eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
265 دنبال‌کننده
222 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
  روزا رو الکی برا خوش‌گذرونی و مسخره کردن بچه مذهبیا می‌رفتیم دانشگاه . یه روز صبح با هانا وارد دانشگاه شدیم. جلوی تابلو اعلانات خیلی شلوغ بود. رو کردم به هانا و گفتم: –بیا بریم اون‌ور، ببینیم چه خبره؟! –حوصله داری سحر!!  دست هانا رو کشیدم و رفتم تو ازدحامی که دانشجوها درست کرده بودند.  رو یه برگه نوشته بود، ورودیهای جدید رو با هزینه بسیج دانشجویی میبریم مشهد.  بعدم اسامی بچه‌ها نوشته شده بود. چشمم خورد به اسم من و هانام!! به هانا گفتم: –همینمون مونده با این بچه مثبتا بریم مسافرت!! –اتفاقا به نظر من بیا بریم. هم یه سفر میریم، هم با خندیدن به دیگران، دلی از عزا درمیاریم!! –من که حوصلش رو اصلا ندارم!! –منم ندارم عزیزم ولی بیا بریم. –حالا بذار فکرامو کنم، فردا خبرت می‌کنم. من اصلا نمیخواستم برم ولی نمی‌دونستم وقتی دعوتت کنن، خودشون دستت رو می‌گیرن و می‌برنند!! با اون همه بد بودنم دعوتم کردن ،،، راهم دادند!! آغوش اونا همیشه بازه این ماییم که غرق در شهوات و لذات مادی شدیم. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیکای ۸ بود. دفترچه رو بستم، رفتم پایین صبحونمو خوردم و بعدم آماده شدم رفتم دانشگاه. همین که داشتم تو سالن به سمتِ کلاس می‌رفتم.  صدای آقایِ سهرابی تو گوشم پیچید.  –ببخشید خانم مرادی، چند لحظه می‌تونم مزاحمتتون بشم. با شنیدن صداش و اینکه می‌دونستم چکارم داره، دست و پام شروع به لرزیدن کردن. آخه تو از کجا پیدات شد؟! همش جلو راهم سبز میشی!! برگشتم سمتش و درحالی که سرم رو پایین انداخته بودم، گفتم: –بفرمایید، درخدمتتونم. اومد نزدیکتر و شروع کرد به حرف زدن.  –دیروز آقای مرادی با بابام تماس گرفتن و گفتن جواب شما منفیه!! می‌تونم بپرسم چرا؟!  خدایاا حالا چه جوابی بهش بدم، بگم چراااا؟! لب پایینیمو به دندون گرفتم و گفتم: –واقعیتش نمی‌دونم چی بگم؟! –اگه الان نمی‌خواید ازدواج کنید، من تا هروقت بخواید صبر میکنم!! –نه بحث اینا نیست، آقای سهرابی. –پس دلیلتون چیه؟! مونده بودم چی بگم، که یه دفعه خانم موسوی رو دیدم که بهترین موقعیت اومد و فرشته نجاتم شد. با سلام و احوالپرسی خانم موسوی، به آقای سهرابی گفتم: –ببخشید من کلاسم دیرم شده!! بااجازتون برم!! دیگه هیچی نگفتند و خداحافظی کردند. نفسم رو تند بیرون دادم و به خانم موسوی گفتم: –چه موقع خوبی اومدی زهراجون!! –مگه چی شده بود؟! –هیچی عزیزم. –کلاس داری؟! –آره تا ساعت ۱۲. شما چی؟! –منم آره، تا ساعت ۱۰!! کاری نداری سحرجون؟! –نه عزیزم، بسلامت. مطمئن بودم، وقتی آقای سهرابی دوباره منو ببینه ، جلومو می‌گیره. برا همین باید تا چند روز یه طوری بیام و برم که من رو نبینه!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗