: چطور؟
گفت: هیچ آدم عاقلی این وقت شب بیدار نمیمونه!
گفتم: احمق چطور؟ احمق نیستم بنظرت؟
گفت: نمیدونم. نمیشناسمت.
وای چه لحظاتی بود اون لحظه. شاید نتونم حس و حال خوش اون شبو آنطور که باید برسونم اما خیلی داشت به من خوش میگذشت.
گفتم: از بابات بگو!
گفت: نیستش!
حدس زدم که باباش مرده باشه. گفتم: پیش کی بودی؟ کی بزرگت کرد؟
گفت: طاووس خان!
گفتم: مثل بابات بود؟
گفت: نه! بابامون ما رو به اون سپرد.
گفتم: پیش اون مریض شدی؟
گفت: آره !
گفتم: چرا اینجوری شد؟
گفت: چجوری؟
گفتم: همینجوری دیگه!
حرفی زد که دیگه نتونستم تحمل کنم. چشم ازش برنمیداشتم و محوش بودم اما داشت چشمام خیس میشد و نمیتونستم دست بکشم به چشمام و تمیزش کنم.
گفت: از وقتی بابامون ما را به جای خدا، به طاووس خان سپرد بدبخت شدیم.
آخ بیچارم کرد با این حرفش.
نتونستم ادامه بدم.
دیدم یه کم ریز ریز سرفه میکنه و باید آروم باشه، به خاطر همین بهانه خوبی بود که از اتاقش برم بیرون و یه گوشه بشینم و تا صبح با خدا خلوت کنم.
گفتم: مزاحمت نمیشم. اگه با من کاری داشتی بگو با محمد کار دارم.
اهمیتی نداد و سرش هم تکون نداد.
رفتم بیرون ...
رفتم توی محوطه ...
خیلی آسمون و زمین برام تنگ شده بود. احساس میکردم همون چند ثانیه ای که از سپردن آدما به خدا گفت، هیچ درس اخلاقی اونجوری بعدش بی قرارم نکرده بود.
گذشت و گذشت و گذشت ...
تا دو روز پیش ...
زنگ زدم برای یکی از پرستارهای بخش تا حال بنیامین بپرسم.
خانم پرستاره گفت: آهان ... همون دیوونه هه!
با ولع و هیجان گفتم: آره ... دیوونه هه!
خیلی عادی و بی احساس گفت: بنده خدا تموم کرد!
وای کل دنیا دور سرم چرخ خورد.
بهم ریختم.
نتونستم خدافظی کنم.
قطعش کردم.
تا امشب که کنج دفترم نوشتم: «بنیامین! به خدا سپردمت.»😔
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نشر_حداکثری
📺 روایتی از همسر شهید مدافع حرم که این روزها مدافع سلامت شده است...
#قرارگاه_جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲