🍄🌱🍄🌱🍄🌱🍄🌱🍄🌱
🍁اگر به رئیسجمهور
با مرکب سیاه🖊 خودکار
#رای داده ایم
به #ولی_فقیه زمان
با جوهر سرخ خون❣
رای داده ایم.......☝️
#شهید_اسدالله_پازوکی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 23 📖 ما در طبقه پایین زندگی می کردیم وآقای کلاهدوز در طبقه ی بالا. هیچ وقت متوجه و
🕊 #افلاکیان_خاکی 24
📖 زمانی که بعضی مغازه دارها جنس ها رو احتکار می کردند. من رفتم و برای فرزند کوچکم احمد از داروخانه ۲ قوطی شیر خشک گرفتم. محمد بهم گفت: ....
#شهید_محمد_بهرامیه🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📣پرواز پرستویی دیگر ...🕊 💢 #ابراهیم_اسمی، مدافع حرم حضرت زینب(س) که چندی پیش در #سوریه مجروح💔 شده ب
🥀پیکر مطهر شهید مدافع حرم "ابراهیم اسمی" دقایقی قبل به منظور تشییع و تدفین از معراج شهدا عازم استان #البرز شد.
🍃🌷🍃🌷
#شهید_ابراهیم_اسمی
مدافع حرم حضرت زینب(س) که چندی پیش در سوریه مجروح💔 شده بود و در #بوکمال به درجه رفیع شهادت نائل شد.
#شهید_ابراهیم_اسمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 🔰در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
🍀عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند. اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم، اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود. خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجهی نمیکرد.
♻️مسئولینی که روزگاری برای خودشان کبکبه و دبدبه ای داشتن و غرق رفاه و راحتی در دنیا بودند حالا با التماس غرق در گرفتاری بودند. سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و جواب داد. مثلاً در مورد امام عصر و زمان ظهور پرسیدم ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود.
💢اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان را نمی خواهند...اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند. بعد مثال زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود، بسیاری از مردم در مکان های مقدس امام زمان را برای نتیجه این بازی قسم می دادند.
✅از نشانه های ظهور سوال کردم،از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری میکنند. جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش اینها کفی برآب هستند و نیست و نابود می شوند، شما نباید سست شوید باید ایمان خود را از دست ندهید.
🌴نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیای خود را تباه کرده بودند آنها فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند. جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد.
🌾 به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی را ادامه میدادیم گناه بزرگی در نامه عمل از ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت شعاع قرار می داد. در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستادهاند. از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتن متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند.
🍁وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را برمی گرداند، اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. اما توجه من به مادرم حضرت زهرا بود،در دنیا ارادت ویژه به بانوی دو عالم داشتم و در ایام فاطمیه روضه خوانی داشته و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم.
💥ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا به حساب میآمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. کم کم تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم...برای شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش.
🥀از اینکه برخی اعمال من معصومین علیه السلام را ناراحت می کردم می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم. بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعوالم نمانده بود. از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز نیامده بودند.
💠برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند و بر سر سجاده نشسته بود و با چشمان گریان خدا را به حق حضرت زهرا قسم میداد که من بمانم. نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله ماه دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم.
♻️آنها می گفتند:خدایا ما نمیخواهیم دوباره یتیم شویم.. این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینههای این دو کودک یتیم را می دادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_43.mp3
9.67M
#چگونه_عبادت_کنم ❓۴۳ 🤲
💢عبادت درست، کم کم، قلبمون❤️ رو یک جهت میکنه.
از یه قلبِ هرجایی، که دائم با هرچیزی بالا و پایین میشه ...راحت میشیم.
بشرطی که واقعاً عبادت کنیم.✔️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
دلتنگی های دو دختر شهید برای پدران خود #شهید_مجتبی_بختی و #شهید_مصطفی_بختی کاش دختر ها #بابایی ن
🔰"میخواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه ی #بابا بگویم "
💢مگر نمیشنوی ؟!
صدای #دخترکی که چندین سال است بابای خود را ندیده و در حسرت آغوش پدریش #عکس_پدر مرحم دل مجروحش شده است😔
دختری که دلتنگ پدر💔 است
دختری که به قول خودش از وقتی که پدر رفت #قلب او و خواهرش را به همراه برد
💢دخترها خوب میدانند که #دلتنگی برای پدر چگونه است.
اما نه❌ با وجود همه ی دلتنگی ها،
دختران چنین پدرانی #زینب_وار زندگی میکنند و همچنان به وجود پدرشان افتخار میکنند♥️
💢آرامش کنونی ما مدیون پدر دخترانی است که از خودشان گذشتند تا نگذارند دری آتش🔥 بگیرد و پهلوی #مادری بشکند و فرق پدری شکافته شود⚡️
و جگر برادری در تشت بریزد و #سر برادر دیگر به روی #نیزه رود و خواهری به #اسارت در بیاید😭
✳️آری #شهید_مصطفی_بختی، به همراه برادرش مجتبی #شهادت را بر ماندن ترجیح دادند چرا که روح بلند و ملکوتیشان نتوانست در این دنیای خاکی بماند🕊
💢مصطفی و مجتبی, دو ستاره ی به نور حق💫 پیوسته ی خانواده ی بختی بودند که در طول حیاتشان #حسین_وار زیستند این را میشود از سخنان به تصویر کشیده ی اطرافیان حس کرد
💢به قول #دکتر_شریعتی" کسی میتواند در پای #عشق بمیرد که پیش از آن زند گی در پیش چشمهای وی #مرده باشد."
✔️ #شهدا این گونه بودند ...
آیا ما نیز این گونه ایم🔰
#شهید_مصطفی_بختی 🌷 #شهید_مجتبی_بختی🌷
#سالروز_شهادت شهدای مدافع حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣2⃣ #قسمت_بیست_وچهارم 📝زهرا اخر و
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣2⃣ #قسمت_بیست_وپنچ
.
📝ساعت تقریبا هشت بود که دوباره در زدند.یکی از دوست های خانوادگیمان بود،با یک نان سنگک توی دستش.
#یوسف به شان سپرده بود وقتی تنها هستیم به ما سر بزنند.دیدم با شوهرش نان خریده و آمده خانه ی ما.
📝آن هم آن موقع صبح🌤.دیدند جا خورده ام
گفتند«آقا یوسف خیلی سفارش شما رو کرده بود.گفته بود به تون سر بزنیم.ما هم رفته بودیم صبحیه قدم بزنیم
نون خریدیم و گفتیم بیایم صبحونه رو با شما بخوریم.»
📝مشغول آماده کردن صبحانه شدم.دو ساعت نکشید که دختر خاله ام هم آمد.شوهرش توی دفتر امام در جماران کار می کرد.بلند شدم برای ظهر ناهار بگذارم،اما دوستم اصرار کرد
«زحمت نمی دیم زهرا جان.»
📝گفتم«آخه چرا؟حالا که دور هم هستیم.اتفاقا خوبه،یوسف هم حتما امروز می آد.بالاخره خودمون هم که باید ناهار بخوریم،یک کم زیادتر درست می کنم دور هم باشیم.»
📝همه شان من و منی کردند و
گفتند«خب حالا که اصرار می کنی باشه.بعد از صبحونه خودمون کمکت می کنیم.»
یک دفعه صدای ماشین شنیدم.از پنجره آشپزخانه دیدم همان پیکان نارنجی است که همیشه با آن می آمد.هر چه چشم چشمکردم،یوسف را ندیدم.
📝چندتا#پاسدار از ماشین پیاده شدند.تعجب کردم.پس چرا یوسف باهاشان نیست ❓همیشه با همین ماشین می آمد.
می خواستم فکر کنم چیزی نشده،ولی تا زنگ زدند و گفتند «خانم کلاهدوز،ما از#سپاه اومدیم.»
📝قلبم❣ از جا کنده شد،لحنشان یک طوری بود.
اصلا انگار اونروز یکجور دیگه ای بود
چادرم را سر کردم و رفتم دم در ، گفتند«خبری براتون داریم»
گفتم«خیر باشه»
📝خیلی آرام جواب دادند :«بله خب.. خیره ان شآلله»
زبانم بند آمد
حواسم پرت شد
یادم رفت تعارفشان کنم و خودشان اومدند داخل خانه
دیگه نمیشد خودم را به اون راه بزنم
از سر شانه تا آخرین مهره کمرم شروع کرد به لرزیدن
سَرم هم میلرزید
هرکاری کردم خودم را نگه دارم تا نلرزم نشد..
📝چایی شان را که خوردند از حال و روز یوسف پرسیدم
گفتند:«مگه شما خبر ندارید؟! مثل اینکه برای هواپیمایی که توش بودن تا بیان تهران سانحه ای پیش اومده ، سقوط کرده و یکسری زخمی شدن البته انگار آقایوسف چیزیشون نشده یک کمی زخمی شدن بیمارستانه ، مآومدیم اگر شماخواستید برید #بیمارستان شمارو برسونیم»
.
.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_ششم
📝دهنم خشک شده بود. پیش خودم گفتم: مگه وقتی هواپیما سقوط کنه، کسی هم سالم می مونه؟ گفتم: تو رو به خدا راستش را بگید. من آمادگیش رو دارم. خیلی وقته که خودم رو برای این خبرها آماده کرده م. یک دفعه همه شان گریه افتادند.
📝دیگر یقین کردم یوسف #شهید شده
پرسیدم، حالا باید چی کار کرد گفتند: فعلا هیچی. تشییع که امروز نیست. باید بذاریم فردا. تازه یاد حامد و فاطمه افتادم. یوسف با حامد از شهادت حرف زده بود. زهرا نگرانی زیادی بابت این که حامد این مسئله را قبول کند، نداشت
فاطمه هم که خیلی بابایش را ندیده بود. اما یک دفعه یادش آمد که یوسف به حامد قول داده بود، برایش تفنگ بخرد.
📝چهار روز پیش یا حامد بیرون رفته بودند و یک تفنگ خیلی بزرگ توی یک مغازه دیده بودند. حامد خیلی خوشش آمده بود. پریروز که یوسف تلفن کرده بود، حامد خواسته بود برایش بخرد. یوسف گفته بود: بابا صبر کن، خودم که اومدم، برات می خرم.
📝زهرا دیگر صبر نکرد. لباس پوشید و رفت دم در. همه با نگرانی ازش پرسیدند: چی شده؟ حالت خوبه؟ زهرا گفت: من خوبم. فقط دارم می رم تا حامد از مدرسه نیومده، براش تفنگ بخرم. می خوام اگه اومد و ناراحتی کرد، بگم بابا سفارش کرده این رو بهت بدم.
📝وقتی حامد از مدرسه برگشت، قضیه را برایش گفتم. پرسید: یعنی حالا بابا رفته بهشت؟ گفتم: آره. یوسف از بهشت برایش تعریف کرده بود. خواهرم و بقیه ی خانواده هم که خبردار شده بودند، بعد از ظهر رسیدند تهران خیلی خودم را نگه داشتم. فکر کردم، اتفاقی که این همه سال منتظرش بودم، افتاده.
📝وقتی خواهرم رسید، از گریه و زاریش تعجب کردم، گفتم: یوسف شهید شده؛ نمرده، شهید که گریه نداره. تا شب به روی خودم نیاوردم، وقتی همه خوابیدند، من چشم روی هم نگذاشتم. نصفه شب حس کردم، گردنم خشک شده.
📝پا شدم بروم دستشویی، ولی هر کار کردم، کمرم صاف نشد. انگار رفته باشم رکوع، دولا مانده بودم. فکز کردم دارم فلج می شوم. خواهرم نیمه خواب بود. بیدار شد. آن قدر کمر و پهلویم درد می کرد که همان وقت شبی بردنم بیمارستان
دکتر گفت«به خاطر استرس و فشار عصبیه. باید استراحت مطلق کند
!📝گفتم: آقای دکتر! فردا #تشییع جنازه داریم. هزار تا کار دارم. با این حال که نمی تونم برم. بهم یک آمپول زد و برگشتیم خانه. با دعا و نذر و نیاز، حالم بهتر شد و توانستم سر پا بایستم
#ادامه_دارد ...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
YEKNET.IR - zamine - hafteghi 99.03.08 - narimani.mp3
8.98M
⏯ #شهدایی
🍃بابایی سلام دل من تنگ نگاه تو شده
🍃چشم خیس من خیره بصورت ماه تو شده
🎤 #سید_رضا_نریمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️💥❤️💥❤️💥❤️💥❤️
🌾خونِ دل💔 از دیده بارم روز و شب
گشته بابایم #شهید راه وطن
🌾ای که دیگر برنمیگردی تو باز
دل پریشان توام بابای ناز
#امیر_سجاد
#شهید_میثم_علیجانی🌷
#شبتون_شهدایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مــولایــم . . .
💫بیچاره دلم💗 طالب دیدار تـ✨ـو باشد
درمانده و افتاده چنان #پای تو باشد
💥من در قفسی؛ #منتظر روز وصالم
آن روز که دلها💞 همه دریای تـو باشد✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱
🦋مهربانی💕ات را با گلها در میان بگذار
با سنگها
با رودی🌊 که میرود ..
🕊مهربانیات را با #جنگ در میان بگذار ..
صدای تـ✨ـو چشمهای خواهد شد
و انسان را با انسان
آشتی خواهد داد...💥
#شهید_حمیدرضا_دادو🌷
شهادت: ۱۴ تیر ۱۳۶۶ ،ماووت
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - قبر به 5 کلمه ما را صدا میزنید - آیت الله مجتهدی تهرانی.mp3
3.93M
♨️قبر به ۵ کلمه ما را صدا مےزند
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰ای شهيـــ🌷ـــد #سالروز_شهادتت باز هم بهانه ای شد برايم تا از تو بگويم 🔰تويي كه از جنس #ما بودي ✓دا
📝بعد از شهادت #شهید_میثم_علیجانی خانواده به دنبال وصیت نامه ی او بودند که شهید به خواب مادرش می آید و به او آدرس دفترچه 📒ای زرد رنگ را میدهد که در آن این دستنوشته بود.⚡️
♦️(راوی:خانم موسوی،یکی از پرستاران دفاع مقدس)
#بیمارستان از مجروحین پرشده بود…
حال یکی خیلی بد بود…
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت…✨
💫وقتی دکتراین مجروح را دیدبه من گفت بیاورمش #داخل اتاق عمل…
من ان زمان چادربه سرداشتم.✨
💥دکتراشاره کردکه چادرم را دربیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم…✨
♦️مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود،به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده وسخت گفت:✨
🔶من دارم میروم تا تو چادرت رادرنیاوری. مابرای این چادر داریم میرویم…
#چادرم در مشتش بودکه شهید شد.🕊
از آن به بعد در #سخت ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...✨
#شهید_میثم_علیجانی
#ایام_شهادت🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
✅دشمــن هرروز از 1 #رنگی میترسد
1 روز از لباس سبــ💚ــز سپاه
1 روز از لباس خاکــ💛ــی بسیج
1 روز از سرخــ❤️ــی خون شهید
1 روز از جوهر آبــ💙ــی انگشتمان پس از رای دادن
🌴 ولی هر روز
از سیـــ🖤ــاهی #چـــادر تو میترسدبانــــــو
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
#چادریا_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
#تلنگرانه💥
•
🌾- دلمبراتمیسوزه
+چرا⁉️
- چونبرات#شهادتمینویسم
باگناهاتخطمیزنے....❌
#خطمیزنے❗️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh┄
Page269.mp3
692.6K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نحل✨
#قرائت_صفحه_دویست_وشصت_ونه
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_ابوالفضل_نیکزاد🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣8⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شهیدی که در جریان آزادسازی #حلب به شهادت رسید و ساکنان این شهر مانند زمانی که خرمشهر آزاد شد و نام شهید «جهان آرا» بر سر زبان ها افتاد، آزادی حلب را #مدیون خون شهید نیک زاد🌷 و همرزمانش می دانند و دلاوری هایش را به خاطر سپرده اند♥️
🔰چند روز آخر مادرم مدام این شعر «خدایا چنان کنم سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما #رستگار» را می خواند. مادرم را قسم می دادم که به شهادت ابوالفضل راضی نشود😢 زیرا می دانستیم که اگر #مادرمان راضی شود، ابوالفضل به شهادت می رسد. دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.
🔰آن زمان من و مادرم در شهرک شهید بروجردی زندگی می کردم. آنجا چند #شهید_گمنام را به خاک سپرده اند. به زیارت شهدا که می رفتم، می گفتم: من هم مثل دختر یا خواهرتان هستم. دعا کنید🤲 همه رزمنده ها و ابوالفضل ما سالم و سلامت باشند.
🔰مادرم روزهای آخر، مثل روزهای قبل نبود❌ خواب هایی که می دید برایمان تعریف نمی کرد و در #تدارک مراسم بود. روز آخر، پیش از آن که #خبرشهادت را بدهند، مادرم، من را به همراه پسرم فرستاد فروشگاه تا خرید کنیم🛍 از فروشگاه که بیرون آمدیم و سمت مزار شهدای گمنام رفتیم. اذان ظهر بود و چه اذان ظهری!
🔰خیلی دلگیر بود💔 و انگار یک نفر قلبم را از داخل سینه ام بیرون کشید و یک لحظه پاهایم بی جان شد. آنجا گفتم: خدایا #تمام_شد. آن لحظه ابوالفضل با داعشی ها درگیر بوده و ساعت 4 بعد از ظهر به #شهادت می رسد. به خانه که رسیدیم، مادرم هم حال خوبی نداشت.
چند دقیقه بعد، یک رهگذر👤 که شبیه جانبازها بود، زنگ خانه مان را زد و آب خنک می خواست. پسرم برایش آب برد.
🔰به پسرم گفته بود: من تازه از #فلوجه عراق آمده ام. شما در سوریه کسی را دارید⁉️ پسرم گفته بود: بله. آن مرد هم جواب داده بود که؛ ان شاالله مسافرتان #برمیگردد. پشت سر هم اتفاق هایی می افتاد تا ما آماده شنیدن خبر شهادت🕊 شویم.
🔰روز پنج شنبه، برادرم صبح زود به خانه مان آمد و قبل از آن که چیزی بگوید، مادرم گفت: خبر شهادت ابوالفضل را آورده ای؟ فقط بگو #شهید شده یا اسیر؟ برادرم گفت: شهید شده است😔 و آن لحظه با تمام وجود احساس کردم که، خاک عالم را بر سرم ریختند.
🖇ابوالفضل روز #چهارشنبه به شهادت رسید🌷 و پیکرش را روز #جمعه به ایران آوردند.
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
#شهید_مدافع_حرم🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
5⃣8⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠شهیدی که در جریان آزادسازی #حلب به شهادت رسید و ساکنان این شهر مانند زمانی
🔸بوالفضل از نیروی #اطلاعاتی_سپاه بود و مدام در کمینش بودند بنابراین اگر اسیر می شد خدا می داند چه بلایی سرش می آوردند. مادرم می گفت: ابوالفضل اسیر نشو!❌ و دعا می کرد #شهید شود.
🔹هم رزمانش👥 تعریف می کنند وقتی به برادرم می گفتند: تو نباید جلو بروی🚷 می گفته: من کیلومترها راه نیامده ام که عقب باشم. ما با #خدا و اهل بین معامله کرده ایم.
🔸ابوالفضل آنقدر شجاع بود که در همه تیپ ها از جمله #فاطمیون حضور داشته و جسور بود. ایشان در آزادسازی حلب و در منطقه «عِبطین» به شهادت رسید🕊 بعد از آزادسازی حلب از ابوالفضل خیلی یاد می کردند و من آن زمان فهمیدم که بعد از #آزادسازی خرمشهر که از شهدا یاد می کردند، چه حس و حالی داشتند
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
#سالروز_شهادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh