کانال کمیل
#واحد 😔عمریه دلم میخواد شهید بشم تا پیش فاطمه رو سفید بشم.. #سید_رضا_نریمانی @SALAMbarEbrahimm
چگونه جان ندهد عاشقی که دلتنگ است؟
کسی که با غم دوری مدام در جنگ است
.
چگونه دق نکند عاشقی که می داند
مسیر رفتن تا "او" هزار فرسنگ است
.
خبر دهید به لیلا جنون مجنون را
که نبض عاشق بیچاره ناهماهنگ است
.
خبر دهید به شیرین که مُرد فرهادش
خبر دهید که عاشق، #شهید در جنگ است
.
چگونه زنده بماند؟چگونه دق نکند؟
چگونه جان ندهد عاشقی که #دلتنگ است 😔
#سید_سجاد 👇...
۱۸ سالم بود ...
که اومد خاستگاری ...💕
اون جلسه...
قرار بود همو ببینیم ....💕
حجب و حیامون مانع میشد ...🙈
راحت نگاه هم کنیم ...😬
شبی رو تعیین کردن واسه صحبت کردن ...
خجالت میکشیدم...
واسه همین ...
از مادرم خواستم جام صحبت کنه...
مادرم از طرف من ....
تموم حرفامو دقیق بهش میگفت ....
آخرای صحبتاشون بود ...
که مادرم خواست از اتاق بره بیرون ....!
تو سالن،یهو یادم اومد....
مسئله ای رو نگفتم ...😢
در زدم و رفتم تو اتاق ...
با صحنه ی عجیبی روبرو شدم ....
سید سجاد داشت اشک میریخت...😢
پرسیدم:"چی شده ؟..."
مادرم گفت :
"چیزی نیست ،کاری داشتی ....؟!"
گفتم:
"مسئله ای رو فراموش کردم مطرح کنم .."
جوابمو که گرفتم ...
از اتاق اومدم بیرون ...
دل تو دلم نبود ...
که چرا داشت اونطوری اشک میریخت ....؟!🤔
بیرون که اومدم پرسیدم و مادرم جواب داد ....
"یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم ...
گفتم که جگر گوشه من ...❤️
نه پدر داره نه برادر ...😢
مسئولیتت خیلی سخته ...
از این به بعد باید ...
هم همسرش باشی ....💕
هم پدرش ....
هم برادرش...
میشی همه کس و کارش ....
از حرفم گریش گرفته بود و ,...😭
قول داد که قطعا همینطوره و ...
جز این هم نمیشه ....❤️
همسر عزیزتر از جانم ....💕
بعد از ۱۱ سال زندگی ...💕
یکباره با رفتنت ....
پدرم ....
برادرم ...
بهترین دوستم و همسرم ...💕
رو از دست دادم ...💔
تکیه گاه امن من ....💕
تو خیلی بیشتر از قولت ...
جاهای خالی زندگیمو....
با حضورت پر کرده بودی ....❤️
از خدا میخوام ....
تو فردوس برینش ...
بهترین نعمتاشو نصیبت کنه ....☺️😔
ان شاءالله .....
همسر شهید ،سید سجاد حسینی 🌸
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🌾« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌾 ✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل ✫⇠قسمت :2⃣ چی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل
✍به روایت خانواده
✫⇠قسمت :3⃣
نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیر وقت بود. پدر در اتاق راه میرفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر کار باشه. بالاخره استراحت میخواد یا نه؟
مادر گفت نمیدونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ زده را میبینه که بچشون مریضه، میخواست اونو به بیمارستان برسونه.
پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده، اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمیکنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!
پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر میزنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه این خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچههای عشایر یا اونها را مییاره خونه و مثل پروانه دورشون میچرخه و غذاهای رنگین جلوشون میگذاره، یا خودش میره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.
مادر گفت: اینها را که میآورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمدهاند اینجا درس بخوانند، فردا کارهای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا کار باشد، نسرین همان جاست، دنبال کار میدود.
کریم گفت: کار یک جا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمیکنه. همه کتابهای استاد مطهری را به خاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی میکنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام میده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار میکنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمیشه، انگار که کار را بو میکشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زنها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی میکنه.
عروسی هم که کرده هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.
همین طور که بیرون مثل فرفره کار میکنه، از وقتی هم که میرسه خونه میشوره، میپزه، و تمیز میکنه.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@SALAMbarEbrahimm
💚 زندگےبہ سبـڪ شهـــــدا💚
#ما_زنده_ایم...
جفتمون اهل رشت بودیم...
پاسدار بود که اومد خواستگاریم...💕
صحبتامون تا اخر شب طول کشید...
سال ۸۶ عقد کردیم...💕
همه همّ و غم مون این بود...
که نکنه خدای نکرده...
گناهی تو عروسیمون اتفاق بیفته...
به لطف خدا عروسیمون...💕
امام زمان(عج)پسند شد...
تموم دغدغههای ذهنی و...
حرفایی که میخواست بهم بگه رو...
تو دفترچهای یادداشت میکرد...
همیشه همراش بود...
نوشتههاشو که مرور میکنم...
میبینم صفحهای نیست...
که توش...
بهم ابراز علاقه نکرده باشه...❤
دو سال پیگیر رفتن به سوریه بود...
اعتقادم اینه...
وقتی کسی رو دوسش داری...❤
علایق و سلایقشم باس دوس داشته باشی...❤
به همین دلیل راضی شدم به رفتنش...
لحظات آخر...
با اشکام تموم شد...
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم...
اصرار داشت که بیتابی نکنم...
تا با خیالی آسوده راهی سفر شه...
ولی اشکام بند نمی اومد...
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هر_نوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خوشتن_دیدم_که_جانم_میرود
.
تو همین اولین اعزام شهید شد...
تا وقتی پیکرشو ندیده بودم...
خیلی بیقراری میکردم...
ولی...
چِشَم كه به پیکرش افتاد...
دلم آروم گرفت...
انگار دستی رو قلبم خورده بود...
اونقد آروم شدم...
که هر كی حالمو میپرسید میگفتم...
"تا حالا اینقد خوب نبودم...!"
مدتی تنها پایین پاش نشستم...
دست روی صورتش میکشیدم و...❤
نجوا میکردم...
.
#مرا_به_جایگاه_همسر_وهب_رسانده_ای...
#تو_را_به_آرزوی_لحظه_لحظه_ات_رسانده_ام...
.
ساکت بود...
ولی انگار جوابمو میگرفتم...
ازش قول گرفتم منتظرم بمونه...💕
عاشق خونواده ش بود...
اونقد که تو وصیتنامشم...
این ابراز احساس و علاقه دیده میشه...❤
خوابشو دیده بودن...
حامد گفته بود...
"شماها چرا اینقده ناراحتین...؟!
بابا ما زندهایم..."
اینم مرهمی شد واسه دلتنگیام...
(همسر شهید،حامد کوچک زاده)
@SALAMbarEbrahimm
همسر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع:
برگه مأموریتش را امضا نکرد تا نگویند مدافعان حرم برای پول میروند.
شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات
@SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از کانال کمیل
4_134438278865617940.mp3
7.45M
من یه نوکر در به درم
چندساله همش منتظرم
اسمم دربیاد برم حرم...
حسین من هنوز جوونم ...
من ...
اربعین...
حرم ...!؟😔
#مجتبی_رمضانی
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
همسر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع: برگه مأموریتش را امضا نکرد تا نگویند مدافعان حرم برای پول میر
تنها یہ آرزو تو دنیا داشت و...
واسہ رسیدݧ بهش خیلے تلاش میڪرد...
قبل عقد..💍
بهم گفت:
"حاجتے دارم ڪہ لحظہ جارے شدن خطبه…
برام از خدا بخواہ..."💫
روز عقد...💐
با فاصلہ از هم نشستیم...
اون لحظہ تموم دغدغه م این بود...
ڪہ با این فاصلہ...😕
چطور بهش بگم ڪہ چہ دعایے باس براش بڪنم...⁉️
حتمـاً اونم نمیتونست با صداے بلند خواسته شو بہ گوشم برسونہ...
چیزے بہ جارے شدن خطبہ عقد...💕
نموندہ بود ڪہ...
خواهرش اومد و...
یہ دستمال ڪاغذے تاشدہ داد دستم و گفت...
"اینو داداش فرستادہ...😊"
دستمالو ڪہ وا ڪردم… دیدم...
روش برام خواستہ شو نوشتہ بود...
"دعا ڪݧ ڪہ مݧ شهید شم..."😔
یادمہ قرآݧ دستم بود... از تہ دل دعا ڪردم ڪہ خدا...✨
شهادتو نصیبش ڪنہ و... عاقبتش ختم بہ شهادت شہ...🙂
اما...
واقعاً تصور نمیڪردم این خواستہ قلبے من...
بہ این سرعت بہ اجابت برسہ...🙏🏻
.
#و_ناگهان_چہ_زود_دیر_مے_شود...
.
من گفتہ بودم عاقبتش...
ڪہ بہ حساب ذهن خودم...
تا این عاقبت...
سالهاے سال فرصت داشتم...
فڪرشم نمیڪردم ڪہ بہ این زودیا...
داشتنش
بہ آخر برسہ...💚😔
#شهید_عبدالصالح_زارع🌺
@SALAMbarEbrahimm
#خاطرات_جبهه
#ماجراى_دست_قطع_شده_در_فلاسك_آب....!
🌷....سريع به ناصر گفتم: ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم. ناصر با تعجب نگاهم كرد: رضا مگر نمى دانى مجروح نبايد آب بخورد؟! فلاسك آب را مى خواهى چكار؟! جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجى را گرفتم و دويدم وسط جاده. اولين كاميون با ديدن دست قطع شده كه در هوا تكانش مى دادم، نگه داشت. پرسيدم: برادر! فلاسك تو ماشين دارى؟ راننده با بهت به من و آن دست نگاه مى كرد.
🌷....دوباره با صداى بلند پرسيدم. راننده بدون معطلى از زير صندلى شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد. فورى گرفتم، آب فلاسك را خالى كردم. خوب بود كه پر از يخ بود. راننده با لهجه آذرى پرسيد: چه كار مى كنى برادر؟! جوابش را داده و نداده، دست قطع شده را لاى يخ ها فرو كردم و در فلاسك را بستم به راننده هم گفتم: اين جورى دست سالم مى ماند قارداش!
🌷دويدم به طرف ناصر و آن بسيجى يك دست. پيشانى بسيجى هم تركش كوچكى خورده بود و خطى روى آن انداخته بود ناصر شريان ها و پيشانى او را بسته بود راننده كاميون رفته بود. هر سه نفر آمديم روى جاده، يك تويوتا لندكروز پيدايش شد و نگه داشت. بسيجى را سوار كرديم. فلاسك را هم به راننده سپردم و گفتم بدهد به دكترهاى اورژانس، چون دست قطع شده اين بنده خدا [داخل] فلاسك است. راننده مثل اين كه چيزهايى مى دانست، سر گاز را گرفت و مثل برق رفت.
🌷من و ناصر تنها روى جاده مانديم و كوچك شدن تويوتا را تماشا كرديم. ولى چند كلمه آن بسيجى را مدام با خودم تکرار مى كردم: "برادر جان! فكر مى كنى اين كارى كه كردى درست است؟ دست سالم مى ماند؟! "
🌷جنگ تمام شد و ما مانديم زير تلنبارى از اين خاطرات. حالا اين خاطرات را با خودم به اين طرف و آن طرف مى كشم. بعضى وقت ها هم اگر حال و مزاج شيميايى ام اجازه بدهد، تكه پاره اى از اين خاطرات را مى نويسم. بيشتر خاطراتى را مى نويسم كه حادثه هاى آن انجامى يافته است. مثل همين خاطره اى كه خوانديد. ادامه اش هم خواندنى است....
🌷همين چند وقت پيش بود كه از ميدان ولى عصر به طرف پايين سرازير بودم. تو صف سينماى قدس جوانى را ديدم كه پسر بچه كوچكى بغلش بود و همسرش هم كنارش. زود شناختمش، از خط زخمى كه روى پيشانيش بود، همان خطى كه در آن تابستان داغ فاو از پوست پيشانى اش عبور كرده بود. جلو رفتم بدون مقدمه گفتم: ديدى درست مى شود برادر! با تعجب نگاهم كرد و گفت: متوجه نمى شوم چه مى گوييد؟
🌷....جواب دادم: فاو يادت هست؟ دستت قطع شده بود و من آن را تو فلاسك آب يخ گذاشتم. وسط هاى حرفم بود كه بچه را داد بغل همسرش و همديگر را در آغوش كشيديم. هى زير لب مى گفت: خدا خيرت دهد. عجب روزهايى بود! بعد مرا به همسرش معرفى كرد. او هم بعد از تشكر گفت: حاجى هميشه از فلاسك آب مى خورد. شايد سه چهار تا فلاسك در خانه داشته باشيم. صف سينما حركت كرد، من هم تنهايشان گذاشتم تا بروند فيلم "آژانس شيشه اى " را تماشا كنند....
راوى: رزمنده جانباز شيميايى رضا برجى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#خاطرات_شهدا
رســول بین بچه هاے گردان از همه آرام تر بود.☺️در این مدتے که با هم بودیم ،اکثر اوقات به جاے دیگران هم نگهبانے مے داد و در انجام مسائل شرعے بے نظیر بود.👌🏻😇
دو روز قبل از شهادتش هم مے شد او را یک شهید دید، چون رفتار و اعمال او خـــاص شده بود،😔با دوستان مهربان تر و سرتاسر وجودش مهربانے و صداقت بود،همه را در بغل مے گرفت و مے بوسید.😊💚
#شهید_رسول_استوری🌸
@SALMbarEbrahimm
به تصويرتان مينگرم...
مگر بدون شما #غيرت تعريفي هم دارد⁉️
اصلا غيرت يعني #شما...
نام آوران مست و #عاشق دین و میهن ...
نام و يادتان جاودانه باد.
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
به تمام شـب بخیر هایی که می شنوم مشکوکم! این شـب ها برای بخیر شدن تو را کم دارد😔 آقا سیدمحمد در
#عاشقانه_شہدا 🌹
همسرعزیزتر از جانم💞 از این که رفیق نیمه راه بوده ام شرمـنده ام .😞
تو را به همـان خدایی میسپارم که طفل صغیر را روزے میدهد .😇
به پسـرم👦🏻 بگـو که چـرا به این راه رفتم .😔
هدفم زندگے عزت مندانه ایران و ایرانی و مردم مسـلمان بوده است .🙏🏻💚
بخشی ازوصیت نامه ے✍🏻👇🏻
#شهید_سید_رضا_طاهر🌸
کاشکی آمده بودی و زمین سرد نبود
این همه روی زمین آدم نامرد نبود
خسته ام ! مهدیِ من ! حال مرا می فهمی!😔
حال من را که نصیبم به جز از درد نبود
تو بهاری و اگر آمده بودی، گلها
دلشان منتظر حادثه ای زرد نبود
تو اگر آمده بودی همه انسان بودیم
نَفس مان این همه هرجایی و ولگرد نبود
هیچ کس اهل ریا کاری و تزویر و فریب
هیچ کس مدعی آنچه نمی کرد نبود
ندبه ها و فرج و العجل و عهدِ بی عمل چه سود؟
#کاش_این_شهر_پر_از_آدم_بی_دردنبود...
درمون دردامون و تمام نامردی های این دنیا و آدماش تنها یک چیزه #ظهورآقاامام_زمان (عج)
💢اگه خودتو واسه سربازیش آماده نمیکنی و صداشو نمیشنوی بدون که بی دردی...😔
@SALAMbarEbrahimm
#تفحص
فقط شهدا را ڪہ تفحص نمےڪنند !
گاهے باید آدم هاے زنده (مرده) را هم
تفحص ڪرد و پیدا ڪرد !!
خودشان را ...
دل شان را ...
عقل شان را ...
گاهے در این راه پر پیچ و خم !
مردانگے ، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا ...
را گم مےڪنیم ...
نمےگوییم نداریم !
داریم !
اما گم مےڪنیم ...
باید گشت و پیدا ڪرد ...
نگردیم ، وِل معطل هستیم !
باید بگردیم و در این رمل زار دنیا !
ڪہ هر آن ممڪنِ باد بیاد و قسمت دیگہ وجودمان را زیر رمل هاے دنیا گم ڪند ...
خودمان را پیدا ڪنیم...
ببینیم ڪجاے قصہ ایم ...
ڪجاے سپاه مهدی عج هستیم ...
ڪجا بہ درد آقا خوردیم ...
ڪجا مثل آقا عمل ڪردیم ...
ڪجا مثل شهید دستواره ؛
اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی خوابمان نبرد بلڪہ بیهوش بشیم !
ڪجا مثل شهید ابراهیم هادی براے فرار از
گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم ...
حرف آخر !
بہ قول بچہ هاے تفحص ؛
نقطہ صفر صفر و گرا دست مادرمان زهرا سلام الله علیها ست ...
همون مادرے ڪہ وقتے شهید برونسی ؛
راه را در عملیات گم ڪرد !
وقتے توسل بہ مادرش حضرت زهرا ڪرد !
حضرت گفت : چهار تا بہ راست پنج تا بہ چپ !!
رفتند و مسیر را پیدا ڪردند ...
@SALAMbarEbrahimm
#سلام_برابراهیم❤️
🔷 از جبهه برمیگشتم، وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم، اما مشغول فکر.
😔 الان برسم خونه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند، تازه اجاره خانه را چه کنم؟!
سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت.
🚶 سر چهار راه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم : فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمیدانم چه کنم؟
در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم.
✅ وقتی می خواست برود اشاره کرد :
حقوق گرفتی؟!
گفتم : نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست.
دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس در آورد.
گفتم : به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.
گفت : این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.
💰 آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
@SALAMbarEbrahimm
📚 برگرفته ازکتاب سلام بر ابراهیم
🌷 #خاطرات_شهدا🌷
#كفاره_گناهان_يك_ماه_شهيد_باكرى!!
🌷شهردار ارومیه که بود، دو هزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت: « بیا این ماه هر چى خرجی داریم، رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.»
🌷....همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان.
🌷بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت: «اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
راوى: همسر شهيد مهدى باكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اسيرى_كه_اسير_محبت_شد....!
🌷....در همان شب بعد از عملیات، در اثر پاتکی که دشمن کرده بود، برخی سنگرهای رزمندگان اسلام به تصرف آنها درآمده بود، علیرضا این را نمی دانست. علیرضا صبح که برای بیدار کردن بچه ها به داخل سنگرها می رود، ناگهان خود را داخل سنگری می بیند که عراقی ها شب قبل آن را تصرف کرده بودند. در این لحظه....
🌷در اين لحظه عراقی ها که متوجه علیرضا می شوند، نارنجکی را به سوی ایشان پرتاب می کنند که نارنجک به گیجگاه شهید می خورد اما منفجر نمی شود. علیرضا به خودش می آید و می خواهد نارنجک را به سوی دشمن بیاندازد که نارنجک در دستش منفجر می شود و دست راستش قطع می شود. بچه ها که متوجه سر و صدا می شوند، به کمک می آیند.
🌷اما در وهله اول، متوجه دست زخمی علیرضا نمی شوند. علیرضا هم برای حفظ روحیه بچه ها در کمال آرامش دستش را داخل اورکت می کند تا بچه ها متوجه نشوند. اما بعد از مدتی بچه ها متوجه می شوند از داخل اورکت علیرضا خون می چکد که در این جا قضیه را می فهمند. قبل از انتقال به بیمارستان، عراقی ها توسط رزمندگان اسلام اسیر شده و در جایی جمع می شوند.
🌷....همرزمان علیرضا تعریف می کنند که دیدم در بین اسرا یکی دارد به شدت به خود می پیچد و نگران است. علیرضا از بچه ها می خواهد که از وی دلیل نگرانیش را بپرسند. وقتی علت را می پرسند آن عراقی اعتراف می کند که نارنجک را او به سمت علیرضا پرت کرده و می گوید: «آن گاه که برخورد خوب شما را با خود دیدم، از این کار پشیمان شدم.»
🌷....وقتی علیرضا قضیه را می شنود به سراغ اسیر می رود. قمقمه آبش را به او می دهد، می گوید: بخور تا آرامش خود را بیابی.
🌹خاطره اى از سردار دلاور سپاه علیرضا موحد دانش، فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
📚منبع: کتاب اسطوره ها
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این شیرمرد حرفهایی زد که باید با طلا نوشت
🔹صحبتهایی که از رسانه ملی پخش شد.
شاهکاره 👌واقعا زد وسط هدف!😉
@BASIRAT_CYBERI
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#انگشتر
#راوی :مجید کریمی
شخصيت عجيبي داشت. در مواقع شوخي و خنده سنگ تمام ميگذاشت.
اما از حد خارج نميشد.فراموش نميكنم. در قرارگاه كه بوديم سربازها بيشتر در كنار سيد بودند. او
هم سعي ميكرد از اين موقعيت استفاده كند.
يك شب در كنار سيد و سربازها نشسته بوديم. شروع كرد خاطرات خندهدار دوران جنگ و رزمندهها را تعريف كرد.
همه ميخنديدند. در پايان رو به من كرد و گفت: »خب حالا، مجيد جان
حمد و سوره ات را بخوان!«
شروع كردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستياش گفت: »حالا شما هم
بخوان و همين طور بقيه ...«
سيد كاغذي در دست داشت و مطالبي روي آن مينوشت. روز بعد هر جا كه يكي از سربازها را تنها گير ميآورد با خوشرويي ایرادات حمد و سوره اش را يادآور ميشد!
به كارهاي سيد دقت ميكردم. كارهايش هميشه بي عيب و نقص بود. كاري
نميكرد كه كسي ضايع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی سواد!
در ايامي كه جهت دوره تكميلي)تداوم آموزش( به تهران آمده بوديم هميشه با هم بوديم. يك روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتيم. تا جايي كه من به ياد دارم
هيچ گاه غسل جمعه سيد ترك نشده بود. ميگفت: »اگه آب دبه اي هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترك نشه.«
حمام عمومي بود. در كنار حوض نشستيم و مشغول شستن شديم. سيد دوباره سر شوخي را بازكرد. يك بار آب سرد به طرف ما ميپاشيد. يك بار آب داغ و ...
خالصه بساط خنده به راه بود. ما هم بيكار نبوديم! یک بار وقتي سيد مشغول شستن خودش بود يك لگن آب يخ به طرف سيد پاشيدم. سيد متوجه شد و جا خالي داد اما اتفاق بدي افتاد!
سيد انگشترهايش را درآورده و كنار حوض حمام گذاشته بود. بعد ازاينكه
آب را پاشيدم با تعجب ديدم رنگ از چهره سيد پريد. او به دنبال انگشترهايش ميگشت!
سيد چند تا انگشتر داشت. يكي از آنها از بقيه زيباتر بود. بعد از مدتي
فهميدم که ظاهرًا این انگشتر هدیه ازدواج سيد است.
آن انگشتركه سيد خيلي به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به
داخل چاه برده بود. ديگر كاري نميشد كرد. حتي با مسئول حمام هم صحبت كرديم اما بيفايده بود.
به شوخي گفتم. اين به دليل دلبستگي تو بود. تو نبايد به مال دنيا دل ببندي
گفت: »راست ميگي. ولي اين هديه همسرم بود؛ خانمي كه ذريه حضرت
زهراس است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگي هديه اش را گم كردم بد
ميشود.«
خلاصه روز بعد به همراه او براي مرخصي راهي مازندران شديم. درحاليكه جاي خالي انگشتر در دست سيد كاملًا مشخص بود.
هنوز ناراحتی را در چهره اش حس ميکردم. او به منزلشان رفت و من هم
راهي بابلسر شدم.
دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروي سپاه راهي تهران شديم. خيلي خسته بودم. سرم را گذاشتم روي شانه سيد. خواب چشمانم را گرفته بود.
چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب
از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: »اين همون انگشتره!!«
خیلی آهسته گفت: »آروم باش.«
دوباره به انگشتر خيره شدم. خود خودش بود. من ديده بودم كه يك بار سيد به زمين خورد و گوشة نگين اين انگشتر پريد.
بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هيچ راهي هم براي پيدا كردن مجدد آن نبود.حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم: »تو رو خدا
بگو چي شده؟!«
هرچه اصرار كردم بيفايده بود. سيد حرف نميزد. مرتب ميخواست
موضوع بحث را عوض كند اما اين موضوعي نبود كه به سادگي بتوان از
كنارش گذشت!
راهش را بلد بودم. وقتي رسيديم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سيد را به حق مادرش قسم دادم!
كمي مكث كرد. به من نگاه کرد و گفت: »چيزي كه ميگويم تا زنده هستم
جايي نقل نكن، حتي اگر توانستي، بعد از من هم به كسي نگو؛ چون تو را به خرافه گويي و ... متهم ميكنند.«
وقتي آن شب از هم جدا شديم. من با ناراحتي به خانه رفتم. مراقب بودم
همسرم دستم را نبيند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم.
گفتم: »مادر جان، بيا و آبروي مرا بخر!«
بعد هم طبق معمول سورة واقعه را خواندم و خوابيدم. نيمه شب بود كه براي
نماز شب بيدار شدم. مفاتيح من بالای سرم بود. مسواك و تنها انگشترم را روي آن گذاشته بودم.
موقع برخواستن مفاتيح را برداشتم و به بيرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده
نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتيح رفتم تا انگشترم را در دست كنم.
يكباره و با تعجب ديدم كه دو انگشتر روي مفاتيح است!!
وقتي با تعجب ديدم انگشتري كه در حمام دانشکده تهران گم شده بود
روي مفاتيح قرار داشت! با همان نگيني كه گوشهاش پريده بود، نميداني چه حالي داشتم.🌹
@SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از ﷽
ذاکرین_حمید_علیمی_داره_اربعین_میاد.mp3
3.97M
🌴داره اربعین میاد
🌴دل من حرم میخواد
نکنه جا بمونم...😔
🎤 #حمیدعلیمی
@SALAMbarEbrahimm
💢وقتی صدام حمله کرد...
زمان #جنگ، یه عده از ترس جان فرار کردن خارج، بعد هشت سال طلبکار برگشتن!
زمان #جنگ، یه عده رفتن اروپا درس خوندن، با مدرک برگشتن؛ شدن وزیر و مدیر
زمان #جنگ، بعضی تاجرا و بازاریها احتکار میکردن کوپنها رو جمع میکردن، با همین پولها میلیونر شدن!
زمان #جنگ، بعضی خونواده ها سه تا پسرشون شهید میشدن، یه عده هم میتونستن برن ولی نمیرفتن
زمان #جنگ، یه عده تا شب عملیات بودن، اما یهو به بهانه فوت پدر یا بیماری مادر در میرفتن
زمان #جنگ، بچه بسیجی وقتی میخواست از میدون مین عبور کنه، پوتین و اُورکت رو دَر میاورد؛ میگفت: بیت الماله، خراب نشه
زمان #جنگ، واسه امام پناهگاه ساختن اما امام قبول نکرد از جماران خارج بشه، میگفت مگه همه مردم به پناهگاه دسترسی دارن
زمان #جنگ، آقازادگی به تعداد ترکش توی بدن و مدت اسارت و موندن توی جبهه بود، به اینکه چندماهه خانواده ت رو ندیدی!
زمان #جنگ هم سلبریتی ها و روشنفکرا فقط حرف میزدن و بچه های مردم جون میدادن.
الانم جنگه؟ جنگ اقتصادی؟ دولت داره از ما #دفاع میکنه؟ اون روحیه زمان جنگ رو داریم؟
@salambarebrahimm