eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
254 دنبال‌کننده
222 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #حیفا ، مستند ضد صهیونیستی ✏ به قلم حجت الاسلام #حدادپور جهرمی 🔺 البغدادی به فلوجه می رود و حیفا والعدنانی هم به الرمادی می روند. در خلال مدتی که حیفا در زندان است یا شاید تازه با العدنانی از زندان فرار کرده و به الرمادی رفته اند، طی یک حفره اطلاعاتی در موساد و به دنبالش نفوذ نیروهای اطلاعاتی جبهه مقاومت (ایران، عراق و حزب الله) از این حفره مدارک مربوط به این ماموریت موساد لو می رود و توسط تیم اطلاعاتی جبهه مقاومت تحلیل می شود. ونهایتا ردپای حیفا (حفصه) و ابومحمد العدنانی در الرمادی کشف می شود. 🔺قیمت پشت جلد : ۱۵ تومان 🔺قیمت با تخفیف : ۱۱ تومان 🔺ثبت سفارش 👈 7ee.ir/hifa راه ارتباطی👇 @sabahat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 در این شرایط، بهترین هدیه‌ای بود که گرفتم😍 از دیشب دلم می‌خواست نماز بخونم، اما بلد نبودم. خانم موسوی برام یه کتاب آموزشِ تصویری نماز و وضو گرفته بود😍  نشستم به ورق زدن و خوندن ذکرها، قبلا در مدرسه ذکرهای نماز رو یاد گرفته بودم، ولی چون مدت زیادی نماز نخونده بودم، از یادم رفته بودند:| هر ذکری رو تکرار می‌کردم. با خودم می‌گفتم تا غروب باید نماز و وضو رو یاد بگیرم تا تو حرم نماز بخونم😅 ساعت سه بود که هانا بیدار شد، خیلی گشنه بود، ناهارش رو بش دادم. کنارش نشستم و هدیه‌شو نشونش دادم. اونم مثل من خوشحال شد، کلی ذوق‌زده شد. بش گفتم:  هاناجان! –جانم سحر –واقعا خانم موسوی دختر خوبیه، به رومون نزد که چرا نماز نمی‌خونید، رفت برامون کادو گرفت. بعدم نگفت، برا خودتون گرفتم. بهم گفت: اینا رو گرفتم، شاید خواستید آموزش نماز بدید از رو اینا آموزش دادن آسونه. –منم خیلی ازش خوشم اومده، خدا هرچی می‌خواد بش بده. –راستش من اگه بتونم بش بگم، شاید بعد از حرم باش برم بازار. می‌خوام چند دست مانتو و شلوار پوشیده بگیرم، همه لباسام چسبنده و بدن‌نما و آستین‌کوتاه هستند:| از وقتی اومدیم مشهد، اینا رو می‌پوشم انگاری هیچی تنم نیست🙈 هاناجون حالا که ناهارت رو خوردی، حسابیم خوابیدی، بیا بشینیم به خوندن کتابا، باید نماز رو تا غروب یاد بگیریم☺️ –باش عزیزم اونقدر سرگرم کتاب شده بودیم، اصلا متوجه نشدیم، غروبه. گوشیم زنگ خورد وقتی نگاه صفحه‌اش کردم، خانم موسوی بود، به هانا گفتم وای یادمون رفته برا حرم آماده شیم😱 –الو خانم موسوی سلام –سلام عزیزم –ما یادمون رفته آماده شیم، شما برید. من و هانام آماده میشیم و میایم. –نه عزیزم منم آماده نشدم بچها رو می‌فرستم، خودم می‌مونم با هم میریم. گوشی رو قطع کردم و تندتند شروع کردیم به آماده شدن. رفتیم پایین، خانم موسوی تو لابی منتظر نشسته بود. بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به هانا و گفت: –هاناجون حالت بهتره؟ قرار بود بهمون بستنی بدی هاااا ;) هانا گفت: در خدمتتون خانم موسوی، بعد از حرم من و سحرجون قصد داریم بریم بازار، شما هم بیاید، تا براتون بستنی بگیرم😅 رفتیم سمت حرم، دلم واقعا برا حرم خیلی تنگ شده بود. تازه امشب قرار بود نمازم بخونم، بعد از اونم بریم بازار لباس پوشیده بگیرم😍 به حرم که رسیدیم، بعد از اذن دخول رفتیم از سقاخونه آب خوردیم و بعدم روبروی پنجره فولاد نشستیم و منتظر اذون شدیم:) رو کردم به خانم موسوی و گفتم: ببخشید من اگه بخوام نماز زیارت بخونم چطوریه؟ خانم موسوی گفت: دو رکعت نماز مثل نماز صبحه. تشکری کردم و شروع کردم به نماز خوندن:) حالِ خیلی خوبی داشتم، هیچوقت اینطور نبودم😍 سالها سرگرم چه لذتهای کاذبی بودم ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
🕊 خیلی خوشحال بودم، از این حس خوبم. نماز زیارتم رو که خوندم، چشمم رو دوختم به صحن طلای آقا، نور اون چشمم رو نوازش می‌داد. تو حال خوشم غرق بودم، صدای اذون به گوشم رسید. بعد از تموم شدن اذون، نماز مغرب رو که خوندیم. بعدش یه آقایی احکام نماز مسافر رو گفت، ولی من متوجه نشدم. از خانم موسوی پرسیدم، یعنی چکار کنیم خانم موسوی گفت: نمازهای چهاررکعتی در سفر دو رکعت خونده میشند، بشون میگند نماز شکسته☺️ حالا بعد از نماز شکسته عشاء، مسافر بلند میشه برا اینکه اتصال صفوف به هم نخوره، شاید یکی نمازش کامل باشه، مثلا دو رکعت نماز قضای صبح میخونه. نماز عشاء که تموم شد، رفتیم کنار پنجره فولاد و برا این حال خوشم دعا کردم😍 از امام رضا مدد خواستم که این حال خوب رو دیگه از دست ندم:| بعد از زیارت با هانا و خانم موسوی رفتیم بازار… به خانم موسوی گفتم:  –چون لباسام نامناسبند، میخوام کمکم کنی، مانتو و شلوار پوشیده بخرم😅 –چشممم عزیزم، الان میریم پیدا می‌کنیم. هاناجون تو چی میخوای بخری؟ سوغات نمیخوای برا خونه ببری؟ –منم مثل سحرجون اگه پیدا کنم یه مانتو و شلوار پوشیده، یه مقدار سوغاتم برا خونه ببرم:) مغازه‌ها رو گشتیم تا یه مانتویی پشت ویترین نظرم رو به خودش جلب کرد😍 رفتیم داخل مغازه، تا فروشنده مانتو رو بیاره نگاه کنیم، خیلی شیک و پوشیده بود. رفتم اتاق پرو، امتحانش کردم، هانا هم یکی انتخاب کرد و منتظر بود، تا من بیرون بیام. خیلی به دلم بود، همون رو گرفتم، یه شلوار کتان مشکی هم خریدم.  خریدامون رو که کردیم، هانا به خوردن بستنی دعوتمون کرد😋 بعدم راه افتادیم سمت هتل، خیلی خسته بودیم. خریدارو گذاشتیم داخل اتاق و برگشتیم سمت غذاخوری. خانم موسوی بمون گفت: بچها فردا صبح حرکت می‌کنیم. برا همین ساعت سه میریم حرم و تا ساعت ۶ اونجایم برا زیارت و وداع زودتر بخوابید، تا فردا صبح رفتیم، زیارت خوبی داشته باشید. وقتی این حرف رو شنیدم، با حسرت نگاهی به خانم موسوی انداختم و گفتم یعنی به این زودی تموم شد😭 خیلی ناراحت بودم، چطور می‌تونستم از این مکان دل بکنم:| بعد از شام به اتاق رفتیم. کارامون رو انجام دادیم و خوابیدیم. ساعت ۳ بیدار شدیم و مانتو و شلوار قشنگم رو پوشیدم و رفتیم حرم😍 تو این لباس احساس بزرگی می‌کردم. به حرم که رسیدیم، بعد از نماز صبح، نشستم به دردِدل با امام رضا. ازش خواستم به زودی دوباره دعوتم کنه، عاقبت بخیر بشم. فردا برمی‌گردم خونه، همین سحر مشهد باشم نه سحر سالهای قبل دعا می‌کردم و اشک می‌ریختم . کم‌کم به لحظه جدایی نزدیک می‌شدم، دعای وداع رو خوندم. نمی‌تونستم از حرم بیرون برم، همونطوری که نگام سمت حرم بود، از حرم خارج شدم😭 ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
🕊 این اولین بارم بود، نسبت به جایی تعلق‌خاطر پیدا کرده بودم. هانا و خانم موسوی هم حالشون بهتر از من نبود. وقتی رسیدیم هتل، همه تو غذاخوری داشتن صبحونه می‌خوردند. صبحونمون رو که خوردیم، رفتیم بالا، کیف و چمدونا رو برداشتیم و اومدیم پایین تو لابی. ی کم نشستیم، تا اتوبوسا اومدند. وقتی اتوبوسا اومدن سوار شدیم و حرکت کردیم. بغض کرده بودم و دوست داشتم، گریه کنم:’( با حسرت خیابونای مشهد رو نگاه می‌کردم:| یعنی بازم میام:’(  به خودم امید می‌دادم. آره امام رضا دعوتم می‌کنه. من باید دوباره بیام زیارت☺️ برا اینکه از این حال دربیام، یه دفتر و خودکار از کیفم دراوردم. شروع کردم به نوشتن. رفتم به گذشته تلخم. باید  بنویسم تا یادم نره چی بودم و چی شدم   از خونوادم نوشتم که خیلی پولدارن، اما متأسفانه از اون پولدارهای که فقط پول رو می‌‌بینند و اصلا معنویت براشون مهم نیست. یه خونواده پنج نفره هستیم. یه برادر به اسم شهاب و یه خواهر به  اسم سمن دارم:) داداشم خارج زندگی می‌کنه و پزشکی می‌خونه. ماهم بعضی وقتا برا تفریح میریم پیشش. از اول دختر شیطونی بودم ولی وارد دبیرستان که شدم، شیطنتام بیشتر شد. سرگرمیای مختلف رو امتحان می‌کردم برای لذت بیشتر،  ولی بعد از یه مدت برام عادی میشدند دنبال چیزی بودم، که لذتش دائمی باشه، ولی همه کاذب و زودگذر بودند. دبیرستان با کسایی دوست شدم  که بیشتر غرق در مادیات شدم. هر روز بیرون و گشت‌وگذار بود;) برامونم فرقی نمیکرد با کی میریم و با کی می‌گشتیم. ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
🕊 بعضی شبام تا نصف شب توی پارتی بودیم. چه روزای تلخی داشتم. روزا سپری می‌شد و من بیشتر در باتلاق گناه فرو می‌رفتم:| سحرجون بیا تخمه بشکن. با صدای هانا به خودم اومدم. با تندی گفت: –کجایی، هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی؟ –هااا ببخش عزیزم، داشتم یه مطلبی می‌نوشتم. –آره فهمیدم. اتفاقا خانم موسویم یه سر اومد پیشمون. طوری غرق در نوشتن بودی، گفت مزاحمش نشو;) –عه، جدی، کِی اومد؟ –چند لحظه پیش😅 دفترم رو بسته‌ام شروع کردم به تخمه شکستن، چه خوشمزند هانا😋 –آره خوشمزند، خانم موسوی گرفته، آورد تعارفمون کرد. منم دیدم خوشمزند، زیاد برداشتم😍 –آبرومون رو بردی، فکر کردم برا خودته، چقدر زیاد برداشتی😱 داشتم با هانا حرف میزدم، صدای زنگ گوشیم اومد. به صفحش نگاه کردم، وای این از کجا سروکله‌اش پیدا شد😱 خواستم جواب بدم، دیدم هنوز عطر حرم امام رضا رو حس می‌کنم، پشیمون شدم و گوشیمو گذاشتم رو سکوت. آخیشی گفتم و مشغول تخمه خوردن شدم:) –کی بود، چرا جواب ندادی –هاااا. هیچکی. راستی هاناجون، برگردی خونه، قصد داری چکار کنی؟ –چیو چکار کنم؟! –همینطور میمونی یا بازم میشی اون هانای سابق –آهاااا. خیلی سخته ما سلیقمون اونطوری بوده حالا… –هانا بیا با کمک هم همینطوری بمونیم. می‌تونیم، امام رضام دستمون رو گرفته. از خانم موسوی هم کمک می‌گیریم;) من اینطوری بودن رو خیلی دوست دارم، نمی‌خوام حالِ خوشم رو از دست بدم. نگایی به ساعت گوشیم انداختم. دیدم سه تماس بی‌پاسخ رو گوشیمه. وای باز خودش بود دست از سرم برنمی‌داره، حالا چکار کنم خدایا:| صفحه گوشیمو بستم. یادم افتاد گوشی رو برداشتم، نگاه ساعتش کنم;) دوباره صفحشو روشن کردم،  نزدیک ساعت دوازده بود. احتمالا الان برا نماز و ناهار وایسن. تصمیم گرفتم، وقتی پیاده شدیم برا نماز. از خانم موسوی کمک بخوام:) ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
🕊 ده دقیقه بعد اتوبوس وایساد. پیاده که شدیم، خانم موسوی رو دیدم. رفتم پیشش و سلام کردم. با لبخند همیشگی جوابم رو داد. –سلام عزیزم. خوبی؟  –ممنون. شما خوبید؟ –یه کم سردرد دارم، بخاطر خستگی راه و ماشینه. –قرص باهامه اگه می‌خواید –نه الان خوب میشم. –خانم موسوی من یه کاری داشتم باهاتون، حالا که سردرد دارید، میذارم بعدا:) –اگه دوست داری بگو اگه هم میخوای، بذار وقتی رفتیم تو ماشین نشستیم، میام پیشت. –باشه میذارم تو ماشین وضو گرفتیم و رفتیم سمت نمازخونه‌، نمازمون رو خوندیم. بعدش نشستیم سالن غذاخوری، منتظر ناهار. اتوبوس آقایونم رسیده بود، اونورتر نشسته بودند. ناهاری که سفارش دادند، قیمه بود😋 منتظر شدیم تا غذاها رو بیارندـ هاناجون چکار می‌کنی، تو فکری;) –هیچی عزیزم، دلم برا مامانم تنگ شده، کاش زودتر برسیم –عه منم خیلی دلم تنگ شده، تا غروب احتمالا برسیم😍 غذا رو آوردند، اینقد گشنه بودم، نمیدونم چطور خوردمش😅 غذا رو که خوردیم، رفتیم بیرون، منتظر شدیم تا بقیه هم بیاند و حرکت کنیم. چند دقیقه بعد همه اومدند و سوار شدیم. گوشیم دوباره زنگ خورد، نگاه کردم دیدم خودش بود، نمی‌خواستم هیچ چیزی این حال خوش رو ازم بگیره:| من تازه خودم رو پیدا کرده بودم.  خانم موسوی اومد و گفت: می‌خوای الان حرف بزنیم؟ به نشونه بله سرم رو تکون دادم. هانا گفت: من میرم جای خانم موسوی میشینم، تا شما راحت حرفاتون رو بزنید. تشکری کردم و خانم موسوی اومد سر جای هانا نشست. نمی‌دونستم، چطور سر صحبت رو باز کنم خانم موسوی گفت:  –خب سحرجون، درخدمتم، خیره انشالله. –با مِن‌مِن گفتم، واقعیتش من یه داداش دارم، آلمان پزشکی می‌خونه. بعضی وقتها میریم پیشش. من بیشتر میرفتم بخاطر یه نفر که اونجا باهاش آشنا شدم. یه روز که رفتم بیرون بگردم، با یه پسر ایرانی به اسم فرزام آشنا شدم. کم‌کم رابطمون بیشتر شد.   اصرار داشت برا دانشگاه برم اونجا،  نمیدونم چرا یه حسی نذاشت برم. حالا از صبح همش زنگ میزنه. منم نمی‌خوام دوباره همون آدم سابق بشم. برا همین جوابش رو ندادم. –آفرین کار خوبی کردی عزیزم. ولی چرا اینهمه نگرانی؟! اینکه چیزی نیست. توکل بر خدا کن. –اخه میدونی چیه:|  جوابش رو ندم، میاد ایران. –تو حالا جوابش رو نده، اگه اومد یه فکر دیگه‌ای می‌کنیم. راستی سحرجون اگه برات امکان داره، خطتم عوض کن، یا یه مدت خاموشش کن;) –چشم، رسیدیم خونه میرم یه خط جدید می‌گیرم:) ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
🕊 خیلی خسته بودم، یه کم خوابیدم. وقتی بلند شدم ساعت ۱۷ بود، تقریبا یه ساعت دیگه داشتیم برسیم خونه. نگاه کردم دیدم، هانا هم خوابه. گوشیم رو درآوردم، چندتا تماس و پیام رو صفحه گوشیم بود. بازشون کردم، دیدم باز خودشه. پیام داده بود، چرا جوابمو نمیدی؟! یه کاری برام پیش اومده، دارم میام ایران. هروقت بود بهت پیام میدم بیای بیرون تا تورو هم ببینم. با دیدن پیامش، ترس تموم وجودم رو فرا گرفت:| خدایا حالا چکار کنم؟! گوشیمو هم خاموش کنم، میاد درِ خونمون. شروع کردم به متوسل شدن به امام رضا، ازش خواستم کمکم کنه تا گذشته بدم رو جبران کنم:| برای اینکه از این حال دربیام، دفترم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن. دوره دبیرستان رو تموم کرده بودم، می‌خواستم برای دانشگاه درس بخونم. با خودم گفتم برای اینکه خستگی دبیرستان از تنم دربره، یه سفر برم آلمان پیش داداشی😍 شب بابا اومد راضیش کنم تا بذاره برم. بابا اومد، رفتم خودم رو براش لوس کردم;) –بابایی سلام، خسته نباشی.  –سلااام دخترِ بابا. –چایی می‌خوری برات بیارم –بذار دست و صورتم رو بشورم. مامانت اینا کجا هستند –مامان رفته خرید هنوز برنگشته، سمن هم خونه دوستشه  –بابا دست و صورتش رو شست و اومد نشست. رفتم براش چایی آوردم. بفرمایید، اینم برا بهترین بابای دنیا😅 –چی شده اینقد مهربون شدی:oops: –من همیشه مهربون بودم بابایی. راستی بابایی، درسام تموم شدن، میشه اجازه بدی داشتم حرف میزدم، وسط حرفام مامانم اومد:| نذاشت حرفم رو بزنم –سحر بیا کمکم  –الان میام مامان. بابا من برم کمک مامان بعد میام –باشه عزیزم سلاام مامان، مهمون داریم اینهمه خرید کردی؟! –آره فردا شب داییت اینا برا شام میان اینجا –من که حوصلشون رو ندارم، بگید سحر خونه نیست. داییم یه پسر به اسم نیما داره و یه دختر به اسم زیبا، اصلا حوصله نیما و کاراش  رو نداشتم.  کمک مامان کردم و تموم خریدها رو جابه‌جا کردیم. –مامان دیگه کاری با من نداری برم پیش بابا –مگه بابات اومده؟! –آره تو پذیراییه  –باشه برو. منم الان میام  تند‌تند رفتم پیش بابا، تا مامان نیومده، قضیه رو بهش بگم. آخه مامانم هردفعه میگم، مخالفت میکنه، میگه وایسید باهم بریم:| –خب بابایی داشتم، می‌گفتم –بگو دخترم –گفتم اگه اجازه بدید، حالا که تعطیل شدم یه مدت برم آلمان  –تنها بری، بذار شاید کارام کمتر شد، ماهم اومدیم –نه بابا بذارید من برم، اگه اومدید، بعدش شما هم بیاید –باشه بذار با مامانت حرف بزنم، ببینم اون چی میگم –عه بابایی، مامان چرا دیگه  –دختر چرا اینقد هولی تو –آخه دلم برا داداشی تنگ شده:’( –حالا بذار تا فردا ببینم چی میشه –ممنون بابایی عزیزم😘 من برم تو اتاقم –باشه دخترم برو من رفتم تو اتاقم و تلفن رو برداشتم یه زنگ زدم به شهاب. خواستم بهش بگم، تا اونم یه زنگ به بابا بزنه. گوشی رو برنداشت. یه پیام براش نوشتم و فرستادم ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
خدایا!💕 #بااینڪه_تنهایی منو تنها نمیذاری @Rouman_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا