#کلام_شهید:
💢ما در مواجهه با مرگ، رسیدن به #شهادت و بزرگی را انتخاب کرده ایم✅
🔰ما فرزندان کسانی هستیم که #مرگ راه آنها را نمیشناسد❌ چرا که آنها بهوسیله مرگ در مسیر خدا صعود👆 کردهاند و به زندگی و نشاط و بشارت دست یافتند؛ زندگی که جز کسی که ابرها از #دیدگانش کنار رفتند آن را احساس نمیکند🚫 از این رو آنچه را که کسی ندیده میبیند و آنچه که به قلبـ❤️ کسی خطور #نکرده به قلب وی خطور میکند.
🔰ما فرزندان کسانی هستیم که در راه دفاع👊 از مرزهای وطن #جز_زیبایی چیزی ندیدند❌ وطنی که ما شرم داریم آنرا رها کنیم هر چقدر تهدید هم باشد؛ ما #سربلند میایستیم و افتخار میکنیم که میوههای سالها جهاد با چشمانی باز👀 هستیم، با اختیار و #اخلاص، چشمانی که با عشق و اراده #باشهادت🌷 بسته شدند.
#شهید_جهاد_مغنیه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠 پارتی بازی به سبک شهدا
🌷بعد از #دانشکده هنگام تقسیم نیرو، مرتضی را به قسمت #اداری، مأمور کرده بودند.
🌷مرتضی خیلی #ناراحت بود.دوست داشت کارهای سخت تر و عملیاتی انجام دهد؛ به #آشنایان سپرده بود برایش سفارش کنند که در جای سخت و #عملیاتی بکارگیری شود!
🌷اسم یک منطقه ای رو میآورد و دنبال این بود که به آنجا #مأمور شود.
🌷من به #شوخی گفتم:«حتما میخوای بری اونجا برعکس از یک طنابی آویزان بشی، یا از جایی بری بالا و یا یک بلایی سر خودت بیاری »
🌷با خنده جواب داد:«پس چی؟!بشینم پشت میز؟» آخر هم با اصرار و #پارتی بازی کارش را درست کرد و رفت برای کارهای #عملیاتی!
#شهید_مرتضی_حسین_پور❣
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﺮ ﺑﺎر ﻣﯽ آﻣﺪ و ﻣﯽ رﻓﺖ، ﻋﻠﯽ ﺷﺒﺶ ﺗﺐ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ راﻫﺶ ﻣﯽ ﺑﺮدﯾﻢ ﺗﺎ آرام ﺷﻮد.
ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﯽ داﻧﻢ. ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﯽ واﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮي وﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﮕﺬار ﻟﺬت ﺑﺒﺮﯾﻢ. ﻣﺎ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ داﻧﯿﻢ ﭼﻪ ﻗﺪر ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ .اﯾﻦ راﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ روي، راﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺮﮔﺮدي. ﺑﮕﺬار ﻓﺮدا ﺗﺎﺳﻒ ﻧﺨﻮرﯾﻢ. اﮔﺮ ﻃﻮرﯾﺖ ﺑﺸﻮد، ﻋﻠﯽ ﺻﺪﻣﻪ ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﺑﮕﺬار ﺧﺎﻃﺮه ﺧﻮش ﺑﻤﺎﻧﺪ:"
ﺑﻌﺪ از آن ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﺪ. ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﮔﺮدش، ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺑﺎز ي ﻣ ﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻋﻠﯽ را ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ ﺗﻮ ي ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ و ﺑﺒﺮد ﺑﯿﺮون. ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ ﺣﺘﯽ دﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﺨﻮرد.
💞{ ﻧﺎن ﺳﻨﮕﮏ و ﮐﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ را ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد، ﮔﺬاﺷﺖ روي ﻣﯿﺰ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪه ﺑﻮد. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ دوﺳﺖ دارد ﺑﺮاﯾﺶ آﻣﺎده ﮐﻨﺪ. ﺻﺪاي ﺧﻨﺪه ﻋﻠﯽ از ﺗﻮي اﺗﺎق ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻻ ي در را ﺑﺎز ﮐﺮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دراز ﮐﺸﯿﺪ ﺑﻮد و ﻋﻠﯽ را ﺑﺎ دو دﺳﺘﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮده ﺑﻮد و ﺑﺎ او ﺑﺎز ي ﻣﯽ ﮐﺮد. دو اﻧﮕﺸﺘﺶ را در ﮔﻮدي ﮐﻤﺮ
ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ و ﻋﻠﯽ ﻏﺶ ﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﺑﺎز ﻫﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. }
💞 ﺑﺪﻧﺶ ﭘﺮ از ﺗﺮﮐﺶ ﺷﺪه ﺑﻮد، اﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﺎر ي ﮐﺮد. ﺟﺎﻫﺎ ي ﺣﺴﺎس ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺪارا ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻋﮑﺲ ﻫﺎي ﺳﯿﻨﻪ اش را ﮐﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدي ﺳﻮراخ ﺳﻮراخ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﺗﺮﮐﺶ ﻫﺎي ﻧﺰدﯾﮏ ﻗﻠﺒﺶ ﻏﺒﻄﻪ ﻣﯽ ﺧﻮردم.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺧﺎﻧﻮم ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ي ﻗﻠﺐ ﻣﺎﯾﯿﺪ."
دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ازش دور ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺧﯿﻠﯽ از ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ، ﺟﻨﻮب زﻧﺪﮔﯽ ﻣ ﯽ ﮐﻨﻨﺪ.ﺗﻮي ﺑﺎزدﯾﺪي ﮐﻪ از ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﮕﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ را ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎ دﻋﻮت ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﺮﯾﻤﯽ،ﺧﺎﻧﻢ رﺑﺎﻧﯽ و ﺧﺎﻧﻢ ﻋﺒﺎدﯾﺎن ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪم. آﻧﻬﺎ ﺟﻨﻮب زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.
💞 دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﻬﺮان. ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮدم از اﯾﻦ ﻫﻤﻪ دوري. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دو ﺳﻪ روز آﻣﺪه ﺑﻮد ﻣﺎﻣﻮرﯾﺖ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎ را ﺑﺎ ﺧﻮدت ﺑﺒﺮي.
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
💞ﻗﺮار ﺷﺪ ﺑﺮود ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ و ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﺎ را ﺑﺒﺮد. ﺷﺮوع ﮐﺮدم اﺛﺎث ﻫﺎ را ﺟﻤﻊ و ﺟﻮر ﮐﺮدن. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زﻧﮓ زد ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده، ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪي دو ﻃﺒﻘﻪ در دزﻓﻮل. ﯾﮑﯽ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ي وﺳﺎﯾﻞ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰ ي ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﺎ دم رﻓﺘﻦ. ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﻣﻦ،ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ راﺿﯽ ﻧﺒﻮد ﺑﻪ رﻓﺘﻦ ﻣﺎ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ"ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ي دﻧﯿﺎ ﺟﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد، زن و ﺑﭽﻪ را ﺑﺮ ﻣﯽ دارن و ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ي اﻣﻦ. ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯿﺪ ﺑﺮوﯾﺪ زﯾﺮ آﺗﺶ؟"
ﻓﻘﻂ ﮔﻮش ﻣﯽ دادم. آﺧﺮ ﮔﻔﺘﻢ"ﻫﻤﻪ ﺣﺮف ﻫﺎﺗﺎن را زدﯾﺪ،وﻟﯽ ﻫﺮ ﮐﺲ راﻫﯽ را دارد. ﻣﻦ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﭘﯿﺶ ﺷﻮﻫﺮم."
ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺧﯿﻠ ﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﭘﺪرم.
ﻣﻨﻮچهر ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺷﻤﺎ را ﺑﺒﺮم. اﮔﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﭼﻪ ﻃﻮر ي ﺗﻮ روي ﺑﺎﺑﺎ ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮدت راﺿﯿﺸﺎن ﮐﻨﯽ."
ﺑﺎ ﭘﺪرم ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم. ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﯾﻦ ﻃﻮري ﻣ ﯽ ﮔﻮﯾﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ" اﮔﺮ ﻣﺎ را ﻧﺒﺮد ﺑﻌﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻮد، ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺳﻒ ﻧﻤﯽ ﺧﻮرﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺎش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ زن و ﺑﭽﻪ اش ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻨﺎرش ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؟"
ﭘﺪر ﻋﻠ ﯽ را ﺑﻐﻞ ﮐﺮد و ﭘﺮﺳ ﯿﺪ "ﻋﻠﯽ ﺟﺎن دوﺳﺖ داري ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﯽ؟"
ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ"آره،ﻣﻦ دﻟﻢ ﺑﺮاي ﺑﺎﺑﺎﺟﻮﻧﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻪ."
ﻋﻠﯽ را ﺑﻮﺳﯿﺪ.
ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺪر ﻣﺎ را در آورده اي، اﯾﻦ ﻫﻢ روش. ﺧﺪا ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻫﺘﺎن. ﺑﺮوﯾﺪ."
💞ﺻﺒﺢ زود راه اﻓﺘﺎدﯾﻢ...
{ ﻫﻨﻮز ﻧرسیده، ﻗﺎﻟﺸﺎن ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻫﻮا ي دو ﺳﻪ روز ﻣﺎﻣﻮرﯾﺖ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻫﻨﻮز ﺑﺮ ﻧﮕﺸﺘﻪ ﺑﻮد.
آﻗﺎ ي ﻣﻮﺳﻮي و ﺧﺎﻧﻤﺶ دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ از رﻓﺘﻦ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺘﻨﺪ ﺗﻬﺮان. ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺗﻮي ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ. ﮐﺴﯽ را آﻧﺠﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﺧﯿﺎل ﮐﺮده ﺑﻮد دوري ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. اﮔﺮ ﻫﺮروز ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻧﺒﯿﻨﺪ، دو ﺳﻪ روز ﯾﮏ ﺑﺎر ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ. }
💞ﺷﻬﺮ ﺧﻠﻮت ﺑﻮد . ﺧﻮد دزﻓﻮﻟﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺑﻮد. ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺗﻮ ي اﺗﺎق ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ از ﺣﯿﺎط ﺻﺪاﯾﯽ آﻣﺪ. از ﭘﺸﺖ ﭘﺮده دﯾﺪم ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ﻣﺮد ﺗﻮ ي ﺣﯿﺎط اﻧﺪ. از ﺑﺎﻻ ﻫﻢ ﺻﺪاي ﭘﺎ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻋﻠﯽ را ﺑﺮدم ﺗﻮي اﺗﺎﻗﺶ، در را روﯾﺶ ﻗﻔﻞ ﮐﺮدم. ﺗﻠﻔﻦ زدم ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺟﺮﯾﺎن را ﮔﻔﺘﻢ. ﯾﮏ اﺳﻠﺤﻪ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ داﺷﺘﻢ. ﺑﺮش داﺷﺘﻢ. آﻣﺪم ﺑﺮوم اﺗﺎق ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ را دﯾﺪﻧﺪ.
ﮔﻔﺘﻨﺪ" اِ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﺪ؟در را ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ."
ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟"
ﯾﮑﯿﺸﺎن ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ام."
ﮔﻔﺘﻢ"ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎش. ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ آﻣﺪه اي اﯾﻨﺠﺎ؟"
ﮔﻔﺖ"دﯾﺪم ﮐﺴﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ، آﻣﺪم ﺳﺮ ي ﺑﺰﻧﻢ."
ﻣ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺗﻮ. داﺷﺖ ﺷﯿﺸﻪ را ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ. اﺳﻠﺤﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ.
ﮔﻔﺘﻢ"اﮔﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﺎ ﺑﮕﺬارد ﺗﻮ ﻣ ﯽ زﻧﻢ....
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Haftegi901016[02].mp3
10.59M
🎵 #صوت_شهدایی
★دل گرفته ای حسین جان
❣رنگ #خون_شهدا رو
★به #شهیدان_هویزه
❣برسون سلام ما رو😔
⁉️یادمان هست که مدیون #شهیدان هستیم😔
🎤🎤 #میثم #مطیعی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
♨️ کربلای هویزه
🔸 #هویزه یعنی
⇜روز واقعه در #کربلای_زمان ماندن
🔸هویزه یعنی
⇜نفرات کم است، اسلحه نداری
💥اما #می_مانی...
🔸هویزه یعنی
⇜ #غیرت که نگذاشت دشمن👹 طعم پیش روی بدون مقاومت رو بچشه...
🔸هویزه یعنی
⇜شکست ظاهري و پیروزی واقعی و همیشگی✌️
#کربلای_هویزه
#زینب می خواهد که جز جمال نبیند🚫
کربلای هویزه پیام رسان می خواهد...
💢سید حسین علم الهدی و یارانش توی کربلای #هویزه، مصداق "الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع)" بودن. مصداق بی دریغ جان دادن در #راه_حسین (ع)...
💢 ۱۶ دیماه، روز گرامیداشت #شهدای_دانشجو و شهادت شهدای هویزه به فرماندهی دانشجوی بسیجی #شهید_سیدحسین_علم_الهدی، گرامی باد.
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_721038705925555247.mp3
3.19M
🎵 #منبر_مجازی
🎧 بخشش بدون منّت
🎤🎤 حجت الاسلام #محرابیان
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
همیشه می گفت #سرباز_امام_زمانم☺️ و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده، می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(ع) را الان می شنوم👌.
حرف های #عجیبی می گفت که ما را مجاب می کرد.
محمدرضا می گفت چون #حضرت_آقـا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ #قیدی نیاوردند که چطور کمک میکنیم، من به عنوان #پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم☺️ و آموزش های تکاوری و #تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم.✌️
میگفت شما فکر کن #امام_زمان(عج) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم😔؛ امام زمان(عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان سرباز و #آماده💪که ایشان را خوشحال کند☺️؟
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
بخشی از کتاب #دلتنگ_نباش :
روحالله همیشه به زینب میگفت: «بیا برای خودمون #باقیات_الصالحات جمع کنیم. یه کاری بکنیم که بعد از #مرگمون هم اون دنیا به کارمون بیاد.»
به حال پدر و مادر امامخمینی #غبطه میخورد و میگفت: «خوش به حال پدر و مادر امامخمینی. ببین چه پسری #تربیت کردن که هنوز هم براشون باقیات الصالحات داره.»
زینب به این فکر میکرد که حالا خود روحالله #شهید شده و باقیات الصالحات پدر و مادرش شده و چقدر قشنگ به چیزی که میخواست، #رسیده_بود.
شادی روح شهید والامقام روحالله قربانی و پدر و مادرش #صلوات
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔮روایتی از همسر فرمانده🔮
🌵یکی از #سرداران سپاه در خاطرات خود می گفت:شهید "تقوی" در جبهه #دعای_ابوحمزه_ثمالی را از حفظ در #قنوت نمازش میخواند.
🌵همیشه #نشسته میخوابید و پایش را دراز نمیکرد.
🌵یک بار از او پرسیدم: حاج حمید، چرا این کار را انجام میدهید⁉️
🌵جواب داد: در محضر چه کسی بخوابیم، ما اینجا با بهترین بندگان خدا زندگی میکنیم.
🌵من پایم را جلوی شما دراز کنم❓
#سردار_سرتیپ
#شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
9⃣3⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰ترور نافرجام صدام به دست حاج حمید
🌷حاج حمید نقشه #ترور_صدام را کشیده بود در آن ترور، #فرزند صدام 13 تیر خورد. آن زمان در #اهواز بودیم، چند روز بعد از این ترور نافرجام حاج حمید در پذیرایی نشسته و تلویزیون نگاه میکرد که از شدت #خستگی خوابش برد.
🌷ساعت حدود 12 شب #نارنجکی داخل پذیرایی خانه انداختند. همراه با دخترهایم در اتاق خواب بودیم. با شنیدن #صدای_نهیب از اتاق خارج شدیم و او هم به سمت هال دوید.
🌷در آن حادثه پتو سوخت ولی حاج حمید صدمهای ندید. تکههای نارنجک به سقف و دیوار اتاقها پخش شده بود. همسایه سپاهیمان حادثه را به حفاظت سپاه اطلاع داد.
🌷حفاظت احتمال میداد که بخاطر ترور صدام که نقشه حاج حمید بود این ترور از طرف #منافقین یا #نفوذیها انجام شده است.چند روز بعد متوجه شدیم در چند نقطه شهر این اتفاق تکرار شده است. آن زمان این مسئله رسانهای نشد.
🌷فردای آن روز هوا بسیار سرد بود. از طرف حفاظت سپاه هم یک سرباز را برای #نگهبانی به درب منزلمان فرستادند. حاج حمید گفت "نیازی به نگهبانی نیست. برو." آن سرباز رفت و مجدد سرباز دیگری آمد. حاج حمید با دیدن سرباز #عصبانی شد و گفت "در این هوای سرد نیازی به نگهبانی نیست! اتفاقی نمیافتد. بروید." با سپاه هم تماس گرفت که سربازی نفرستند.
🌷پس از ترور نافرجام حاج حمید برخی از اقوام تماس گرفتند و خبر دادند که صدام برای سر حاج حمید #جایزه گذاشته است. اقوام از من میخواستند که #مانع فعالیتهایش شوم اما هر بار که سر این موضوع بحث میکردیم حاج حمید به من #اطمینان میداد که نگران نباشم و چیز مهمی نیست.
#شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حکایتی جالب درباره آیت الله بهجت و زن همسایه😊😊
♦️حتما ببینید. ارزش صد بار دیدنم داره واقعا ♦️
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
هنگام رفتن از مادر بزرگش #خداحافظی کرد... مادر بزرگش گفت: آقا حجت! کجا؟
گفت: مناطق عملیاتی جنوب...
مادر بزرگش گفت: دم عیده بمون عزیزم
#خندید و گفت: باید برم شاید #شهید شم... این جاست که در باغ شهادت بازه...
چند روز بعد که مسئولین شهر باغملک آمدند منزلشان، #تعجب کردند.
سکوت عجیبی همراه با #بغض مجلس را فرا گرفته بود. ناگهان بغضی ترکید.
حاج آقا، عمامه از سر در آورد و رو به پدر حجت کرد و گفت:
انا لله و انا الیه راجعون
[ حــــــــجــــــــت شــــــهـــــــــیــــــــــد شـــــــد ]
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷 در خرمشهر روبروی پادگان دژ زماني كه مشغول #هدايت اتوبوسهاي كاروان نور بسيج دانشجويي دانشگاه لرستان به سمت #يادمان والفجر ۸ منطقه اروند كنار بود، دچار سانحه شد و چون مادرش حضرت زهرا (س) با پهلو شكسته و صورتي كبود دعوت حق را لبيك گفت و به #شهادت رسيد...
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
روز اول بود که همه ورودی های #دانشگاه امام حسین (علیه السلام) دور هم جمع شده بودیم،
دوری از خانواده و محیط جدید باعث شده بود اضطراب و #استرس تو چشمای اکثر بچه ها نمایان بشه.
نگاهم که به چشمای حسین افتاد یه #آرامش خاصی دیدم.
هیچ استرسی نداشت.
از همون روز اول قدمشو #محکم برداشته بود.
بعد از اتمام مراسمات که لباس سبز #پاسداری رو به همه دانشجو ها تقدیم کردن؛ حسین سریع سمت چپ لباس، روی #سینه اش پارچه ی کوچیکی نصب کرد،
روش نوشته بود ( السلام علیک یا شیب الخضیب )
دائم #ذکر میگفت؛ آرامشی که داشت فراموش نشدنی بود ...
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#شهید_مدافع_حرم
#ذاکر_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💢شب قبل از اعزام برایشان #جشن_حنابندان گرفته شد و آقا حمید بسیار خوشحال بود...
💢همیشه به #تربیت بچه ها علاقه داشت و سعی می کرد بچه ها را با #هیئت جذب کنه، حتی باهاشون #کشتی میگرفت، و بهشون شعرهایی راجع به #شهادت یاد می داد..
💢ضریب هوشی ایشان 130 بود بنابراین در هر حرفه ایی #باهوش و ذکاوت بود.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
0⃣4⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 بیت المال
🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه #خادم بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، #ماشینی تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند.
🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم #موبایلم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ...
🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. #بیابان است و بیابان....
اواسط راه بودم که دیدم #تویوتا جلوی پایم ایستاد. #حمید بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟
جریان را برایش تعریف کردم.
🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم #کار_شخصی محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان....
من 2 کیلومتر که راه رفتم #بالاخره رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر #برگشت را #باهم برمیگردیم.
🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از #بیت_المال استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم.
🌷پاهایم #توان نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از #گلهای کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم......
جانش میرفت #اعتقاداتش حرف اول را میزد❤️
خاطره از: همسر شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh