eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
264 دنبال‌کننده
222 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
  –خب خواهری بگو ببینم، چیزی شده، چرا اینقدر گرفته‌ای؟! نمی‌دونستم چطور به شهاب بگم؟! با تته‌پته لب باز کردم و گفتم: –واقعیتشه داداشی حالم بخاطرِ خواستگارام بدِ! آخه نمی‌دونم چه تصمیمی بگیرم؟! –مامان یه چیزایی بهم گفته. ببین سحرجون فقط با قلبت تصمیم نگیر، چون ممکنه بعدا به مشکل بخوری!! سعی کن با قلب و عقلت یه تصمیمی بگیری که بعدا پشیمون نشی!! –خب چطوری شهاب؟! من خیلی استرس دارم…. می‌ترسم تصمیم اشتباهی بگیرم. –بذار این خواستگارت اسمش چی بود؟! –فرزام!! –آهان فرزام. بذار بیاد و ببینیمش. بعدا دربارش حرف می‌زنیم!! اصلا استرس نداشته باش آجی خوشگله!! با حرفی که شهاب زد لبخند رولبم نشست ونگاه مهربونی به شهاب انداختم. خیلی خوشحال بودم تو این شرایط اومده و کنارمه. با نیشگونی که شهاب از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم: –چی شده داداشی؟! –کجایی هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟! –هااا، همین‌جا!!  –من دیگه برم، توم استراحت کن عزیزم. اگه کاری داشتی خبرم کن. –چشم شهاب جان. ممنون که کنارمی. بعد از رفتنِ شهاب، رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم یه کم بخوابم‌که یهو یادم افتاد با نیما عصری قرار دارم!!  برا اینکه خواب نمونم گوشیمو گذاشتم رو زنگ تا با صدای زنگ گوسیم بیدار بشم ….چشام رو بستم و سعی کردم یه ذره بخوابم. باید ساعت ۳ بیدار می‌شدم تا آماده شم برم دیدن نیما!! نمی‌دونم چقدر گذشت که پلکام سنگین شد و خوابم برده بود. با صدایِ زنگ گوشیم از خواب پریدم. از رو تختم بلند شدم و رفتم یه آبی به صورتم زدم. لباسام رو پوشیدم. داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم، صدای مامان رو شنیدم، تو آشپزخونه بود.  –دخترم داری میری بیرون؟! –آره مامان‌جون. کاری داشتی؟! –یه کم خرید دارم، سرم درد می‌کنه، می‌تونی بخریشون؟! –آره قربونت برم. رفتم سمت آشپزخونه، مامان رو بوسیدم و لیست رو ازش گرفتم. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. وقتی رسیدم کافی‌شاپ. هنوز نیما نیومده بود. یه میزِ خالی رو دیدم و رفتم اونجا نشستم. بعد از چند دقیقه‌ای، نیما اومد. دستم رو براش تکون دادم. اومد سمتم و رو صندلی کناریم نشست. –سلام دخترعمه. خوبی؟! –سلام. ممنون. شما خوبید؟! –عمه اینا خوبند؟! –ممنون. دایی چکار می‌کنه، زن‌دایی چی؟! حالشون خوبه؟! –خوبند. خب درخدمتم، کاری داشتی با من؟! خواستم حرف بزنم که پسرِ نوجوونی سمتون اومد و سفارشاتمون رو نوشت. ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗