eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
256 دنبال‌کننده
220 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧💕 من میترا نیستم قسمت اول ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧💕 من میترا نیستم قسمت دوم ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧💕 من میترا نیستم قسمت سوم ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧💕 من میترا نیستم قسمت چهارم ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
🔷 مادرشهیدمیگفت: من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم 🔹 مادر شهید: پسرم یوسف بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر برگشت 🔹 کوموله ها ریختند و یوسف رو دستگیر کردند ، گفتند به خمینی توهین کن یوسف این کار رو نکرد. به من گفتند توهین کن. گفتم چنین کاری نمیکنم. گفتند: بچه ات را میکشیم بازهم قبول نکردم. پسرم رو بستند به گاری و جلو چشمم سر از تنش جدا کردند و با ساطور دست ها و پاهاش را قطع کردند، شکمش را پاره کردند و جگرش را درآوردند😔 🔹 گفتندبه خمینی توهین کن بازم توهین نکردم من رو با جنازه تکه پاره شده پسرم در یک اتاق گذاشتند و در رو قفل کردند ؛ 🔹 بعداز ۲۴ ساعت در را باز کردند گفتند: باید خودت پسرت را دفن کنی. گفتم : من طاقت ندارم خاک روی سر پسرم بریزم گفتند:دستانت را میبندیم پشت ماشین و تو روستاها میگردانیم 🔹 شروع کردم با دستان خودم قبر درست کردن، با گریه میگفتم: *یا فاطمةالزهرا، یا زینب کبری. انگار همه عالم کمکم میکردند برای حفر قبر پسرم. دلم گرفت، آخه پسرم کفن نداشت که جنازه اش را کفن کنم گوشه ای از چادرم را جدا کردم و بدن تکه تکه پسرم را گذاشتم داخل چادر. 🔹 فقط خدا خودش شاهد هست که یک خانم چادری بالای قبر ایستاده بود و به من دلداری میداد و میگفت: صبر داشته باش و لا اله الا الله بگو. 🔹 کنار قبرش نشستم و با دستان خودم یواش یواش رو صورت یوسفم خاک ریختم.. به همین خاطر من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم. شهید_یوسف_داورپناه🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧💕 قسمت پنجم ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧💕 قسمت ششم ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧💕 من میترا نیستم قسمت هفتم ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧💕 من میترا نیستم قسمت هشتم ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
برنامه تاریخ ایران " شرح اشغال ایران از شهریور ۱۳۲۰ به بعد" توسط استاد قسمت های ۲۶ الی ۳۱ ✅لینک برنامه تاریخ معاصر ایران از گوگل درایو👇 https://drive.google.com/drive/folders/1eiVBXFD3BMY3elGZHO7iG9lObx48Wh5g
⬅️قسمت های ۱ الی ۱۲👇 https://eitaa.com/audio_ketab/20346 ⬅️قسمت های ۱۳ الی ۲۰ 👇 https://eitaa.com/audio_ketab/20938 ⬅️قسمت های ۲۱ تا ۲۵👇 https://eitaa.com/audio_ketab/21891
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧💕 من میترا نیستم قسمت نهم (آخر) ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای عید غدیر در سوره حمد! آیه ای که واجب است هر روز ده باااار، در نمازمان به زبان بیاوریم! 🌸 عیدتان مبارک 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://rihane.kowsarblog.ir/ارتباط-متقابل-امنیت-و-سلامت-زن-در-جامعه-با-مسئله-پوشش ارتباط متقابل امنیت و سلامت زن در جامعه با مسئله پوشش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراغ های بین الحرمین و حرمین شریفین کربلا به رنگ سرخ در آمد... ┄┄┅═✧❁🕌❁✧═┅┄┄ Join ➣@fanose_shab
✂️📘✂️📙✂️📕 📚 🦋 📕 دل‌شوره داشت. نگاهش مدام از روی ساعت مچی به سمت ساعت دیواری در حرکت بود. انگار به هم‌زمان بودنشان شک کرده باشد. عرشیا دیر کرده بود. یاعلی گفت و از صندلیِ پر سروصدا کنده شد. نگاه خسته‌اش تا روی صندلی رنگ و رو رفته‌ی آنتیک کش آمد. سنگین شده بود انگار؛ یا نه صندلیی مورد علاقه‌ی عرشیا زیادی پیر و فرتوت بود که اینطوری ناله می‌کرد. لبش به کج‌خندی کش آمد. چه شباهت غمناکی داشتند باهم. کلافه نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت. آسمان ابری بیشتر نگرانش کرد. هم‌زمان با چکیدن قطره‌های باران، قطره اشک او هم بیرون جهید و نگاهش به عابرین کوچه خیره ماند. چشمش خورد به دختر کوچکی که لی‌لی کنان عرض کوچه را طی می‌کرد. نفس عمیقی کشید و فکر کرد که "خدا عالمه چه بلایی سر یه بار مصرف غذایی که تو دستته اومده خانوم کوچولو." یاد خودش افتاد وقتی ده یازده ساله بود و پای ثابت نذری‌های هیئت عمو مصطفی. تمام غذاهای نذری یک طرف و قیمه‌ی امام حسین هم یک طرف. هنوز هم عطر و بوی عجیبش را در شامه‌اش حفظ کرده داشت. دستش مشت شد و پلک فشرد "آخ که یکهو چقدر هوس کرده بود" وزوز گوشی که بلند شد با اجبار دل کند از خاطرات. دیدن تصویر لبخند خواهرش آرامشی عجیب تزریق کرد به حس و حالش. می‌خواست صفحه را لمس کند که صدای تک بوق ماشین ارشیا را شنید. خودش را پشت در رساند و منتظر ماند. صفحه‌ی گوشی همینطور خاموش و روشن می‌شد. قدم‌های او را حتی از دور هم می‌توانست بشمرد. درست با آخرین شماره ایستاد. از پشت شیشه‌های رنگی هیبت مردانه‌اش مشخص شد و چند لحظه بعد مقابل هم ایستاده بودند. یکی دلخور و دیگری بی تفاوت. مثل همیشه! نگاهی ممتد و سکوتی عمیق در مقابل سلام گرمی که داده بود گرفت. سنگینی کت چرم را روی دستش حس کرد و هوای ریه‌اش پر شد از عطر گس و بوی تند چرم اصل. ترکیب خوبی بود. نفسش را فوت کرد بیرون. عرشیا هنوز بعد از چند سال نفهمیده بود که مراسم استقبال هر روزه فقط پرت کردن کیف و کت نیست!؟ شرشر آب سرویس بهداشتی به خود آوردش. آه عمیقی کشید. نم اشک‌ روی صورتش را با سر آستین پاک کرد و به سمت تنها سنگرش رفت. راستی اگر این آشپزخانه دوست داشتنی را نداشت، کجا غرق می‌شد؟ حالا که او آمده بود، هر چند پر از غرور و سردی اما خوب‌تر بود. توی شیشه بخار گرفته‌ی فر، خودش را دید. این خط‌های روی پیشانی‌، موج شیشه بود یا رد این سال‌های پر از بغض؟ ادامه دارد... 🦋 💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3