#خاطرات_شهدا 🌷
#نان_سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت #نانوایی.
میگفت «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به #شاطر. نونواها بابت اینا #پول میدن.»
#شهید_هسته_ای
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 زین پس شما ماندین... و قاب #عکس های زیبایتان...🕊 و یک دنیا دوری و #حسرت.... و چه سخت اس
4⃣7⃣4⃣ #خاطرات_شهدا🌷
✍مادر شهید #ابوالفضلشیروانیان
🌷یکبار ابوالفضل #مدرسه بود و صف #نانوایی هم شلوغ. خیلی معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانه ام و #چادرم را کشید.
🌷سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره خورده. اشاره کرد که بیایم #عقب. وقتی از #صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مُردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه #نامحرم!» بابت #غیرتش خدا را شکر کردم ...
🌷ابوالفضل همیشه به ما سفارش #حجاب می کرد، می گفت:«اگه می خواید قیامت جلوی حضرت زهرا علیه السلام #روسفید باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین.
🌷نباید بگید #عرف جامعه فلان حرف رو می گه یا فلان چیز رو می خواد. باید نگاه کنین به آیات #قرآن و زندگی #حضرتزهرا علیه السلام ببینی اونها چی می گن، همون کار رو بکنین...»
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4⃣3⃣6⃣ #خاطرات_شهدا
🍃🌹بچه ی مشهد ...
فرزند دوم خانواده بود،
متولد شهریور ٦۳ ...
شوخ و مهربان و ... در #نانوایی پدرش کار میکرد ...
🍃🌹دوستانش میگفتند:
حدود چند ماه تلاش کرده بود تا مسئولان لشکر #فاطمیون (که مخصوص رزمندگان افغانی است) قبول کنند و اعزامش کنند ...
🍃🌹همان روزهای اول،
او را مسئول تک تیراندازها کردند ...
#شهید_صدرزاده (دوستش) میگفت:
خیلی برای بچه هایش کار میکرد،
مثل #مـادر بود برایشان،
صبح تا شب #خدمت میکرد به بچهها ....
🍃🌹فرودین ۹۳ اعزام شدبه سوریه (حلب) و ۲۲ روز بعد هم ...
#داوطلب شدند ساختمان ۳ را که
سقوط کرده بود، پاکسازی و آزاد کنند...
حسن و مصطفی (شهید صدرزاده)
و ٦ نیروی داوطلب ... شدند ۸ نفر ...
🍃🌹حسن گفت : ۸ نفریم،
اسم عملیات هم باشد #امام_رضا (ع) ...
همه با فریاد یاعلیبنموسیالرضا (علیهالسلام) ریختند داخل ساختمان و #پاکسازی را شروع کردند
🍃🌹دشمن با زبان #عربی میپرسید
شما که هستید ؟؟
حسن فریاد می زد:
#نحن_شیعه_علی_بنابی_طالب (علیه السلام) ... نحن ابناء فاطمه الزهراء (سلام الله علیها) ...
🍃🌹خیلی #شجاعانه جنگید و ...
وقتی رفت تا نارنجکها را بیندازد سمت دشمن، #تیر خورد ...
فردایش هم دربیمارستان پرکشید ...🕊️ و زنـده شد ...
🌷وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا
فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا
بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ...🌷
#شهیدمدافعحرم
#شهید_حسن_قاسمی_دانا 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تمام شهر بوے #عطــر_بهــار گرفته و تــمام من بوے تــو..! روز شهادتت ای برادر شهیدم منتظرم دستم را
9⃣7⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
🔻شاطری که اولین شهید مدافع حرم مشهد شد
🌷حسن سال 91 #دانشگاه قبول شد.
همان سال مغازه ی #نانوایی ساخته و افتتاح شد
در نهایت احترام و ادب، به حرف دل پدرش گوش کرد،
دانشگاه #نرفت و درنانوایی مشغول شد...
🌷اون سال ماه مبارک تو مرداد ماه و اوج #گرما بود.
اکثرا میگفتن نانوایی چون هوا گرم هست نمیشه روزه گرفت.
🌷اما ماه رمضان که شروع شد همه ی کارگرهای نانوایی حسن #روزه بودن و حسن که #پای_تنور خودش شاطری میکرد هم روزه هاش رو کامل گرفت؛
میگفت: اینجوری خدا داره مارو امتحان میکنه و اجرش بیشتره.
🌷هر روز هر چه بیشتر به زمان اذان مغرب نزدیک میشد دهانش از #خشکی زیاد، باز نمیشد
حسن آقا برای رفع این عطش از فرمول مخصوص خودش استفاده می کرد
و اون هم این بود که همراه برادر هاشون هر روز ظهر طالبی و بستنی میگرفتن و میدادن به مادرشون که ظهر درست کنه و بزاره تو یخچال تا واسه افطار طالبی بستنی خنک آماده بشه
🌷هر شب لحظه افطار از شدت #عطش، خوراک حسن فقط یه کاسه طالبی بستنی سرد بود
این کار ادامه داشت تا شب های آخر ماه مبارک که حسن آقا دید یه لکه هایی روی پوستش نمایان شد.
🌷بعد از دوا و درمان کاشف به عمل اومد که دلیلش همون طالبی بستنی های هرشب بوده😊
بهش گفتیم خب این چه کاریه که هر شب میکنی، معلومه ضرر داره!
با خنده می گفت اشکال نداره #برکت ماه مبارکه😊
اینم خوراک خاص منه که پای تنورم...
روحش شاد و یادش گرامی باد
#شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷او هم نخبه بود و هم از دانشگاه شریف؛ او را عمدی کشتند نه سهوی؛ 🌷ولی نه مسئولی عذرخواهی کرد و نه ک
#خاطرات_شهدا 🌷
#نان_سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت #نانوایی.
میگفت «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به #شاطر. نونواها بابت اینا #پول میدن.»
#شهید_هسته_ای
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh