eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
264 دنبال‌کننده
222 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
  بعد اینکه سفارشمو گفتم …. سرمو پایین انداختم و با خودم گفتم وای خدایا حالا چطوری بهش بگم ،، اصلا چطوری بحثو پیش بکشم ….. تو این فکرا بودم که با صدای نیما به خودم اومدم سرمو بلند کردم و گفتم  – بله  – کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم ؟؟ – ببخش حواسم نبود  – خب گوش میدم  نیما با تعجب نگام می‌کرد!! فکر میکنم بیشتر از همه بخاطر این ملاقات تعجب کرده بود …. آخه اولین بار بود که بهش گفته بودم بیا می‌خوام ببینمت!! همیشه تو مهمونی‌ها هم رو می‌دیدیم. لبم رو باز کردم و با مِن‌مِن گفتم: –ر ر رااستش یه م موضوعیه می‌خوام بهت   ب بگم! –درخدمتم دخترعمه. با اومدن سفارشا سکوت کردم، خدا خفت نکنه سمن این چه مخمصه‌ای بود!! آهااا فهمیدم چطور بگم!! خب داشتم می‌گفتم: –واقعیتش می‌خواستم ببینم وقتش نیست بهمون یه شیرینی بدی پسردایی؟! یبچاره نیما انگاری برقِ سه‌فاز بهش وصل کرده بودن!! با شنیدن این حرفم چشماش گرد شد!!  –هااااا !!  –میگم وقت نیست عروسیت دعوتمون کنی؟! آخه خیلی وقته تو فامیل عروسی نداشتیم!! اگه می‌خوای خودم یه دخترِ خوب بهت معرفی کنم؟! یعنی بجا نیما بودم، برمی‌گشتم و می‌گفتم: برو برا برادر خودت دختر پیدا کن!!! نیما مونده بود، چی بگه؟! از خجالت مثل لبو قرمز شده بود، سرش رو پایین انداخت و گفت: – واقعیتش .‌…  سرشو بلند کرد و اطرافمونو نگاهی کرد و گفت – حالا که بهم گفتی و داری خواهری در حقم می‌کنی، من عاشق یکیم ولی می‌ترسم برم جلو. آخه نمی‌دونم اونم منو می‌خواد یا نه؟! با شنیدن این حرفش دلم هری ریخت. واااای سمن چی؟! بیچاره خواهر کوچولوم!!! سعی کردم حالم رو طبیعی نشون بدم و گفتم: –خب این دخترِ خوشبخت کیه؟! من خواهری برات می‌کنم!! –قول میدی فعلا به کسی نگی؟! فقط اگه تونستی زیرِ زبونش رو بکشی، ببینی اون چه حسی به من داره؟! –باشه پسردایی!! من باهاش یه طوری حرف می‌زنم که متوجه نشه!! نیما چشماش رو بست و تندی گفت: –سمن!! با شنیدن اسمِ سمن، از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، چند بار اسم سمن تو ذهنم اکووو شد. خدایااا نیما هم عاشقِ سمن شده!!  با شنیدن اسمم به خودم اومدم، دیدم نیما هی میگه: –سحر کجایی؟! حالت خوبه؟! حرف بدی زدم؟! سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم و گفتم: –هیچی همین‌جام!!! یادِ یه چیزی افتادم!! حالا چی بگم؟! خونسرد گفتم: –من امروز با سمن حرف میزنم نیما!! کی بهتر از تو؟! مامانت اینا می‌دونند؟! –نه سحر نری بگی!! تو اولین نفری، من مونده بودم این قضیه رو به کی بگم؟! ممنون که تو به فکرم بودی!! –خواهش می‌کنم پسردایی. خودم همه چیو درست می‌کنم، نترس!! من باید دیگه برم. توم میای یا میمونی فعلا؟!  –نه منم می‌خوام برم، یه کاری دارم!! از رو صندلیا بلند شدیم و نیما رفت حساب کرد و اومد. ازم پرسید: –ماشین باهاته، یا برسونمت؟!  –آره، اون‌ور پارک کردم. خب دیگه خیلی خوش گذشت نیما!! کاری نداری؟! –نه، سلام برسون. ممنون سحر بخاطر حرفات!! –خواهش می‌کنم پسردایی، توم مثل شهابی. راستی شهابم اومده!! –جدی!! بتونم میام می‌بینمش!! دلم خیلی براش تنگ شده!! –خوش اومدی!! من دیگه برم. بعد از خداحافظی از نیما، رفتم سمتِ ماشینم. نزدیک خونه بودم، زدم تو سرم!! واااای!!! سریع مسیرم رو تغییر دادم!!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗