eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
7.2هزار ویدیو
209 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️✨❤️✨❤️✨ عمریست نقش و مشهدالرضاست!😍 اوج تمام زدنم🕊 مشهدالرضاست! 🍃 هر جا سوال شد که دلت در کجا است؟ بی اختیار بر زبانم ! ❤️☺️ ❣ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از پستهای روز
3887319_951.mp3
5.98M
کبوترم هوایی شدم🕊 ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم🍃 بوده که منم امام رضایی شدم😍 امام رضا (ع) 🎼 حامد زمانی🎤 عبدالرضا هلالی🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠لباس گرم ❄️زمستان بود. جایی که بودند هوا به شدت #سرد بود و برف زیادی می بارید🌨. خیلی سرمایی بود. ک
همیشه را برای ورود انتخاب میڪرد، گاهی می نشست همانجا و چشم می دوخت به و با حرف می زد می گفت:اگر اذن دخول خواندی و چشمت شد یعنی آقا کرده... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
هوایی باز را از دست دادم بهشتی ناز را از دست دادم دست هایم را بگیرید که من را از دست دادم... پ ن: دوستان این پست👆 از بانو هستش که شهید مدافع حرم 🌷 بودن و در انفجار حله عراق در سال 95 به فیض شهادت نائل شدن...😔😔😔 پ ن: رفیق شهید، شهیدت میکنه، رو از بگیریم😔😢 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
نریمانی خانواده شهدا.mp3
13.52M
نمی دونی تا به کی باید آقا بمونم رفیقام شهید بشن🌷 ولی من جا بمونم دنبالم ولی عرضه ندارم یه نگاه به من بکن میدونم گنه کارم😭 🎤با نوای 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تو #موکب تنها بود... بهش گفتم اسم موکب چیه؟ گفت شهدای گمنام... تو #مشهد بهش گفتم استراحت کن گفت اس
میشوم #دلتنگ تـــــو، یادت خرابم میڪند #بغض_خیسم در گلو آهستہ آبـــم میڪند... #رفیق_شهیدم❤️ دلتنگی ها بسیار است ای شهید دستی بر آر... #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 #شهید_ترور_اهواز 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
میشوم #دلتنگ تـــــو، یادت خرابم میڪند #بغض_خیسم در گلو آهستہ آبـــم میڪند... #رفیق_شهیدم❤️ دلتنگ
5⃣2⃣9⃣ 🌷 💠 جای حسین خالی 🍃🌹چند شب پیش که طبق قرار هر هفته با بچه های رفته بودیم دیدار با . همش تو این فکر بودم که کاش هم الان اینجا بین ما بود... 🍃🌹می دونستم بقیه رفقا هم همین فکر رو دارند. آخه تا آخرین هفته ای که بود تو همین دیدار ها شرکت می کرد... هر جور شده خودشو از می رسوند تا تو این مراسمات شرکت کنه.. 🍃🌹بارها شده بود که دوستانی از خارج هیئت بدن که روز دیدار رو تغییر بدیم بذاریم اول هفته، تا اونها هم بتونند تو دیدار شرکت کنند. 🍃🌹اما ما هر بار می گفتیم که اولویت هستند... اونروزها حسین چهارشنبه ها هرطوری شده خودشو از اهواز می رسوند. 🍃🌹تو همین فکر و خیال بودم و با خودم می گفتم ... ای کاش حسینم امشب اینجا می بود. کاش حسینم مثل قدیم تو جمع رفقا می نشست. می اومد تو شهدایی مون. ولی غافل از اینکه حسین هم هست. حسین همین الانم بین ما رفقا نشسته. از بی خبری مون. 🍃🌹دم دمای سحر بود که دیدم با بچه های هیئت رفتیم دیدار... چیز زیادی از دیدار با خانواده شهیدی که تو خواب دیدم یادم نیست... فقط اون لحظه ای که می خواستیم دست جمعی بگیریم تو ذهنم مونده.. 🍃🌹اون لحظه بود که هممون جمع شدیم... دیدم رفیقمون حسین هم اومد ایستاد کنار بقیه بچه ها.. با همون .. خیلی سر حال بود... محو شده بودم. 🍃🌹رفتم که حسینم رو در بگیرم که از خواب پریدم... بیدار که شدم با خودم گفتم تنها دل ی من، نقش زمین شد! یا هر که نگاهش به تو افتاد چنین شد؟! 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
شدن هنــر شدن میخواهد... وتــو اے شَهیــد یادم بده چگونہ از خود را خلاص کنم ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✍ما_شاه_نیستیم‼️ هم #محافظش بودم و هم راننده اش🚓 از وقتی باهاش آشنا شدم، فهمیدم خیلی #متواضعه و اصلا اهل تشریفات نیست❌ با این که پست #مهمی در وزارت دفاع داشت ولی هیچ وقت خودش رو نمی گرفت؛💯 حتی #برای امثال من که زیر دستش بودیم👌 یادمه یه صبح زود #برای شرکت در جلسه ی هیئت دولت بردمش و یکی از #همکارام که به تازگی مسئولیت حفاظت فیزیکی سرهنگ #فکوری رو به عهده گرفته بود _و هنوز از روحیاتش بی خبر بود_ سریع از #ماشین پیاده شد و در عقب رو براش باز کرد😳 بعد #محکم براش پا کوبید و به احترامش خبر دار #ایستاد👮 #شهید_فکوری وقتی از ماشین پیاده شد ، دستش رو روی شونه همکارم گذاشت✋ و با #لحنی خودمونی و طوری که ناراحت نشه بهش گفت : آقای فلانی ... 🙂، ما #شاه نیستیم،سعی کنید از ما شاه درست #نکنید❌ #شهید_جواد_فکوری🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگو_برداری_از_شهدا 🔻هر موقع می خواستم از محمد #ماشینش و قرض بگیرم مثلا بهش می گفتم: محمدتقی امر
💢واسه محمدتقی هیچ فرقی نداشت🚫 و به همه ی #معصومین ارادت داشت. 🔸اما به نقل از #همسرشهید که می گفت: یه سربند 🔅یا زهرا🔅 داشت که می گفت: بیشتر #ماموریتا ازش استفاده کردم😊 🔹و بعضی اوقات که به مشکل برمی خورد میگفت: #سربند رو می گرفتم تو دستم و متوسل می شدم و مشکلم حل می شد✅ #شهید_محمدتقی_سالخورده🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢واسه محمدتقی هیچ فرقی نداشت🚫 و به همه ی #معصومین ارادت داشت. 🔸اما به نقل از #همسرشهید که می گفت: ی
6⃣2⃣9⃣ 🌷 💠نحوه ی شهادت 🔰اینجوری که دوست و همرزم صمیمی💞 ایشون فرمودند: موقع به همه ی سنگرهای خط سرکشی کرد، یه کارتون برداشت و نمازش📿 رو خوند. بعد مدتی یه خمپاره💥 اومد، درست 🔰محمدتقی اعتقاد داشت که تا نرسه هیچ آسیبی بهت نمی رسه❌ اگه کسی میشه گلوله اش از قبل معلومه، به خواهرش گفته بود، اینجوری نیست که هرکسی شهید بشه🚫 خدا شهیدا رو انتخاب میکنه، یکی یکی بهشون اشاره میکنه میگه: 😍 🔰محمدتقی وقتی داشت این حرفها رو به میگفت: انگشت اشاره اش👆 رو گذاشت رو خودش گفت: خدا میگه، تو بیا ! 🔰بعد پیکر شهید⚰ رو وقتی دیدیم همون جایی که اشاره کرده بود جای یه ترکش⚡️ بزرگ بوده که دوستاش سعی کرده بودن جای اون ترکش رو با موی بپوشونن. 👌آره اینجوری شد که خدا بهش گفت: راوی: پدر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌿بعد ازکلی درس خوندن وتلاش کردن دانشگاه هنر سمنان قبول شد. وقتی وارد دانشگاه شد از #تیپ های عجیب و غ
: اگر شدم یک کلام نصیحت اینکه حاج آقا مجتبی به نقل از حضرت علی(ع) می گفتند: که منتهی الهی ست. خوب است و بهتر تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز می کند. پ‌ن: شهید روح‌الله از شاگردان پروپاقرص حاج آقا مجتبی تهرانی بود. بیشتر ایشان را خوانده بود و اکثر ایشان را شرکت می‌کرد. سالروز این عالم ربانی و استاد اخلاق گرامی باد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 💠💠 #پیامبران و #مهدویت(26) #حضرت_موسی به سوی #سرزمین_موعود در ادامه ماجرا، با راهنمایی خد
❣﷽❣ 💠💠 و (27) نکته دیگری که در داستان هلاکت فرعون و گذشتن بنی اسرائیل از دریا قابل تأمل است این است که علیرغم خالی شدن مصر از فرعونیان امکان بازگشت بنی اسرائیل به آنجا و در دست گرفتن قدرت، به نقل تاریخ، این اتفاق نمی افتد و این قوم به رهبری موسی علیه السّلام حرکت خود را به سمت فلسطین ادامه می دهد. این خود شاهدی است که هدف اصلی مأموریت این پیامبر بزرگ الهی نجات قوم بنی اسرائیل از سلطه فرعون و حرکت دادن آنان به سوی سرزمین موعود بوده است. قوم بنی اسرائیل در حرکت به سوی سرزمین موعود به صحرای سینا و کوه طور می رسد. اردوگاهی که پیش از ورود به سرزمین فلسطین برای آماده سازی این قوم به دست یکی از بزرگترین پیامبران تاریخ در نظر گرفته شده است همان جایی است که او چندی پیش در یک شب سرد و تاریک به رسالت مبعوث شد. این چنین سرزمین ها در طول مسیر نقش های مکمل برای رسیدن به روز موعود را ایفا می کنند. تاریخ مدت درنگ این قوم را در صحرای سینا 15 سال ذکر کرده است. در طی این مدت با لطف و معجزات پی در پی الهی نیازهای اولیه زندگی آنان از قبیل آب و غذا تأمین شد تا دوره آموزش و کسب آمادگی برای روز موعود هر چه سریعتر طی شود. سازماندهی بی نظیر این قوم در همین دوره و به دست موسای کلیم علیه السّلام به عنوان یکی از بزرگترین پیامبران و مربیان تاریخ صورت گرفت. آن چنان که تاریخ نقل می کند وی از تقسیم قوم شناختی موجود در فرزندان یعقوب استفاده کرد و ضمن حفظ اسباط دوازده گانه که هر کدام منسوب به یکی از فزرندان اسرائیل بود، هر سبط را به چند هزاره، هر هزاره را به ده صدگان، هر صدگان را به دو گروه پنجاه گان و نهایتاً هر پنجاه گان را به پنج دسته ده گان تقسیم نمود و بر سر هر گروه فرماندهی گماشت که با فرماندهان بالاتر در ارتباط باشد و آموزش ها و دستورات را از آنان دریافت نموده و به اعضای گروه برساند. وی برای ایجاد تسهیل در ارتباط با این جمعیت پرشمار با استفاده از بوق و شیپور-که امروزه نیز در مراسم مذهبی یهود از آن استفاده می شود-نظامی ارتباطی را طراحی کرد که به نظر می رسد بعدها مبنای کار ساموئل مورس در سال 1844 در اختراع تلگراف بود. البته شایان توجه ویژه است که بنابر اسناد موجود این دانشمند یهودی مخترع واقعی تلگراف نبود و پیش از او دانشمندان دیگری از سال 1789 به این طرف موضوع را شناخته و این نظام را توسعه داده بودند. سهم عمده مورس در مورد تلگراف و راه اندازی جریان ارتباطات راه دور، ساده کردن رمزگذاری حروف بود که باز هم می توان آن را شاهدی بر جریان تمدن ساز آموزش های انبیا گرفت. اما به هر حال با استفاده از جریان نظام مند تحریف تاریخ که در میان این قوم سابقه ای بس طولانی دارد اختراع تلگراف به عنوان آغاز و مبنای توسعه ارتباطات راه دور در تاریخ به معنای مورس ثبت شد. برای این گونه موارد در تاریخ پس از این-به ویژه آن جا که هدف مصادره دستاوردهای دانشمندان مسلمان در دوره شکوفایی دانش در تمدن اسلامی بود-شواهد بسیار زیادی یافت می شود. به هر حال به نظر می رسد پیشرفتگی این قوم در استفاده از دو دانش مدیریت و ارتباطات در دوران معاصر تا حد زیادی مرهون این سابقه تاریخی و تلاش های این پیامبر بزرگ و اولوالعزم باشد. 🔻🔻🔻 . .. 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از پرسش و پاسخ مهــدوی
4_5969617521936958890.mp3
7.78M
۶ 💠سَکَرات موت ✍درست... در لحظه انتقال به دنیای جدید؛ هم از بُهتِ دنیای روبرو و هم از تعلّقِ دنیای جدید گیج و مبهوت خواهی ماند! تا فرصت هست؛ با دنیای روبرو انس بگیر👆👆 🎤🎤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 ما یک ماشین #پاترول سفید داشتیم🚙 و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما #خرده می‌گرفت😒که الان زم
✨🍃✨🌹✨🌹✨🍃✨ #خاطره_مادر_شهید_صدرزاده 💢یکی از #دعاهای همیشگی مصطفی #شهادت بود و همیشه دعای #قنوتش بود ولی اواخر دیگه نمی گفت مامان دعا کن شهید بشم، 💢 یه روز زنگ زد گفت: مامان دعا کن اون چه که #موثرتره اتفاق بیفته، اگر شهادت مؤثرتره اتفاق بیفته 😔 💢گفتم: عزیزم معلومه اگر بمونی بیشتر میتونی #خدمت کنی ولی اگر شهید بشی...😔🌹 گفت: کسی که شهید میشه دستش بازهست و بیشتر میتونه #دستگیری کنه. 💢 #مصطفی حتی شهادت برای خودش نخواست، بخاطر اینکه بتونه دستگیری کنه.👏😔 و تازه متوجه شدم #منظورش از مؤثرتر بودن یعنی چی. 💢وقتی پیام میدن که #ماهواره رو جمع کردن از خونه و یا #حجابشون کاملتر شده ویااینکه فعالیت فرهنگی درجهت ارزشهای اسلامی میشه، 💢 به آرزوی #مصطفی یقین پیدا کردم، دوست داشت اون چیزی که #موثرتر بود برایش رقم بخورد🌹😔😔 پ ن: عکس فوق مربوط به #حسینیه شهیدمصطفی صدرزاده هستش که شهید با هزینه شخصی خودشون تاسیس کردن #شهید_مصطفی_صدرزاده 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
برگردید! دست دلمان را بگیرید... آی با فراموشی درس شما؛ ماهری شدیم! منفجر می کنیم را با چاشنی های شیطان! انفجار پشت انفجار... و پس لرزه های این انفجار، می لرزاند دل را... 🕊 🕊 🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
رهروان این ره نه پیر بودند! نه سیر شده از دنیا! تنها #عاشــق بودند... #شهید_ایوب_رحیم_پور نازدانه نیایش خانم و آقا پارسا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رهروان این ره نه پیر بودند! نه سیر شده از دنیا! تنها #عاشــق بودند... #شهید_ایوب_رحیم_پور نازدانه
7⃣2⃣9⃣ 🌷 💠 لحظات آخر 💢محمد پارسا سه ساله با لحن بچه گانه و با و ناراحتی میگفت😢: مامان نذار شوهرت بره، گناه داره، میره شهید میشه💔. ایوب فقط میخندید😂. 💢نیایش بعد از رفتن پدرش میزد😫 و گریه میکرد و به من میگفت: بابا اگر شهید بشه تقصیر تو😩، من رفتن بابام رو از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم.😭 💢حالا بعد از پدرشون می گویند: دلم برای بابام میسوزه که تیر به سرش زدن😔😔. ایوب میگفت: مریم جان، من میدانم 🕊میشوم و فیلم از من زیاد بگیر، بچه‌ها بزرگ شدند پدرشان را ببینند. 💢روزهای آخر صدایش میکردم. موقع رفتن گفتم: ایوب جان ننوشتی، گفت: نمازت را بخوان همه چیز خود به خود حل میشود👌. فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم😔. 💢عکس های و سید حسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت: اینها تمام من هستند🌹، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی میگیرم😍❤️، و همه آن عکسها را با خودش به برد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✅در هر مرحلـه ای از #گنـــاه هستی سریع توقف کن ✍مبـادا فکر کنی آب از سرت گذشتـه مبـادا از رحمت خدا #ناامید بشی شیـطان میخواد بهت القا کنه که آب از سرت گذشتـه و #توبه فایده نداره! ⚠️مبـادا فریب شیـطان رو بخوری.. خدا بسیـار توبه پذیر ومهـربونـه. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_6003734487278551478.mp3
2.02M
🎵 #منبر_مجازی ارزش توبه در جوانی 🎤 #استاد_هاشمی_نژاد 👌 بسیار تاثیرگذار 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل برای #خواستگاری...☺️👌 البته شهید باقری هم نمی خواس
زمانی که #عقد کردیم من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم....❤️☺️ عبدالله #صبح‌ها می آمد مرا می برد و ظهرها برم می‌گرداند...☀️ در خانه پدرم دختری نبودم که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم...🍃 اما #مدرسه رفتن با خودم بود 💼 که پس از عقد شهید باقری همین را هم می گفت بهتر است #تنها نروم....☺️ این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب #علاقه اش.❤️☺️ از این موضوع اصلا ناراحت نبودم و دوست داشتم #رضایت او را به دست بیاورم....☺️🍃 #شهید_عبدالله_باقری 🌷 #شهید_مدافع_حرم #محافظ_رئیس_جمهور_سابق 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 9⃣ #قسمت_نهم ✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد.
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 0⃣1⃣ 💞ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ درس ﺧﻮاﻧﺪﻧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻧﻪ ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﺳﮑﻮﺗﺶ را ﻫﻢ دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ. ﺗﻮ ي ﻫﻤﺎن ﻣﺤﻠﻪﻣﺎن ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ اﺟﺎره ﮐﺮدﯾﻢ. دو ﺳﻪ روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﺛﻠﺚ ﺳﻮم. ﺷﺐ ﻫﺎ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازم ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﯽ رﻓﺘﻢ اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽ دادم. 💞ﺑﻌﺪ از اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت رﻓﺘﯿﻢ ﻣﺎه ﻋﺴﻞ . ﯾﮏ ﻣﺎه و ﻧﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﺷﻤﺎل را ﮔﺸﺘﯿﻢ. ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽ رﺳﯿﺪﯾﻢ و ﺧﻮﺷﻤﺎن ﻣﯽ آﻣﺪ، ﭼﺎدر ﻣﯽ زدﯾﻢ و ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.ﺗﺎزه آﻣﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن ﮐﻪ ﺟﻨﮓ ﺷﺮوع ﺷﺪ. اول دوم ﻣﻬﺮ ﺑﻮد.ﺳﺮ ﺳﻔﺮه ي ﻧﺎﻫﺎر از رادﯾﻮ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎي ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ را ارﺗﺶ ﺑﺮاي اﻋﺰام ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ. از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪم:"ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﮔﻔﺖ:ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﺎل ﭘﻨﺠﺎه وﺷﺶ ﺧﺪﻣﺘﺸﺎن ﺗﻤﺎم ﺷﺪه. داﺷﺘﻢ ﺣﺴﺎب ﻣﯿﮑﺮدم ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﯽ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه ﮐﻪ ﺑﺮادرش، رﺳﻮل آﻣﺪ دﻧﺒﺎﻟﺶ رﻓﺘﻨﺪ ﺑﯿﺮون. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﻟﻪ ﺧﺎﮐﯽ رﻧﮓ. 💞ﮔﻔﺘﻢ:"اﯾﻦ را ﺑﺮا ي ﭼﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ اي؟" ﮔﻔﺖ:ﻻزم ﻣﯽ ﺷﻮد. ﮔﻔﺖ:"آﻣﺎده ﺷﻮ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ و رﺳﻮل ﻣﯽ ﺧﻮاﻫ ﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون." دوﺳﺘﻢ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎ رﺳﻮل ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺷﺐ رﻓﺘﯿﻢ ﻓﺮﺣﺰاد. دور ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﻓﺮدا ﻋﺎزﻣﯿﻢ." ﮔﻔﺘﻢ:"ﭼﯽ؟ﺑﻪ اﯾﻦ زودي؟" ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﺟﺰو ﻫﻤﺎن ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ اﻋﻼم ﺷﺪه ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮوﯾﻢ." ﻣﺮﯾﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻣﺎ ﮐﯿﻪ؟" ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ و داداش رﺳﻮل." ﻣﺮﯾﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻧﻖ زدن ﮐﻪ «ﻧﻪ رﺳﻮل،ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮوي.ﻣﺎ ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده اﯾﻢ.اﮔﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮت ﺑﯿﺎد ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ؟" 💞ﻣﻦ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮدم،وﻟﯽ دﯾﺪم اﮔﺮ ﭼﯿﺰ ي ﺑﮕﻮﯾﻢ،ﻣﺮﯾﻢ روﺣﯿﻪ اش ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد.آن ﻫﺎ ﺗﺎزه دو ﻣﺎه ﺑﻮد ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ.ﺑﺎز ﻣﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮدم..... ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 1⃣1⃣ 💞{ﭼﺸﻢ ﻫﺎش رو ي ﻫﻢ ﻧﻤﯽ رﻓﺖ. ﺧﻮاﺑﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻣﻨﻮچهر ﻧﮕﺎه کرد. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﭼﺸﻢ ﻫﺎي او ﭼﻪ رﻧﮕﯽ اﻧﺪ، ﻗﻬﻮه اي، ﻣشکی ﯾﺎ ﺳﺒﺰ؟ اﻧﮕﺎر رﻧﮓ ﻋﻮض ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. دﺳﺖ ﻫﺎي او را در دﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ و اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ را داﻧﻪ داﻧﻪ ﻟﻤﺲ ﮐﺮد. ﺧﻨﺪه ي ﺗﻠﺨﯽ ﮐﺮد. دو ﺗﺎ ﺷﺴﺖ ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ اﻧﺪازه ﻧﺒﻮدﻧﺪ. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﺳﺮﮐﺎر ﭘﺘﮏ ﺧﻮرده ﺑﻮد روی انگشتش . ﻣﻨﻮچهر ﮔﻔﺖ: "ﻫﻤﻪ دوﺗﺎ ﺷﺴﺖ دارﻧﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺴﺖ دارم ﯾﮏ ﻫﻔﺘﺎد." 💞ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻫﻤﻪ ي اﯾﻨﻬﺎ را در ذﻫﻨﺶ ﻧﮕﻪ دارد. ﻻزﻣﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ي دﻧﯿﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺮا از ﺗﻮ ﺟﺪا ﮐﻨﺪ.ﯾﮏ ﻋﺸﻖ دﯾﮕﺮ، ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺧﺪا،ﻧﻪ هیچ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻐﻀﺶ را ﻗﻮرت داد، دﺳﺘﺶ را زﯾﺮ ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ:"ﻗﻮل ﺑﺪه زﯾﺎد ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ." اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﻧﻮﺷﺘﻦ زﯾﺎد ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺟﻨﮓ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ.آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺣﺪاﻗﻞ ﯾﮏ ﺧﻂ." }ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺖ فرشته را ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد ﻓﺸﺎر داد. ﻗﻮل داد ﮐﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ،ﺗﺎ آن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ. 💞زﯾﺎد می نوشت ،اﻣﺎ ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﻪ اش ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﯾﺎ ﺻﺪاش را از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم، ﺗﺎزه ﺑﯿﺸﺘﺮ دل ﺗﻨﮕﺶ ﻣﯽ ﺷﺪم. ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را رﺳﻮل ﯾﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ از ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ ﻣﯽ آوردﻧﺪ و ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎي ﻣﻦ و وﺳﺎﯾﻠﯽ را ﮐﻪ ﺑﺮاش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎر ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ. رﺳﻮل ﺗﮑﻨﺴﯿﻦ ﺷﯿﻤﯽ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎرش هر ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﯾﮏ ﺑﺎر می آﻣﺪ ﺗﻬﺮان. 💞با خودم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﯾﮕﻪ ﻣﺎل ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ. دﯾﮕﺮ رﻓﺖ. از اﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم. ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽ رفتیم ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺧﺎﻧﻮاده،ﻣﺠﺮوح ﻫﺎ را ﻣﯽ آوردﻧﺪ آﻧﺠﺎ.ﯾﮏ ﺑﺎر ﻣﺠﺮوﺣﯽ را آوردﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﻬﻠﻮش ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد و اﺳﺘﺨﻮان دﺳﺘﺶ ﻓﺮو رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮش.ﺑﻪ دوﺳﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﻦ اﻻن اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ.ﺣﺎﻻ ﮐﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را می ﺑﯿﻨﺪ؟" ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh