eitaa logo
سیده اعظم حسینی
736 دنبال‌کننده
27 عکس
39 ویدیو
0 فایل
اشعار و آثار دکتر سیده اعظم حسینی.. شماره ی ایتا جهت تبادل نظر و ارائه ی پیشنهادات و انتقادات 09179148588
مشاهده در ایتا
دانلود
43.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در سالروز میلاد حضرت مسیح ،تقدیم به مسیحیان عاشق امام حسین و حضرت ابالفضل علیهما السلام ......................... کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی @SayyedeAzamHoseini1
دختر باشد و خردسال...جنگ باشد و گرما...ترس باشد و تشنگی...سوگ باشد و سوگواره... اسارت هم که نباشد با تمام سختی هایش، توانی نمی مانَد برای ماندن... دشوار نیست تجسمِ "نباید" هایی که بر او گذشته است.. آنجا که گواهی قصیده ی "سیف بن عمیره"،سندی تاریخی می شود بر روضه طاقت سوزش که: "و رقیةٌ رقّ الحسود لضعفها"... که حسودان نیز بر ناتوانی اش،دل سوزاندند... و همین بیان ضعف، که یادآور شکستن های کودکانه است به همراه مصرعی چون" یدعون اُمّهم البتولة فاطماً..." پاسخی ست در برابر آنان که در وجود این بانوی خردسال،تردید دارند... این جان کندنِ کودکانه، بهانه ای می خواهد پایان خود را...که "سر" ی بهانه می شود و کنج خرابه ای... سلام بر رقیه... با تکه های پارچه و تکه های چوب عمه درست کرد برایش عروسکی بابا که گفت:"بار سفر،جمع"!..آمد و در دست او عروسک زیبای کوچکی دختر نگاه کرد،عروسک نگاه کرد هر کس برای بستنِ باری شتاب داشت "به به! سفر! سوار کجاوه!چقدر خوب!" اما نگاه عمه کمی اضطراب داشت... انگار عمو نمی شد از او ساده بگذرد حتی در آن شتابِ نفس گیرِ ناگهان! مثل همیشه سر به سر او نهاد و گفت: "به به! وسایلِ سفرِ نازدانه مان! خاتون! مسیر بادیه سخت است و پرخطر اصلاً درست نیست عروسک بیاوری!" حالا عمو تمام تمنا و خنده بود دختر، دوباره قهر پر از ناز و... دلبری شب...چند زن؛-چراغ به دستانِ هاشمی- با کاسه های دلهره و اشک و برگ و آب آن سو نشسته دخترکی با عروسکش در یک کجاوه، پیش علی اصغر و رباب مادربزرگ"امِّ بنین"،دید دخترک آنسوی کوچه دست تکان می دهد هنوز او را به هم کجاوه ی تازه-عروسکش- با هر تکان دست،نشان می دهد هنوز... ★★★ همبازی مداوم او،در سکوت خویش در چشم های پارچه ای برق خاص داشت حتی برای حضرت بابا عزیز بود از تکه های چادر عمه،لباس داشت! قصه از انتهای مدینه شروع شد هر بادیه کلامی و هر واحه صحبتی می گفت کودکانه برای عروسکش هر روز حرف تازه و هر شب،حکایتی می گفت از مدینه و آن خانه ی بزرگ با گِل درست کردنِ اسباب بازی اش از نخل های باغ عمو در کنار کوه از تاب بستنِ عمو و تاب بازی اش... هر منزلی فرشته ی زیبای قصه را با شوق می نشاند عمو روی شانه اش می خواست نام بادیه را بشنود از او با آن تلفظِ غلطِ کودکانه اش... در بین راه، چند مسافر که با پدر حرفی زدند،قصه عوض شد قدم قدم حالا -میان دلهره- می گفت دخترک: "گریه نکن! نترس! لالا لا عروسکم!" ★★★ آن صبح،صبحِ چندمِ پاییزِ دشت بود؟ صبحی در آستانه ی " بی آب،برنگرد"! دختر به شیوه ای دگر از خواب پا شد و آن روز با عروسک خود،صحبتی نکرد... بی سر به سر نهادن و بی خنده می گذشت حالا تمام روز،عموجان سرش شلوغ در التهاب خیمه،عروسک کنار مشک در گوشه ای نشسته و دور و برش شلوغ.. وقتی که مشک رفت،عروسک نگاه کرد خیمه،نگاهِ خیسِ هراسان زیاد داشت بی حال،تشنه،رنگ پریده،در انتظار تصویر آخری که ز دختر به یاد داشت.. تنگ غروب،دور و بر خیمه تنگ شد تنگ غروب،حرمت و بغض و صدا شکست! صحرا سیاهه کرد:" عروسک،فقط یکی" در خیل آنچه زیر سمِ اسب ها شکست.. فردای قصه،قابل حدس است کاملاً هر چند کم نوشته و کامل نگفته اند گهگاه از عروسک خود،دخترک سراغ حتماً گرفته است و ...."مقاتل" نگفته اند.. دیری ست تا به رسم توسل،نشسته است بر این ضریح ساده،عروسک یکی یکی اما ز بیشمار عروسک در این حرم هرگز نشد عروسک او....هیچ عروسکی! --------------------------- کانال اشعار دکتر سیده اعظم حسینی @SayyedeAzamHoseini1
بلندای تو را چه حاجت به واگویه های شعر و نثر؟ ای نامِ همیشه! که "فاطمه" را در خانه ی "علی" جا نهادی و "ام البنین" را در کوچه های مدینه... و درست از همان روز،"فاطمه" تر شدی و "ام البنین" تر!.. و کوچه زنی را دید در آستانه ی خانه که ماه را آویخته بود به پیشانی اش و یک سبد ستاره را سنجاق کرده بود لابلای چین دامنش و از آسمان،اذن دخول می طلبید.. زنی که گام هایش نشان از ایستادن بر بلندای افق همسری و مادری داشت... به تقدیر عاشقانه "علی" خوش آمدی بانو! و مباد که مادرانه هایت،شَروه ای شود به لهجه ی خیسِ رود،در ساحل تشنگی... سلام بر ام البنین واحه در واحه باز می پیچید،عطر سنگین روسری در باد! نه که از جنس نوبرانه ی گل،رد شد از گل فراتری در باد! نخل هایی زدند اول صبح،ردّ چشمان دختری در باد! آیه هایی عفیف، دل بردند،از امامی،پیمبری در باد! واحه در واحه می دوی خوشحال،می کشانی مرا به دنبالت مست از خواب دیشبی که نشست،ماهِ کامل به دامنِ فالت سال،تحویل می شود امروز، بر بلندای سبزِ اقبالت باز کن در،"عقیل" آمده است؛میهمانِ بهارُمین سالَت... و تَرَک خورد روی گونه ی تو،سبدی از انارها ناگاه! صف کشیدند گوشه های دلت،همه ی بیقرارها ناگاه! تا به نام "علی" رسید سخن،پر شدی از بهارها ناگاه چشم وا می کنم وَ می بینم،رفته ای با سوارها ناگاه... خبری هست و می روی که شوی،مادرِ انقلاب های بزرگ! تو بزرگی و انتخاب شدی،تا کنی انتخاب های بزرگ! که توسل کنند اهل زمین، به تو در اضطراب های بزرگ! می روی ماه را بیاویزی،بغل آفتاب های بزرگ! به بهاری نبست دل،خانه،هر چه از کوچه رد شدند فصول سبزتر از بهار می آیی،از پسِ سال های سرد ملول یک قبیله شکوفه همراهت،ایستادی به ذکر "اذن دخول" مادرِ ابرهای آب آور! چار فصل زیارتت،مقبول! مثل پروانه ای که می افتد،ناگهان در دلِ چراغانی به کجا پا گذاشتی بانو! به گمانم فقط تو می دانی! یک دعای توسل است انگار،هر کسی را به نام می خوانی! هر سلامی،زیارت محض است،هر نگاهی،سلوک عرفانی...! شبی از دوردست های بلند،دست بردی برای چیدن ماه ماه،تقدیر دستهای تو بود، هر چه دست از گرفتنش کوتاه ماه،تعبیر خوابهای تو بود،خواب های صمیمی و دلخواه ماه شد نذرِ آب های محال،در غروبی که نیزه ی ناگاه... "ان یکاد" از لبت نمی افتد،دوره ات کرده هر چه زیبایی آی نامادری که مادری ات،شده اسطوره ای معمایی انعکاس کدام خورشیدی؟ آی آیینه ی تماشایی! فصل ها را ورق زدی یک یک،باز هم مادرِ پسرهایی... خاطراتت همیشه شیرین نیست،زخم سر..پاره ی جگر دارد عشق تا بوده دردسر بوده..عشق تا هست،دردسر دارد پُرِ دلشوره ای که فهمیدی،هر چه داری سرِ سفر دارد و فقط دلخوشی که می بینی،"کوه"،می ایستد،"کمر" دارد... کوچه در کوچه می دوی بی تاب،می کشانی مرا کجا؟ بانو! فقط این تکه را شنیدم من،" لا مُقامَ لکم بها"...بانو صبر کن،بینِ ضجّه ی زن ها،باز گم می شود صدا،بانو! من بریده بریده می شنوم...سرِ کی روی نیزه ها..بانو؟ آمدی...رفتی و...نپرسیدی،از پسرهای خویش،احوالی که جواب تمام پرسشهات،آفتابی ست کنج گودالی گریه هایت غریب و طاقت سوز،روضه هایت اصیل و جنجالی می گذاری دوباره خرما بر،چار قبرِ مقدّسِ خالی... کوچه در کوچه،می روی هر روز،نفَست از "لهوف"،آکنده در درونت همیشه سقّایی‌،مشک زخمی به دوش افکنده خاطر هر چه حرمله،جمع...با دو دستی چنین پراکنده! هر کجا کودکی ست،می گویی:"پسرم را ببخش...شرمنده.." مصرعی از شعر بشیر بن جذلم هنگام ورود کاروان به مدینه...یا اهل یثرب لا مقام لکم بها... ---------------------- @SayyedeAzamHoseini1