eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
265 دنبال‌کننده
222 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ☀️ .... سخن‌ها و اندرزهاي ائمه هم به ما نرسيده. بلكه اون قسمتي به ما رسيده كه با اون روزگار و طول زمان مساعد بوده. مثلا ببينين ما از يه سخنران بيشتر سخناني رو حفظ مي‌كنيم كه خودمون به اون علاقه داشته باشيم و چون در طول تاريخ معمولا جو رايج مردم بيشتر در جهت بدگويي از زن‌ها بوده، و قسمتي از اين حرف‌ها را كه گاهي محدود به زمان و مكان خاصي هم بوده، حفظ كرده ان عاطفه - همه اين حرف‌ها درست! ولي تكليف من با داداشم چيه؟😄 💭خداي من باز هم عاطفه پاي برادرش را وسط كشيده. فاطمه - ديگه چي شده؟ چرا اين قدر ناراحتي؟ عوض عاطفه، ثريا جواب داد: - مگه عاطفه ناراحت هم مي‌شه؟😏 عاطفه ترجيح داد اين طعنه را نشنيده بگيريد، چون فقط جواب فاطمه را داد. عجيب بود! - از دست مسعود، داداشم. به جون خودم نباشه، به مرگ همه تون امونم رو بريده. وقتي هم كه مي‌خوام جوابش رو بدم همه مي‌گن دختر رو چه به حرف زدن؟! دختر بايد ياد بگيره كه زياد حرفه نزنه🙁 فاطمه پرسيد: - حالا مشكلت چيه؟ راحله زير لب غرغر كرد: - تازه بعد از يه ساعت مي‌پرسه، مشكلت چيه؟ نمي دونم، مگه همين مشكل به اندازه كافي بزرگ نيست! فاطمه نشنيد. چون عاطفه داشت جواب سوالش را مي‌داد. - آخه يكي دو بار هم كه جرئت كردم بهش اعتراض كنم، در اومد گفت كه « قرآن گفته مردها قيم زن هان! صدات در نيادا »😐 نمي دونم كدوم شير پاك خورده اي اين آيه « الرجال قوامون علي النساء » رو توي دهن اين پسر انداخته؟! فاطمه پرسيد: - مگه قوام يعني چه؟ عاطقه با پوزخندي گفت: - نمي دوني؟! يعني « قيّم » ديگه! سرپرست! صاحب اختيار.😏 فاطمه سرش را به نشانه تاسف تكان داد: _همه مشكلات از اين كلمه شروع مي‌شه.😬😕 راحله حيرت كرد:😳 - چه طور مگه؟ معني ای كه عاطفه گفت غلطه؟! فاطمه- بله! غلطه؟😊 راحله - « پس اين جا به چه معنيه؟ » حتي توجه ثريا هم جلب شده بود! فاطمه - در اين جا قيم به معني 👈« مدير و سرپرست »👉 به كار مي‌ره. همان طور كه خود عرب‌ها هم مي‌گن « قوام الشركه » يعني « سرپرست شركت »☺️ ثریا - حالا فرض مي‌كنيم همين معني رو بده كه شما مي‌گي، مگه با معناي قبلي چه قدر فرق مي‌كنه. اينم همونه ديگه!😟 انگار واقعا ثريا مي‌خواست وارد بحث بشه! فاطمه - ببين در اين معنا ديگه به دست مرد ، بلكه به مرد اين داده شده كه زندگي زن رو كنه. يعني درحوزه خانواده بايد خرج زندگي زن رو بده و مشكلات مادي اون رو رفع و رجوع كنه. توي حوزه اجتماعي هم از اونجا كه مناسبي مثل حكومت و قضاوت و رهبري به دست مردهاست، در حقيقت اين مردهان كه رو به دست دارن.☺️👌 راحله مثل اين كه نكته خيلي مهمي به ذهنش رسيده باشد، يا مچ كسي را گرفته باشد، يكهو گفت:😳✋ - صبر كن ببينم! ولي ثريا بي صبرانه و كمي بي خيال نسبت به راحله، صحبت او راقطع كرد: - خب چرا خود زن‌ها نتونن اين كار رو بكنن؟😕 فاطمه لبخندي زد:😊 - خيلي ساده ست! اين صرفا امتيازي نيست كه در اختيار مردها قرار داده شده باشه، بلكه برميگرده به همون كه بين زن و مرده. چون مردها بيشتري در مقابل رويدادهاي خشن زندگي دارن، قدرتمندتر و بهتر مي‌تونن با عوامل مزاحم طبيعت مبارزه كنن و خلاصه اي از صفات ديگه كه مردها آمادگي بيشتري براي انجام وظيفه دارن. در صورتي كه زن‌ها نه تنها به خاطر مسائل جسمي شون مثل دوران عادت و ماه‌هاي وضع و دوران شير دهي دچار محدوديت‌هاي ديگه اي هم هستن كه اين وظيفه از روي شونه شون برداشته شده. 🌸در عوض زن مي‌تونه با آرامش بيشتري به خود بپردازه.🌸 ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ❌ مورد رضایت است 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
🔥 👣🔥 من عمل توئم . از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید … نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود … از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد … توی چشم هام زل زد … به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم … با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ … هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ … ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود … ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی … ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید … از شدت ترس زبانم کار نمی کرد … نفسم بند اومده بود … این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم … و دستش رو دور گلوم حلقه کرد … حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده … توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد … ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد … می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد … . با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره … . زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم … خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم … گلوم رو ول کرد … گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد … . . از خواب پریدم … گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد … رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم … . گریه اش شدت گرفت … رد دستش دور گلوم سوخته بود … مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن … جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود … . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من … قسم می داد ببخشمش … . . حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه … بسم الله الرحمن الرحیم … ان اکرمکم عندالله اتقکم … به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست … و صدای گریه جمع بلند شد … ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد. انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم. با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!» نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست. ادامه دارد...✒️ نویسنده: مورد رضایت است 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
سعید با دو سینی وارد شد. تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اشاره کرد که بیرون بره. بعد در فنجانم ☕️ کمی قهوه ریخت ومنتظر شد تا چیزی بگم. گفتم: _خدا خودش بهتر میدونه که من اینجا نیستم تا تو رو وادار کنم التماسم کنی.برعکس اومدم التماست کنم حلالم کنی! او از جا بلند شد و باحرص گفت: _حلالت نمیکنم!!چون باهام بد کردی اونم بدون هیچ دلیلی!! در این مدت هرچی فکر کردم ببینم آخه من چیکار کردم که مستحق چنین رفتاری بودم چیزی به ذهنم نرسید. من فقط از تو یک توضیح خواستم! همین! اونوقت بجای توضیح اومدی هدایامو برگردوندی؟؟من عادت ندارم هدایامو از کسی پس بگیرم! حتی اگر اون آدم مثل تو بی وفا و بی رحم باشه.. من هم ایستادم وبا آرامش وخونسردی گفتم.: -من عهدی با کسی نبستم که حالا بهش وفا نکرده باشم!! پس بی وفا نیستم. ودلم نمیخواد هدایایی به این با ارزشی رو از جانب کسی داشته باشم که قرار نیست با او ادامه بدم..الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون.. نمیتونستم واقعیت رو بگم.دست کم الان نه! ادامه دادم: – ما هردومون حق انتخاب داریم! ممکن بود شرایط عکس این بشه و تو به این دوستی خاتمه بدی! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درکت میکردم! او درحالیکه سرش رو با حالتی عصبی تکون میداد گفت: _آره ولی یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطه رو میگفتم! چون در یک رابطه علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگه ای هم وجود داره! این حق طرف مقابله که بدونه چرا شریکش یک دفعه همه چیز رو به هم میزنه! سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم: -مشکل از تو نیست.انصافا روز اول آشنایی فکر نمیکردم چنین شخصیتی داشته باشی.مشکل منم.همونطور که قبلا گفته بودی برای تو دختر زیاده! دخترهایی که هم شان تو باشند. من.. تصمیم گرفتم تغییر کنم.نمیتونم از راه دوستی به زندگیم ادامه بدم.من..سی سالمه!!! میخوام از این به بعد،برم دنبال هدف زندگیم. که قطع به یقین اون هدف اصلا برای تو ملموس نیست! دست به  سینه پرسید: _اون هدف چیه؟ گفتم: _تو درکش نمیکنی..حتی باورش هم نمیکنی.. پس نپرس 🍃🌹🍃 دیگه وقت رفتن بود. به سمت در راه افتادم. پرسید: -داری میری؟ خدای من!! اشکهام.!!نمیتونستم حرف بزنم.یا سرم رو برگردونم. نزدیکم آمد. نکنه بغلم کنه و نزاره برم.؟😨 اما نه.!! مقابلم ایستاد.با لبخندی تلخ!! ساک رو مقابلم گرفت. -اینو ببر!این حداقل شرط احترامیه که باید در این رابطه رعایت میکردی! فایده ای نداشت.اشکهام😢 لو رفت.پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم: -اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشته ام بیفتم.اینهاحق عشق واقعیته.! نه من که فقط یک رهگذر بودم. او پوزخندی زد:😏 _رهگذرها وقتی از کنارت رد میشن گریه نمیکنند! 🍃🌹🍃 سرم رو پایین انداختم. او با دست دیگرش مشتم رو باز کرد و ساک رو با تمام مقاومتم دستم داد.داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشکهامو پاک کنه که  صورتم رو کنار کشیدم و با لحنی تند گفتم: -به من دست نزن! او پرسید: -تو چت شده؟ چه اتفاقی برات افتاده.؟ جواب دادم: -تو درکش نمیکنی.یکیش همینه!! دیگه دلم نمیخواد با نامحرم باشم! ساک رو انداختم و سریع کافه رو ترک کردم. 🍃🌹🍃 او دنبالم نیومد! حتی صدام هم نکرد.! شاید هنوز در شوک بود.شاید هم فهمید به دردش نمیخورم! چندساعت بعد از رفتنم به کافه پشیمون شدم! دیگه مطمئن نبودم که کارم درست بوده یا خیر! از یک سو با رفتنم و تحویل دادن ساک هدایا، وجدانم رو آسوده کرده بودم و از سوی دیگر، دیدن ناراحتی و چهره ی دلشکسته ی 😣💔او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میکرد! بخشی از وجودم بهم اطمینان میداد که کامران داره باهام بازی میکنه! اما بخشی دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود! 🍃🌹🍃 تنها راه خلاصی از اینهمه احساسات وافکار متضاد و متلاطم، پناه بردن به مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوی بود. طبق معمول نماز رو کنار فاطمه در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست برای او تعریف کنم که امروز چه کار کردم ولی بعد از دیدن اون صحنه در سالن راه آهن دیگه تمایلی نداشتم با فاطمه ، درباره ی مسایلم صحبت کنم! ادامه دارد… نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  با صدای بلندی گفتم: –چته دیووونه؟! چرا اینطوری می‌کنی؟! –دیووونه تویی که مزاحم خوابم شدی!!! –یه خبر خوب برات داشتم، اگه بهت گفتم!! سمن یه پوزخندی زد و گفت: –خبرِ خوب مگه داریم تو این دنیا؟! –اگه بگم که پس می‌افتادی از خوشحالی!!! ناراحت داشت به سمت اتاقش می‌رفت، گفتم: –سمن درباره نیماست!! تا اسم نیما رو شنید، سریع برگشت سمتم!! –چی شده سحر؟! با لب‌ولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم: –نمیگم. تا تو باشی و اینطوری نکنی!! –جون بابا بگو چی شده؟! –بیا بریم تو اتاقت تا بهت بگم!! رفتیم تو اتاق و نشستیم رو تخت. با دست زدم رو شونه‌اش و گفتم: –بهم مشتلق بده تا خبر خوبی بهت بدم!! –سحر اذیتم نکن بگو چی شده!! –دیشب با نیما قرار گذاشتم. می‌خواستم زیر زبونش رو بکشم!! –برا چی؟! –ببینم اونم به تو علاقه داره!!! –وواااای سحر چکار کردی؟! بهش گفتی م. سمن فکر می‌کرد من رفتم آبروش رو بردم. صورتش قرمز شد!! برا همین حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: –نه دیووونه. اصلا درباره تو بهش یه کلمه هم نگفتم!! –پس چطوری بهش گفتی؟! تموم ماجرا رو برا سمن تعریف کردم، از سیر تا پیاز ماجرا رو. وقتی تموم کردم یه نفس عمیقی کشیدم   بعدم گفتم: –آره سمن‌جون! اون بیچارهم عاشق دلخسته تو شده!!! سمن مات‌ومبهوت داشت نگام می‌کرد. هرچی صداش میزدم جواب نمیداد. مجبور شدم به خشونت متوسل بشم!! بله دختره عاشقِ مجنون، یه نیشگونِ محکم از بازوش گرفتم که جیغش رفت به هوا!!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗