eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
بود...🍃 وقتی هم دستش خالی بود به میدان شهر میرفت و بعنوان سرکار میرفت....👌 گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دست‌هایش اثر گچ کاری...☺️ جمله سردار ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر بود: "گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود" 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣2⃣1⃣ به یاد 🕊❤️🕊 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣1⃣9⃣ 🌷 ✍️ زندگی نامه : 🔮 سعید خواجه صالحانی از رزمندگان ایرانی مدافع حرم عصر روز جمعه چهارم فروردین ماه 96 در نبرد با تروریست های در استان حماه سوریه به فیض نائل آمد. 🔮 این شهید مدافع حرم فرمانده پایگاه بسیج سید الشهدا(ع) شهرستان پاکدشت بود و در چهارمین اعزام خود به مناطق عملیاتی سوریه به رسید. شهید سعید خواجه صالحانی دومین فرزند خانواده خود بود و در هنگام شهادت 27 سال سن داشت. 🔮خانواده وی خودشان را برای بیست و هشتمین سالگرد آماده کرده بودند که خبر شهادتش در شبکه های اجتماعی دست به دست شد. 🔮 «شهید خواجه صالحانی» در کنار به ورزش نیز مشغول بود و در این رشته به چند >مقام استانی هم دست یافت، سعید خواجه صالحانی پس از اتمام تحصیل به پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شد و فعالیت های فرهنگی خود را در این نهاد و با مسئولیت فرمانده پایگاه سیدالشهدا شهرستان پاکدشت ادامه داد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
حضور و شهید مدافع حرم سعید خواجه صالحانی👇 در احداث هفته دفاع مقدس (کوله های خاکی سال94) بهمراه سایر بسیجیان سه سیدالشهداء ناحیه پاکدشت 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#رزمنده_فلسطینی_در_ایران ✅عملیات نصر هفت، کردستان عراق، مرداد ۱۳۶۶ 📸 #عکاس : سید مسعود شجاعی طباطبایی 🌸در ميان عکس هايم #دلبسته يک عکس از يک بسيجي با نام احمد هستم، #فلسطيني بود و به عشق #امام ❣خود را به جبهه هاي حق عليه باطل رسانده بود احمد از شيعيان #مخلصي بود که سعادت ديدار با او در عمليات نصر هفت نصيبم شد...😍 ☘فارسي کم مي دانست، کلماتي را هم که مي دانست در #عشق به امام و افتخار #بسيجي بودن در رکاب امام زمان خلاصه مي شد👌👌. ✔️ #جبهہ چه در ايـران يا فـلسطين، حریم #راز با خـداست و #پـاسداران اين حريم شـهدايند. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل برای #خواستگاری...☺️👌 البته شهید باقری هم نمی خواست به این #زودی ازدواج کند...❤️🍃 اما به دلیل شرایط کاری اش باید متأهل می‌شد و این باعث شد #عروسی ما زودتر انجام شود....🌺🍃 ملاک من برای ازدواج💍 #اخلاق و مذهبی بودن و برای او هم این ها مهم بود... یک جلسه صحبت کردیم و جلسه بعد بله برون بود....💝🍃 #شهید_عبدالله_باقری🌷 #شهید_مدافع_حرم #محافظ_رئیس_جمهور_سابق 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣2⃣9⃣ 🌷 💠 مروری کوتاه بر زندگی 🍃پس از اخذ مدرک دیپلم و در سال 1379در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول شد. سال 1381 عقد و سال 1382 زندگی مشترکشان را شروع کردند، در آغازِ خدمت عضو تیم بود اما از سال 1383 به سپاه ملحق شد تا در تیم‌های اشخاص انجام وظیفه کند. 🍂از همان اوایل آغاز درگیری ها در تلاش فراوانی برای سفر به سوریه داشت اما هر بار سپاه انصار با درخواست وی می‌کردند تا این که اولین بار در اسفندماه سال 1393 برای یک ماموریت کوتاه سه روزه عازم شامات شد 🍃وقتی می‌خواست برود، به مادرش گفت: مادرم تو 5 فرزند داری نمی خواهی را بدهی و یکی را در راه دفاع از اسلام و اهل بیت فدا کنی؟مگر همیشه نمی گفتی فرزندانم فدای اهل‌بیت! امروز همان روز است؛ 🍂تو باید با که در رفتن من به سوریه می دهی، به اهل بیت لبیک بگویی و در حمایت خود را از ثابت کنی، در این صورت است که در قیامت نیستی و نخواهی گفت پنج فرزند پسر داشتم و از اسلام دفاع نکردم و در مقابل حضرت زهرا(سلام الله علیها) سرت را پایین نمی‌اندازی ما را خودت اینچنین کرده‌ای.بعد از شنیدن صحبتهایش مادر با رضایت او را به خدا سپرد 🍃اشتیاق شهید باقری برای بازگشت به سوریه پس از اولین اعزامش شده بود و به تعبیر دایی محترمشان، حاج عبدالله مانند شده بود و با دیدن اوضاع سوریه نمی‌توانست اینجا طاقت بیاورد. 🍂اعزام دوباره حاج عبدالله شش ماه طول کشید و در طول این مدت ایشان به هر می زد تا سریعتر به جبهه برگردد تا بالاخره در مهر ماه سال 1394 دومین او رقم خورد و در یازدهمین روز پاییز دوباره راهی شد و تنها 20 روز پس از دومین اعزام در آخرین روز مهر سال 1394 مصادف با همراه با  که از همرزمانش در سپاه انصار المهدی بود، در حومه شرقی شهر حلب به درجه رفیع رسید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠معرفی کتاب3⃣2⃣ 📗 بادیگارد 🌷☘🌷☘ 🔰محتوا:  📖 این کتاب داستان زندگی #شهید_عبدالله_باقری🌷 از محافظین رئیس جمهور سابق است که در سال 94 در سوریه به #شهادت می‌رسد. 👈کتاب در #شش_فصل نگاشته شده است که هر فصل از زبان یکی از #نزدیکان عبدالله است.   👈فصل پنجم کتاب مصاحبه با #دکتر_احمدی_نژاد است که عبدالله #12 سال و از زمان #شهرداری_تهران شانه با شانه ایشان حرکت کرده است. 💯خواندن این #کتاب📚 را از دست ندهید. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃🌺🍃🌺 ما یک ماشین سفید داشتیم🚙 و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما می‌گرفت😒که الان زمان پاترول نیست😐 دارد...🍃 وقتی این حرف‌ها را شنید گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است....☺️👌 ماشین یکی از در مسیر شمال خراب شده بود.😧 مصطفی با پاترول این ماشین را حدود 90 کیلومتر کرد تا بجای مطمئنی برسند....🍃 میگفت که می‌خواهد با این ماشین به بقیه کمک کند.🙂❤️ گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم....🍃🌹 به روایت همسر 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 💠💠 و (25) 5⃣ به سوی سرانجام روز موعود فرا رسید و موسی علیه السّلام مأمور شد تا بنی اسرائیل را از مصر به سوی فلسطین خارج کند. نویسندگان این جریان را بزرگترین فرار تاریخ دانسته اند که در آن با تدبیری بی نظیر موسی علیه السّلام قریب به ششصد هزار نفر را که تا پیش از آن هیچ انسجامی نداشتند چنان سازماندهی کرد که تا صبح روز بعد فرعونیان از فرار شبانه بنی اسرائیل آگاه نشدند. صبحگاهان فرعون و لشکریانش متوجه فرار بنی اسرائیل شده و با سپاهی بی شمار به تعقیب آنان از مصر خارج می شوند. در اینجا یک نکته قابل تأمل می نماید. قرآن کریم از زبان فرعون نقل می کند که اینان گروهی اندک هستند. فرعون با لشکری عظیم به دنبال آنها رفت. این لشکرکشی عظیم را چگونه می توان توجیه کرد؟ آیا فرار یک قوم که در میان فرعونیان به امور پست اشتغال داشتند و در عین حال قصد طغیان علیه او را نداشتند و هیچ شاهدی هم وجود نداشت که اینان قصد تجهیز و بازگشت مجدد برای براندازی حکومت وی را داشته باشند، نیازمند چنین برخورد سنگینی بود؟ اگر موضوع مأموریت الهی این قوم و مأموریت شیطانی فرعون را در مقابله با این اقدام از معادلاتمان خارج کنیم، به ظاهر هیچ توجیهی برای این تعقیب سنگین وجود ندارد. 🔻🔻🔻 . .. 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4_5969617521936958883.mp3
7.77M
#سفر_پرماجرا ۴ ✨منزل اول؛ تـولد به برزخ ✍زمانِ تولدت را نمی دانی.... ناگهان چشم باز می کنی، و دنیایی را درمی یابی که نمی شناسی! 💠و اینــجاست که؛ ماجرای سفــر تو آغاز می شود...👆👆 🎤🎤 #استاد_شجاعی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💢 شبیه خیلی از جوونهای هم سن و سال خودش بود.اما تو یک شب، یک لحظه، جوری خریدنش که به مدافعین حرم مشهور شد. 💢تو جنوب شهر تهران پایه ثابت بود.حتی بلد نبود چجوری بنویسه.اما وقتی فهمید حرم بی بی زینب در . فهمید وقتش رسیده که بالهاشو باز کنه و از دنیاش❤ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃❤️🍃❤️ 💢 یک شب برفی❄️ #زمستونی به محسن زنگ زدم📞 که هوا دو نفره‌ست😃 و پاشو برویم بیرون.میان خواب و بیداری گفت:خره!😂 تو این هوا #خطرناکه با موتور🏍. تازه #ماشین خریده بودم🚗.گفتم با ماشین میریم😊؛اگرم اتفاقی بیفته برای ماشین من می‌افته،تو #راحت باش. از او انکار و از من اصرار که بزن بریم😃. از آن طرف #خانم‌ها هم خواستند بیایند و دسته جمعی زدیم بیرون😑.تا راه افتادیم دیدیم انگار ماشین‌ها🚗 را گذاشته‌اند تو #سرسره😱.لیز می‌خوردند برای خودشان. داشتیم به ماشین‌های #لیزخورده توی جوی آب می‌خندیدیم😂که محسن گفت: مجید بگیر این طرف! بوم، رفتیم توی #صندوق ماشین جلویی.یکی ما را می‌دید فکر می‌کرد چیزی زده‌ایم این‌قدر می‌خندیم😑 افتاد به #التماس که از خر شیطان بیا پایین😫.گفتم تا سه نشه بازی نشه. می‌گفت اگه دیگه ده به بعد زنگ زدی، نامردم جوابت رو بدم!😬😂 راوے:دوست‌شهید #شهید_محسن_حججی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#خبرشهادت با خنده میگفت: شهید میشم و دعام کنید...😍☺️ گفتم #مومن، بادمجون بم آفت نداره به شوخی...😀 جواب داد نه خبر شهادتم رو یک #شهید داده ...😍 گفتم کی؟... گفت #شهیدشوشتری {قبل از شهادتشون} وقتی که اومده بود تو پادگانمون (لشگر 8 نجف اشرف) تا چشمش به من افتاد بهم اشاره کردو گفت: تو #شهیدمیشی❤️🍃 خوشحال بود و میخندید... #عبدالمهدی جدی گرفته بود و ما به شوخی می گفتیم انشاءالله😐 الان #دلتنگیم فقط همین دلتنگ، واحسرتا جامونده ایم از شهدا...😭 شهدا از قبل انتخاب شده اند.👌 #شهید_عبدالمهدی_کاظمی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 6⃣ ✨آن روز ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺎرا رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻼس.ﺗﻮي راه ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰدﯾﻢ.ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد.ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.آﺧﺮ ﻫﻤﺎن ﻫﻔﺘﻪ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎغ ﭘﺪرم. {ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﭘﺪر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ و آﻫﺴﺘﻪ ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧﺪ.ﭼﻮب ﺑﻠﻨﺪي را ﮐﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد،رو ي ﺷﺎﻧﻪ اش ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺻﺪا زد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮدش ﺑﺒﺮد ﮐﻨﺎر رودﺧﺎﻧﻪ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ رﻓﺖ دﻧﺒﺎﻟﺸﺎن.ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي آب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ✨ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﭼﻮب تکیه داد،روي ﺳﻨﮕﯽ ﻧﺸﺴﺖ و دﺳﺘﺶ را ﺑﺮد ﺗﻮي آب ﻫﺎ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روﺑﻪ روﯾﺶ،دﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ اﯾﺴﺘﺎد و ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﭘﺎوه،ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﺎز ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ راﮐﺪ ﺑﻤﺎﻧﻢ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺧﺐ ﻧﻤﺎﻧﯿﺪ." ﮔﻔﺖ:"ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﮕﻮﯾﻢ" دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ آدم ﻫﺎ ﺣﺮف دﻟﺸﺎن را رك ﺑﺰﻧﻨﺪ.از ﻃﻔﺮه رﻓﺘﻦ ﺑﺪش ﻣﯽ آﻣﺪ،ﺑﻪ ﺧﺼﻮص اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻮد آن آدم ﺷﺮﯾﮏ زﻧﺪﮔﯿﺶ ﺑﺎﺷﺪ.ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻏﺮورش را ﺑﺸﮑﻨﺪ.ﮔﻔﺖ:"ﭘﺲ اول ﺑﺮوﯾﺪ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ،ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺘﺶ را ﺑﯿ ﻦ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪ.ﺟﻮاﺑﯽ ﻧﺪاشت.ﮐﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ورﻓﺖ. ✨ﭘﺪرم ﺑﻌﺪ از آن ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻓﺮﺷﺘﻪ،ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺮﻓﯽ زد؟" ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻧﻪ،راﺟﻊ ﺑﻪ ﭼﯽ؟" می ﮔﻔﺖ:"ﻫﯿﭽﯽ، ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮري ﭘﺮﺳﯿﺪم. " از ﭘﺪرم اﺟﺎزه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ.ﭘﺪرم ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺘﺶ داﺷﺖ. بهش اﻋﺘﻤﺎد داﺷﺖ. ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ دارد،ﺑﺎز اﺟﺎزه ﻣﯽ داد ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون.ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﺎم ﺷﮏ دارم وﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ،ﻧﻪ...... ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 7⃣ ✨ﺑﯿﺸﺘﺮ روزﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺮوم ﮐﻼس، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﺳﺮ ﮐﺎر ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد.دم در ﻫﻢ را ﻣﯽ دﯾﺪﯾﻢ وﻣﺎ را ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻼس. ﯾﮏ ﺑﺎر در ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻗﻔﻞ ﮐﺮد ﻧﮕﺬاﺷﺖ ﭘﯿﺎده ﺷﻮم. ﮔﻔﺖ: "ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻪي ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮش ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﮔﺬارم ﺑﺮوﯾﺪ." ﮔﻔﺘﻢ:"ﺣﺮف ﺑﺎﯾﺪ از دل ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪي وﺟﻮد ﺑﺸﻨﻮم." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﺣﺮف زدن. ﮔﻔﺖ"اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﺎﺷﺪ اﯾﻦ اﻧﻘﻼب ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﻣﯽ روم ﻧﯿﺎز اﻧﻘﻼب و ﮐﺸﻮرم را ادا ﮐﻨﻢ ﺑﻌﺪ اﺣﺴﺎس ﺧﻮدم را. وﻟﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﺗﻌﻠﻖ ﺧﺎﻃﺮ دارم." ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻊ درس ﺧﻮاﻧﺪن و ﮐﺎر ﮐﺮدن و ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫﺎﺗﺎن ﻧﻤﯽ ﺷﻮم ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ." ﮔﻔﺘﻢ"اول ﺑﮕﺬارﯾﺪ ﻣﻦ ﺗﺎﯾﯿﺪﺗﺎن ﮐﻨﻢ، ﺑﻌﺪ ﺷﻤﺎ ﺷﺮط ﺑﮕﺬارﯾﺪ." ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻬﺎش ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ. ﭼﺸﻤﻢ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ آﯾﯿﻨﻪي ﻣﺎﺷﯿﻦ. ﭼﺸﻢ ﻫﺎش ﭘﺮ اﺷﮏ ﺑﻮد. ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎوردم. ✨ﮔﻔﺘﻢ "اﮔﺮ ﺟﻮاﺑﺘﺎن را ﺑﺪﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﺪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﭼﻘﺪر ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎر ﺑﻮد؟" از ﺗﻮي آﯾﯿﻨﻪ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد. ﮔﻔﺘﻢ"ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﯿﻠ ﯽ وﻗﺖ اﺳﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮم ﺷﻤﺎ اﯾﻦ ﺣﺮف را ﺑﺰﻧﯿﺪ." ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﻗﻔﻞ ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﻣﻦ ﭘﯿﺎده ﺷﺪم. ﺳرش را آورد ﺟﻠﻮ و ﭘﺮﺳﯿﺪ:"از ﮐﯽ؟ " ﮔﻔﺘﻢ:"از ﺑﯿﺴﺖ وﯾﮏ ﺑﻬﻤﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ." ✨{ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻞ از ﮔﻠﺶ ﺷﮑﻔﺖ. ﭘﺎﯾﺶ را ﮔﺬاﺷﺖ روي ﮔﺎز و رﻓﺖ، ﺣﺘﯽ ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮد از ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﻨﺪه‌اش ﮔﺮﻓﺖ. اﺻﻼ ﭼﺮا اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ را ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ؟ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ اﮔﺮ ﭘﺪر ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺗﺮ از ﺧﻮد او. اﻣﺎ دﻟﺶ ﺷﻮر اﻓﺘﺎد. ﺷﺎﻧﺰده ﺳﺎل ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰي در ﺧﺎﻧﻮاده ﻧﻮﺑﺮ ﺑﻮد. ﻣﺎدر ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ازدواج ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻫﺮ وﻗﺖ ﺳﺮ وﮐﻠﻪي ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"دﺧﺘﺮ ﻫﺎﯾﻢ را زودﺗﺮ از ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﻤﯽ دﻫﻢ." ✨ﻓﺮﺷﺘﻪ اﯾﻦ ﺟﻮر وﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ را ﺷﻮﻫﺮ ﻧﻤﯽ دﻫﻨﺪ ﺑﺮوﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن!" و ﻣﯽ زد روي ﺷﺎﻧﻪ ﻣﺎدر ﮐﻪ اﺧﻢ ﻫﺎﯾﺶ درﻫﻢ ﺑﻮد و ﻣﯽ ﺧﻨﺪاﻧﺪش. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ را ﺑﻪ شوﺧﯽ ﻣﯽ زد اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺟﺪي ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺗﺮس ﺑﺮش داﺷﺘﻪ ﺑﻮد. زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ داﺷﺖ و او ﮐﺎري ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮد...} ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
24[shia-leaders.com].mp3
10.59M
🎵 #شور_شهدایی 🌴چه جوری آروم بشم 🌴چطور دل تو دلم واشه 🎤حاج محمدرضا #بذری 🎤کربلایی محمد #اسداللهی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
دلتـ❤️، دریا می‌نوشت و #نگاهت، طوفان می‌سرود. #تو_رفتی تا خیابان‌های شهر را گام‌های نامردمی، آلوده نکند🚫 با ما که مرثیه‌خوان در #قفس‌ ماندن خویشیم، از پرواز🕊 بگو و برای بال‌های زخمی‌مان دعا کن😔 #شهید_سیدرضا_طاهر🌷 #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ سلام اے #صاحب دنیا کجایے گل نرگس🌸 بگو مولا کجایے ⁉️ جهان #دلتنگـ💔 رویت گشته بنگر تو اے روشنگر شبها #کجایے⁉️ 🌺 اللهم عجل لولیک الفرج 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷پرده از #چشم_هایت کنار بزن تا خورشید بار دیگر در جغرافیای #من طلوع کند☀️ #صبح_من با چشم های #تو😍 بخیر میشود #ای_شهید...🕊 #شهید_عبدالمهدی_کاظمی #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1_29893920.mp3
1.74M
🌾 منبر مجازی 🎙واعظ: حاج آقا #دشتی 🔖 اطاعت و رضایت خدا 🔖 #بسیار_شنیدنی👌👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#مثل_شهدا🌷 🔴رهبرانقلاب: «همیشه بانشاط و #پرانگیزه در صحنه باشید و همان‌طور که #شهدایتان به کشور، نظام و اسلام خدمت کردند، شما هم خدمت کنید✊ ۹۷/۰۹/۰۲🗓 💥کاش اندکی مثل #شما قلبهامانـ❤️ تحت تسخیر #خدا بود! ⇜تا گام‌هایمان زمین‌گیر نشود❌ #شهدا_گاهی_نگاهی😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
گم میشوم میان ِ #دلتنگی هایم! و #محو ِ نگاهت ... که مشتاقانه #پرواز را به انتظار نشسته ای... #شهید_عبدالمهدی_کاظمی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh