☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 شهيد محمدحسين محمدخانى
🌀به روايت: همسر شهید
شب میلاد حضرت زینب (ع) مادرش زنگ زد برای خواستگاری.
نمی دانم پا فشاری هایش باد کله ام 🤯 را خواباند یا تقدیرم؟
شاید هم دعاهایش به دلم نشسته بود.
با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم.
خاله ام خندید و گفت: مرجان! این پسر چقدر شبیه شهداست!
با خنده گفتم: خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام!
📚 قصه دلبری
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#خاطرات_شهدا 📖
ڪمڪ شهید سلیمانی به فرمانده داعشی!
حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می ڪرد، ماشینی دید ڪه خراب شده، نزدیڪ رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش ڪه وضع حملش هم نزدیڪه داخل ماشین هستند،
چراغ انداخت چهره مرد رو ڪه دید هر دو همدیگر رو شناختند!
او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را ڪه فرمانده ی یڪ بخش عظیمی از #داعش بود شناخت!
سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه...
خود سردار هم دنبال ڪار خودش رفت!
چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند!
وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست،
ڪه به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من ڪمڪ ڪردی..
۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
✍ نقل خاطره توسط سردار رفیعی فرمانده سپاه حضرت صاحب الامر (عج) قزوین
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
☑️#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🥀🕊 شهید غلامرضا آلویی
پرسید: ناهار چی داریم مادر؟
گفتم: باقالی پلو 🍚 با ماهی 🐟
با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها رو می خوریم و یه روزی این ماهی ها ما رو
چند وقت بعد تو عملیات والفجر ۸ درون اروند رود گم شد 😭
مادرش تا آخر عمر لب به ماهی نزد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#خاطرات_شهدا 🌹📖
گفتم: محسن جان! دیر میای بچه ها نگرانتند.
لبخند زد و حرفی زد که زبانم را قفل زد.
غیرتمند گفت: هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو(رئیس وقت اسرائیل) کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم.
معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که وقتی شهید شد؛ نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد.
از شنبه آرام در اسرائیل گفت.
شنبه بعد از محسن فخری زاده....
#شهید_محسن_فخری_زاده 🕊
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 طلبه شهید میلاد بدری
ما توی هر تیمی یه روحانی داشتیم و ناراحت بودیم که گروه ما روحانی نداره که نماز رو به جماعت بخونیم.
هیچ کدوم از بچه ها هم جلو نمی ایستادند، ۱۳ روز گذشته بود که اونجا بودیم و نمازها رو می رفتیم با گروه های دیگه میخوندیم
یه شب به شهید بدری گفتم: خب آقا میلاد! بگو ببینم چند سالته؟ چیکار میکنی؟ متاهلی؟ بچه داری؟ و از این سوالها...
لحظه ای که گفت متولد ۷۴ هستم گفتم خدایا سربازهای امام خامنه ای🧡 هیچی کم ندارن از دلاور های امام خمینی (ره) ✋🏻
گفتم: خب حالا چیکاره هستی؟
گفت: صداشو در نیار... طلبه هستم.
تا گفت طلبه هستم یه کوچولو محکم زدم به کمرش گفتم: ای نامرد ۱۳ روز نماز ما مثل آوره ها شده و جماعت نصیبمون نشده پس چرا چیزی نگفتی؟
انقدر فروتن بود، سرشو انداخت پایین و یک لبخند و تبسم آرومی کرد...
خلاصه اون شب شهید میلاد رو گذاشتیم جلو واسه نماز جماعت، یه نماز مغرب و عشا پشت سرش بخونیم
و اون شد آخرين نماز که صبحش باید میرفتیم روی ارتفاعات العیس سنگر بزنیم، صبح یعنی ساعت ۱۱ بود. #اربعین سیدالشهدا که بوسیله موشک تاو آمریکایی، آقا میلاد و دو تن دیگر از دوستان به شهادت رسیدن...
و من ناپاک و ضعیف النفس فقط برای ۳۰ ثانیه از میلاد و دوستان دور شدم که یکباره صدای عجیبی منو زمین گیر کرد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
☑️#سیره_شهدا ☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 شهید احمد گودرزی
نزدیک عملیات بود. تازه دختردار شده بود. 🥹 عکس دخترشو براش ارسال کردن.
گفتم: چیه؟ گفت: عکس دخترمه. 😊
گفتم: بده ببینم. گفت: هنوز خودم ندیدمش! 😟
گفتم: چرا؟ گفت: الان موقع عملیاته، میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده 😓، باشه برای بعد...
و مهر پدر و فرزندی کار دستش نداد
۳۵ روز بعد از تولد زینب خانم شهید شد و آرزوی دیدن صورت زیبای دخترش را با خود به بهشت برد.💔🥺
🦋 شهادت: ۱۴ اسفند ۱۳۹۴ - سوریه
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✅#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید محمد بروجردی
۱۷ سالش که شد ازدواج کرد؛ با دختر خاله اش. عروسی شان خانه پدرزنش بود؛ برّ بیابان.
همه را که دعوت کرده بودند، شده بودند پنج شش نفر.
موقع خرید حلقه گفت: من حلقه نمی خواهم.
چیزی نگفتم. من هم پیش تر گفته بودم که آیینه و شمعدان نمی خواهم.
مشهد که رفتیم، برایش به جای حلقه، یک انگشتر عقیق خریدم و گفتم باشد به جای حلقه.
بعد از شهادت ناصر، وسایلش را برایم آوردند. انگشتر عقیقش هنوز خونی بود ❤️🔥
📚 کتاب یادگاران / ج ۱۲ کتاب شهید بروجردی / ص ۶
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 شهید عبدالمهدی کاظمی
آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسید: جوان! شغل شما چيست؟
گفت: طلبه هستم.
آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️
سپس پرسید: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت #امام_زمان (عج) به شهادت 🦋 خواهيد رسيد.
شما یکی از سربازان مولا (ع) هستيد 🥰 و هنگام ظهور با ايشان رجوع می کنید.
شهید عبدالمهدی کاظمی شهیدی که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، در شب امامت امام زمان عج در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✅#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 شهید مجید قربانخانی
🌀به روایت: مادر شهید
دو روز قبل از اعزامش وقتی لباسهای نظامی اش را شسته بودم، به خانه آمد و رفت لباسها را خيس خيس پوشيد، دی ماه بود و هوا سرد 🥶.
گفتم چرا لباس ميپوشی؟ سرما ميخوری. گفت: من از پرواز جا ماندم و دوستانم رفتند، می خواهم بچه ها را سركار بگذارم و الکی با لباس نظامی از زير قرآن رد شوم و عكسم را بين بچه ها پخش كنم.
گويا نقشه اش بود كه به اين ترتيب از زير قرآن ردش كنيم اما من احتياط كردم و حتی نميخواستم از او عكس بگيرم كه گفت: مريم خانم! جو گير نشو. قرآن كه بالای سرم نمیگيری! 🙁 حداقل عكس بگير 📸. به ناچار عكسش را انداختم. پنجشنبه بود و شنبه اش بدون خداحافظی رفت...😢
🆔@ShahidBarzegar65
☑️#خاطرات_شهدا 🏴#فاطمیه
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🕊 شهید میثم نظری
هر لحظه كه نام خانم فاطمه زهرا (س) را می شنید، چنان آهی مى كشيد و مى گفت: مادر جان قربانت شوم 😭
هميشه در حسرت زيارت مزار پنهان خانم بود ❤️🔥 و می گفت: بی بی دو عالم قبر و نشانی ندارد 😞
همیشه در این فکر بود که ما اگر قبر داشته باشیم باید خجالت بکشیم.
در نهایت خودش هم بی مزار شد 🍂
🆔@ShahidBarzegar65
☑️#خاطرات_شهدا
🌨⚡️شهید_دفاع_مقدس
🕊 شهید احمد جولاییان
به #حضرت_زهرا (س) متوسل شدم و نجات يافتم...
"نمی دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم خودم را از شر سیم های خاردار خلاص کنم، نتوانستم.
وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می شد.
نمی دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود، چون توجه دشمن را به سمت من جلب می کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام #فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه (س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم.
در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هوشیاری کامل احساس کردم"
احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند
🆔@ShahidBarzegar65
✅#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊شهید محمدحسین عطری
شهیدی که با زبان روزه به شهادت رسید
🌀به روایت: دوست شهید
در دوران نوجوانی و جوانی در پایگاه مسجد فعالیت می کرد
در یکی از شب های سرد زمستانی ☃ وقتی که باهم به خانه بر می گشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش🧤و کلاه و لباس زمستانی🧣می فروخت. محمدحسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمامِ وسایلِ او را خرید تا او مجبور نباشد در آن سرما کنار خیابان تا آن موقع شب 🌚 دستفروشی کند 👏🏻
بعد از انجام اینکار خوشحالی خاصی 😇 در چهره اش پیدا بود
بعدا فهمیدم که وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود 🛍
🦋 شهادت: ۹۲/۳/۱۴
🆔@ShahidBarzegar65
✅#خاطرات_شهدا
🌨⚡️#شهید_دفاع_مقدس
🌹🕊 شهید عباسعلی کریم آبادی
شهیدی که به دلیل نورانیت چهره، منوّر نام گرفته بود
به روایت: جانباز تخریبچی، اویس زکی خانی
انقدر نورانی بود که وقتی وارد اتاق می شد، من چراغ را خاموش می کردم دوستان همرزم اعتراض می کردند که چراغ💡را روشن کن! من می گفتم تا وقتی منور هست چراغ لازم نیست 😅.
خداوند به دلیل معصومیت ایشان نوری در چهره اش قرار داده بود.
وقتی به درجه رفیع شهادت نائل آمد، دوستان برای اعلام خبر شهادت به خانواده ایشان مراجعه کردند. پدرشان گفته بود:
قبل از اینکه چگونگی شهادت او را بیان کنید، چند سوال می پرسم:
۱. عباس آیا سر به تن دارد؟ گفتیم نه
۲. آیا دو دست دارد؟ گفتیم نه
پدرشان با یک اطمینان خاطر گفت: خیالم راحت شد
پرسیدیم چطور؟!
گفت: دلیل انتخاب نام عباسعلی این بود قبل از اینکه او به دنیا بیاید خواب آقا اباالفضل العباس (ع) را دیدم و به همین دلیل نام او را عباسعلی گذاشتم و من اطمینان داشتم که او نیز همانند حضرت (ع) به شهادت می رسد 🦋
🆔@ShahidBarzegar65
✅#خاطرات_شهدا
🌹🕊 شهید #حاج_قاسم سلیمانی
روزهای ماه مبارک رمضان بود و حلب به شدت درگیر هجوم سخت تروریست ها در محورهای جنوبی، حاجی هم تو منطقه بود. حاجی برای نماز و افطار برگشت قرارگاه.
آشپز کباب برگ آماده کرده بود با مخلفات.
جمعی از رزمنده ها هم در قرارگاه بودن و منتظر دیدن حاجی. بعد از نماز آمد سر سفره، غذا را که دید چهره در هم کرد ولی حرف نزد، همه مشغول افطاری خوردن بودن. همش نگاهم به نگاه حاجی بود، جز سه دونه خرما و چایی و یک قاشق از ظرف یک رزمنده که تعارف کرد، لب به غذا نزد و رفت با بچه های فاطمیون افطاری خورد. البته ساعت ۱۲ شب ...
🆔@ShahidBarzegar65
🔰 #خاطرات_شهدا
🌟«یک روز قبل از اعزامش رفت مسجد و با همه نمازگزاران خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.
به همه گفته بود میخواهم بروم خارج از کشور.
آن موقع همه ی مردم فکر میکردند میخواهد برود آلمان، چون من و برادرش خیلی اصرار به رفتنش داشتيم!
اما بابک به جای آلمان سوریه را انتخاب کرد.
🎙راوی: پدر شهید
#شهیدبابکنوری
🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرات_شهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍️ به روایت همسر شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
🌹🕊🏴
#خاطرات_شهدا
#شهید_حامد_جوانی
آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.
وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر می داشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده میگرفت.
با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد .
وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار می دادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن و کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...
بهش می گفتن آقا حامد شما افسری و همه می شناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.
می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی"
و همینطور می گفت : "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"
که بالاخره این طور هم شد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #محمدرضا_بیات
♨️وقت نماز شده!
🌻یه روز تو لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول اللهﷺ بودیم. برای بحث واحد تیر انتقالی تو کوههاى لشکر داشتیم آموزش میديديم که کار رسید به اذان ظهر!
♥️شهید بیات آخرین نفر بود. هر نفر باید طی مراحل خاص، بیستتا تیر میزد. محمدرضا دوتا تیر که شلیک کرد، اذان شد و اسلحهاش رو بالا سرش گرفت و از خطّ آتش اومد بیرون.
🌻محمدرضا گفت: حاجی وقت نماز شده! تیر انتقالی رو بذاریم بعد از نماز. هرچی گفتیم که آقا اول تیر رو بزن، بعدش نماز رو میخونى ولی گفت: «ما پیرو آقا امام حسین عليهالسلام، سید و سالار شهدا هستیم و ایشون هم موقع جنگ، جنگ رو تعطیل کردند؛ حالا ما یه آموزش رو تعطیل نکنیم؟»
#نمازاول_وقت
#خاطرات_شهدا
❣️خواب حاج #همت که تعبیر شد
🍃حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به شهادت میرسی، محسن كه كمی جا خورده بود، گفت: چطور مگه حاجی؟ حاج همت ادامه داد: من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت میكنن و بعد از اينكه آزار و شكنجهات دادن و تو خواستههای اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران میكنند و به شهادت میرسی🍃
🌴سه روز بعد خواب حاج همت تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی #مهران، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء يك نفر جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند🌴
🌷شهید محسن نورانی
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #حسین_رضایی
♨️سرپرستیِ چند بچّهیتیم
💙همسر شهید روایت میکند: حسینآقا مرد خاصّ و مؤمنی بود. پس از شهادتش به گوشی شهید پیامکی آمد که شما هزینهی فلان بچه را چندماه است که واریز نکردهاید! آن موقع بود که فهمیدیم حسین چند بچّهیتیم را سرپرستی میکرده است. همچنین به کسانی که واقعا مشکل مالی داشتند، کمک میکرد.
❤️زمانی که پسرمان یکساله بود، در خانهای با یکی از شهدای دفاع مقدس زندگی میکردیم. حسینآقا کمک کرد که دخترشان جهیزیه بخرد و پسرش درس بخواند. حسینآقا طوری به همسایهها کمک میکرد که حتی من هم خبر نداشتم؛ همسایهها بعد از شهادتش گفتند که گویا به آنها نیز پول قرض میداده است.
🌼🍃🌸🍃
📨#خاطرات_شهدا
🌷شهید مدافعحرم حسن قاسمی دانا
🔷عملیات امام رضا علیهالسلام
شهید مصطفی صدرزاده نقل میکند: ارادت حسن به امام رضــا علیهالسلام دائمی بود. از نُه ساختمان سوریها، یکی دست داعـش افتاده بود و فرمانده سوریها میخواست عقبنشینی کند که نگذاشتم✋🏻
گفتیم: صبر کن ما پَسِش میگیریم☺️
شب جمعه بود؛ از ۲۰نفــــر نیروهای پشتیبان تکتیرانداز، نیروی داوطلــــب خواستیم؛ فقط شـشنفــــر آمدند. با من و حسن شدیم هشتنفر و رفتیم طرف ساختــــمان🏠
مکـــــث کــــردم...
حسن گفت: هشت نفریم ها!
پس اسم عملیات، عملیات امام رضاست. با نوای یا علیبنموسیالرضا وارد ساختمان شدیم💚
تکفیریها میپرسیدند:
مَــــن اَنتُــــم؟(شما کیستید؟)👺
حسن با دو نارنجک رفت طرفشان و فریاد زد: نحن شیعــــةُ عَلیّبناَبیطالب، نحن اَبناءُ فاطمــــةالزهرا، نحن اَبناءُ رسولالله💪
با شنیدن صدای گلوله ، فهمیدیم که حسن تیر خورده، چون اسلحهای نداشت؛ اما حسن با وجود اینکه زخمی بود، نارنجکها رو به طرف داعشیها پرتاب کرد و پس از مدتی صدای آه و نالهی تکفیریها بلند شد🔥👹
حســــن رو که مجــــروح شده بود، به عقب برگردوندیم و به بیمارستــــان حلب منتقل کردیم و حوالی ساعت ۱۰ قبل از ظهر جمعــــه، حسن قاسمی دانا در بیمارستان حلــــب پرواز کرد و به آرزویش رسید🕊
بعد از شهادت حســــن، یکی از اقوام خوابش را دیده بود. گفته بود: حســــن! تو که مثل ما بودی، چه شد که شهیــــد شدی؟🤔
حسن گفته بود: به خاطر این که شبهای جمعــــه زیارتِ حرمِ امام رضــــا رفتنم قطع نشــــد
✍#خاطرات_شهدا📜
🥀گریه😭برای یک زخم کوچک
💐امیر حسین تنها یادگار شهید است.پای حرف که به او می افتد.
🌺مادر شهید از خاطرات ازدواج شهید و عشق و علاقه او به فرزندش می گوید:ما اسفند ۹۱ برای علی آستین بالا زدیم و عقدش را طی یک مراسم ساده محضری برگزار کردیم.۳۰ اردیبهشت ۹۲ هم که جشن شان برگزار شد و کمی بعد سر خانه و زندگی شان رفتند.
🌻نوه ام امیر حسین۱۱شهریور۹۳ به دنیا آمد.علی آن قدر امیر حسین را دوست داشت که یکبار می خواست ناخنش را بگیرد،اندازه سرسوزنی انگشت امیر حسین زخم شد و خون آمد.آن روز علی مثل اسفند بالا و پایین می رفت و می گفت دست پسرم زخمی شد.من گفتم چیزی نیست که چسب زخم می زنی خوب می شود.اما علی از فرط علاقه به فرزندش،آرام نمی شد.
🌼از مادر شهید می پرسیم با وجود این همه وابستگی که به شما و خانواده و خصوصا فرزندش داشت چطور دل کند و رفت:هنر امثال علی همین است که با وجود همه دلبستگی ها به خاطر ارزش ها و اعتقادهایی که دارند، دل بکنند و بروند.علی در روزهای آخر قبل از اعزامش یک جورهایی به امیر حسین کم محلی می کرد.من وقتی این رفتارش را دیدم فهمیدم احساس کردم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده می کند.حتی به یکی از خواهرانش گفتم:علی دارد آماده رفتن می شود.
حتما به
#کانال رسمی 🇮🇷
#شهید_علی_آقاعبداللهی 🌱سربزنید
زیباست و حال خوب بهتون منتقل میکنه
مزار شهید علی آقا عبدالهی 🍃
قطعه ۵۰ ردیف ۱۱۵ شماره ۲۲🌹
#خاطرات_شهدا🌷
حضرت زهرا (س) را خیلی دوست داشت،
روضه اش را هم دوست داشت،
روضه او را که می خواندند،
به سومین زهرا علیهاالسلام که میرسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد؛
ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند
تا روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام
در روز شهادت مادرش به شهادت رسید.
✨🕊همسر شهید میثمی🌷
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9874
#خاطرات_شهدا
حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت،
روضه اش را هم دوست داشت،
روضه او را که می خواندند،
به سومین زهرا علیهاالسلام که می رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد .
ترکش که خورد و بردنش بیمارستان،
زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا س
و در روز شهادت مادرش به شهادت رسید.🕊🌹
✨همسر شهید میثمی
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10410
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #حسن_قاسمی_دانا
✅هنوز وقتش نرسیده است!
▫️تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند.
ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم، با چراغِ خاموش میرفتیم.
▫️ یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند!!!!
▫️خندید! من عصبی شدم،
با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.دوباره خندید! گفت
«مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندهای؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد.
نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری».
در جواب میگفت
«آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
▫️حسن میخندید و میگفت
نگران نباش!
آن تیری که قسمت من باشد،
هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!
📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/10653