eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
265 دنبال‌کننده
222 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
  خیلی خوشحال بودم از اینکه بابا اجازه داده بود، فرزام بیاد خواستگاریم. با فکرهای که سراغم اومد، دلم هری ریخت. اگه فرزام شرطام رو قبول نکنه چی؟! من واقعا فرزام رو دوست داشتم و عاشقش بودم. درسته قبلا دوست بودیم، ولی الان فقط می‌خواستم با ازدواج بهم برسیم.  دلهره عجیبی گرفته بودم. صدای اذون رو که شنیدم، رفتم وضو گرفتم و اومدم نمازم رو خوندم. بعد نماز سرم رو به سجده گذاشتم و برای حال بدم دعا کردم. قطرات اشک بود که صورتم رو شست‌و‌شو می‌داد. سرم رو از سجده برداشتم و با حال آشفته دستام رو به آسمون بلند کردم و گفتم: خدایا من بنده بدی برات بودم، بهترین سالهای عمرم رو در گناه سپری کردم ولی الان برگشتم به سمتت، از گذشته‌ام پشیمونم و دوست دارم جبران کنم.  خدایا من عاشق فرزامم، کمک کن شرطام رو بپذیره و با اون ، راه رسیدن به کمال رو طی کنم.  کلی با خدا راز و نیاز کردم، آرامش عجیبی گرفتم. دوباره سرم رو به سجده بردم و چند بار خدا رو شکر کردم.  سجاده و چادر نمازم رو جمع کردم. درِ اتاقم رو باز کردم، برم پایین. صدایِ گریه سمن باعث شد، برگردم سمتِ اتاقش. چند بار در زدم ولی در رو باز نکرد. صداش زدم، با بی‌حالی جواب داد، سحر الان حالم خوب نیست، بعدا باهات حرف می‌زنم. ماجراهای این چند روز باعث شده بود به کل سمن رو فراموش کنم.  رفتم تو اتاقم و شماره نیما رو گرفتم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. –الوو سلام دخترعمه. خوبی، چه خبرا، عمه خوبه؟! –سلام نیما خوبی؟! ممنون، سلام می‌رسونند. یه کاری باهات داشتم پسردایی!!  نیما چند سال ازم کوچکتر بود، بخاطر همین مثل برادر نگاش می‌کردم. –سحر هستی؟! الو چرا صدات نمیاد؟! با صدا زدنهای نیما به خودم اومدم و گفتم: –الوو هستم، قطع نشده! –درخدمتم آجی! با تته‌پته گفتم: –می‌تونم فردا صبح ببینمت؟!  –باشه. بیام خونتون؟! –نه. شب بهت میگم کجا همو ببینیم. –باشه. پس منتظرِ پیامتم. بعد از خداحافظی، گوشی رو گذاشتم رو عسلی کنارِ تختم و رفتم پایین ناهار بخورم. مامان داشت میز رو می‌چید. کمکش کردم. اینقد گشنه بودم، سریع خودم رو انداختم رو صندلی. وقتی بابا اومد، شروع کردم به تند‌تند غذا خوردن. انگاری از قحطی اومده بودم. نگاه سنگینی رو حس کردم، سرم رو که برداشتم، بابا با چشم‌های گرد شده داشت، نگام می‌کرد، بعدم گفت: –دخترم یواش‌تر، سهم خودته!! با این حرفش از خجالت قرمز شدم و گفتم: –بابا جون!! –شوخی کردم دخترم، نوشِ‌جونت عزیزم. ناهارم رو با ولع خاصی خوردم و رفتم تو اتاقم، اینقد خسته بودم، خودم رو انداختم رو تخت و نمی‌دونم کی خوابم ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  وقتی از خواب بیدار شدم، همه جا تاریکِ‌تاریک بود. دستم رو بردم رو عسلی و گوشیمو برداشتم. با دیدن ساعت رو گوشی، تند از سرجام پریدم. بادستم زدم تو سرم و با خودم گفتم وااای خیلی خوابیدم  همه درسام مونده بودند، فردا هم دانشگاه داشتم.  جزوه‌ا‌م رو برداشتم یه نگاهی بهش انداختم. بعد یه مدت حوصله‌ام سر رفت و از اتاق زدم بیرون ،، از پله ها پایین رفتم و نگاهی به آشپزخونه انداختم ،،، با دیدن برگه ای که روی درِ یخچال بود جلو رفتم و برگه رو از در یخچال جدا کردم که مامان نوشته بود – با بابا رفتن بیرون نمی‌دونستم چکار کنم؟! یه خورده رفتم تو حیاط، رو تابی که بین درخت‌های سیب بود، نشستم. هوا دیگه داشت تاریک میشدم ولی هنوز مامان و بابا نیومده بودن خونه ،، سمنم رفته بود پیش دوستش!! دیگه کلافه شده بودم. نمیدونستم چیکار کنم یهو یاد هانا افتادم با ذوق گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم  چند بار شمارش رو گرفتم ولی جواب نمی‌داد!! یه پیام براش گذاشتم. رفتم تو اتاقم و دفترچه خاطراتم رو برداشتم. یه نگاهی بهش انداختم. چه فرصتهایی رو از دست داده بودم.  شهاب از خواب بیدار شده بود. نشستم پیشش، بهش گفتم: –داداشی کِی میای برگردیم آلمان؟! –سحرجون فعلا که این حالمه!! بعدم هروقت کلاسام شروع بشن. تو دلم گفتم: خیلی بدی شهاب، من دارم از دوری فرزام دق میکنم، بعد تو میگی حالاحالاها برنمی‌گردم.  با اخمی از جام بلند شدم و رو به شهاب کردم. –چیزی نیاز نداری برات بیارم؟! –نه ممنون. اگه چیزی خواستم صدات می‌زنم.  چند سالی زندگیم همین‌طوری بود، بیشتر وقتام آلمان بودم. به بهونه تنهایی شهاب، ولی برای بودن در کنارِ کسی که دوسش داشتم!! روزها سپری می‌شد و من بیشتر غرقِ در عشقِ فرزام می‌شدم. اونم خیلی منو دوست داشت. هفته‌ای چند روز هم رو می‌دیدیم. از دیدن هم هیچ‌وقت سیر نمی‌شدیم. وقتی می‌خواستیم از هم جدا شیم که بریم خونه انقدر بی تابی میکردیم که انگار قرار بود تاچند سال همو نبینیم ،،، دل‌کندن از هم برامون خیلی سخت بود. شب و روزم شده بود فرزام. وقتی پیشش بودم تموم جسم و روحم با اون بود، وقتی هم میومدم خونه پیشِ شهاب، روحم پرواز می‌کرد، پیشِ فرزام. هروقت هم به ایران میومدیم. از دوری فرزام تب می‌کردم. مامان اینا فکر می‌کردن، بخاطر آب‌و‌هواست ولی واقعا من عاشق شده بودم. غرق در نوشتن بودم که مامان درِ اتاقم رو باز کرد. از رو تخت بلند شدم و گفتم:  –سلام مامان‌جون. اومدید؟! –سلام عزیزم. چرا هرچی صدات می‌زنیم جواب نمیدی؟! نگرانت شدیم، بابات گفت برو ببین تو اتاقشه!! –شرمنده، داشتم یه مطلبی می‌نوشتم، اصلا صداتون رو نشنیدم مامانی!! کاری داشتید ؟؟؟ ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  –آره عزیزم. سمن هنوز برنگشته، نگفت کی میاد؟! –نه مامان‌جون. بهش زنگ بزنم؟! –نه اگه تا نیم ساعت دیگه نیومد، خودم بهش زنگ می‌زنم.  مامان داشت از اتاق بیرون می‌رفت، بهش گفتم: –مامان می‌خوای بیام کمک کنم، شام رو بپزی؟! –نه عزیزم، عصر قبل رفتن تقریبا درستش کردم، الان میذارمش رو اجاق تا جا بیفته!! اگه گشنته بیا یه چیزِ حاضری بخور!!  مامان فهمیده بود، خودم گشنمه!! لبِ پایینیم رو به دندون گرفتم و گفتم: –نه، صبر می‌کنم تا شام آماده شه. مامان از اتاق رفت بیرون، که صدای زنگ گوشیم بلند شد. به صفحش نگاه کردم، هانا بود.  آیکون سبز رو کشیدم و گفتم: –سلام دخترِ خوب. خسته نباشی، میدونی کی بهت زنگ زدم؟! الان یادت افتاده عزیزم؟! –سلام سحری. خوبی؟! شرمنده عزیزم، تا الان بیکار نشدم بهت زنگ بزنم!!  –خیره، چی شده؟! –وووای سحر بهت بگم چی شده، اصلا باورت نمیشه!! –می‌خوای ازدواج کنی؟!  –نه بابا شوهر کجا بود!! داریم میریم مشهد، تا الانم داشتم لباسام رو جمع‌ می‌کردم!! وقتی هانا بهم گفت دارن میرن حرم، بهش غبطه خوردم، آخه چند ماهی نبود، اومده بودیم!! با بغضی که تو صدام بود، گفتم: –خوشبحالت هانا. کِی میری؟! –فردا صبح زود. یادته تو بیمارستان برا بابا نذر کردم. حالا من و بابا اینا داریم میریم. توم به زودی میری عزیزم مطمئنم!! –خیلی دلم می‌خواد، برم دوباره. رفتی برام دعا کن حتما. –چشم عزیزم. سحرجون شرمنده ما چون صبح زود قراره راه بیفتیم. اگه کاری نداری برم. فردا دوباره بهت زنگ میزنم. –برو به سلامت. به خاله سلام برسون. گوشیو قطع کردم و با بغض نشستم. دلم گرفت. کاش منم بطلبه!! قطره اشکی گونه‌ام رو نوازش داد. صدای مامانم تو کلِ خونه پیچید.  –سحر بیا، شام حاضره. دیگه میلی به غذا نداشتم ولی باید می‌رفتم پایین، الان نگران می‌شدند!! از پله‌ها که داشتم، میرفتم پایین. بابا رو دیدم داشت، می‌رفت سمتِ سرویسِ بهداشتی دستاش رو بشوره. سعی کردم ناراحتیم رو پنهون کنم. با چهره‌ای شاداب گفتم: –سلام باباجون. خوبی؟! برگشت، نگام کرد و با لبخند گفت: –سلام دخترِگلم. چکار می‌کنی، خوبی عزیزم؟! سرم رو به نشونه بله تکون دادم و رفتم سمتِ آشپزخونه. صدای آیفون تو سالن پیچید. مامانم گفت: –سحر دخترم، ببین کیه؟! گفتم، خب معلومه کیه مامانی!! سمنه حتما!! سمتِ آیفون رفتم و بدون اینکه نگاه کنم کیه، دکمه رو فشار دادم. به طرف آشپزخونه برگشتم، که با باز شدن درِ سالن، از تعجبم خشکم زد و با صدای بلندی جیغ زدم !! وووووای مامان!!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  سروصدام اینقد بلند بود که بابا با رنگ‌پریدگی سریع اومد سمتِ آشپزخونه. خواست بهم حرف بزنه که با دیدن شهاب، انگار دنیا رو بهش داده بودن ، شهاب رو بغل کرد و شروع کرد به قربون‌صدقه رفتن !! نگامو به مامان دادم‌ که دیدم رفتارای مامانم دسته کمی از بابا نداشت ،، دیگه داشت حسودیم میشد…پس چرا اون موقع‌ها منم می‌رفتم مسافرت، اینطوری قربون‌صدقم نمی‌رفتند.  خیلی وقت بود شهاب ایران نیومده بود!! دستم رو گذاشتم، زیرِ چونه‌ام و بِروبِر مامان و بابا رو نگاه می‌کردم، تا ببینم کِی فیلم هندی رو تموم می‌کنن بلکه بریم شاممونو بخوریم!! با لب‌ولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم: –مامان‌جون من گشنمه، بیاید بریم شام بخوریم دیگه!! –الان میایم، بذار یه کم پیشِ شهاب باشیم. دیگه حرصم گرفته بود، گفتم: –فکر کنم شما گرسنتون نیست، من که دارم میرم شامم رو بخورم!! برگشتم سمتِ آشپزخونه تا برم شاممو بخورم که مامان گفت: –دختر! نیم ساعت نمی‌تونی صبر کنی؟! –خب گشنمه، إی بابا!! مثل بچه ها پامو رو زمین کوبیدم و با لحن بچگونه ای به شهاب گفتم:  –آخه این چه وقتِ اومدن بود، نذاشتی شاممون رو بخوریم؟! نگام کرد و گفت: آجی شیطونه، من که می‌دونم تو الان حسودیت گل کرده !! –نه خیرم، هیچم حسودیم نشده!! اومد سمتمو بغلم کرد. جیغ زدم، گرسنمه شهاب بذار برم!! –نمیذارم فعلا شام بخوری!! با هزار بدبختی خودم رو از دستش نجات دادم و رفتم شامم رو خوردم. بعد از شام یه خورده پیشِ شهاب نشستم و باهاش دردِدل کردم. خیلی خسته بودم، شب‌بخیری گفتم و رفتم تو اتاقم. چشمم خورد به گوشیم، یادم افتاد قرار بوده به نیما پیام بدم!! گوشی رو برداشتم و براش پیام فرستادم، فردا عصر ساعت ۴ بیا کافی‌شاپ نزدیکِ خونمون، کارت دارم . رو تخت دراز کشیدم و نمی‌دونم کِی خوابم برده بود، با صدای اذون گوشیم، از خواب پریدم!! بعد از نماز یه کم مطالعه کردم. دیگه خواب  چشام پریده بود. شروع کردم به نوشتن زندگیم همش شده بود، عشق‌بازی با فرزام!! ‌روز‌به‌روز بیشتر بهم نزدیک‌تر می‌شدیم. واقعا دیگه دوریش برام غیرممکن بود. حالم هر روز بدتر میشد. رفتارم تو خونه غیرقابل تحمل شده بود. چند ماهی داشتیم به کنکور!! بابا یه روز بهم گفت: –دخترم چند سال از دیپلمت گذشته، نمی‌خوای درست رو ادامه بدی؟! بیشتر روزها که آلمانی!! نمی‌خوای سروسامونی به زندگیت بدی؟! –راستش بابا اگه اجازه بدید، شهاب خب تنهاست منم برم اونجا، هم درسم رو ادامه بدم، هم شهاب از تنهایی دربیاد. –شهاب رو فرستادم، دیگه برنگشت ایران. دیگه نمی‌ذارم تو بری!! همین‌جا درست رو ادامه بده!! با شنیدن این حرف، دست‌وپام بی‌حس شد. حالم خیلی بد شد. این حرف بابا یعنی جدایی من و فرزام برا همیشه.  به اصرار بابا و برا اینکه کمتر بهم گیر بده، شروع کردم به خوندن برا کنکور. البته با حالت مسخره درس می‌خوندم چون هیچ علاقه‌ای به قبولی نداشتم!  کنکور رو که دادم با کمال ناباوری دیدم، قبول شدم!! بهونه آوردم که این رشته رو دوست ندارم تا نرم ثبت‌نام. بابا زد تو ذوقم و گفت باید بری ثبت‌نام کنی!! با میلی حرف بابارو قبول کردم غافل از اینکه بابام فرشته نجاتم میشه ..‌.. من و هانا یه روز رفتیم دانشگاه. اینقد مسخره‌بازی درآوردیم و  دختر،پسرای مذهبی رو متلک‌بارون کردیم، که کم مونده بود، به حراست دانشگاه اسممون رو بدند!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  روزا رو الکی برا خوش‌گذرونی و مسخره کردن بچه مذهبیا می‌رفتیم دانشگاه . یه روز صبح با هانا وارد دانشگاه شدیم. جلوی تابلو اعلانات خیلی شلوغ بود. رو کردم به هانا و گفتم: –بیا بریم اون‌ور، ببینیم چه خبره؟! –حوصله داری سحر!!  دست هانا رو کشیدم و رفتم تو ازدحامی که دانشجوها درست کرده بودند.  رو یه برگه نوشته بود، ورودیهای جدید رو با هزینه بسیج دانشجویی میبریم مشهد.  بعدم اسامی بچه‌ها نوشته شده بود. چشمم خورد به اسم من و هانام!! به هانا گفتم: –همینمون مونده با این بچه مثبتا بریم مسافرت!! –اتفاقا به نظر من بیا بریم. هم یه سفر میریم، هم با خندیدن به دیگران، دلی از عزا درمیاریم!! –من که حوصلش رو اصلا ندارم!! –منم ندارم عزیزم ولی بیا بریم. –حالا بذار فکرامو کنم، فردا خبرت می‌کنم. من اصلا نمیخواستم برم ولی نمی‌دونستم وقتی دعوتت کنن، خودشون دستت رو می‌گیرن و می‌برنند!! با اون همه بد بودنم دعوتم کردن ،،، راهم دادند!! آغوش اونا همیشه بازه این ماییم که غرق در شهوات و لذات مادی شدیم. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیکای ۸ بود. دفترچه رو بستم، رفتم پایین صبحونمو خوردم و بعدم آماده شدم رفتم دانشگاه. همین که داشتم تو سالن به سمتِ کلاس می‌رفتم.  صدای آقایِ سهرابی تو گوشم پیچید.  –ببخشید خانم مرادی، چند لحظه می‌تونم مزاحمتتون بشم. با شنیدن صداش و اینکه می‌دونستم چکارم داره، دست و پام شروع به لرزیدن کردن. آخه تو از کجا پیدات شد؟! همش جلو راهم سبز میشی!! برگشتم سمتش و درحالی که سرم رو پایین انداخته بودم، گفتم: –بفرمایید، درخدمتتونم. اومد نزدیکتر و شروع کرد به حرف زدن.  –دیروز آقای مرادی با بابام تماس گرفتن و گفتن جواب شما منفیه!! می‌تونم بپرسم چرا؟!  خدایاا حالا چه جوابی بهش بدم، بگم چراااا؟! لب پایینیمو به دندون گرفتم و گفتم: –واقعیتش نمی‌دونم چی بگم؟! –اگه الان نمی‌خواید ازدواج کنید، من تا هروقت بخواید صبر میکنم!! –نه بحث اینا نیست، آقای سهرابی. –پس دلیلتون چیه؟! مونده بودم چی بگم، که یه دفعه خانم موسوی رو دیدم که بهترین موقعیت اومد و فرشته نجاتم شد. با سلام و احوالپرسی خانم موسوی، به آقای سهرابی گفتم: –ببخشید من کلاسم دیرم شده!! بااجازتون برم!! دیگه هیچی نگفتند و خداحافظی کردند. نفسم رو تند بیرون دادم و به خانم موسوی گفتم: –چه موقع خوبی اومدی زهراجون!! –مگه چی شده بود؟! –هیچی عزیزم. –کلاس داری؟! –آره تا ساعت ۱۲. شما چی؟! –منم آره، تا ساعت ۱۰!! کاری نداری سحرجون؟! –نه عزیزم، بسلامت. مطمئن بودم، وقتی آقای سهرابی دوباره منو ببینه ، جلومو می‌گیره. برا همین باید تا چند روز یه طوری بیام و برم که من رو نبینه!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  بعد از کلاسم، از درِ پشتیِ دانشگاه بیرون رفتم. خدا بگم چکارت نکنه آقای سهرابی که باعث شدی خسته و کوفته دانشگاه رو دور بزنم، تا جلومو نگیری!!! همینطوری داشتم با خیالِ راحت می‌رفتم و هیچ خبری نبود!! یه دفعه چشام از تعجب گرد شدن، این بشر واقعا رسما بیکاره!!! کنارِ ماشینم وایساده بود. خواستم جلو نرم و بمونم تا بره، که از بختِ بدم، سرش رو چرخوند و من رو دید!! خداایااا حالا چکار کنم؟!  با سرعت بالایی شروع کردم به راه رفتن، درِ ماشین رو باز کردم، تا بشینم و برم، که صدام زد. –ببخشید خانم مرادی؟! برگشتم سمتش و با کلافگی گفتم: –شرمنده آقای سهرابی من عجله دارم، باید برم!! با حرفی که زدم دهنش رو آسفالت کردم بیچاره!! یه ببخشید آرومی گفت و رفت. واقعا دلم سوخت!! کاش اصلا قبول نمی‌کردم بیاد خواستگاری. این ماجراها هم اتفاق نمی‌افتاد. حالم از خودم بهم می‌خورد، خیلی بد باش برخورد کردم. اصلا دل و دماغ رانندگی نداشتم، ولی مجبور بودم برم.  خیابونا حسابی شلوغ بودند، ترافیک اینقدر سنگین بود، که چهل دقیقه‌ای تو ترافیک بودم. وقتی رسیدم خونه، از بس حالم بد بود، رفتم سمتِ پله‌ها تا برم اتاقم. حوصله هیچکس و هیچی رو نداشتم. درِ اتاقم رو باز کردم و با بغض خودم رو انداختم رو تخت!! از این وضع خسته بودم. عذابِ وجدان بدی گرفته بودم! کاش دلش رو نمی‌شکستم!! تو حال بدم غرق بودم، که صدای درِ اتاقم اومد. گفتم: –کیه؟! –منم شهاب، آبجی بد‌اخلاق!! از رو تخت بلند شدم و رفتم درِ رو باز کردم. شهاب گفت: –دیدم با چهره گرفته اومدی، نگرانت شدم. بیام تو؟! –بفرما داداشی. شهاب اومد تو . بعد از وارسی تو اتاقم، رو تخت نشست و گفت: –خب بگو ببینم چه خبر از درس و دانشگات؟! –هیچی داداش‌جون. میریم و میایم، روزگار می‌گذرونیم!! کاش می‌تونستم، با شهاب دردودل کنم شاید کمی سبک بشم! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  –خب خواهری بگو ببینم، چیزی شده، چرا اینقدر گرفته‌ای؟! نمی‌دونستم چطور به شهاب بگم؟! با تته‌پته لب باز کردم و گفتم: –واقعیتشه داداشی حالم بخاطرِ خواستگارام بدِ! آخه نمی‌دونم چه تصمیمی بگیرم؟! –مامان یه چیزایی بهم گفته. ببین سحرجون فقط با قلبت تصمیم نگیر، چون ممکنه بعدا به مشکل بخوری!! سعی کن با قلب و عقلت یه تصمیمی بگیری که بعدا پشیمون نشی!! –خب چطوری شهاب؟! من خیلی استرس دارم…. می‌ترسم تصمیم اشتباهی بگیرم. –بذار این خواستگارت اسمش چی بود؟! –فرزام!! –آهان فرزام. بذار بیاد و ببینیمش. بعدا دربارش حرف می‌زنیم!! اصلا استرس نداشته باش آجی خوشگله!! با حرفی که شهاب زد لبخند رولبم نشست ونگاه مهربونی به شهاب انداختم. خیلی خوشحال بودم تو این شرایط اومده و کنارمه. با نیشگونی که شهاب از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم: –چی شده داداشی؟! –کجایی هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟! –هااا، همین‌جا!!  –من دیگه برم، توم استراحت کن عزیزم. اگه کاری داشتی خبرم کن. –چشم شهاب جان. ممنون که کنارمی. بعد از رفتنِ شهاب، رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم یه کم بخوابم‌که یهو یادم افتاد با نیما عصری قرار دارم!!  برا اینکه خواب نمونم گوشیمو گذاشتم رو زنگ تا با صدای زنگ گوسیم بیدار بشم ….چشام رو بستم و سعی کردم یه ذره بخوابم. باید ساعت ۳ بیدار می‌شدم تا آماده شم برم دیدن نیما!! نمی‌دونم چقدر گذشت که پلکام سنگین شد و خوابم برده بود. با صدایِ زنگ گوشیم از خواب پریدم. از رو تختم بلند شدم و رفتم یه آبی به صورتم زدم. لباسام رو پوشیدم. داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم، صدای مامان رو شنیدم، تو آشپزخونه بود.  –دخترم داری میری بیرون؟! –آره مامان‌جون. کاری داشتی؟! –یه کم خرید دارم، سرم درد می‌کنه، می‌تونی بخریشون؟! –آره قربونت برم. رفتم سمت آشپزخونه، مامان رو بوسیدم و لیست رو ازش گرفتم. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. وقتی رسیدم کافی‌شاپ. هنوز نیما نیومده بود. یه میزِ خالی رو دیدم و رفتم اونجا نشستم. بعد از چند دقیقه‌ای، نیما اومد. دستم رو براش تکون دادم. اومد سمتم و رو صندلی کناریم نشست. –سلام دخترعمه. خوبی؟! –سلام. ممنون. شما خوبید؟! –عمه اینا خوبند؟! –ممنون. دایی چکار می‌کنه، زن‌دایی چی؟! حالشون خوبه؟! –خوبند. خب درخدمتم، کاری داشتی با من؟! خواستم حرف بزنم که پسرِ نوجوونی سمتون اومد و سفارشاتمون رو نوشت. ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  بعد اینکه سفارشمو گفتم …. سرمو پایین انداختم و با خودم گفتم وای خدایا حالا چطوری بهش بگم ،، اصلا چطوری بحثو پیش بکشم ….. تو این فکرا بودم که با صدای نیما به خودم اومدم سرمو بلند کردم و گفتم  – بله  – کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم ؟؟ – ببخش حواسم نبود  – خب گوش میدم  نیما با تعجب نگام می‌کرد!! فکر میکنم بیشتر از همه بخاطر این ملاقات تعجب کرده بود …. آخه اولین بار بود که بهش گفته بودم بیا می‌خوام ببینمت!! همیشه تو مهمونی‌ها هم رو می‌دیدیم. لبم رو باز کردم و با مِن‌مِن گفتم: –ر ر رااستش یه م موضوعیه می‌خوام بهت   ب بگم! –درخدمتم دخترعمه. با اومدن سفارشا سکوت کردم، خدا خفت نکنه سمن این چه مخمصه‌ای بود!! آهااا فهمیدم چطور بگم!! خب داشتم می‌گفتم: –واقعیتش می‌خواستم ببینم وقتش نیست بهمون یه شیرینی بدی پسردایی؟! یبچاره نیما انگاری برقِ سه‌فاز بهش وصل کرده بودن!! با شنیدن این حرفم چشماش گرد شد!!  –هااااا !!  –میگم وقت نیست عروسیت دعوتمون کنی؟! آخه خیلی وقته تو فامیل عروسی نداشتیم!! اگه می‌خوای خودم یه دخترِ خوب بهت معرفی کنم؟! یعنی بجا نیما بودم، برمی‌گشتم و می‌گفتم: برو برا برادر خودت دختر پیدا کن!!! نیما مونده بود، چی بگه؟! از خجالت مثل لبو قرمز شده بود، سرش رو پایین انداخت و گفت: – واقعیتش .‌…  سرشو بلند کرد و اطرافمونو نگاهی کرد و گفت – حالا که بهم گفتی و داری خواهری در حقم می‌کنی، من عاشق یکیم ولی می‌ترسم برم جلو. آخه نمی‌دونم اونم منو می‌خواد یا نه؟! با شنیدن این حرفش دلم هری ریخت. واااای سمن چی؟! بیچاره خواهر کوچولوم!!! سعی کردم حالم رو طبیعی نشون بدم و گفتم: –خب این دخترِ خوشبخت کیه؟! من خواهری برات می‌کنم!! –قول میدی فعلا به کسی نگی؟! فقط اگه تونستی زیرِ زبونش رو بکشی، ببینی اون چه حسی به من داره؟! –باشه پسردایی!! من باهاش یه طوری حرف می‌زنم که متوجه نشه!! نیما چشماش رو بست و تندی گفت: –سمن!! با شنیدن اسمِ سمن، از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، چند بار اسم سمن تو ذهنم اکووو شد. خدایااا نیما هم عاشقِ سمن شده!!  با شنیدن اسمم به خودم اومدم، دیدم نیما هی میگه: –سحر کجایی؟! حالت خوبه؟! حرف بدی زدم؟! سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم و گفتم: –هیچی همین‌جام!!! یادِ یه چیزی افتادم!! حالا چی بگم؟! خونسرد گفتم: –من امروز با سمن حرف میزنم نیما!! کی بهتر از تو؟! مامانت اینا می‌دونند؟! –نه سحر نری بگی!! تو اولین نفری، من مونده بودم این قضیه رو به کی بگم؟! ممنون که تو به فکرم بودی!! –خواهش می‌کنم پسردایی. خودم همه چیو درست می‌کنم، نترس!! من باید دیگه برم. توم میای یا میمونی فعلا؟!  –نه منم می‌خوام برم، یه کاری دارم!! از رو صندلیا بلند شدیم و نیما رفت حساب کرد و اومد. ازم پرسید: –ماشین باهاته، یا برسونمت؟!  –آره، اون‌ور پارک کردم. خب دیگه خیلی خوش گذشت نیما!! کاری نداری؟! –نه، سلام برسون. ممنون سحر بخاطر حرفات!! –خواهش می‌کنم پسردایی، توم مثل شهابی. راستی شهابم اومده!! –جدی!! بتونم میام می‌بینمش!! دلم خیلی براش تنگ شده!! –خوش اومدی!! من دیگه برم. بعد از خداحافظی از نیما، رفتم سمتِ ماشینم. نزدیک خونه بودم، زدم تو سرم!! واااای!!! سریع مسیرم رو تغییر دادم!!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  انقدر خوشحال بودم که یادم رفته بود، مامانم یه لیست برا خرید بهم داده بود!! چندکیلومتری خونمون یه فروشگاهه، وقتایی که میرم خرید معمولا از اونجا خرید می‌کنم. نزدیک فروشگاه ماشینم رو پارک کردم و رفتم تو.  لیستی که مامان داده بود رو درآوردم و یکی‌یکی چیزای که گفته بود رو خریدم. بعد از حساب کرنشون، تو صندوق عقب ماشین گذاشتمشون و سریع رفتم سمتِ خونه !! آخه بعد از مدتا یه خبر خوش قراره به سمن بدم. یادِ چشایِ اشکیش میفتم، دلم می‌شکنه!! گذشته رفتارم با سمن خیلی بد بوده، الان می‌خوام رفتار بدم رو جبران کنم!! وقتی رسیدم خونه، ریموت در رو زدم و ماشین رو داخل حیاط پارک کردم!!! سریع پیاده شدم رفتم سمتِ پله‌ها، اینقدر شوق داشتم، رسیدم دمِ درِ سالن، که در بزنم. آخی گفتم و یادِ خریدا افتادم!!! دوباره برگشتم سمت ماشین، خریدا رو بردم تو. داد زدم: –مامان‌جونم کجاییی عزیزم؟! بیااااا دستام افتادن!!! اینقد داد زدم، خسته شدم. هووووف بلندی کشیدم و خریدا رو گذاشتم تو آشپزخونه.  –چته دختر سر آوردی؟! با شنیدن صدای شهاب، سرم رو سمتِ پله‌ها چرخوندم. با ناز گفتم: –سلاااام داداش جون خودم. –سلام. خوبی؟! تو امروز یه چیزیت هست هااا، سرت نخورده به جایی؟! دستامو مشت کردم و رفتم سمتشو شروع کردم به زدن به بازوهاش.  –خیلی بدی شهاب! چرا مسخرم می‌کنی؟! –خب این داد‌وهوار چیه تو خونه به راه انداختی دختر؟! نمیگی شاید یکی استراحت کنه؟! –نه خیرم الان غروبه، وقت استراحت نیست؟! –مامان یه کم کسالت داشته، داره استراحت میکنه!! –وووای یادم رفته بود، گفت یه کم حالم خوب نیست. سمن کجاست؟! –تو اتاقش. ببینم این دختر چشه؟!  –هیچی. من برم پیشش!! کاری نداری با من؟! –نه شیطون!! پله‌ها رو تند‌تند بالا رفتم، تا رسیدم درِ اتاقِ سمن. تند‌تند نفس می‌زدم. شروع کردم با مشت به در کوبیدن!! انگاری دیووونه شده بودم!! نمی‌گفتم شاید بیچاره خواب باشه!! خوابم باشه، یه خبر توپ براش آوردم الان از خوشحالی خواب از سرش می‌پره!! سیر در آسمونا می‌کردم که یهو زیر پام خالی شد و افتادم زمین. آی بلندی گفتم. وقتی به خودم اومدم، دیدم سمن انگاری بتِ زهرمار بالا سرم وایساده بود! اون موقع به خودم اومدم و فهمیدم. سمن بیچاره خواب بوده با در زدن من، بدجور از خواب پریده و اومده دمِ در و هلم داده!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  با صدای بلندی گفتم: –چته دیووونه؟! چرا اینطوری می‌کنی؟! –دیووونه تویی که مزاحم خوابم شدی!!! –یه خبر خوب برات داشتم، اگه بهت گفتم!! سمن یه پوزخندی زد و گفت: –خبرِ خوب مگه داریم تو این دنیا؟! –اگه بگم که پس می‌افتادی از خوشحالی!!! ناراحت داشت به سمت اتاقش می‌رفت، گفتم: –سمن درباره نیماست!! تا اسم نیما رو شنید، سریع برگشت سمتم!! –چی شده سحر؟! با لب‌ولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم: –نمیگم. تا تو باشی و اینطوری نکنی!! –جون بابا بگو چی شده؟! –بیا بریم تو اتاقت تا بهت بگم!! رفتیم تو اتاق و نشستیم رو تخت. با دست زدم رو شونه‌اش و گفتم: –بهم مشتلق بده تا خبر خوبی بهت بدم!! –سحر اذیتم نکن بگو چی شده!! –دیشب با نیما قرار گذاشتم. می‌خواستم زیر زبونش رو بکشم!! –برا چی؟! –ببینم اونم به تو علاقه داره!!! –وواااای سحر چکار کردی؟! بهش گفتی م. سمن فکر می‌کرد من رفتم آبروش رو بردم. صورتش قرمز شد!! برا همین حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: –نه دیووونه. اصلا درباره تو بهش یه کلمه هم نگفتم!! –پس چطوری بهش گفتی؟! تموم ماجرا رو برا سمن تعریف کردم، از سیر تا پیاز ماجرا رو. وقتی تموم کردم یه نفس عمیقی کشیدم   بعدم گفتم: –آره سمن‌جون! اون بیچارهم عاشق دلخسته تو شده!!! سمن مات‌ومبهوت داشت نگام می‌کرد. هرچی صداش میزدم جواب نمیداد. مجبور شدم به خشونت متوسل بشم!! بله دختره عاشقِ مجنون، یه نیشگونِ محکم از بازوش گرفتم که جیغش رفت به هوا!!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
قسمت اول 📞 الو؛ با حاج قاسم سلیمانی صحبت می کنید من همیشه دوست داشتم سردار سلیمانی را از نزدیک را ببینم. اتفاقا در اوایل مرداد 96 بود، می خواستیم مراسم اولین سالگرد شهادت همسرم را برگزار کنیم که به همین منظور نامه ای نوشتم و در آن از حاج قاسم دعوت کردم تا ضمن آمدن به مراسم همسرم دقایقی سخنرانی هم بکنند. ✉️ نامه را به دوست شوهرم دادم تا به دست سردار سلیمانی برساند. راستش اصلا فکر نمی کردم نامه به دست او برسد و یا اگر برسد اصلا بازش کند و بخواند. 📨 تقریبا 4-5 روز بعد دیدم آقایی زنگ زد و گفت گوشی دستتان باشد سردار سلیمانی می خواهد با شما صحبت کند.😍 آنقدر از شنیدن این جمله هیجان زده شده بودم که زبانم بند آمده بود.😶 وقتی حاج قاسم شروع کرد به صحبت باور نمی کردم دارم الان به صدای او گوش می کنم. خیلی صمیمی و گفت: دخترم نامه‌ات را خواندم ممنونم که نامه نوشتی و برایم باعث افتخار هست به مراسمتان بیایم اما من یک ماموریت کاری دارم و باید بروم اما یک نفر را به جای خودم می‌فرستم حتما. من آن‌قدر هول شده بودم که فقط هر چه حاج قاسم می گفت: می گفتم خیلی ممنون. تنها کلمه ای که من در آن چند دقیقه مکالمه می گفتم همین بود. 🤦‍♀ صحبت با چنین شخصیت بزرگی آن هم غیر منتظره باعث شده بودم اصلا نتوانم حرفی بزنم. در مراسم ما سردار قاآنی لطف کرد و از طرف حاج قاسم آمد. ☕️ مهمانی که حضورش را باور نمی کردم روز 7 فروردین سال 98 آقایی با تلفن خانه ما تماس گرفت و گفت: اگر آمادگی دارید قرار است سردار فردا به منزل شما بیاید. تلفن را قطع کردم و فکر کردم منظورشان از سردار همان برادر پاسداری است که از محل خدمت همسرم گاهی به خانه ما و بقیه شهدا سر می زد.  دوباره صبح روز 8 فروردین همان آقا ساعت 8 صبح تلفن زد و گفت: حدود یک ساعت دیگر خدمت می رسیم. آن موقع تازه فهمیدم سردار سلیمانی قرار است تشریف بیاورد. 😍 یک لحظه استرس و شوق باورنکردنی همه وجودم را گرفت سریع بلند شدم تندتند خانه را مرتب تر کردم و میوه مختصری هم آماده کردم. شنیده بودم حاج قاسم ناراحت می شود اگر پذیرایی از او مفصل باشد. فرزند دومم هم 50 روزش بود و خیلی بی قراری می کرد اما در همان حین کارهایم را کردم و سریع زنگ زدم منزل پدر شهید و گفتم قرار است مهمان بیاید برایمان شما هم خودتان را برسانید. از محمود یاد گرفته بودم پشت تلفن رعایت مسائل امنیتی را بکنم برای همین به آنها نگفتم مهمان چه کسی است.  🔔 زنگ خانه به صدا در آمد ... ... دلمان برای هایت تنگ است 😔💔
🔴 / 🔔 زنگ خانه به صدا در آمد خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ اف‌اف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟ حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی می آید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی. بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم.  🔹 حاج قاسم گفت: چرا خبر ندادی ازدواج کردی حاج قاسم تا مرا دید سلام علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه‌دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم می‌گفتی تا هدیه ازدواج و بچه‌ات را می آوردم.😍 با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینم‌تان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید.  🔹 سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟ چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می کنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور می خواهم ببوسم. سفت و محکم می بوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم تر می بوسمش. 😢❤️ 🔹 پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشه ای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمد هادی ما چرا نمی اید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی می کند اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود. برای‌مان تعجب داشت که این‌قدر راحت سریع رفت در آغوش سردار.  🔹 وقتی مادر شهید بحث را به من و همسرم کشاند... سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را می رساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد.  😍 برایتان هدیه آوردم... ✅ ... دلمان برای هایت تنگ است 😔💔