🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (4) 🌹شهیدی که قرض های تفحص کننده خود را ادا کرد🌹 #شهید_سید_مرتضی_دادگر🕊 🔻بخش
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (4)
🌹شهیدی که قرض های تفحص کننده خود را ادا کرد🌹
#شهید_سید_مرتضی_دادگر🕊
🔻بخش سوم
...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان #بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است✅...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به #پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟
وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری😕 از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و #گریان😭 همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار #گریه😭 می کرد...
جلو رفتم و کارت #شناسایی🏷 شهیدی را که امروز #تفحص کرده بودیم را در دستان✋ همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری، سراغ #مدارک✉️ و کارت شناسایی🏷 شهدا می روی⁉️
همسرم هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود😢... #خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس🌠 بود... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم😧... مات مات...
کارت شناسایی🏷 را برداشتم و راهی بازار شدم.. مثل #دیوانه ها شده بودم... عکس🌠 را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.. می پرسیدم: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...⁉️⁉️
نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی✅ که می شنیدم چه بگویم😥...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه👀 می کردم... شهید سید مرتضی دادگر... فرزند سید حسین... اعزامی از #ساری... وسط بازار ازحال رفتم😓...
#الله_اکبر_از_این_ماجرا😳
شرمنده شهدا هستیم😭😭😭😭😭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣7⃣ 💠 دعوای جنگی 🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان #حرفشا
🌷 #طنز_جبهه4⃣7⃣
💠 جناب سرهنگ
🔸اسمش #یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم #جناب_سرهنگ. دو سالی می شد که #اسیر شده بود و با ما تو یک #اردوگاه بود.
🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به #التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم #تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂
🔸تا اینکه یک روز در #آسایشگاه باز شد و یک گله #عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و #فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار #برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش #سرگرد بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧
🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این #قشمار(مسخره) را!
🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را #کت_بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و #دل_نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔
🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی #بیمار شده بود و پس از هزار #التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از #بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر #خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و #دیوانه برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳
ــ دست و پایش را شکسته بودند؟
ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟
_ جای سالم در بدنش بود؟
ــ اصلاً زنده بود؟!
🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه #تشکر کنم.» فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی #گرد شد!😉
--آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه #افسران_ارشد. جاش خوب و راحته.😄😄
🔹می خوره و می خوابه و #زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که #سرهنگ است. و بعد از آن، کلی #تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.😁😁
یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بین الحرمین محمدحسین در حال #روضه خواندن برای #دلم بخوان و نفس بزن که دیده دل سالهاست #خشک است #
#دیوانه میشدم وقتی میخواند. دل پاکی داشت و اشک روان. در #روضه حرف های دلی میزد. قسمت هایی از #مقتل را می خواند.
یادم است سیاهپوشان بود؛ یک روز قبل از محرم. آمد روضه بخواند، برگشت همان اول بسم الله گفت: بچه ها محرم اومد. همین یک جمله را که گفت همه زدند زیر #گریه ...
سلام ما را به ارباب برسون شهید
#شهید_محمدحسین_محمدخانی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❤️✨یکی از دوستان او خواب #حضرت_زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول
شعری که بر زبانش جاری بود
🍂آن ڪس ڪه #تو را شناخت
جانـ❣ را چه ڪند
🍃فــرزند و عــیال و #خــانمان را چه ڪند
🍂 #دیـــــوانه ڪـــنی هــــر
دو جهانش بخـــشے
🍃دیـــــــوانه ڪه شد
هر دو جهانـ🌍 را چـــــه ڪـــــند⁉️
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💔اشک های سوزناک #شهید_مجید_قربانخانی🌷 کنار ضریح #حضرت_زینب (سلام الله علیه) #وفات_حضرت_زینب🖤 🌹🍃
من زبان چشمهایت👀 را نمیدانم
به من #رمز_شهادت را بگو
بگو، آخر چگونه پر زدن🕊 آموختی
چگونه همچو پروانه به گرد #شمع_عشق سوختی
چگونه آتش🔥 را در دستانت حفظ کردی؟ نگفتند #دیوانه ای؟؟
بگو با من، چگونه میتوان در آتش عشق #جانفشانی کرد؟؟ چگونه می توان بی بال ترک این دنیایـ🌍 فانی کرد
تو از جنس ما بودی و با ما فرق داشتی
از درد مردم💔 ستم دیده درد داشتی
درد عشق، درد متعالی
تا کجا می شود از #عشق_تو گفت
چه زیبا عشق و خون❣وخاک قاطی شد
#چگونهمیتواندرآتشعشقجانفشانیکرد
🍂🍃🍂🍃🍂
در #عشـــــق یا وارد نشو🚷
یا #مـــــرد رفتن باش ...
این جاده #اصلا
دوربرگـــــردان🔄
نخواهــ❌ـد داشت ...
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
🌼🍃روی لبخندت
مکث کن ..☺️
🌼🍃چند ثانیه فقط بیا جای من
و زل بزن به خودت ..
🌼🍃میبینی❓
عجیب #دیوانه می کند آدم را ...💥
#شهید_سیدرضا_رفیعیایی🕊🍃
شهادت: عملیات والفجر۱۰
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فرازی_از_وصیتنامه📜 ♦️خدایا از تو ممنونم بیاندازه که دردل مامحبتـ💖 #سید_علی_خامنه_ای را انداختی.
شعری که بر زبانش جاری بود
🍂آن ڪس ڪه #تو را شناخت
جانـ❣ را چه ڪند
🍃فــرزند و عــیال و #خــانمان را چه ڪند
🍂 #دیـــــوانه ڪـــنی هــــر
دو جهانش بخـــشے
🍃دیـــــــوانه ڪه شد
هر دو جهانـ🌍 را چـــــه ڪـــــند⁉️
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh