◾️سلام بر رقیه سلام الله علیها...
دختر باشد و سه ساله و روز دهم به بعد...
به روضه نیاز نیست...یک عمر بی روضه می توان گریست
-------------------------------------------
با تکه های پارچه و تکه های چوب
عمه درست کرد برایش عروسکی
بابا که گفت:"بار سفر،جمع"! آمد و
در دست او عروسک زیبای کوچکی
دختر نگاه کرد،عروسک نگاه کرد
هر کس برای بستن باری شتاب داشت
"به به! سفر! سوار کجاوه!چقدر خوب!"
اما چرا صدای پدر،اضطراب داشت؟
انگار عمو نمی شد از او ساده بگذرد
حتی در آن شتابِ نفس گیرِ ناگهان
مثل همیشه سر به سر او نهاد و گفت:
"به به! وسایلِ سفرِ نازدانه مان!
خاتون! مسیر بادیه سخت است و پر خطر
اصلا چطور می شود او را نیاوری..."
حالا عمو تمام تمنا و خنده بود
دختر، دوباره قهر پر از ناز و دلبری..
شب...چند زن؛-چراغ به دستانِ هاشمی-
با کاسه های دلهره و اشک و برگ و آب
آن سو نشسته دخترکی با عروسکش
در یک کجاوه، پیش علی اصغر و رباب
مادربزرگ"امِّ بنین"،دید دخترک
آنسوی کوچه دست تکان می دهد هنوز
او را به هم کجاوه ی تازه-عروسکش-
با هر تکان دست،نشان می دهد هنوز..
همبازی مداوم او،در سکوت خویش
در چشم های پارچه ای برق خاص داشت
حتی برای حضرت بابا عزیز بود
از تکه های چادر عمه،لباس داشت
صورت گرفت پشت عروسک،سلام کرد
خندید طفل و دست به هم زد،دوباره را
گهگاه می گرفت به این شیوه دخترک
در بین راه،خستگی شیرخواره را
قصه از انتهای مدینه شروع شد
هر بادیه کلامی و هر واحه صحبتی
می گفت کودکانه برای عروسکش
هر روز حرف تازه و هر شب،حکایتی
می گفت از مدینه و آن خانه ی بزرگ
با گِل درست کردنِ اسباب بازی اش
از نخل های باغ عمو در کنار کوه
از تاب بستنِ عمو و تاب بازی اش...
هر منزلی فرشته ی زیبای قصه را
با شوق می نشاند عمو روی شانه اش
می خواست نام بادیه را بشنود از او
با آن تلفظِ غلطِ کودکانه اش...
در بین راه،ـچند مسافر که با پدر
حرفی زدند،قصه عوض شد قدم قدم
گاهی -میان دلهره- می گفت دخترک:
"گریه نکن! نترس! لالا لا عروسکم!
آن صبح،صبحِ چندمِ پاییزِ دشت بود؟
صبحی در آستانه ی " بی آب،برنگرد"!
دختر به شیوه ای دگر از خواب پا شد و
آن روز با عروسک خود،صحبتی نکرد...
بی سر به سر نهادن و بی خنده می گذشت
حالا تمام روز،عموجان سرش شلوغ
در التهاب خیمه،عروسک کنار مشک
در گوشه ای نشسته و دور و برش شلوغ..
وقتی که مشک رفت،عروسک نگاه کرد
خیمه،نگاهِ خیسِ هراسان زیاد داشت
بی حال،تشنه،رنگ پریده،در انتظار
تصویر آخری که ز دختر به یاد داشت..
بیهوده رفت خیمه به خیمه به روی دست
با شیرخواره ای که صدایش گرفته بود
از این و آن شنید عروسک،که آخرش
او را پدر به زیر عبایش گرفته بود..
تنگ غروب،دور و بر خیمه تنگ شد
تنگ غروب،حرمت و بغض و صدا شکست
صحرا سیاهه کرد:" عروسک،فقط یکی"
در خیل آنچه زیر سمِ اسب ها شکست..
فردای قصه،قابل حدس است کاملاً
هر چند کم نوشته و کامل نگفته اند
گهگاه از عروسک خود،دخترک سراغ
حتماً گرفته است و ....مقاتل نگفته اند..
دیری ست تا به رسم توسل،نشسته است
بر این ضریح ساده،عروسک یکی یکی
اما ز بیشمار عروسک در این حرم
هرگز نشد عروسک او....هیچ عروسکی!
#حضرت_رقیه
#محرم
____________
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
دختر باشد و خردسال...جنگ باشد و گرما...ترس باشد و تشنگی...سوگ باشد و سوگواره...
اسارت هم که نباشد با تمام سختی هایش، توانی نمی مانَد برای ماندن...
دشوار نیست تجسمِ "نباید" هایی که بر او گذشته است..
آنجا که گواهی قصیده ی "سیف بن عمیره"،سندی تاریخی می شود بر روضه طاقت سوزش که:
"و رقیةٌ رقّ الحسود لضعفها"... که حسودان نیز بر ناتوانی اش،دل سوزاندند...
و همین بیان ضعف، که یادآور شکستن های کودکانه است به همراه مصرعی چون" یدعون اُمّهم البتولة فاطماً..." پاسخی ست در برابر آنان که در وجود این بانوی خردسال،تردید دارند...
این جان کندنِ کودکانه، بهانه ای می خواهد پایان خود را...که "سر" ی بهانه می شود و کنج خرابه ای...
سلام بر رقیه...
با تکه های پارچه و تکه های چوب
عمه درست کرد برایش عروسکی
بابا که گفت:"بار سفر،جمع"!..آمد و
در دست او عروسک زیبای کوچکی
دختر نگاه کرد،عروسک نگاه کرد
هر کس برای بستنِ باری شتاب داشت
"به به! سفر! سوار کجاوه!چقدر خوب!"
اما نگاه عمه کمی اضطراب داشت...
انگار عمو نمی شد از او ساده بگذرد
حتی در آن شتابِ نفس گیرِ ناگهان!
مثل همیشه سر به سر او نهاد و گفت:
"به به! وسایلِ سفرِ نازدانه مان!
خاتون! مسیر بادیه سخت است و پرخطر
اصلاً درست نیست عروسک بیاوری!"
حالا عمو تمام تمنا و خنده بود
دختر، دوباره قهر پر از ناز و... دلبری
شب...چند زن؛-چراغ به دستانِ هاشمی-
با کاسه های دلهره و اشک و برگ و آب
آن سو نشسته دخترکی با عروسکش
در یک کجاوه، پیش علی اصغر و رباب
مادربزرگ"امِّ بنین"،دید دخترک
آنسوی کوچه دست تکان می دهد هنوز
او را به هم کجاوه ی تازه-عروسکش-
با هر تکان دست،نشان می دهد هنوز...
★★★
همبازی مداوم او،در سکوت خویش
در چشم های پارچه ای برق خاص داشت
حتی برای حضرت بابا عزیز بود
از تکه های چادر عمه،لباس داشت!
قصه از انتهای مدینه شروع شد
هر بادیه کلامی و هر واحه صحبتی
می گفت کودکانه برای عروسکش
هر روز حرف تازه و هر شب،حکایتی
می گفت از مدینه و آن خانه ی بزرگ
با گِل درست کردنِ اسباب بازی اش
از نخل های باغ عمو در کنار کوه
از تاب بستنِ عمو و تاب بازی اش...
هر منزلی فرشته ی زیبای قصه را
با شوق می نشاند عمو روی شانه اش
می خواست نام بادیه را بشنود از او
با آن تلفظِ غلطِ کودکانه اش...
در بین راه، چند مسافر که با پدر
حرفی زدند،قصه عوض شد قدم قدم
حالا -میان دلهره- می گفت دخترک:
"گریه نکن! نترس! لالا لا عروسکم!"
★★★
آن صبح،صبحِ چندمِ پاییزِ دشت بود؟
صبحی در آستانه ی " بی آب،برنگرد"!
دختر به شیوه ای دگر از خواب پا شد و
آن روز با عروسک خود،صحبتی نکرد...
بی سر به سر نهادن و بی خنده می گذشت
حالا تمام روز،عموجان سرش شلوغ
در التهاب خیمه،عروسک کنار مشک
در گوشه ای نشسته و دور و برش شلوغ..
وقتی که مشک رفت،عروسک نگاه کرد
خیمه،نگاهِ خیسِ هراسان زیاد داشت
بی حال،تشنه،رنگ پریده،در انتظار
تصویر آخری که ز دختر به یاد داشت..
تنگ غروب،دور و بر خیمه تنگ شد
تنگ غروب،حرمت و بغض و صدا شکست!
صحرا سیاهه کرد:" عروسک،فقط یکی"
در خیل آنچه زیر سمِ اسب ها شکست..
فردای قصه،قابل حدس است کاملاً
هر چند کم نوشته و کامل نگفته اند
گهگاه از عروسک خود،دخترک سراغ
حتماً گرفته است و ...."مقاتل" نگفته اند..
دیری ست تا به رسم توسل،نشسته است
بر این ضریح ساده،عروسک یکی یکی
اما ز بیشمار عروسک در این حرم
هرگز نشد عروسک او....هیچ عروسکی!
#شهید_سه_ساله
#حضرت_رقیه
#محرم
#حضرت_ابالفضل
#سیده_اعظم_حسینی
---------------------------
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1
نظر کرده ای دخترِ "طلحة بن عبیدالله"!
که مقدّر است دوبار، عروس "فاطمه" شوی...
در هر افق که باشی دریچه ی جانت جز به سمت خورشید وا نمی شود...
ایستاده ای بر بلندای یقین؛ آنگونه که "مجتبا" ی فاطمه، برادر را به پیوند با تو سفارش می کند در ناگهانِ زهرنوشی...
تاریخ، شکوهِ بودنت را -به تمامی- به آیندگان، نمی نمایانَد؛ جز آنکه تو را در تقدیر دو معصوم می داند و دامنت را بستر ستارگانی از دو خورشید که در ذکر نامشان یک قول نیست.
بناست در تقدیر "حسین"،مادر "رقیه" باشی..مادر روضه های کودکانه ی عاشورا...
و شاید مادرِ مولود عاشورا-"عبدالله"ی که تیر،پیش از شیر به گلویش رسید-...
بزرگا بانویی که تویی! که مردانت معصومین زمینند و زلال اشکت از غربت تشت،به غروب دشت،گره می خورد...
سلام بر بانو ام اسحاق...همسر امام حسن علیه السلام که پس از شهادت ایشان و به سفارش ایشان،به همسری امام حسین علیه السلام درآمدند...
ای سینه ات تلفیق گندمزار و باران!
همریشه با تسبیح و لبخند و اقاقی!
"دریا" تو را دارد،دلش قرص است با تو ۱
دیگر چه باک از فصل های باتلاقی...
دیگر چه باک از چشم های زهر آگین
وقتی عسل ریز است کندوی نگاهت
"خورشید" هم گاهی پناه آورده بی شک
در زخمْ خندِ شب به باروی نگاهت!
ای خشت خشتِ خانه ات در بیعت صبح!
طرح گلیمت ردّ پای آفتابی!
در برزخ تردیدیِ یک شهر،"جعده"
عین الیقینِ روشن چشمت "رباب"ی!
دیگر چه باک از مغزهای تنگ مسدود
دیگر چه باک از بی افق های زمینی
تو آسمان را خوب می فهمی که هر سو
دستی برآوردی برای ماهْ چینی
رد می شوی در ازدحام غربت و سنگ
از این افق تا آن افق، آیینه در دست
دیریست بین کوچه های عاشق شهر
کوی بنی هاشم تو را کرده ست پابست!
"خورشید" با "خورشید"، توفیری ندارد
وقتی که در این کهکشانی...در مداری!
وقتی تو هم ای خوب! ای آیینه ی پاک!
با آن "منِ" پیشین خود فرقی نداری...
آنک بیا تا فرصت پرواز در زخم!
آنجا برای وسعت بال تو تنگ است!
با چشم "زینب" گر ببینی ماجرا را
این دشت،حتی تشنگی هایش قشنگ است!
می آیی از ژرفای باران های انبوه
تا ساحل جاری ترین رود ستَروَن
فردای بعد از شعله برمی خیزد از دشت
یک کاروان آتشفشان! یک کاروان زن!
از امتداد درد می آیی که یک شب
در لابلای خواب ها طوفان بکاری
تا تردیِ یک یاس کوچک را شبانه
در قحطیِ یک شهرِ بی گلدان بکاری...۲
۱-امام حسن علیه السلام
۲- حضرت رقیه سلام الله علیها
#ام_اسحاق
#حضرت_رقیه
#روضه_شام
........................................
کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی
@SayyedeAzamHoseini1