eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾دوست داری شهید بشی؟؟؟ دلــ❤️ــت باید بشه👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ٢) 👇👇👇 🌷....تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟!😦 با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: « ». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم😳. سه ماه از سابقه ‌اش در تخریب می‌ گذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نماز‌خونه، تو صف نماز می‌ ایستی! خودم دیدمت»😕. گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول می‌ کنم تا صف ها پر بشه و من صف آخر بایستم. اونوقت هر کاری دیگران می‌ کنن، منم می‌ کنم. الکی لبهامو می‌ جنبونم. هر وقت دولا می‌ شن، منم می‌ شم. دستاشون رو می‌ گیرن جلو صورت، منم می‌ گیرم. ولی راستش بلد نیستم.» 🌷متحیر ماندم😯. هم از خبری که می‌ داد، هم از زرنگی‌ اش. خیلی زرنگ و بود. رانندگی‌ اش حرف نداشت. رد گم‌ کنی‌ اش از آن بهتر. من در این سه ماه متوجه بی‌ نمازی‌ اش نشده بودم. یک پیش نماز داشتیم به نام « ». بچه ‌ی «زابل» بود. طلبه ‌ای وارسته که شهید شد. رفتم پیش‌ اش و گفتم: «آقای دهباشتی! بین خودمون باشه. این بنده ‌ی خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می‌ آمد، می‌ رفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر ده دقیقه وقت خالی بود، همان ده دقیقه را غنیمت می‌ شمرد. را بر می‌ داشت. می‌گفت: «حاج آقا کجاست؟» 🌷یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم می‌ خواد بره! می گم تو یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. می‌گه . شما یه چیزی می‌ گین که خیلی . همون رو یادم بده. یه شبه می‌ خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه👌. زود یاد می‌ گیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا را یادش داد. 🌷تازه خيال من راحت شده بود كه يك بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی ‌کنی؟ گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکان ‌دهنده ‌ای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمی‌ شم.» گفت: «راستیاتش، من _ام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمی‌ شد. چون.... 🌷چون نه دهانش بوی سیگار مى ‌داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلاً ندیدم؟» گفت: «شرمنده، می‌ رم تو توالت می‌ کشم. بعد آدامس می‌ جوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را در‌آورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده‌ ای بود این ‌ی_استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود 🌷تابستان بود و هوا گرم. روزها می‌ رفتیم « »؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفه ‌ای بود که لباسهایش را در یک دستش می‌ گرفت و با دست دیگر شنا می‌ کرد. لباسها را بیرون از آب نگه می‌ داشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت می‌ رفت آن ور «کارون» و برمی‌ گشت. از این بود که هیچ‌ وقت زیر پوشش را درنمی‌ آورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیر‌پوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم.... 🎙راوی: سردار آزاده و جانباز مرتضی حاج باقری .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 #یاد_یاران6⃣4⃣ 💠 من فرزند انقلابم 📌خاطره ای از #شهید_شیخ_محمد_خیابانی🌷 👆عکس باز شود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽ویدئو فیلم مخفیانه از وضوگرفتن شهید مدافع حرم درصحن حرم امام رضا(؏) عدم در حین وضو گرفتن...👆 علاقه به بچه ها 💕 سری تو سرا نشد گرچه بی سر شد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
رزمایش داشتیم زمستون بود و هواےسرد بیابون صبح زود هم که همیشه سردترین زمان شبانه روز بود برای نمازصبح بیدارشدیم برای وضوگرفتن آب میذاشتیم سرکتری که گرم بشه و باهاش چندنفرےوضو می گرفتیم محسن آسیناشو بالا زد ورفت بیرون چادر،دم تانکرآب برای وضوگرفتن گفتم:چرا ازهمین آب کتری استفاده نمےکنے!؟ گفت:آب گرم کمه میخوام به بقیه برسه من طوریم نیست باهمین آب وضو مےگیرم! #شهید_محسن_حججی @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 75 ☘🌹استاد پناهیان تو رو خدا به خاطر نماز به دیگران نگاه نکنید. منم پیشت بد نماز خوندم نرو اونطرف بگو ایشون که روحانی بود ، زیاد خوب نماز نخوند من چه جوری بهتر از اون بخونم ؟ تو نماز خوب خودت و بخون ماهاییم که نماز همدیگه رو خراب میکنیم ، به هم دیگه نگاه ، میکنیم میگیم ما هم مثل دیگران . چه سم مهلکیه ...، شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله اهل فهمین ، اهل فضلید. یک بیابان گرد ، اومد پیش امیرالمومنین گفت : یا علی ، درجات اهل محبت رو برای من مطرح کن . چند درجه داره ؟ کلاس اولش و بگو ، کلاس دومش و بگو ، کلاس سوم تا مراتب عالی . آقا امیرالمومنین (ع) فرمودند که : کمترین درجه اهل محبت ، سه تا شرط داره . اول، گناهش رو خیلی بزرگ میشمره ، چه گناه انجام داده باشه چه نه ، گناه انجام دادن براش خیلی سنگینه ، دوم ، طاعت و عبادت و هرچی کار خوبه سبک میشماره ، و سومین ویژگی خودش رو آقا داماد عالم هستی میدونه . احساسش اینه ، غیر من ، خدا به حساب هیچکس دیگه نمیخواد برسه ، فقط میخواد به حساب من برسه . فدات بشم من به بقیه چیکار دارم ؟ که مثل بقیه زندگی کنم . ادامه دارد... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
تو جامعہ اے کہ بعضے از پســـــرا چفیہ میزارن و مدافع حــــــرم میشن🔫 هســـــتن دخترایے کہ چـــ❤️ـــادر میپوشن و مــــدافع حیــــا میشن بعـــلہ اینجوریاس☺️🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 ⁉️چطور میشه یه مرد باغیرت، خانمش با یه تیپی، بیرون بیاد. بشنوید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌹🍃🌹 مدافع حرمم #شعارمـ یا حسین است✋ حسین مولـا مرا #نور دو عین است #شهنشاه دلم میر حنین است♥️ به قلبم #عشق او چون اتشین است نمک گیر #شهید مڪتبم من💓 فداے #خواهرش زینبم من 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣4⃣2⃣ 🌷 (٣ / ٣) 👇👇👇 🌷....وقتى خيلى گير دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه‌ های «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به تکان‌ دهنده! _برادر مرتضی! یه چیزی بگم.... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمی‌ شم، اخراجت نمی‌ کنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم پرده را انداختم😣. تمام قد را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا الله ...» 🌷گفت: «هی به من می‌ گی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ..... اگر های_تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری می‌ کنن؟ چی می‌ گن؟ برای خود شما بد نمی‌ شه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت: «دست رو دلم نذار برادر . گذشته ‌ی من خیلی سیاهه. من از گذشته ‌ام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبودا، اتفاقاً خیلی هم سفید بود. سیاه کردم. 🌷....من تو استان خودمون ورزشی بودم. همین قهرمان ‌بازی حرفه ‌ای کار دستم داد و به انحرافم کشید. شدم. اون هم چه جور! می‌ افتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچ‌ کس محلم نمی‌ ذاشت.😔 تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره داشتم له‌ له می زدم، یکهو دیدم سر و صدا میاد. اول ترسیدم😰. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. داشت درس بزرگی به من می‌ داد.... 🌷اون جماعت هیچ‌ کدام به من محل نذاشتن، اما برای اون مرده داشتن زار‌ زار گریه می‌ کردن😭. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زنده‌ ام، هیچ‌ کس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده، قول می‌ دم منم به برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه🌷 بود. منم اومدم جبهه که بشم.» 🌷آقای راننده قصه ‌ی تکان دهنده ‌ای داشت. ایام می‌ گذشت و او هر روز رشد بیشتری می‌ کرد👌. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمی‌ خوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. می‌ خوام باشم، تخریب‌چی باشم! برم تو . کار مهم و با ارزشی انجام بدم.»گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریب‌چی. «عملیات رمضان» فرا رسید(تیر ماه ١٣٦١). ، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز می‌ کردم، یک او، به موازات هم پیش می‌ رفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من می‌ خوام برم .» گفتم: «بفرما.» 🌷از ما رفت. بعدها شنیدم شبها می‌ رفتند تو عمق خاک برای شناسایی. مسؤول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، « » به او می‌ گوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن يه گزارش بیار» او می‌ رود، ولی «برزگر» هر چه منتظر می‌ ماند، دیگر برنمی‌ گردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را می‌ شنود که می‌ گوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه📩 از او به دستم رسید. نامه‌اش را هنوز نگه داشته ‌ام. 🌷بالای نامه نوشته بود: « عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید می‌ شدم و پیکرم را به شهرم می‌ بردند، با گذشته ‌ای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا می‌ شدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم نسبت به گذشته ‌ی من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، شده بود. عزا گرفته بود که با آن خالکوبی پشت کمرش چکار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را هم محو كرد.... راوى: سردار آزاده و جانباز مرتضى حاج باقرى 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
آن بلنــدای آسمانـــ... جایگاه تو بودـــ.... توئے ڪه به حقــــ... #عبـاسِ دوران بودے و هستیـــ... و یڪ تنه به علقمه زدیــــ... پر کشیدی 🕊و آزاد گشتیــــ... پرواز را یادم بده... تا از هوســــهای دنیــ🌎ــا آزاد شوم...🍃 #شهید_عباس_دوران #خلبـــان_پرافتخار_ایــران🇮🇷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♨️مراقب باشيم #شیطان👹دزد است دزد،خانه خالی را نمی زند❌ اگر دور و برت پرسه می زند در تو چیزی دیده است👀 پس ، هم #شاد باش که در گوهر💎 وجودی ات چیزی نهفته است که ارزش دارد! هم #مراقب_باش ⚠️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣4⃣2⃣ 🌷 ! 🌷نامزدم ٢٥ هزار تومان داده بود تا از طرف او برای خودم بخرم. داشتم می رفتم حرم.... داخل اتوبوس از کیفم ؛ خیلی ناراحت بودم. رفتم خانه ولی به کسی چیزی نگفتم. 🌷فردا صبح دیدم ٢٥ هزار تومان دستش بود. آن را به من داد و گفت: تو می خواستی چرا به من نگفتی؟! گفتم: من پول نمی خواهم. گفت: چرا می خواهی. ولی هر کاری کرد پول را قبول نکردم. آخرش با گفت: وقتی بابات گفته می خواهی، حتماً می خواهی! 🌷بابام؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم به اندازه یک دنیا شد. مادر نمی خواست زیر بار برود که بابا چه طوری به او گفته که من پول لازم دارم. آن هم ٢٥ هزار تومان! پیله شدم که گفت دیشب بابات رو دیدم. ٢٥ هزار تومان دستش بود. گفت: این پول رو بده به خدیجه سادات و بگو این قدر نخوره. من خودم هستم. راوى: خدیجه سادات فرزند شهید سید خلیل ر 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 شب آخر موقعه ی رفتن، فهمید مادر خواب است و به جای بیدار کردن مادر و خداحافظی، شروع به بوسیدن کف پای مادر کرد و به پدرش گفت که سلامم را به مادرم برسانید. #شهیدحسن_رجایی_فر🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ ویژه 📹 تصاویری از وداع سيد حسن نصرالله با پیکر مطهر فرزند شهيدش سید هادی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
نیمه های شب که می شد🌙 موتور رو بر می داشتند و با تحویلیان می رفتند کوه صفه ... از دوستای صمیمیش بود. 😍✌️ بعد از نماز صبحم میومدند بسیج مدرسه و می خوابیدند |😴| بعد ها مشخص شد هرشب می رفتند در دل کوه🌄 برای راز و نیاز با خدا ...! #شهید_محمد_افیونی #شهدا_گاهی_نگاهی 💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 💞پیراهـنے از #ستارہ بر تن ڪردند  دل را بہ امید #ڪوچ روشن ڪردند 💞آنجا ڪہ #شب از رود خروشان تر بود محدودہ ی #عشق را معیّن ڪردند #شبتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ #صبح یعنی ... تپشِ #قلبِ زمان ، درهوسِ #دیدنِ تــو ڪہ بیایی و زمین، #گلشنِ اسرار شود... اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
خوشخبت‌تر از من ڪیست؟☺️ وقتے صب⛅️حم با نگاه شما آغاز مےشود.. و ڪاش این نگاه‌هاے پاڪ و بےریا، دست‌گیرمان باشند به لطف پروردگار #شهید_احمد_مشلب🕊 #شهید_علا_حسن_نجمه🕊 #سلام_صبحتون_شهدایی ❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣5⃣ 💠 امداد غیبی 🔹هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم. 🔸تا اینکه ﭘام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم. 🔹یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: " می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ " با خوشحالی گفتم : " خوب معلومه" نا غافل نمی دانم از کجا ای در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه.😀 سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم. 🔸ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. 🔹لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!😊 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 با شما رفاقتی کردیم تا همرنگ شماها باشیم و شما دعا کنید که در این دنیای رنگارنگ همرنگ شما باقی بمونیم. رنگ شهدا: 🌷صداقت 🌷مهربونی 🌷دستگیری 🌷تواضع 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠احمدرضا بیضائی(برادر شهید): 🌹پدر میگه: چیزی که از شهادت محمودرضا خوشحالم میکنه اینه که شک ندارم لحظات شهادتش لذتبخش ترین لحظات زندگیش بوده... #شهید_محمودرضا_بیضایی شادی روحش صلوات🌹 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh