🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه0⃣8⃣ 💠حکایت عباس ریزه😇 🔸من برای خودم کسی هستم. اما #فرمانده فقط می گفت: «نه❌! یکی باید
🌷 #طنز_جبهه1⃣8⃣
💠إسمــال یـا إزمــال !!!
🔸 می گفت خدا ما را در جنگ و در #اسارت تنها نگذاشت و با امدادهای #غیبی یاری مان کرد.
🔹شاهد مدّعایش هم یک خاطره ی جالب و #طنز بود: عراقی ها فحاشی و کتک کاری برایشان کاری همیشگی بود. مثل آب خوردن. ما ایرانی ها هم یک خصوصیتی داریم که برخی اسم ها را مختصر می کنیم. مثلا به اسماعیل می گوییم إسمال، ابراهیم را می گوییم إبرام، به فاطمه می گوییم فاطی...
🔸هر وقت یک #مقام یا یک مسئول می خواست به اردوگاه بیاید، یکی از ما اسرا را - که جزء #مفقودین بودیم ـ برای آن مقام مسئول #قربانی می کردند.خیلی راحت.
🔹قرار بود فردا هم یکی قربانی شود. ما هم چاره ای جز توسل به #امام_زمان نداشتیم. زیارت عاشورا هم خواندیم _ من به شما توصیه می کنم حتی در روز عروسی تان هم #زیارت_عاشورا را ترک نکنید.
🔸عراقی ها مرا مأمور #ترجمه کردند. گفتند به اسرا بگو سرشان را پایین بیندازند و اسم هرکسی خوانده شد با دویدن بیاید جلو و با احترام بگوید نعم سیّدی!
🔹یکی از بچه ها انتهای صف سرش را پایین نگرفته بود برای همین عراقی با #عصبانیت فریاد زد : إزمال! چرا سرت را پایین نمی گیری؟ ناگهان یکی دیگر از بچه ها به نام #اسماعیل چاووشی که اهل اصفهان و از بچه های ارتش بود، یک دفعه با دو آمد جلو و رو به عراقی داد زد : نعم سیدی!
🔸عراقی اول ترسید فکر کرد ایرانی آمده #بزندش! کمی فرار کرد به عقب. اما با تعجب دید #اسیر_ایرانی مقابلش ایستاده و حرکتی نمی کند. با چشمانی گرد شده ازش پرسید : آٔنت إزمال؟!! (در زبان عربی، الاغ میشود إزمال!)
🔹دوست ما هم فریاد زد : نعم سیدی! عراقی دوباره پرسید : أنت آدم؟ باز هم جواب داد نعم سیدی! من چون #عرب بودم و هر دو زبان فارسی و عربی را بلد بودم فهمیدم ماجرا از چه قراراست، #خنده ام گرفت و همه زورم را برای بستن لب هایم جمع کردم اما نشد!
🔸عراقی با کابل بر سرم زد و پرسید : شینهو؟ ماجرا چیه؟ برگشتم سمت دوستم و پرسیدم : اسم تو چیست؟ گفت اسماعیل چاوشی! گفتم: خب مگر این #بعثی چی صدا زد که دویدی ؟ گفت : مگر نگفت إسمال؟ خب منهم اسمم إسمال است دیگر...😂😂
🔹همه اسراء خنده شان گرفته بود . آنها که نمی توانستند همه اسراء را باهم بزنند . ماجرا را وقتی برای آن #افسر_عراقی تعریف کردم او هم کلی خندید.😂😂
🔸همین... و به این طریق آن روز جان بچه ها حفظ شد و کسی قربانی نشد. خداوند از جایی به ما کمک می کرد که فکرش را هم نمی کردیم.
✍ محمد فریسات
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷سردار شھید محمود کاوه🌷 #دشمن بايد بداند كه هر توطئهای را كه عليه #انقلاب طرح ريزي كند، امت بيدار
زن که وارد #مغازه شد چهره ی #محمود در هم رفت...
سرش را انداخت پایین، لبش داشت زیر دندانش هایش #پاره می شد. هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد. آخرش هم گفت: ما #جنس نمی فروشم.
🔺زن با #عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟
همان طور که سرش زیر بود گفت: هروقت #حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
داشتیم با موتور🏍 می رفتیم که موتور سواری جلوی ما پیچید وبا اینکه #مقصر بود ،هو کرد و بی احترامی .
6⃣2⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠درخواست نصحیت عارفی از یک #شهید
🔹سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور🏍 از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان #خراسان در حرکت بودیم. #ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.
🔸از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا⛔️! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه #بنده_خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم✅.
🔹با ابراهیم داخل یک خانه🏡 رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد #اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. #پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم✋ و در گوشه اتاق نشستیم.
🔸صحبت حاج آقا با یکی از #جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان😊 گفت: #آقاابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
🔹ابراهیم سر به زیر نشسته بود☺️. با ادب گفت: #شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد👌 حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
🔸وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی #متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم #نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود☺️.
🔹سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو #شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید⭕️ بعد گفت: ما آمده بودیم شما را #زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی👋 کردیم و به بیرون رفتیم.
🔸بین راه گفتم: #ابراهیم_جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره😁! با #عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی⁉️گفتم: #نه، راستی کی بود!؟
🔹جواب داد: این آقا یکی از #اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند.
ایشون #حاج_میرزا_اسماعیل_دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن #کتاب_طوبی📕 محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف #بزرگی بوده.
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمــدار_کمیل
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣بسم رب الشهدا❣ خادم شدن، بہ #پیراهن خادمے و چسباندن #پلاک خادمے بر روے سینہ نیست! #خادم_الشهدا بود
💠رفتار و منش شهید حجت هم در خانه و هم در بیرون خانه #زبانزد خاص وعام بود..کمتر کسی رو سراغ دارم که در این خصوص و نکات مثبت اخلاقی حجت سخن نگفته باشد.. در جمع خانواده هم هیچ وقت کسی اخم و #عصبانیت حجت رو ندیده..
💠در بیرون هم اگر موضوعی دوستانه پیش می آمد برای پیشبرد کارهای #هیئت بود. اخلاق حجت واقعا شبیه #شهدا بود، خیلی ها که با حجت حشر ونشر داشتند بش می گفت #شهید_زنده
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷
بنی صدر وارد گیلان شد اما در یک خودرو به #تنهایی نشست و #شهید_انصاری در خودروی دیگر، او را همراهی کرد
در حین رسیدن به #استانداری یکی از خودروهای محافظین بنی صدر با یک خانم #روستایی که زنبیل چای بر سر داشت، #تصادف کرد ولی خودرو محافظین، او را روی جاده رها کرد و رفت...
#شهیدانصاری که متوجه صحنه شد، توقف کرد و زن را سوار خودروی خود کرد و به #بیمارستان برد پس از بستری کردن او در بیمارستان، خود را به استانداری رساند تا رسیدن آقای انصاری به استانداری، بنی صدر به انتظار نشسته بود
با دیدن آقای استاندار با #عصبانیت می گوید: جناب استاندار! شما در استان نقش رییس جمهور را دارید، کافی است دستور بدهید نه اینکه خودتان دنبال کاری بروید...
شهید انصاری در جواب می گوید: جناب آقای رئیس جمهور! این مردم #شاه را بیرون کردندچه برسد به #رئیس_جمهور!
📚 استاندار_آسمانی
#شهید_علی_انصاری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_700328356444373026.mp3
956.7K
✨واعظ: حجت الاسلام #محرابیان
🖱راه مبارزه با #شهوت، #عصبانیت و #اضطراب 🖱
حتما بشنوید👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رهروان این ره نه پیر بودند! نه سیر شده از دنیا! تنها #عاشــق بودند... #شهید_ایوب_رحیم_پور نازدانه
7⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 لحظات آخر
💢محمد پارسا سه ساله با لحن بچه گانه و با #عصبانیت و ناراحتی میگفت😢: مامان نذار شوهرت بره، گناه داره، میره شهید میشه💔. ایوب فقط میخندید😂.
💢نیایش بعد از رفتن پدرش #جیغ میزد😫 و گریه میکرد و به من میگفت: بابا اگر شهید بشه تقصیر تو😩، من رفتن بابام رو از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم.😭
💢حالا بعد از #شهادت پدرشون می گویند: دلم برای بابام میسوزه که تیر به سرش زدن😔😔. ایوب میگفت: مریم جان، من میدانم #شهید🕊میشوم #عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچهها بزرگ شدند پدرشان را ببینند.
💢روزهای آخر #شهید_زنده صدایش میکردم. موقع رفتن گفتم: ایوب جان #وصیتنامه ننوشتی، گفت: نمازت را #اول_وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود👌. فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم😔.
💢عکس های #حضرت_آقا و سید حسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت: اینها تمام #سرمایه من هستند🌹، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی میگیرم😍❤️، و همه آن عکسها را با خودش به #سوریه برد.
#شهیدایوب_رحیم_پور🌷
#شهید_مدافع_حرم
#یادش_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔮🔶🔮🔶🔮🔶🔮 📜 #ترمزگناه ✍یه روز با مسعود در مورد گناه کردن افراد و مکروه بودن یا یه سری کارا ک
💠مراقبت از چشمها
💢برای انجام یک دوره آموزش #غواصی رفته بوديم قشم.
💢چند روزي كه گذشت و جاهاي مختلف رفتيم و يه دوری تو پاساژا زديم و در نهايت شب آخر می خواستيم بريم يكى از مراكز خريدِ #معروف قشم .
💢به #مسعود گفتم که بیا باهم بریم خرید. من هر چي گفتم پاشو بريم، نميومد و دليلشم نمی گفت.
و از اونجايي كه اگه نميومد به ما هم خوش نمي گذشت به حاجي گفتم كه #مسعود نمياد؛ شما بهش بگي نه نميگه.
💢بعد از گفتن حاجي، بلند شد
و با كمال #عصبانيت به من گفت:
#اگهبياموبهگناهكشيدهبشم #تومسوليتشوقبولميكني!!؟
💢اون موقع خنديدم ولي الان وقتى ياد اون حرف مسعود مى افتم،
فقط #گريه مى كنم به حال خانم هايى كه ارزش خودشونو نمى دونن و با پوشش نامناسب باعث به #گناه افتادن جوونا ميشن... .
مسعود از #چشم هاش #مراقبت کرد که #خدا_خریدارش شد. هرکس می خواد راه مسعودو بره یه راهش اینه که از چشماش مراقبت کنه
#شهید_مسعود_عسگری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مجاهدت پرستاران در جبهه 🍃درود های خدا بر تو #پرستار 🌸که هستی ناجی و دلسوز بیمار 🍃ادامه می دهی
7⃣1⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
✍️خواهر شهیده
❣پرستار بود و توی اتاقش #عکس_امام رو نصب کرده بود، خیلی ها میگفتند: اگر رئیس بیمارستان ببینه برخورد #بدی باهات میکنه، اما فوزیه عکس رو برنداشت.👌
❣يه روز رئيس بيمارستان كه بعداً به #خارج از كشور #فرار كرد، براي سركشي اومد و متوجه عكس روي ديوار شد و با #عصبانيت😡دستور داد كه عكس رو از روي ديوار بردارد. اما فوزيه گفته بود: اتاق #متعلق به من است و هر عكسي روي ديوار آن آويزان ميكنم.🙂
❣رئيس بيمارستان هم فوزيه رو تهديد به كسر يكماه از حقوق كرد. 😳اما فوزيه حرفش يك كلام بود: اگر #اخراج هم بشم، عكس رو برنميدارم....👏
#شهید_فوزيه_شيردل🌸
#پرستار_مكتب_زينبي🌸
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣6⃣ #قسمت_شصت 📖توی #بیما
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣6⃣ #قسمت_شصت_ویکم
📖زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمدحسین داد کشید: میگویم #باباایوب کجاست؟
رو کرد به پرستار ها، اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا
_بابا ایوب رفت⁉️ اره؟😭
📖رگ گردنش بیرون زده بود. با #عصبانیت به پرستارها گفت: کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم☎️کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من #مرده، شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟
📖دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون🏃♂ سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی. اقا نعمت دنبال #محمدحسین دوید وسط خیابان محمدحسین را گرفت توی بغلش، محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد، اقا نعمت تکان نخورد
+بزن محمدجان، من را بزن. داد بکش، گریه کن محمد😭
📖محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند😟 محمد نشست روی زمین و زبان گرفت
_شماها ک نمیدانید؛ نمیدانید #بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک🌚 و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.
📖ایوب را دیدم به #سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمدحسین ایوب را توی #قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید. حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد😴 هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین🚗 پرت شده بود بیرون.
📖دکتر گفت: پشت فرمان #تمام_شده بوده
از موبایل📱 اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق #هدی گوشی را برداشت
_سلام مامان
گلویم گرفت
+سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟
-ساعت اول گفتم بابام تصادف💥 کرده، اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله
مکث کرد
_بابا ایوب حالش خوب است؟
📖بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم😢
+اره خوب است دخترم، #خیلی_خوب است.
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام، صدای هدی لرزید
_پس چرا اینها همه اش گریه میکنند⁉️
صدای گریه ی #شهیده از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد.
_بابا ایوب #رفته؟
اه کشیدم
+اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت😭
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطره ✨یادمه با هم رو به آسمون دراز كشيده بوديم، كه مي گفت: همیشه به حال پرنده ها و پروازشون غب
#برگی_از_خاطرات
🌴برای انجام یک دوره آموزش #غواصی رفته بوديم قشم. چند روزي كه گذشت و جاهای مختلف رفتيم و يه دوری تو پاساژا🏢 زديم و در نهايت شب آخر می خواستيم بريم يكى از مراكز خريدِ معروف #قشم
🌴به مسعود گفتم که بیا باهم👥 بریم خرید من هر چی گفتم پاشو بريم، نميومد🚷 و دليلشم نمی گفت. و از اونجايی كه اگه نميومد به ما هم خوش نمي گذشت به حاجی گفتم كه #مسعود نمياد؛ شما بهش بگی نه نميگه.
🌴بعد از گفتن حاجی، بلند شد
وباكمال #عصبانيت به من گفت: اگه بيام و به گناه📛 كشيده بشم تو #مسوليتشو قبول ميكنی؟؟؟
🌴اون موقع خنديدم ولی الان وقتى ياد اون #حرف مسعود مى افتم، فقط گريه مى كنم😭 به حال خانم هايى كه #ارزش خودشونو نمى دونن و با پوشش نامناسب باعث به گناه افتادن جوونا🔞 ميشن.
🌴مسعود از #چشم هاش مراقبت کرد که خدا خریدارش شد. هرکس می خواد #راه_مسعود و بره یه راهش اینه که از چشماش👀 مراقبت کنه.
#شهید_مسعود_عسگری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #وقتی_بیایی ✨نگاهی به زیبایی های ظهور✨ 🔻لبخند مهربانی ✳️اخلاق بد شرمنده و خجل شده و اثاثیه ا
❣﷽❣
📚 #وقتی_بیایی
✨نگاهی به زیبایی های ظهور✨
🔻اوج اخلاق
✳️اخلاق، اوج میگیرد، بد اخلاقی ریشهکن شده همه از زن و مرد به سمت #قرآن می روند و اخلاق و عقیده خود را با قرآن سر و سامان می دهند. حرص و طمع، بخل و حسادت دور ریخته میشوند
✳️رذایل اخلاقی، نایاب و فضایل در کوی و برزن نمودار است مردم متخلق شدهاند به اخلاق نبوی. به همین دلیل بد اخلاقی در هیچ خانه ای راه ندارد🚫 اعضای خانواده با هم یکدل و یکرنگ، فرزندان با هم مهربان همه در فکر خدمت به یکدیگر و خوشحال نمودن اطرافیان هستند
✳️مسابقه ای عجیب در بین مردم راه می افتد در خدمت به خلق خدا و نزدیک شدن به شما که امام زمان و معشوق♥️ آهایی مردم به عشق شما خوش اخلاق شده با دیگران مهربان هستند با یاد شما سراغ نماز و #روزه می روند
✳️و خوشحال هستند از اینکه در مسیر زندگی درست و خدا پسند در حرکتند. #عصبانیت واژههای بیگانه شده به سراغ کسی نمی رود از فحش و ناسزا که دیگر اصلاً خبری نیست❌ مردم حیاء کنند با زبانی که نام مبارک و زیبای شما را صدا زده اند با آن زبان حرف نامربوط و ناسزا بگویند
❇️آنها خود را در #محضر شما می بینند هم خوب حرف میزنند و هم حرف خوب می زنند😍
📝نویسنده: #حسن_محمودی
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
6⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_رضا_قربانی_میانرودی 🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
6⃣3⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰بعضی از افراد وقتی #پدران درباره فرزندان صحبت می کنند خیال میکنن چون #فرزندشان هست دارن اینطور تعریف میکنند.ولی #شهید رضا از بدو تولد شهید بود کاملا درنگارش من اگر دقت کنید #متوجه خواهید شد که شهیدان درحیاتشان هم شهیدند دایی بزرگوار شهید رضا نیز ازشهدای دفاع مقدسند و #شهید رضا را دراین مکتب ما پرورش دادیم.
🔰 آقا رضا اولین نوه #پسری بابابزرگ مادریش بود یعنی بعد دایی شهیدش به دنیا آمد و از همان اول همه فکر میکردند #شهید احسان مجددا متولد شده است حالاشما فرض کنیدهمه شهید رضا را درجایگاه دایی اش که اصلا ندیده است می بینند و اینجاست که آقا رضا #واقعا یک شهید زنده است راستی چرا درتمام جملاتم آقا رضا راتکرار میکنم علتش اینه که در زندگی ما بچهها اسامیشان با احترام یاد میشوند
🔰دراوج #عصبانیت هم اسم رابد تکلم نمی کنیم این موضوع نیز درزندگی ما کاملا جاافتاده است البته این نیز خود نکته #اخلاقی می باشد آقا رضا دردوران ابتدایی همیشه جزء شاگردان ممتاز بااخلاق مدرسه بود تا جایی که هرمدیری درمقابلش وادبش کم می آورد این رو من اززبان خود مدیران میگم دراکثر #جلسات مدرسه آقا رضا را بعنوان الگو برای خانوادها مثال میزدند میگفتند این بچه به یک جای بالایی میرسد الان اکثر مدیرانش هستند وبعد شهادتش میگویند اگر ایشان شهید نمی شد
🔰مابه خیلی چیزها شک می کردیم دوران پیش دبستانی وابتدایی راباموفقیت #طی کردنه فقط درسی بلکه حتی معنوی دردوران ابتدایی جزء سی قرآن 📖را با موفقییت حفظ کرد وبعنوان مکبر حسینیه محل زندگی شناخته شد واذان زدن راهم یاد گرفت واذان #شهید نیزموجود وبر روی گوشیهایمان نصب است که برایتان ارسال خواهم کرد
🔰وقتی به محله #مادریشان میرفتیم همه محل باخبر میشدند که بچه ها ان شب 🌙پیش پدربزرگشان هستند چون #اذان محل رو آن شب آقا رضا میزد چون پدربزرگ مادری که #پدرشهید بود متولی مسجد🕌 محل هم بود واذان راازمنزل پخش میکردند لذا آقا رضا شبهایی🌟 که پیش بابابزرگ بود ازداخل خانه میکروفون رامیگرفت و اذان میگفت دوران راهنمایی شهید رضا دیگه وارد #پایگاه محل زندگی شد
🔰 مسئول فرهنگی #پایگاه با آ ن سن کم، آقا رضا دیگه شده بود یک پای ثابت راهیان نور . #آقا رضا درکنار رشد معنوی رشد فرهنگی زیادی به لطف جایگاه اجتمایی که داشت رسیده بودودر#تشخیص راه درست یک ولایی محض بود ⚡️
#شهید_رضا_قربانی_میانرودی🌷
#سالروز_شهادت🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣6⃣ #قسمت_شصت 📖توی #بیما
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣6⃣ #قسمت_شصت_ویکم
📖زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمدحسین داد کشید: میگویم #باباایوب کجاست؟
رو کرد به پرستار ها، اقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا
_بابا ایوب رفت⁉️ اره؟😭
📖رگ گردنش بیرون زده بود. با #عصبانیت به پرستارها گفت: کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم☎️کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من #مرده، شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟
📖دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون🏃♂ سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی. اقا نعمت دنبال #محمدحسین دوید وسط خیابان محمدحسین را گرفت توی بغلش، محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد، اقا نعمت تکان نخورد
+بزن محمدجان، من را بزن. داد بکش، گریه کن محمد😭
📖محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند😟 محمد نشست روی زمین و زبان گرفت
_شماها ک نمیدانید؛ نمیدانید #بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک🌚 و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.
📖ایوب را دیدم به #سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمدحسین ایوب را توی #قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید. حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد😴 هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین🚗 پرت شده بود بیرون.
📖دکتر گفت: پشت فرمان #تمام_شده بوده
از موبایل📱 اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق #هدی گوشی را برداشت
_سلام مامان
گلویم گرفت
+سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟
-ساعت اول گفتم بابام تصادف💥 کرده، اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله
مکث کرد
_بابا ایوب حالش خوب است؟
📖بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم😢
+اره خوب است دخترم، #خیلی_خوب است.
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام، صدای هدی لرزید
_پس چرا اینها همه اش گریه میکنند⁉️
صدای گریه ی #شهیده از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد.
_بابا ایوب #رفته؟
اه کشیدم
+اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت😭
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh