#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_سوم
.
.
_ چی رو توضیح بدی؟؟
مگه صد بار نگفتم با این برنامه ها حال نمیکنم؟؟
سپیده_ میدونم
یه دقیقه صبر کن توضیح میدم
_چه توضیحی اخه
چه بهونه ای میخوای بیاری ها؟؟؟
سپیده_حلماااااا
_کوفت و حلما بگو
گوش میدم
سپیده_امیر محمدو یادته؟
_اره
مگه میشه اون آدم مزخرفو یادم بره...
سپیده_دوست صمیمی احسانه
_ نهههه واقعااااا؟
سپیده_آره حلما
دوست خوده عوضیشه
با نقشه امد تو جمع ما
حلما بیچارم کرده
همش تهدیدم میکنه همه چی رو به بابام میگه....
_چه تهدیدی اخه
اون قضیه تموم شد رفت
هیچ مدرکی نداره با چی میخواد تهدیدت کنه؟؟
سپیده_حلما این دفعه بابام منو میکشه
بهم التیماتوم داده که خودمو درست کنم
کافیه بره پیش بابام فقط حرف دیگه
دیگه بهم اعتماد نمیکنن
_چقدر بهت گفتم نکن سپیده
ادم باش ؟؟
گوش نکردی...
حالا همه اینا چه ربطی به من داره؟
سپیده_احسان از تو خوشش میاد گفته اگه کاری کنم باهاش دوست بشی حرفی نمیزنه
_😳😳😳سپیده یعنی تو میخوای بخاطر خودت منو بندازی تو دردسر
واقعا که
خوبه خودت میدونی من اهل این جور دوستیا نیستم
ببخشیدا ولی تاالان کم بخاطر شماها ضربه نخوردم دیگه بسه ازحالا خودت مشکلاتتو حل کن به من ربطی نداره
اصلا فکر کن حلما مرده
اینجوری بهتره برای جفتمون
سپیده_چت شده تو یهو
دوست بودیما یه زمانی
_بله یه زمانی اونم الان متوجه شدم من دوست شما بودم فقط شما ها ...
سپیده_ماچی؟
_هیچی حرفی ندارم دیگه کاری نداری
سپیده_نوچ هر طور راحتی بای
گوشی رو قط کردم همچی مثل فیلم جلو چشمام بود
چقدر تاحالا سرزنش شدم بخاطر دوستام از طرف خونواده
چقدر ازشون دفاع کردم تا حالا
هیچ وقت نخواستم باور کنم اونا باهام بد کردن اما انگار الان مجبورم
تمام شواهد داره اینو نشون میده
نمیدونم من یهو انقدر مقاوم شدم یا بیش از حد بهم فشار اومده که کلا رابطمو باهاشون قط کردم
به هر حال همچین بدم نشد
میتونم باآرامش بیشتری زندگی کنم خودمو پیدا کنم
نمیتونم عذاب وجدان داشته باشم
همون زمانی که سپیده با امیر محمد دوست شد کلی نصیحتش کردم حالا نه این که دوست نشه باکسی نه اون پسره ادمه درستی نبود اما سپیده حرف گوش نکرد تازه یادمه اون موقه بخاطرش برمن قیافه میگرفت تا وقتی با اون بود اصلا انگار نه انگار دوستیم داره فقط وقتایی که دردسردرست میکرد یاد من میوفتاد
منم همیشه سعی میکردم کمکش کنم
حتی به قیمت خراب شدن خودم
پیش بقیه
هوووف
الان دیگه سعی میکنم اشتباه نکنم
اگه قرار باشه درست بشه خودش تلاش میکنه
نمیخوام بیش از این بهش فکر کنم چون واقعا عصبی میشم
امیدوارم خودش راهِ درست رو پیدا کنه
من تو کار خودم موندم دیگه دردسرای سپیده رو نمیتونم تحمل کنم.
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_و_چهار
.
.
.
از بس فکر کردم سردرد گرفتم
کاش دیگه منو قاطی مشکلاتشون نکنن که اصلا حوصلشونو ندارم
برم قرصی چیزی بخورم تا شب حالم بهتر شه
_مامان سرم درد میکنه😢😢
استامینوفنی، چیزی داریم بخورم؟
مامان_ چی شده؟🤔
مریض شدی؟
_نه مامان چیزیم نیست😐
مامان_تو یخچال قرص هست بردار
بعد بیا کمک من
تا شب چیزی نمونده کلی کار دارم
باید خونه از تمیزی برق بزنه
واااای نه😩😩
تا شب باید مثل کوزت کار کنم
مامان وسواس هم داره همه چی رو تمیزها
باز دستمال میکشه
_مامان خونه تمیزه که ☹️
2 روز پیش با هم مرتبش کردیم
مامان_تنبلی نکن دختر
اینا هر مهمون عادی نیستن که
باید همه چی عالی باشه
وای خدا😖😖
حالا انگار من میخوام بله بگم
یه آشنایی سادس که زود هم تموم میشه
مامان_ چرا وایستادی؟؟
شروع کن دختر
برو اون جارو برقی بیار
_واقعا بیارم؟🙁
مامان_ مگه شوخی دارم من دختر؟
بدو که کلی کار داریم...
دیگه نای وایستادن ندارم
خیلی خسته شدم
مامان ول کن نبود
کلی ازم کار کشید
ساعت 5-6 بود که بیخیال من شد و فرستادم کم کم حاضر شم
سریع یه حموم رفتم و امدم
اصلا حوصله نداشتم به خودم برسم و تو چشم باشم
از طرفی ساده هم باشم بیشتر خوششون میاد
موندم چیکار کنم من که مورد پسند واقع نشم
هر چند مورد پسند واقع شدم که انقدر اصرار داشتن بیان جلو
یه آرایش خیلی ملایم بکنم
فکر کنم خوب باشه
حاضر شدنم زیاد طول نکشید چون کار خاصی نکردم
اولین باره خواستگار پاش به خونمون باز میشه😅😅
همه رو ندیده رد میکردم
برای همین تجربه ندارم
یعنی من باید تو اتاق بشینم تا صدا کنن؟
یا از اول تو حال باشم؟
اخ اخ چایی هم باید تعارف کنم...
یاد دفعه قبل افتادم که آبمیوه رو ریختم رو علی
چایی رو بریزم رو داماد
میره پشت سرشم نگاه نمیکنه
چایی داغ هم هست پدرش درمیاد
ولی بعد رفتنشون مامان منو میکشه
لباسی که با حسین خریده بودم رو پوشیدم چون خیلی بلند بود از زیرش جوراب شلواری کلفت پام کردم
شال همرنگ سارافنمم یه جوری که موهام معلوم نباشه سرکردم
حسین_خواهری اجازه هست
حلما_بیا تو داداش😚
حسین_به به چه کرده خواهرمان😍😂
خوبه حالا راضی نبودی انقدر به خودت رسیدی
حلما_☹️من که کار خاصی نکردم
تازه موهامم نزاشتم بیرون😕😕
حسین_بخاطر همین قشنگتر شدی
خانوم تر شدی
حلما_همه اینایی که گفتی رو بودم😁😁
حسین_بچه پرو
بیا پایین الان میان
حلما_من چایی نمیارما😒
حسین_😂😂بخوای بیاری هم نمیزاریم
یادته با علی بنده خدا چیکار کردی
حلما_عه خب اون سینیش مشکل داشت😐😒
مامان صدامون کرد دیگه ادامه ندادیم حرفامونو
رفتیم پایین
بابا_حلما جان بداخلاقی نکنی باهاشون یه وقت
مامانم پشت حرف بابا رو گرفت باز کلی نصیحت و این که چجوری باید رفتار کنم ...
حلما_😐چشم
یه جوری میگن انگار تا حالا چند نفرو زخمی کردم
اه اه بدم میاد هی میگن چیکار کن چیکار نکنه
حالا که اینجوری شد یکاری میکنم پسره بره پشت سرشم نگاه نکنه😒😂
زنگ درو که زدن مامان به من گفت برو تو آشپزخونه بعد بیا
من که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد
گفتم مامان من که قرار نیست چای بیارم
به نظرمنم این یه مهمونی سادست
جایی نمیرم
بابا گفت اشکالی نداره خلاصه مامان بیخیال شد
رفتن به استقبال مهمونا منم همینجور مثل خنگا وسط پذیرایی ایستاده بودم
.
.
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_پنجم
.
.
.
همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو
خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در
اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش
_ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم
اووووه این چی میگه😐😐
خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم
بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست🙄
یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش
بعد از احوال پرسی با حاجشون
آقا داماد وارد شد😂😂
یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم😂 گل رز دوست دارم خب
اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم
قدش برعکس حاجیشون بلند بود
هیکلش پر بود
سلام کردو گلُ گرفت سمت من
نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر
نگاهم افتاد تو صورتش
اوووووف چقدر برادره😐😐
از علی و حسین بدتره که این
تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز
حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد
_حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت😍
اومده سینما انگار😕😕
نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود
بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن
داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه😂😂😍
آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده😂
باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن
خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه
یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود
مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد😂
زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟
حلما_😐دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم
اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم😭😩😩
حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن
بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقایاسر حرفاتونو بزنید
اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی
باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد
کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم
چقدرم مظلومه😂😂
حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم
یاسر_اول شما بفرماید
نازشی پسر چقدر معدبی تو😁
حلما_خب راستش من حرفی ندارم
یاسر_😳مگه میشه ؟
حلما_بله خب حالا که شده
شما بفرماید🤔🤔
یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم
حلما_بله میتونید
😂😂
یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟
حلما_😐شماازکجا فهمیدین؟
یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه
_جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟
چی میگفتم😐😐
انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی
مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ...
بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم
الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره
ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم
خودمو جمع و جور کردم
حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم
یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم
یاسر_بله کاملا متوجه شدم😊
حلما_ممنون که درک کردین
میشه یه خواهشی کنم😐
یاسر_بفرماید
_اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم
یاسر_😂باشه خیالتون راحت
دیگه حرف خاصی زده نشد
رفتیم داخل
بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن
قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن
.
.
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_ششم
.
.
.
اخیش راحت شدم
احساس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده😊😊
حسابی سرحال بودم
مامان_خب دخترم
چطور بود؟🤔
دیدی چه پسر اقا و باشخصیتی بود
هزار ماشاالله😍
_خدا ببخشه به مادرش
اوهوم پسر خوبی بود😊😊
مامان_ یعنی خوشت امد ازش؟
اخ اخ داشتم خراب کاری میکردم
حتما مامان فکر کرده چون خوشم امد ازش خیلی سرحالم باید یه جور جمش کنم
_ببین مامان جان
آره پسره خوبیه🙄🙄🙄
ممکنه آرزو هر دختری باشه
ولی ما خیلی با اختلاف نظر داشتیم
خودش هم متوجه شد فکر کنم اصلا از من خوشش هم نیومد
مامان_ معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی که این جور خیالت راحته😕😕
یادت باشه همیشه موقعیت هایی مثل این پیش نمیاد
هم پسره هم خانوادش مورد تایید ما بود
_ مامان من قبلا حرف هامو زده بودم
لطفا دیگه در مورد بحث نکنیم😣
من میرم با اجازه
وقتی اصرار داشتم نیان جلو به خاطر همین چیزا بود دیگه
خداروشکر بابا چیزی نگفت
خیالم از یاسر هم راحت بود
به خانوادش بگه به تفاهم نرسیدیم کلا پرورندش بسته میشه
سرم پایین بود اصلا متوجه حسین نشدم که جلو در اتاقم وایستاده
_ وااای ترسیدم داداش
چه بی سر و صدا میای😐😐
حسین_ من صدات کردم خواهری انقدر تو خودت بودی نشنیدی
_آره حواسم نبود
بیا بشین
چیزی میخواستی؟
حسین _راستش امدم
یکم حرف بزنیم😊😌
_نگو که مامان تو رو فرستاده نصیحتم کنی😠
از یاسر خوب بگی پیشم
حسین اروم زد تو سرم و گفت: چه فکر های هم پیش خودت میکنی کوچولو
فکر کردی دست به یکی کردیم شوهرت بدیم؟
_آخه مامان خیلی از یاسر خوش اومد☹️
حسین_ پسره معقولی بود
ولی من از اول هم به مامان گفته بودم حلما آمادگی ازدواج نداره
بره دوباره برمیگرده خونه
_عههه داداش😐😐
حالا درسته من آمادگیشو ندارم
ولی دیگه این جوری ها هم نیست...
حسین_ باشه خانم کوچولو
حق با تو هست
__بله همیشه حق با منه😊
حسین_ خب حالا
2 دقیقه آروم بگیر
من اصلا نیومده بودم از امشب حرف بزنم
_ عه خب زودتر میگفتی برادر من
خب حالا زود بگو چیکارم داشتی که خیلی خستم
مامان امروز کلی ازم کار کشید
حسین_چند روز دیگه که محرم میشه
علی اینا مثل هر سال مراسم دارن
_آره زینب یه چیزایی گفت
حسین_ امسال تصمیم گرفتم برم کمکشون😍😍
_ هر سال میری عزیزم
برو سر اصل مطلب
حسین_ میخواستم بگم امسال تو هم میای؟
خانم موسوی پا درد داره
زینب خانم دست تنهاست
تو هم بیکاری خونه
حوصلت هم سر نمیره
چی میگی میای کمک؟
_نمیدونم والا
چی بگم
حسین_ قبول کن دیگه
همه هستیم
کار خیر هم هست
_ من تا حالا از این کارا نکردم
بنظرم سخت باشه
حسین_ حالا یه بار امتحان کن نخواستی دیگه برای کمک نیا
دیدم بد فکری هم نیست
به قول حسین ثواب هم داره هم اینکه به امام حسین حس خیلی خوبی دارم
باید با زینب حرف بزنم
حسین_ این سکوتت رو بله حساب کنم؟
_ باشه داداش
میام کمک😘😘
.
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
.
.
.
حسین شب بخیر گفت رفت
همیشه دوست داره منو مشارکت بده تو اینجور کارا قبلا اصلا قبول نمیکردم تا چیزی میگفت یا مسخره میکردم یا باتندی جواب میدادم ولی تازگیا بدم نمیاد .
چه روزه شلوغی بود امروز همش به یاسر فکر میکنم🙄
بنظرم هر کی زنش بشه خیلی خوشبخت میشه
خوش تیپم بودا
ولی به دل من نشست
اصلا نتونستم خودمو قانع کنم که بهش به چشم همسر نگاه کنم
از اون ورم نمیشه روش هیچ عیبی بزارم😂😂
خوابم نمیبره اصلا یکی از کتابایی که زینب بهم داده رو برمیدارم شروع میکنم به خوندن
روی جلدش عکس استاد مطهریه
موضوعش حجابه
به نظرم جذاب نمیاد ولی بهتر از فکروخیاله مقدشمو میخونم و چند صفحه اولش رو قلمه قویو سبک نوشتنش جذبم میکنه کلماتش نیاز بهتفکر زیادی داره☹️☹️
باید وقتی که حوصله داشتم بخونمش
میبندم کتابو میزارم کنار
اووه اوه فردا یه سر به حسن و خونوادش بزنم از وقتی مامانش عمل کرده خبری ندارم ازشون.
.
.
.
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
ساعت 9 نیم بود
گوشی رو خاموش کردم خواستم دوباره بخوابم یادم افتاد کلی کار دارم
بیخیال خواب شدم یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین
.
.
_سلام مامانِ گلم صبح بخیر
مامان_سلام عزیزم صبحت بخیر
بیا بشین صبحانه بخوریم
_چشممم بابا و حسین رفتن سرکار
مامان_آره میگما حلما زهرا خانوم زنگ زد چی بگم بهش
_زنگ نمیزنه😂
مامان_وا تو از کجا میدونی دیشب که معلوم بود کلی ازت خوششون اومده
_پسرشون خوشش نیومدازم خب😐
_راستی مامان امروز میخوام یه سر برم خونه حسن اینا
_اره حالا به زینب زنگ میزنم اگه وقت داشت بااون میریم
مامان_باشه مادر
صبحونم که تموم شد میزو جمع کردم
گوشیمو برداشتم شماره زینبو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد
حلما_سلام زینب بانوو خوبیی
زینب_سلامم قربونت برم تو خوبی
حلما_اوهوم امروز چیکاره ای
زینب_تا بعد از ظهر کار خاصی ندارم
شب هیت داریم☺️
حلما_عهه مگه محرم شروع شده
زینب_اره عزیزم امشب اول محرمه
حلما_خدا قبول کنه منم میام کمکتون 😍😍
زینب_چه عالی😘❤️
حلما_میگم تا غروب که کاری نداری میای بریم خونه حسن اینا به مامانش یه سر بزنیم منم یه چند تا نمونه سوال ببرم برای حسن نزدیک امتحاناشه
زینب_اره حتما منم نرفتم دیدن مامانش
فقط زودبریم که برگشتیم به کارابرسیم
حلما_باشه پس 11آماده باش میبینمت😘😘
زینب_باشه عزیزم فعلا❤️
.
.
.
_مامااااان
مامان_جانم
_میدونستی امشب اول محرمه
زینب اینا هیت دارن
مامان_اره خواستم بگم بهت شب هم میریم اونجا
حلما_خب من زوتر میرم بهشون کمک کنم اشکالی نداره؟
حسین هم فکر کنم اونجا باشه
مامان_نه چه اشکالی خیلی هم خوبه
باچادر میری؟
_اووم نه سختمه چادر سرکنم😐😐
حالا روزای بعد چادر برمیدارم
.
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_هشتم
.
.
.
با مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون منتظر زینب شدم
قرار شد با ماشین علی بیاد دنبالم
خداروشکر زود اومد😊
از این منتظرم بزارن متنفرم😬😬
منم گواهی نامه دارم رانندگیم خیلی تعریفی نداره🙄😄
باید بیشتر پشت فرمون بشینم
زینب_ بپر بالا
برسونمت خانمی😍
چیز های جالبی میشنوم 😂
فکر نمیکردم زینب این مدلی حرف زدم هم بلد باشه
صدامو تغییر دادم و با ناز گفتم: ایییییش
مزاحم نشو
مگه خودت خواهر نداری؟؟؟😂😍
زینب صدامو که شنید زد زیر خنده
تو ماشین نشستم تازه یادم اومد سلام نکردم
_ سلام زینب خانوم😘
سرحال میزنی
همیشه به شادی و خوشی
زینب_ سلام عزیزم
مرسی همچین❤️❤️😘
بریم که زود برگردیم سریع به کارا برسیم
_باشه عزیزم
تو راه زینب از کارایی که باید انجام بدیم گفت
من بیشتر شنونده بودم
کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکه قبول کردم کمک کنم😐😐
انگار خیلی سخته
مخصوصا که جمعیت زیادی هم میاد...
سر راه یکم میوه و کمپوت خریدیم
زینب_ خب رسیدیم😊
_ میگم زینب
نرگس خانم مرخص شده؟🤔
زینب_ به اصرار خودش مرخص شده بود
چون بچه ها کوچیکنن😕
خونه ما راحت نبودن
بودن کسایی که نگه دارن بچه ها رو ولی چند روز بی منت نگه میدارن مگه؟؟
با خانواده شوهرش هم ارتباط ندارن
به این وصلت راضی نبودن انگار
_ چه بد تو این روزهای سخت😢😢
خانواده ها باید کمک کنن
خانواده خودش چی؟
زینب_ تا جایی که من میدونم پدر و مادرش فوت کردن
داییش شهرستانه یه مدت اصرار داشت نرگس خانم رو ببره پیش خودش
ولی نرفتن
_ چرا اخه☹️
خوب بود که پیش داداشش جاش خوب بود
زینب_ متاسفانه
میخواستن نرگس خانم رو بدن به یه مرد سن بالا ولی پولدار😔
_ وااااای چه بد
خیلی اعصابم خورد شده
به اینم میگن برادر آخه؟
زینب_ برادرش زندگی سختی داره
خودش سه تا بچه داره
زندگی ها سخت شده
خرج ها زیاده
تازه از نظر خودش داشت لطف میکرد به خواهرش
_ولی نرگس خانم سنی نداره
خیلی جوونه حیف میشد
زینب_ چی بگم حلما جان
ادم دیگه میمونه چی بگه
از طرفی اگه قبول میکرد زندگی بچه هاش تامین شده بود
شرایط خیلی سختی بود و تصمیم گیریش کار اسونی نبود
_ خب قبول نکرد که
وگرنه الان وضعشون این نبود😔
زینب_ اره مثل اینکه
اون آقا آدم درستی نبود
_ ای بابا چه بد شانس هستن اینا
خیلی ناراحت شدم
زینب_ اره منم ناراحت شدم براشون
ولی خدا هواشونو داره
ببین پول عملش چجور جور شد!
تازه یه خیریه پیدا شده
که میخواد حمایتشون کنه
_ وااای
چه خوب
خداروشکر😍😍
یکم رنگ ارامش رو ببینن به حق این روزاهای عزیز
زینب_ اره برای همین خوشحالم امروز
حالا بریم تو ببینیم بنده خدا حالش چطوره
_ اخ آره ببخشید به حرف گرفتمت
بریم که کلی هم کار داریم
بیچاره نرگس خانم رنگ به رو نداشت
همه کارای خونه رو حسن بیچاره انجام میداد😢
البته همسایه ها خدا خیرشون بده خیلی کمک حالشون بودن
ولی بازم زن خونه که مریض باشه همه چی لنگ میمونه
وقتی وضعیت آنجا رو دیدیم
یکم بیشتر موندیم
من خونه رو مرتب کردم و با حسن درس کار کردم
زینب هم کلی غذای مقوی پخت براشون
نرگس خانم خیلی خجالت میکشید و کلی ازمون تشکر کرد
همچنین کلی دعای خیر
نباید به این زودی مرخص میشد
ازش قول گرفتیم به خودش فشار نیاره و کاری داشت حتما مارو خبر کنه
اگه خدایی نکرده حالش بد شد هم برگرده بیمارستان و لج بازی نکنه
دلم برای بچه ها خیلی کباب شد😭😭
تو این مدت کلی اذیت شدن
همون جا از ته دل براشون دعا کردم که رنگ خوشبختی ببینن و ارامش به زندگیشون برگرده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم
نرگسو بچه ها هم خیلی دلشون میخواست بیان ولی خب حاله خوبی نداشت ان شاالله از روزای بعد بهتر بشه بتونن تو مراسم شرکت کنن
تو ماشین نشسته بودیم زینب مشغول رانندگی بود منم تو آیینه به خودم نگاه میکردم
شال مشکیم کمی عقب رفته بود و موهای لختم تو چشم بود
برای خودم عادی بود ولی خب داریم میریم مراسم امام حسین به احترامش باید حجابمو رعایت کنم
کشیدمش جلو کامل
مانتومم مشکیِ بلندیشم یه وجب زیر زانومه
نیازی به چادر نیست از نظر خودن الان خیلی باحجاب شدم☺️☺️
حلما_زینب خوشگلههه چرا ساکتی😁
زینب_دیدم تو فکری مزاحم خلوتت نشدم😄😜
حلما_واوو چه خانم باشخصیتی
داشتم فکر میکردم لباسم مناسبه مراسمه یا نه
زینب_آهان بخاطر همین یهو شالو کشیدی جلو😋😍
حلما_اوهوم زشت شدم؟
زینب_نه دختر جذاب ترم شدی
حجابتم خوبه عزیزدل😉😘
حلما_جدی یعنی نیازی به چادر نیست
زینب_اونم به وقتش😬😉❤️
_رسیدم خواهر بپر پایین بریم
متوجه منظورش نشدم یعنی چی به وقتش☹️
بیخیالش از ماشین پیاده شدیم
جلو در علی و حسین رو دیدیم که مشغول نصب پرچم بودن
متوجه حضور ما شدن
بعد سلام و احوال پرسی
حسین صدام کرد
حسین_کلی خوش حال شدم که اومدی خواهر جون
حلما_😁میدونستم انقدر خوش حال میشی قبلا هم میومدم
مامان نیومده هنوز؟
حسین_نه گفت صبر میکنه با بابا میان
ساعت ۸ شروع میشه مراسم
حلما_آهان باشه من برم داخل کمک کنم
فعلا کاری نداری داداشی
حسین_نه برو خواهری😘
علی کنار در ایستاده بود پرچم به دست
سرش پایین بود
این بشرر گردن درد نمیگیره انقدر سرش پایینه😐😐
اومدم رد شم یکم رفت کنار گفت ببخشید
😐😐😐😐پهنای در خیلی زیاد بود این چرا اینجوری کرد
من به راحتی رد میشدم اما بنده خدا انگار خیلی معذب بود😂
ببخشیدش دیگه چی بود
رفتم داخل
خانوم موسوی اومد استقبالم
حلما_سلام خاله خوبید 😘
_سلام عزیزم خوش اومدی😍😍
حلما_ممنون زینب کو
_رفت چادرشو عوض کنه بشین یه شربت بیارم براتون
حلما_دستتون درد نکنه
زینب اومد کنارم نشست
حلما_خب بانو چیکار کنیم ما بگو آستینمو بزنم بالا بریم کار کنیم
زینب_😂😂حالا بشین یکم خستگیت در بره کاره خاصی نیست پرچمارو که زدن
شامم که تو پارکینگ دارن میپزن
۸ به بعد که مهمونا اومدن شما زحمت پذیرااییی رو میکشی😁البته با هم
حلما_عه همین☹️
زینب_اوهوم مهم نیت کاره که برای امام حسینه اینه که لذت بخشه😍
حلما_اره من امام حسین و خیلی دوست دارمم😍
_میگما زینب مداح میارین؟
زینب_مداح داریم دیگه😐
_کی؟🤔
زینب_مگه نمیدونسی هر سال علی و یکی از دوستاش مداحی میکنن
_عه نه نمیدونستم چه خووب😊
کم کم داره هنرای علی آقا هم رو میشه😂
چراتاالان توجه نکرده بودم
..
اذان مغرب رو گفتن
همه رفتن نماز بخونن
زینب_حلما جون چادرو جانماز تو اتاقم هست
حلما_آهان مرسی عزیزم وضو ندارم برم بگیرم 😘
زینب_باشه خواهر
😑آخرین باری که نمازخوندم همون روزی بود که نرگس بیمارستان بود
الانم دیگه زشت بود بگم نمیخونم
بدم نشد یکم باخدا خلوت کنم
ازش آرامش بخوام
وضو گرفتم رفتم تو اتاق زینب مشغول نماز خوندن بود
منم چادرسرم کردم جانمازو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن
.
.
.
بعدش مثل تمام وقتایی که نماز میخوندم حال خیلی خوبی پیدا کردم تو دلم از زینب کلی تشکر کردم که باعث شدنماز بخونم
دیگه کم کم مهمونا از راه رسیدن
مامان هم اومد
با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد
اول تعجب کردم بعد متوجه شدم بخاطر موهامِ احتمالا😄😄
.
.
اول یه آقایی شروع کرد به سخنرانی
ما هم به مهمونا جا نشون میدادیم
و ازشون پذیرایی میکردیم
آخرای سخنرانی جمعیت خیلی زیاد شده بود دیگه جا برای راه رفتن هم نبود ما تو آشپزخونه ایستاده بودیم
برقارو خاموش کردیم
زینب کنارم ایستاده بود
مداحارو خیلی نمیشناسم ولی یه سریاشون وقتی میخونن انقدر بااحساس میخونن که ناخوداگاه ادم اشک میریزه
.
.
صدای مداح بلند شد یکم که گذشت متوجه شدم علیِ
انقدر با سوز میخوند که منم گریم گرفت
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم
نرگسو بچه ها هم خیلی دلشون میخواست بیان ولی خب حاله خوبی نداشت ان شاالله از روزای بعد بهتر بشه بتونن تو مراسم شرکت کنن
تو ماشین نشسته بودیم زینب مشغول رانندگی بود منم تو آیینه به خودم نگاه میکردم
شال مشکیم کمی عقب رفته بود و موهای لختم تو چشم بود
برای خودم عادی بود ولی خب داریم میریم مراسم امام حسین به احترامش باید حجابمو رعایت کنم
کشیدمش جلو کامل
مانتومم مشکیِ بلندیشم یه وجب زیر زانومه
نیازی به چادر نیست از نظر خودن الان خیلی باحجاب شدم☺️☺️
حلما_زینب خوشگلههه چرا ساکتی😁
زینب_دیدم تو فکری مزاحم خلوتت نشدم😄😜
حلما_واوو چه خانم باشخصیتی
داشتم فکر میکردم لباسم مناسبه مراسمه یا نه
زینب_آهان بخاطر همین یهو شالو کشیدی جلو😋😍
حلما_اوهوم زشت شدم؟
زینب_نه دختر جذاب ترم شدی
حجابتم خوبه عزیزدل😉😘
حلما_جدی یعنی نیازی به چادر نیست
زینب_اونم به وقتش😬😉❤️
_رسیدم خواهر بپر پایین بریم
متوجه منظورش نشدم یعنی چی به وقتش☹️
بیخیالش از ماشین پیاده شدیم
جلو در علی و حسین رو دیدیم که مشغول نصب پرچم بودن
متوجه حضور ما شدن
بعد سلام و احوال پرسی
حسین صدام کرد
حسین_کلی خوش حال شدم که اومدی خواهر جون
حلما_😁میدونستم انقدر خوش حال میشی قبلا هم میومدم
مامان نیومده هنوز؟
حسین_نه گفت صبر میکنه با بابا میان
ساعت ۸ شروع میشه مراسم
حلما_آهان باشه من برم داخل کمک کنم
فعلا کاری نداری داداشی
حسین_نه برو خواهری😘
علی کنار در ایستاده بود پرچم به دست
سرش پایین بود
این بشرر گردن درد نمیگیره انقدر سرش پایینه😐😐
اومدم رد شم یکم رفت کنار گفت ببخشید
😐😐😐😐پهنای در خیلی زیاد بود این چرا اینجوری کرد
من به راحتی رد میشدم اما بنده خدا انگار خیلی معذب بود😂
ببخشیدش دیگه چی بود
رفتم داخل
خانوم موسوی اومد استقبالم
حلما_سلام خاله خوبید 😘
_سلام عزیزم خوش اومدی😍😍
حلما_ممنون زینب کو
_رفت چادرشو عوض کنه بشین یه شربت بیارم براتون
حلما_دستتون درد نکنه
زینب اومد کنارم نشست
حلما_خب بانو چیکار کنیم ما بگو آستینمو بزنم بالا بریم کار کنیم
زینب_😂😂حالا بشین یکم خستگیت در بره کاره خاصی نیست پرچمارو که زدن
شامم که تو پارکینگ دارن میپزن
۸ به بعد که مهمونا اومدن شما زحمت پذیرااییی رو میکشی😁البته با هم
حلما_عه همین☹️
زینب_اوهوم مهم نیت کاره که برای امام حسینه اینه که لذت بخشه😍
حلما_اره من امام حسین و خیلی دوست دارمم😍
_میگما زینب مداح میارین؟
زینب_مداح داریم دیگه😐
_کی؟🤔
زینب_مگه نمیدونسی هر سال علی و یکی از دوستاش مداحی میکنن
_عه نه نمیدونستم چه خووب😊
کم کم داره هنرای علی آقا هم رو میشه😂
چراتاالان توجه نکرده بودم
..
اذان مغرب رو گفتن
همه رفتن نماز بخونن
زینب_حلما جون چادرو جانماز تو اتاقم هست
حلما_آهان مرسی عزیزم وضو ندارم برم بگیرم 😘
زینب_باشه خواهر
😑آخرین باری که نمازخوندم همون روزی بود که نرگس بیمارستان بود
الانم دیگه زشت بود بگم نمیخونم
بدم نشد یکم باخدا خلوت کنم
ازش آرامش بخوام
وضو گرفتم رفتم تو اتاق زینب مشغول نماز خوندن بود
منم چادرسرم کردم جانمازو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن
.
.
.
بعدش مثل تمام وقتایی که نماز میخوندم حال خیلی خوبی پیدا کردم تو دلم از زینب کلی تشکر کردم که باعث شدنماز بخونم
دیگه کم کم مهمونا از راه رسیدن
مامان هم اومد
با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد
اول تعجب کردم بعد متوجه شدم بخاطر موهامِ احتمالا😄😄
.
.
اول یه آقایی شروع کرد به سخنرانی
ما هم به مهمونا جا نشون میدادیم
و ازشون پذیرایی میکردیم
آخرای سخنرانی جمعیت خیلی زیاد شده بود دیگه جا برای راه رفتن هم نبود ما تو آشپزخونه ایستاده بودیم
برقارو خاموش کردیم
زینب کنارم ایستاده بود
مداحارو خیلی نمیشناسم ولی یه سریاشون وقتی میخونن انقدر بااحساس میخونن که ناخوداگاه ادم اشک میریزه
.
.
صدای مداح بلند شد یکم که گذشت متوجه شدم علیِ
انقدر با سوز میخوند که منم گریم گرفت
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهل
.
.
.
همیشه بعد گریه کردن آروم میشم
اشک هامو پاک کردم و رفتم آشپز خونه که تو پذیرایی کمک کنم
جمعیت زیادی اومده که
پذیرایی یکم مشکل میکرد
البته از یکمم هم بیشتر
همش دقت میکردم دست و پای مردمو له نکنم
یه جاهایی رو برای رفت و آمد در نظر گرفته بودن
ولی اونجا ها هم کم و پیش خانم ها نشسته بودن
تموم تلاشم رو کردم که به بهترین شکل ممکن پذیرایی کنم...
با همه سختی هایی که داشت حس خوبی داشتم
.
.
مراسم حدودا تا 11 شب ادامه داشت
زیاد مردم رو نگه نمیداشتن که به کار و زندگیشون برسن و از نماز صبح جا نمونن
مشخصه که وقتی دیر میخوابی سخته برای نماز بیدار شدن
البته من که نماز خون نیستم
ولی به نفع اونایی که میخونن
چیه بعضی روضه ها تا2_3 شب ادامه داره
آدم خسته میشه
حدود یک بود که برگشتیم خونه
از خستگی رو پا بند نبودم
یه شب بخیر گفتم و سری رفتم تو اتاقم
خیلی زودخوابم برد
.
.
.
گم شده بودم
تنهایی هیچکس نبود باهام یه جای غریبی بودم که تاحالا ندیده بودم
وسط نگرانیام یه حسی بهم میگفت نترس اتفاقی نمیوفته
از خواب پریدم
صبح شده بود
وای خدا این چه خوابِ عجیبی بود
😢😢😢
ساعتو نگاه کردم 8 بود
خوابی که دیدم سخت فکرمو مشغول کرد
اخه کم پیش میاد من خوابی ببینم
یه آبی به صورتم زدم و
رفتم پایین
مامان و حسین و بابا سر میز داشتن صبحانه میخوردن
حلما_سلام صبح بخیر😊😊
بابا_سلام دخترگلم صبحت بخیر
مامان_صبح بخیر عزیزم بیا بشین برات چای بریزم
حسین_به حلما خانوم سحر خیز😍😍
عجبه زودبیدار شدی افتخار دادی کنار ما صبحونه میل کنی😂
حلما_خو حالا تو یه روز سربه سر من نزاری نمیشه برادرجان☹️😂
حسین_نوچ نمیشه😉😊
نشستم سر میز مشغول خوردن شدم
وای همش صحنه هایی که تو خواب میدیدم جلو چشممه
حلما_باباییی
بابا_جانم
حلما_هیچی😐
راستش نمیدونم چطوری تعریفش کنم
انقدر گنگ بود برام که بیانش سخته
بابا_چیزی میخوای دخترم؟ بگو خب
حلما_نهنه چیزی نیست
حسین_راستی خواهری خسته نباشی دیروز کلی زحمت کشیدی
حلما_خستگی نداشت که 😊😊
حال خوبی داره کار کردن برای امام حسین
حسین_اووهوم همینطوره
خوش حالم که متوجه شدی
بابا و حسین رفتن سر کار
شبم قرار شد با مامان زودتر بریم برای کمک
تا شب برنامه خاصی ندارم
حس حاله بیرون هم نیست
گوشیمو برداشتم یه گشتی تو اینستاو تلگرام بزنم
یه چند روزی بود سرنزده بودم
۶دیگه مثل قبل محیطشو دوست ندارم
شاید بخاطر اینه که میونم با سپیده و نگین شکرآب شده
چون بیشتر به هوای اونا آنلاین میشدم
گروهی که باهم داشتیم یه سری پیام بود
حوصله خوندشونو نداشتم
بیخیال خارج شدم
یه شماره ناشناس پیام داده بود
عکس نداشت
ولی شمارش آشنا بود
پیامو باز کردم
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
.
.
.
انگار آب یخ ریختن رو سرم
دستام میلرزید
خودشه
برای چی به من پیام داده
مونده بودم چیکار کنم
وای همه چیز اومد جلو چشمم
این دوست داشتن نبود دیگه
یه حس بد
یاداونموقه ای افتادم که فهمیدم بخاطر
پول باباممیخواست به من نزدیک شه تنم شروع کرد به لرزیدن
این آدم ارزش جواب دادن نداره
دودل بودم که چیکار کنم
بلاکش کردم شمارشم گذاشتم تو بلاک لیست
ولی همین پیام کافی بود برای بهم ریختن من
اونهمه وقت طول کشید احساساتمو ترمیم کنم حالا با یه پیام بعد این همه وقت شدم همون حلمای ضعیف
.
.
.
سعی کردم بهش فکر نکنم
یاد شب افتادم که قراره بریم هیت
یه دل سیر گریه میکنم اونجا
فقط آرامش میخوام همین..
.
.
.
مامان_حلما جان
حلما_جونم مامان
مامان_آماده شو بریم دیگه نزدیک هفته ساعت
حلما_باشه الان اماده میشم😔
بی حوصله پاشدم لباس مشکیامو تنم کردم
حوصله آرایش هم نداشتم
دلم خواست چادر سر کنم
اول برش داشتم باز بیخیال شدم انداختمش رو تخت
خودمو تو اینه نگاه کردم
یه خلعی حس میکنم که نمیدونم چطور پرمیشه
حجابم مشکلی نداشت چون حوصله نداشتم واقعا به خودم برسم
به چادرم که رو تخت افتاده بود نگاه کردم
دلم میخواد منم بفهممش
دلم میخواد امام حسین منم دوست داشته باشه😔😔
تصمیمو گرفتم چادرمم سر کردمو رفتم بیرون
مامان با تعجب نگاهم کرد
خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم
_گفتم زشته تو مراسم امام حسین بهش احترام نزارم چادرو بخاطر همین سر کردم☺️
مامان_آفرین دخترم ماشالا ببین چقدر خانوم تر شدی باچادر
_بریم مامان😘
سعی کردم درست سرش کنم
یاد مشهد افتادم که تمام موهام زده بود بیرون و همش غر میزدم
اما الان سعی کردم درست سر کنم
سختمه یکم اجباری هم در کار نبوده
ولی نمیدونم چرا باهاش یکم آرامش گرفتم😊
تا خونه زینب اینا راهی نبود
تصمیم گرفتیم پیاده بریم
پنج دقیقه بعد رسیدم جلو درشون
.
.
زینب و مامانش اومدن به استقبالمون
زینب منو با چادر دید کلی ذوق کرد
اول فکر کرد بخاطر خوندن کتاباست
بهش گفتم هنوز فرصت نکردم بخونم
و بخاطر مراسم سر کردم
بازم کلی ازم تعریف کردو گفت خیلی کاره خوبی کردی
ازش خواستم اگه کاری هست الان انجام بدم و موقه شروع مراسم منم بشینم پیش بقیه
فکر کنم متوجه شد حاله خیلی خوبه ندارم
با شروع مراسم یه گوشه ای نشستم و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن
روضه خونده میشد
گریه من شدت میگرفت
برای اولین بار تهه دلم خواست
منم یکی مثل زینب باشم
دلم خواست به خدا نزدیک بشم
اما چجوری
خیلی دورم
این که اراده ی این همه تغییر رو تو خودم نمیبینم
.
.
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهل_دوم
.
.
.
همیشه آخره مراسم
علی میگه اربعین جا نمونید
از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرین و
صدای ناله ها اوج میگیره
همشون از تهه دل زار میزنن
منم تهه دلم خواست
اما جدیش نمیگیرم
اخه امام حسین اینهمه عاشقاشو میزاره منو دعوت میکنه😢
توهمین فکرا بودم برقا روشن شد
سری اشکامو پاک کردم خودمو جمعو جور کردم رفتم تو اشپزخونه
_زینب جون ببخشید امشب اصلا نتونستم کمکت کنم
زینب_نه عزیزم این چه حرفیه
سبک شدی؟
حلما_آره خیلی بهترم😊
_میگما داداشت صداش خیلی خوبه هاا😁 تا حالا دقت نکرده بودم
زینب_آررره ماشالا داداشِ منه دیگه😁
خو اخه تو سایه این بچه رو با تیر میزدی😂
حلما_کدوم بچه🤔😐
زینب_علی دیگه
حلما_آهااان😂
انقد ضایع بود؟
زینب_اوهوم انقد😂
حلما_الان باید تجدیدنظرکنم😄😄
زینب_که سایشو باتیر نزنی دیگه؟
حلما_اوهوم😂😂☺️
زینب_ای شیطون
بیا بریم این شیرارو پخش کنیم الان میرن مهمونا
_بریم
بالاخره همه ی مهمون ها رفتن و کارا انجام شد
حسابی خسته بودم و خوابم میومد
نمیدونم مامان زینب به مامان میگفت که چشم های مامان برق میزد و حسابی ذوق زده بنظر میرسید...🤔😬
اخیش بالاخره حرفشون تموم شد
مامان_ حلما جان آماده شو بریم دخترم
_ چشم 😘
مامان_ دخترم ببین داداشت کجاست
پیداش نمیکنم
صداش کن بیاد بریم که دیر وقته
معلومه که حسین کجاست
حتما پیش علی دیگه😕
باید تو بخش مردونه باش
چادرمو مرتب کردم و راه افتادم سمت مردونه
فکر کنم دیگه همه رفتن
جلوی در وایسادم و حسین رو صدا زدم
ولی نشنید 😐
ناچارا رفتم داخل
همون طور که حدس میزدم همه رفتن
پس اینا کجان؟
علی_ چیزی شده حلما خانم؟
اینجا چیکار میکنید؟
واییی ترسیدم 😑😑
این از کجا مثل جن پیداش شد اخه
_ دنبال حسین میگشتم
فکر کردم باید پیش شما باشه
علی_ بله پیش من بود
تلفنش زنگ زد رفت بیرون جواب بده
بنده خدا انگار صداش گرفته
اخی مادر به فداش😅
ناخودآگاه گفتم
صدایی خوبی دارید
مداحی هاتون...
یهو خشکم زد 😮😮
من دارم چی میگم
الان پیش خودش چی فکر میکنه؟؟؟
سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم : یعنی فکر کنم مداح موفقی میتونید بشید
بیچاره انگار یکم خجالت کشید
همون جور که سرش پایین بود گفت لطف دارید
حسین_ عه حلما
تو اینجا چیکار میکنی؟
اخیش بالاخره پیداش شد
سریع گفتم دنبال تو میگشتم داداش
بریم که مامان منتظره
حسین_ برو خواهری الان میام
زیر لب خداحافظی گفتم و سریع رفتم بیرون
وای چقدر بد شد حالا پیش خودش چه فکری میکنه
نه به اون موقه که سلام هم نمیادم بهش نه الان که شروع کردم به تعریفش
حالا میگه این دختره خله😂😢😏
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهل_سوم
.
.
.
امروز نهمین روزه محرمه
تو این مدت هر شب میرفتیم هیت هر شبی که میگذشت من بیشتر علاقه مند میشدم
شبهای بعد هم با چادر رفتم یه چند باری که برای کار بیرون رفتم چادر سر کردم
مامان و بابا حسین براشون عجیب بود
راستش خودم هم دلیلی برای این کارم نداشتم فقط یه حس خوب داشتم
با خودم گفتم این دهه به خاطر امام حسین سرمیکنم همه جا...
تواین مدت از بچه ها هیچ خبری نداشتم
دوست دارم بدونم سپیده چیکار کرد
ولی نخواستم ازش خبری بگیرم
نگین هم که احتمالا انقدر سرگرم خودشو دوستاشه یاده من نمیوفته
خدارو شکر از اون پسره احسان هم خبری نشد دیگه
فکر کنم رفت پی کارش...
تو اتاقم نشسته بودم مشغول خوندن کتاب استاد مطهری بودم
تو این چند روز یه بخشیش رو خوندم
خیلی جذبش شدم
و یجورایی حس میکنم داره روم تاثیر میزاره
یه مدتم هست تصمیم گرفتم نمازمو بخونم😢😢
اما تنبلیم میاد همش میگم از فردا..
راستش یه مشکل دیگه هم هست
از اونجایی که من همیشه ناخونم لاک داره
زورم میاد پاکش کنم 😐😐
بدون لاک هم انگار یه چیزیم کمه.
.
.
مامان_حلماااا
حلما_جاااانم مامان
مامان_بیا پایین کارت دارم
حلما_اومدم
_جونم مامی☺️
مامان_دختر چخبره تو اون اتاق صبح تا شب اون توی😕😕
_دلم گرفت نباید بیای دوکلمه با مادرت حرف بزنی
حلما_😂😂
قربونت برم ببخشید راست میگی
الان میرم دوتا چایی دپش میریزم میام باهم گپ بزنیم
مامان_دستت درد نکنه زیره کتری رو تازه خاموش کردم
گزم رو میزه بیار
_چشمممم😘😘
به به چه چای خوش رنگی شدا
ماشالا ماشالا به خودم که انقدرررررر کدبانو میباشم☺️☺️😁
بفرررما مامانِ قشنگم اینم دوتا چای خووشرررررنگِ حلماریز😁😁😁
مامان_😂دختر حالا یه چای ریختیا ببین چقدر تعریف میکنه دستت درد نکنه
_راستی گفتم مادرجون و پدر جون هفته بعد قراره برن کربلا😍
احتمالا حسین هم باهاشون بره تنها نباشن
حلما_عهههه راست میگی😢😍😭
اونا که تازه رفته بودن
خوش بحالشون
حسین چرا چیزی به من نگفت😒
منم دلم میخوادد😭😭😭😭
مامان_ان شاالله مارم میطلبه
حلما_مامااااان
میشه منم برم باهاشون
مامان_😕😕😳 شوخی میکنی حلما؟
یا داری جدی میگی
با بغض گفتم
_نه واقعا منم دلم میخواد برم
حسین هم که قراره بره
خب اجازه بدین منم برم باهاشون
مامان_منو بابات هم دلمون میخواد ولی
به این زودی جور نمیشه همه گی بریم
_شب بعد هیت با بابات صحبت کن ببین چی میگه
من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست😍😍
.
.
.
حسابی رفته رومخم
هرجوری شده باید بابا رو راضی کنم
واییی یعنی میشه منم برم
ساعت نزدیک 7بود اماده شدیم بریم خونه زینب اینا
باید با حسین صحبت کنم بابا رو راضی کنه منم برم باهاشون
.
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهل_چهارم
.
.
.
بین جمعیت نشسته بودم و به صدای مداحمون گوش میدادم☺️ انصافا نظرم به کل دربارش تغییر کرد
جدیدا خیلی دربارش فکر میکنم😐😐
نه این که خودم بخواماااا نه
خودش میاد تو ذهنم😕شایدم بخاطره اینه که هر شب صداشو میشنوم
نمیدونم😄😄
راستی امشب حسن و مامانشو هدیه هم اومدن
خداروشکر نرگس حالش رو به بهبوده خیلی بهتر شده
بچه هاهم جون تازه ای گرفتن از چشماشون خوش حالی معلومه
دعای آخره مجلس بود
مثل همیشه
گفت از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرید
تههه دلم یجوری شد
یه بغض عجیبی اومد سراغم
سعی کردم نشکنمش
برقا روشن شد
من کناره زینب نشسته بودم
حلما_زینب تو دلت نمیخواد بری کربلا؟
زینب_😢چراا خیلی اما تا حالا قسمتم نشده😭 نمیدونم چرا جور نمیشه
حلما_هیی منم خیلی دلم میخواد برم
زینب_جدیی میگی!!
حلما_اوهوم
_میگما من جدیدا یه حسی دارم
زینب_چه حسیی
حلما_یه مدته مثلا چند روز حس میکنم قراره یه اتفاقی برام بیوفته😀
زینب_ان شاالله که خییره
_حست نمیگه اتفاق خوب قراره بیوفته یا بد؟
حلما_چرا😁میگه . حسم میگه قراره یه اتفاق خوب بیوفته یه اتفاق عجیب
بی دلیل یه هیجانی همراهمه☹️☹️
نمیدونم قراره چی بشه
_گرفتمت به حرف پاشو بریم کمک بعدم بریم یکم پیش نرگسو هدیه😍
زینب_اوهوم بریم
بعد رفتن مهمونا
یکم با هدیه و نرگس صحبت کردیم
نرگس از ده تا کلمه نه بارشو تشکر میکرد
بابت عملش مامان هم گفت خواست خدا بوده ما کاری نکردیم که
واقعا هم همینطوره
ساعت 12بود حسین به گوشیم زنگ زد
_جونم داداش
حسین_حلما جان بیاید پایین بریم دیر وقته
حلما_باشه اومدیم😘
_مامان حسین میگه بیاید بریم
مامان_باشه مادر
بعد کلی تعارفو خداحافظی های خانومانه
(میگم خانومانه چون نوع خداحافظیشون فرق داره باآقایون کمه کم 20دقیقه ای زمان میبره😂😂) راهی شدیم
بابا و حسین تو ماشین منتظر بودن
ماهم سوار شدیم
حلما_سلام باباجونممممم😁
قبول باشه
بابا_مرسی دخترم برای شماهم قبول باشه
حسین_بابا من کارام درست شد ان شاالله فردا مدارکه خودمو پدر جون مادرجون رو میبرم میدم مدیر کاروان
بابا_باشه باباجان به سلامتی ان شاالله
حلما_باااااشه دیگه اقاحسین من باید اخرین نفر باشم که متوجه میشم😒😒😒
حسین_یهویی شد بخدا خودمم امروز متوجه شدم
مامان_اره دخترم امروز قرار شد که حسینم بره
حلما_باباااااا منم میخوام برم😭
بابا_میریم ما هم بعدا ان شاالله
بابغض گفتم
_نمیخوام من الان دلم میخواد برم😢
بابا_نمیشه که دخترم ایناهفته دیگه پرواز دارن شماهم پاسپورت نداری
بخوای بگیری 15روزی طول میشه
احتمالا ظرفیت کاروانم تکمیل شده
..
گریم گرفت سعی کردم خودمو نگه دارم
تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم
خونه هم رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم
شروع کردم به گریه کردن
بعد کلی گریه خوابم برد
.
.
.
اینجا رو یه بار دیگه دیده بودم
همونجایی که حس میکردم گم شدم
بازم تنها بودم
یه مسیری که هیچکی نبود رو تنهایی داشتم میدویدم
نمیفهمم کجاست
حس ترس و حس خوش حالی دارم
یه صداهای نامفهومی میگن گم شدی
تنهایی
ولی نترس
به سمتی که نور بود میدویدم
بازم همون صدا بهم میگفت
گم نمیشی نگران نباش
.
.
.
از خواب پریدم
هوا هنوز تاریک بود
صدای اذان بلند شد
وای خدا این چه خوابی بود بازم دیدمش
همون که چند شب پیشم دیده بودم
اره دقیقا همونجا بود
😑😑
استرس گرفتم
دیدم من که خوابم نمیبره پاشم نماز بخونم یکم آروم بشم
وضو گرفتم سجادمو پهن کردم شروع کردم نماز خوندم حالم خیلی بهتر شد
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهل_پنجم
.
.
.
بعد نماز هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد
شروع کردم کتاب خوندن
ساعت نزدیک ۹ بود رفتم پایین
مامان تو آشپزخونه بود
حلما_صبح بخیر😏
مامان_صبحت بخیر عزیزم
چه زود پاشدی
حلما_اوهوم خوابم نبرد دیگه
مامان_حلما صبحونتو بخور برو دنبال کارات
حلما_چه کاری😕😕😕
مامان_بابات اجازه داد توام بری
صبحم گفت بگم بری دنبال پاسپورتت
ان شاالله که آماده شه زود
حلما_چیییییییی بابا راضی شد
شوخی میکنی مامان🙁🙁
مامان_نه عزیزم جدی میگم نمیدونم چی شد صبح بابات نظرش عوض شد گفت بری
حلما_وای وای😭😭😭
قربونت برم منننننننن
چه خبر خوووووبی
من برم آماده بشم برم دنبال پاسپورتم
مامان_عزیزم بیا اول یچیزی بخور ضعف نکنی
بعد میری عجله نکن
حلما_😍☺️باشه.دیر نشه یه وقت
مامان_نمیشه نگران نباش اگه قسمتت باشه همه چیز جور میشه😊
حلما_اوهوم😘
صبحونمو خوردم سری آماده شدم
چادرمم سر کردم
رفتم مدارکمو برداشتم
و راه افتادم
مامان گفت حسین گفته اگه اونجا مشکلی پیش اومد بهش زنگ بزنم
پلیس +10تقریبا دوتا چهارراه بالاتر از خونمون بود
تاکسی گرفتم ۵دقیقه بعد رسیدم
حدوده نیم ساعت کارام طول کشید
فکر میکردم مدارکم کامل نباشه ولی اینطور نبود
اقاهه گفت تا48ساعت دیگه براتون میفرستیم
ازاونجا اومدم بیرون
گوشیم زنگ خورد حسین بود
_جووونم داداشی
حسین_سلام خواهر گلم خوبیی کجای
_خوبمم اومده بودم دنبال کارای پاسپورتم
حسین_خب درست شد؟چیکار کردی
_اره گفت تا 48ساعت دیگه میفرستیم براتون
حسین_جدیی؟؟😳
_اوهوم😐انقدر تعجب داشت؟
حسین_نمیدونم اخه دوست مامان جون قرار بود بیاد رفت دنبال پاسپورتش گفتن تا 15روز دیگه شاید آماده بشه اون بنده خدام نرسید ثبت نام کنه کلا کنسل شد رفتنش..
یه جا خالی شد فکر کنم قسمت خودته
حلما_وای خدا مگه مییشه😢
حسین من دیشب یه خوابی دیدم که چند وقت پیشم دیده بودم
یادم بنداز اومدی خونه برات تعریف کنم
حسین_باشه خواهری خیره ان شاالله...
_میری خونه الان؟
حلما_اوهوم 😊
حسین_باشه مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه داداشم خدافظییی
حسین_یاعلی
تو مسیر خونه به حرفای حسین ،به خوابی که دوباردیدم فکر میکردم به حسی که یه مدته اومده سراغم
باورنکردنیه
.
.
_مامان من اومدمممم
سلام
مامان_سلام دخترم
چیشد کارات درست شد؟
حلما_اوهوم خیلس راحت همه چی جور شد
مامان_طلبیده شدی مادر
.
.
.
امشب شبه دهمِ محرم بود
امشب با یه حس و حال جدیدی دارم میرم هیت
حسی که با همه این شبا فرق داره
انگار تازه دارم امام حسین رو میشناسم
منو با تمام بدیام دعوت کرده
اونم زمانی که اصلا فکرشو نمیکردم
بخاطر این لطف تصمیم دارم یه تغییراتی تو زندگیم ایجاد کنم...
.
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهل_و_ششم
.
.
.
امشب هم مثلِ شب های گذشته حسو حال خوبی داشتم
به زینب گفتم احتمالا منم برم کربلا
کلی خوشحال شد
اخره شب که برگشتیم خونه یادم افتاد میخواستم خوابمو برای حسین تعریف کنم
رفتم جلو دراتاقش
_داداشییی اجازه هست؟
حسین_بیاتو حلمایی
_حالا که نمیخوای بخوابی؟
حسین_نه خواهری
_خو من چند وقت پیش یه خوابی دیدم فکرکنم شبای اول محرم بود
دوباره دیشب همون خوابو دیدم
دمه سحر
حسین_چی بود خوابت؟
_یجایه ناااشنا گم شده بودم تنها بودم اما یه صداهایی بهم میگفت اینجا کسی گم نمیشه آروم میشدم
میرفتم سمت نور
تو خواب میدونستم اسم اون مکان چیه اما بیدار که شدم هر چقدر فکرکردم اسمشو یادم نیومد😢
حسین_چقدر عجیب
شاید اونجا همونجایی که قراره بریم😍
_کربلا؟
حسین_اره با توضیحاتی که دادی من تصورم اینه سمت نور.. جایی که کسی گم نمیشه... آرامش..
همه اینا اونم دقیقا تو زمانی که تو میری هیت و داری اماده سفرمیشی...
انشاالله
خیره خواهرجان😍❤️
حلما_نمیدونم شاید همینطوره..
دقیقا چه روزی قراره بریم؟
حسین_هفته بعد این موقه اونجایم. زمان دقیق حرکتو هنوز نگفتن ولی کمتر از ۷روز دیگه رااهی میشیم
حلما_وای چه خووب😍
من کم کم وسیله هامو جمع کنم
برم دیگه کاری نداره باهام؟
حسین_نه خواهری
شبت اروم😘
حلما_شبت بخیر❤️
.
.
.
این سفر همه فکرمو مشغول کرده
من معمولا خیلی سفر های مذهبی دوست ندارم ولی برای این سفر حس خیلی خوبه دارم و بشدت مشتاقشم
چند روزی بود از فضای مجاری غافل بودم
برم یه سر تلگرام ببینم چه خبر...
بچه ها کلی سراغمو گرفته بودن و گله کردن ازم که نیستی و کم پیدایی
برام جالب بود که سراغ سپیده رو از من میگرفتن
انگار یه مدته خبری ازش ندارن
راستش نگران شدم
یهو یه حس بدی بهم دست داد
با وجود همه ی اتفاق هایی که افتاده تصمیم گرفتم یه زنگ بهش بزنم
ولی گوشیش خاموش بود
بیشتر نگران شدم
یعنی چی شده؟
از کارای گذشتش به باباش گفتن؟
چقدر به این دختر گفتم تو دوستی هات دقت کن
چقدر گفتم نکن این آدم داد میزنه به تو نمیخوره
گوش نکرد که نکرد
پسره انگار جادوش کرده بود
با محبت های دروغیش سپیده رو خر میکرد
بعد همه اون اتفاق هایی که افتاد سپیده به جای اینکه آدم بشه بد شد
از کنترل خارج شد
اووووف فکر کردن به این چیزا هم اعصابم رو خورد میکنه
سعی کردم فکرمو با چیزای دیگه مشغول کنم
دیر تر دوباره بهش زنگ میزم
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
✨
#معجزه_زندگی_من
✨
#نویسنده_رز_سرخ
✨
#قسمت_چهل_هفتم
.
.
.
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم
سپیده بود
_سلام سپیده خانم خوبیی
سپیده_سلام حلما جون ممنون تو خوبی 😘
_قربونت دیشب زنگ زدم خاموش. بودی چرا
سپیده_ چیشده یاد من افتادی؟
فکر میکردم دیگه برات مهم نیستم و میخوای دوستیمونو تموم کنی!!
_ عه خب قبول کن کارات درست نبود سپیده
سپیده_ قبول اشتباه کردم
ولی قبول کن تو هم خیلی بد برخورد کردی
این همه سال دوستی خیلی راحت گذاشتی کنار
_ ای بابا
منم روحیه خوبی نداشتم اون زمان
خب حالا بگذریم
کم پیدا شدی
بچه ها سراغتو میگرفتن!
سپیده_ میخوام صد سال سیاه نگیرن😒😭
بگو سپیده مرد
اینا رو گفت و با صدای بلند زد زیر گریه
خیلی نگران شدم
سپیده دختر قوی بود
به این راحتی ها گریه نمیکرد
_ سپیده
چی شده عزیزم؟؟😢😢
چرا گریه میکنی دختر؟؟
مردم از نگرانی
سپیده_ حلما بدبخت شدم
دوستی با همین آدما منو بیچاره کرد
بابامو بیچاره کرد...
با شدت بیشتری زد زیر گریه
ای خدا یعنی چیکارش کردن
این بچه به این حال و روز افتاده...
_ آروم باش سپیده
گریه نکن عزیزم
سپیده_ حلما کاری کردن بابام سکته میکنه
میفهمی؟؟؟😭😭😭
بیچاره باااااباااام
معلوم نیست چه چرت و پرت هایی بهش گفتن که قلبش تحمل نکرد
حلما دارم آتیش میگیرم
من توبه کرده بودم دختر خوبی بشم...
چرا آخه؟؟
چیکارشون کرده بودم که بدبختم کردن؟؟؟
پای تلفن خشکم زد
نمیدونستم چی بگم
دلم خیلی برای خودش و باباش سوخت
سپیده عاشق باباش بود
شاید شیطون و سرکش بود
ولی پدرشو میپرستید
سپیده_ مامانم تو روم نگاه نمیکنه دیگه😔😢
چند روزه صدای بابامو نشنیدم
خدا منو بکشه
_ عه این چه حرفیه دختر
الان حال پدرت چطوره؟
سپیده_ خطر رفع شده ولی هنوز بیمارستانه...
_ من مطمینم خیلی زود حالش خوب میشه
دیگه گریه نکن عزیزم
میگذره همه ی اینا
خدا اون بالا جای حق نشسته
همه چی درست میشه
سپیده_امیدوارم😔
.
.
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهل_هشتم
.
.
.
حالش خیلی بد بود کلی ناراحت شدم بخاطر این مدت که تنهاش گذاشتم
بهش گفتم بیا خونمون سری قبول کرد
گفت الان راه میوفتم
حلما_ماماااان
کوشی
.
مامان_اینجام حلما
_سلام صبح بخیر
مامان_صبح بخیر عزیزم
حلما_مامان سپیده داره میاد اینجا
مامان_چه عجب قدمش رو چشم مادر 😊
ناهار میاد؟
_نگهش میدارم بنده خدا حالش اصلا خوب نیست😔 باباش سکته کرده
مامان_ای وای چراا
حلما_قضیش مفصله حالا بعدا میگم
خودش اومد چیزی به روش نیاریا
شاید ناراحت بشه
مامان_باشه دخترم
من برم ناهار درست کنم
حلما_دستت درد نکنه خوشگلممم😘😘
یکم اتاقم رو جمعو جور کردم
صدای زنگ آیفون اومد
فکر کنم خودشه
رفتم پایین به استقبالش
جلو در ایستاده بودم
یه دختره رنگ پریده لاغر با لباسای خیلی ساده داره از پله ها میاد بالا
یه لحظه شکه شدم باورم نمیشد این همون سپیده خوشگلو خوشتیپه
هیچوقت بدون آرایش. ندیده بودمش...
سپیده_سلام 😀
حلما_سپییدههه چی شدی تووو
خودشو انداخت تو بغلم بغضم گرفت
من چقدربی معرفتم
حلما_بیا تو عزیزم
سپیده_کسی خونتون نیست
حلما_مامان هست. فقط. راحت باش گلم😘
مامان_سلام سپیده. جان خوش اومدی دخترم
سپیده_ممنون خاله ببخشید زحمت دادم
مامان_این چه حرفیه عزیزم رحمتی شما😘😘
حلما_بیا بریم تو اتاقم. لباساتو عوض کن
اروم زیر گوشش گفتم(برام تعریف کن ببینم چه کردی. باخودت)
با یه لبخند. بی جون جوابمو داد دنبالم راه افتاد
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
✨
#معجزه_زندگی_من
✨
#نویسنده_رز_سرخ
✨
#قسمت_چهل_و_نهم
.
.
.
سپیده رو تخت نشسته بود
و به فرش زل زده بود
انگار نمیدونست از کجا شروع کنه
_ راحت باش عزیزم
با من درد و دل کن
شاید سبک بشی
سپیده_ اون پسره معتاد رو که یادته حلما؟😔
_ امیر محمد رو میگی؟🤔
سپیده_ آره خوده عوضیش رو میگم ...
کم بهم بدی کرد؟
کم اذیتم کرد؟؟
به پدرم هم رحم نکرد حلما
_ نمیفهمم آخه
قضیه اون که خیلی وقت پیش تموم شد رفت
چرا بعد این همه مدت تصمیم گرفت خودی نشون بده؟😳
سپیده_ بعد اینکه اون احسان کثافت فهمید نمیتونه با تهدید من ، تو رو بدست بیاره
از راه دیگه ای وارد شد...
_ چه راهی آخه؟
بعد این که نتونست تو رو هم مثل خودش تو کثافث غرق کنه پولشو گرفت و عکس هارو هم...
وااااای عکس ها
نکنه... نکنه هنوز عکس هارو داشت؟؟؟
سپیده با بغض سرشو انداخت پایین و اروم گفت:
بعد اون همه تلاشی که برای پاک کردن اشتباهاتم کردم
بعد اون همه هزینه که صرف پاک کردن خریتم کردم
یه نسخه از عکس هارو داشت...
منو به مواد فروخت حلماااا
در حالی که من سیگار هم نمیکشیدم اون سیگار دستم داد...😭😭
اون عوضی تو غذام مواد ریخت
با عشق دروغینش
با محبت های الکیش گولم زد
تو که میدونی درسته؟؟؟
همه اون عکس ها صحنه سازی بود برای اخازی از من...
سپیده رو بغل کردم و گفتم: میدونم عزیزم
میدونم اونا آدم های درستی نیستن
تنها اشتباهت راه دادنش تو زندگیت بود
دیگه نباید اجازه بدی همچین آدمایی تو زندگیت باشن
باید خودتو به خانوادت ثابت کنی
هر آدمی. ممکنه تو زندگیش اشتباهایی انجام بده
سپیده_اوهوم😔
حلما_خدابزرگه ایشالا درست میشه همه چی😢😢
_راستی بهت گفتم قراره هفته دیگه برم کربلا
سپیده_جدیییی😳 چه یهویی
خوش بحالت
حلما_اره یهویی شد مادر جون و پدرجونم قرار. بود برن با حسین
منم اصرار کردم بابا اجازه داد😍
سپیده_حلما جونم رفتی بابای منو خیلی دعا کن دعا کن حالش زود خوب بشه
منو ببخشه😭😭
_چشم عزیزم توام غصه نخور همه چی درست میشه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
✨
#معجزه_زندگی_من
✨
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه
.
.
.
نزدیکای غروب بود رفت
خیلی غصه خوردم براش اصلا انگار یکی دیگه. شده بود
کاش میتونستم کاری براش بکنم..
.
.
.
فردای عاشورا پاسپورتم اومد
راحت تر از چیزی که فکر میکردم کارام درست شد ☺️
پروازمون صبح شنبست
از الان دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن 3 روز مونده
مامان خیلی خوش حاله همش خدارو شکر میکنه
حس میکنم بابا از تهه دل راضی نیست اما بخاطر خوشحالی من چیزی نمیگه
مامان امروز قراره برامون آش درست. کنه😂 میخواست بعد رفتنمون درست کنه ولی از اونجای که من عاشق آش رشتم گفت قبل رفتن درست میکنم که شما هم باشید
حسین رفته پدرجون مادر جون رو بیاره
زینب ایناهم قراره شب بیان
برای خداحافظی
.
.
.
یه پیرهن بلند گشاد طوسی رنگ انتخاب کردم با دامن مشکی و شال مشکی تو این ایام سعی میکنم حجابم درست باشه دلم برای تیپ خودم تنگ شده ها😂ولی الان اینجوری حس بهتری دارم
جلوی اینه به خودم نگاه میکردم صورتم چقدر بی روحه
یه ته ارایش ریزی کردم
حالا بهتر شدم☺️
اونجوری خیلی مثبت شده بودم خوشم نمیاد😁😂
اووه اوه مامان صداش دراومد
_جونم مامان اومدم
مامان_دختر مگه ما مهمون نداریم بیا یه کمکی بکن 😕
_چشم چشم
چیکارکنم
مامان_چای دم کن الان پدر جون مادر جون میرسن
باشه ای گفتم مشغول دم کردن چای شدم
_بابا کجا رفت
مامان_رفت خرید کنه الان میاد
_اهان
چند دقیقه بعد حسین و پدر جون مادر جون رسیدن
بابا هم همون موقه از راه رسید
نشسته بودیم دور هم
مادر جونو من خیلی دوست دارم
خیلی مهربونو پایست ولی هر وقت. منو میبینه به حجابم و نماز خوندنم گیر میده میدونم از رو مهربونه ها اما دوست ندارم کسی بهم بگه چیکار کنم 😐
مادرجون_حلما دخترم چقدر خوشگل تر شدی موهاتو بیرون نزاشتی😘
حلما_😅مرسی عزیزجونم
مادرجون_ایشالا رفتیم سفر بعدش همیشه اینجوری باشی
یهو رفتم تو فکر
جدی قرار من همینجوری بمونم😑
ولی من همچین قولو قراری باخودم نزاشتم
یعنی حس میکنم نمیتونم دائمی کنم این حجابو
برای یه مدت اونم تواین حالو سخت نیست
اما برای همیشه نمیشه خودمو محدود کنم
این سفرو دلم میخواد برم هم بخاطر حس دوست داشتنی که به امام حسین دارم و یه آرامشی پیدا کنم
از وقتی هم که به دوستام گفتم کلی التماس دعا دارن
منم برای این که فراموش نکنم همشونو یادداشت کردم☺️
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه__یک
.
.
گرم صحبت بودیم
که خانواده زینب اینام اومدن
😂😐
الان باز مادرجون گیر میده به حسین
خیلی وقته میگه زینب دختره خوبیه بگیرینش برای حسین
مامان و بابام بدشون نمیادا
امانمیدونم چرا کاری نمیکنن🙁
من خودمم حس میکنم حسین هم بی علاقه نیست به زینب 😁هر وقت میبینتش دست پاچه میشه
فقط موندم چرا هیچ کاری نمیکنن 😂
علی آقاهم که اوومده😬
بچه مظلومانه سلام کرد رفت یه گوشه نشست 😄😄
.
.
تو آشپزخونه با زینب مشغول کشیدن آشا بودیم
زینب_حلماییی
_جونم
زینب_رفتی نجف حتما منو یاد کنیاا
حلما_حرم حضرت علی؟
زینب_اوهوم 😭😍
خوش بحالت من ارزومه از نزدیک زیارت کنم
حلما_عزیزم چرا قبلا که مامانت اینا رفتن نرفتی باهاشون
زینب_موقه کنکورم بود نشد باهاشون برم😭 نمیدونم چرا. نمیطلبه منو
حلما_ایشالا میری به زودی توام
زینب_ان شاالله یادت نره ها هرجا که رفتی منو یاد کن
راستی یه چیزی
حلما_جونم
زینب_من یه تسبیح اوردم هر جایی که رفتی برام تبرکش میکنی؟
حلما_اره حتما 😍میبندم به دستم که هرجا رفتم. همراهم باشه
زینب_مرسی عزیزم
تو کیفمه رفتیم تو اتاق یادم بنداز بدم بهت😘
مامان_دختراا کارتون تموم شد؟
حلما_اره خوشگلمم تموم شد
مامان_بچین تو سینی حسین و صدا کنم ببره
حلما_باشه😊
حسین سر به زیر یاالله گویان اومد تو آشپزخونه
اخی داداشم😂
سرش پایین بود
زینبم چادرشو محکم گرفته بود سرشو انداخت پایین
حلما_داداشم سرتو بگیر بالا ببینی چیکار میکنی خو😂😁
الان میریزی آشا رو
حسین_نه حواسم هست خانوم کوچولو 😂😉
حلما_اره خووو😬
حسین آشا رو برد
فکر کنم زینبم بدش نمیادا 😄
اخی گوگولیا
انگار خودم باید براشون آستین بالا بزنم
اینجوری که نمیشه
...
شب خوبی بود تا اخره شب. من رفتاره این دوتا رو هی آنالیز میکردم. و بیشتر مطمعن شدم که یه. حسی هست
اخر شب هم بعد کلی التماس دعا خونواده موسوی رفتن
علی اقا هم موقه خداحافظی دوکلمه بیشتر نگفت😂😂
سفرتون به سلامت التماس دعا
.
.
بعدش هم حسین پدرجون مادر جون رو برد برسونه خونشون
.
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه__دوم
.
.
.
بلاخره روز سفرمون رسید
تو این مدت همش باخودم فکر میکردم اگه کنسل شه چی
اگه من نتونم برم چی
به همه دوستام گفتم بیشترشون تعجب کردن
میگفتن حلما جو محرم گرفتت
اخه کربلا که جای تو نیست
خودمم به این فکر میکردم که منی که علاقه ای به جاهای زیارتی نداشتم چراانقدر برام مهم شده
امروز روزی بود که کلی منتظرش بودم
ساعت 5 گفتن باید فرودگاه باشیم
از شبش خوابم نمیبرد
خیلی زودتر از ساعت موعد حاضر شدم
حس و حال عجیبی داشتم
خدا بخیر کنه
مامان که منو دید یه نگاه عجیب بهم انداخت
انگاری با نگاهش میگفت تو نمیخوای آدم شی دختر؟؟
احتمال میدم نگاهش به خاطر موهام بود که یکم از زیر چادر بیرون بود و مانتو کوتایی که زیر چادر تنم بود
همین که چادر گذاشتم کلی بود
مثل همون حلمای همیشگی بودم
یه کوچولو آرایش هم داشتم البته خیلی کم که اصلا به چشم نمیومد
راه افتادیم سمت فرودگاه
یکم استرس داشتم
تا حالا سوار هواپیما هم نشده بودم
البته بیشتر فکرم درگیر سفر بود
ولی رسیدیم خیلی تعجب کردم فکر نمیکردم خیلی بیان برای بدرقم
انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم چطور خداحافظی کردم باهاشون
مامان تو نگاهش استرس موج میزد
بابا هم نگران بود ولی خودشو کنترل میکرد
مامان بزرگ با لبخند دلنشینی دست مامان رو گرفت و بهش اطمینان خاطر داد که نگران نباشه همه چی رو به راهه و خودش مراقبمه
محکم مامان و بابا رو بغل کردم
همیشه با هم مسافرت میرفتیم این بار فرق میکرد ولی حس عجیبی بود
با بقیه فامیل خداحافظی کردم و رفتیم که از گیت رد شدیم
کارای پروازو انجام دادیم
متوجه شدم که اذان صبح داد یه یه ساعتی احتمالا معطلی داریم
اکثرن رفتن برای نماز
منم به طبق عادت که جاهای مذهبی میرم نماز میخونم
مادر جون گفت ماهم بریم نماز
حسین رفت چمدونامون رو تحویل داد
و بایه اقای که بعد متوجه شدم مدیر کاروانه یکم صحبت کردو اومد سمت نمازخونه که ما بودیم
حسین_ساعت ۷ هواپیمامون میپره ان شاالله😊
برید نمازتون رو بخونید بعد
منو پدرجون هم میریم بعد بیاید که به کاروان ملحق بشیم
باشه ای گفتم و با مادر جون رفتیم داخل نمازخونه
مادرجون_حلما جان وضو داری؟
حلما_ای وای نه😐
میرم وضو بگیرم من
مادرجون_میخوای بیام باهات؟
حلما_نه خودم میرم شما تا شروع کنی اومدم😘
اووف حالا باید کرممو پاک کنم
سخته ولی اشکال نداره دارم میرم
کربلا باید همه واجباتو انجام بدم دیگه😐😐
وضو گرفتمو برگشتم دیدم مادر جون داره نماز میخونه هنوز
منم شروع کردم با سرعت جت نمازم تموم شد 😂
هیچی نفهمیدم ازش یجورایی فقط انجام تکلیف بود
نماز جونم تموم شد و رفتیم
جایی که حسین گفته بود
.
.
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه_سوم
.
.
.
ساعت 7بود تقریبا که همه سوار هواپیما شدیم بهمون یه کاراتایی دادن که بدونیم برای کدوم کاروان هستیم
تا بحال با کاروان مسافرت نرفته بودم. جالب بود
حسین زیاد اینجوری مسافرت میره
سه سالم هست هراربعین میره کربلا
پدرجون و مادر جون صندلی های جلویی ما نشسته بودن
منو حسین هم کنار هم
پشت سرمونم یه خانوم اقا جوون نشسته. بودن که از همون اول بچشون داشت گریه. میکرد😩
چه حالو حوصله ای دارن بابچه کوچیک میان همچین سفرایی
سرمو تکیه داده بودم به شیشه
صدای بچه داشت کلافم میکرد
از یه طرفم استرس پرواز
چون واقعا از ارتفاع میترسم
بخاطر همینم هیچوقت حاضر نمیشدم سوار هواپیما بشم
اینسری وقتی فهمیدم سفرمون هوایه بدون هیچ حرفی قبول کردم
مامان بابا تعجب کردن
میترسیدم اما به روی خودم نمیوردم😅😅
حسین_حلمایی خوبی؟ ساکتی چرا
یکم سوال بپرس حوصلم سر رفت😁😊
حلما_😒الان منظورت این بود که من خیلی سوال میپرسم 😒
حسین_عه نههه باز لوس شد 😂
حلما_میگم چقدر تو راهیم؟
حسین_حدوده یه ساعت
حلما_چرا راه نمیوفته پس🙁
حسین_راه افتاده دیگه داره سرعت میگیره😊
حلما_اووم چیزه میگم خیلی میره بالا
حسین_میترسی خواهری؟
حلما_نههه کی گفته همینجوری گفتم
حسین_ولی رنگت پریده ها بیا این شکلاتو بخور از هیچیم نترس خان داداشت مثل شیر پشتته😁
حلما_باشه😂😂😘
حدوده بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم یکم برام عادی شده بود
اون فسقلی هم دیگه گریه نمیکرد
تازه کلی سوال اومد تو ذهنم😂😂
حلما_میگما حسین اول کجا میریم؟
حسین_میریم فرودگاه نجف
حلما_اهان بعد خیلی راهه تا حرم؟
حسین_نه خیلی بیست دقیقه باماشین
حلما_زینب بهم گفت منو حتما تو نجف یاد کنید 😁😁
من ممکنه یادم بره خودت ویژه دعاااااش کن😁😝😬😝
حسین یه چند ثانیه خیره نگاهم کرد بعد زد زیر خنده
حسین_ای شیطون☺️😂
حلما_خو راست میگم دیگه خودت دعاش کن😌 منم که هیچی نمیدونم🙄
یکم سربه سر حسین گذاشتم چشمام سنگین شده بود
حلما_من یکم میخوابم نزدیک شدیم بیدارم کن😊
حسین_باشه وروجک
چشمامو بستم ولی از هیجان خوابم نمیبرد
همش فکر. میکردم و کلی سوال میومد تو ذهنم
صدای اقاهه بلند شد
مسافرین برای فرود آماده شید
چشمامو باز کردم
مگه چقدر گذشت من که نخوابیدم اصلا
.
.
.
خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه_چهارم
.
.
.
وارد فرودگاهه نجف شدیم
یه حس غریبی اومد سراغم
کلی هیجان داشتم
مامان بهم گفته بود اولین نگاهی که به گنبد امام علی بندازی هر حاجتی که رو که تو دلت بخوای رو براورده میکنه
اما من نمیدونستم چی بخوام
همش باخودم کلنجار میرفتم که بهترینش و بگم
.
همراه بت کاروان سوار اتوبوس شدیم
اینجوری که حسین گفت یه یه ربی از فرودگاه تا حرم راه است
نشسته. بودیم داخل اتوبوس
مداح کاروان شروع کرد به صحبت. کردن
و سلام دادن به حضرت علی
سرمو تکیه داده بودم به
خیلی بی اراده اشک میریختم
چند دقیقه بعد اتوبوس جلو حرم نگه داشت
.
.
حلما_حسین پس چرا معلوم نیست حرم
حسین_یکم دیگه پیاده روی کنیم. معلوم میشه التماس دعا😊😍
حلما_خو خودت دعا کن هستی که😄
حسین_میگن کسانی که. اولین بار میان حتما دعاشون براورده میشه
حلما_چه خووب😍
چمدونامون رو برداشتیم به سمتی که مسئول کاروان میرفت راه افتادیم
هتل اقامتمون داخل محوطه حرم بود
همونجوری که مسیر رو میرفتیم جلو
طلایی گنبد نمایان شد
یه لحظه
مکث کردم
از هیجان زیاد نفسم بند اومد
وای خدا من کجا اومدم
ادامه مسیر رو باپاهای لرزون رفتم
کامل که نزدیک شدیم
مداحمون شروع کرد به دعا خوندن
حس شرمندگی داشتم
اخه من کجا اینجا کجا
.
.
.🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه_پنجم
.
.
روبه روی حرم ایساده بودیم
برای عرض سلام
همه گریه میکردن
گریه که نه هق هق میزدن
حسین هم تو حال. خودش بود تا حالا ندیده بودم اینجوری اشک بریزه
بعد چند دقیقه دعا خوندن و عرض سلام راهی هتل شدیم تا نمازظهر برگردیم برای زیارت
به دستام که از چادر زده بود نگاه. کردم یجوری شدم
حلما_حسین قبل این که بریم هتل بریم من یه ساق. بگیرم
حسین_ساق میخوای چیکار🤔
حلما_ببین دستام معلومه دوست. ندارم اینجوری
حسین_من قربون تو خواهرم چقدر. خانوم شدی 😍بریم
_پدرجون شما با بقیه برید من باحلما بریم خرید داره میایم بعدا
پدر جون_باشه پسرم
از جمع فاصله گرفتیم رفتیم سمت مغازه ها جالب بود اکثرن فارسی بلد بودن
یه ساق و یه گیره روسری خریدم که راحت باشم زیر چادر
رفتیم داخل هتل
.
.
.
خطامون خاموش بود به وای فای هتل وصل شدیم با مامان بابا صحبت کردیم
خبر دادیم که رسیدیم
کلی دلتنگی کردن
بعد یه استراحت کوتاه اماده شدیم بریم حرم به نماز ظهر برسیم
مانتوی بلند مشکیمو ساقمم زدم روسری مشکیمم با گیره بستم جوری که گردی صورتم فقط مشخص بود
مادرجون_حلما دخترم بریم؟
بقیه پایین منتظرن
حلما_بریم جیگرمن امادم😊
مادرجون_هزار ماشالا چقدر ناز شدی
خدا حفظت کنه ایشالا. همینجوری بمونی
حلما_😂ایشالا بریم دیر شد
.
.
.
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه_ششم
.
.
.
اصلا فکر نمیکردم نجفو انقدر دوست داشته باشم
هیچ تصوری نداشتم از اینجا
قبل اومدن فقط به کربلا فکر میکردم
امااین دو روز انقدر حال خوبی دارم که نمیتونم توصیفش کنم
امروز روز اخریه که نجف هستیم
دل کندن از حرم سخته برام
دوشب گذشته شبا تا صبح با مادر. جون میرفتیم حرم
بعد نماز صبح برمیگشتیم روز قبل هم مسجد کوفه رفتیم
بااین که اعمالش خیلی سخت بود
اما کلی حال خوب داشت
فکر کنم تو این دو روز کم تر از ۵ساعت خوابیدم
دوست ندارم لحظه ها رو از دست بدم
مادر جون با پدر جون قراره برن بازار خرید
ماهم قراره تا نماز صبح که حرکت میکنیم به سمت کربلا تو حرم باشیم
داشتم چمدونمو جمع میکردم
هم خوش حالم هم ناراحت
دلکندن از اینجا برام سخته 😭
و ذوق رفتن به کربلا رو دارم
حسین_حلمایی بیا مامان و بابا میخوان. باهات صحبت کنن😊
حلما_سلامممم مامان جونم😍
سلام. باباییی😘😘
مامان_خوبی دخترم زیارتت قبول
خوش میگذره
حلما_وای اره مامان خیلیییی خوبه من دلم نمیخواد از اینجا برم😭😭😭
مامان_عزیزدلم از حضرت علی بخواه زود به زود بطلبه مارم دعا کنیدا
😍
حلما_چشمم
مامان_حسین. میگه اصلا نمیخوابی مریض میشیا مادر خوب استراحن کن
هنوز نصفه سفرتون مونده
حلما_دلم نمیاد بخوابم خو 😭
بیام خونه یجا استراحت میکنم 😁😁شما نگران نباشید من حالم خیلی خوبه
مامان_باشه قربونت برم گوشی رو میدم بابا میخواد باهات حرف. بزنه ازمن خداحافظ 😍😘
حلما_باشه مامانم فداتبشم💋
بابابا هم یه چند دقیقه ی صحبت کردم خداروشکر صداش خوش حال بود از اون ناراحتی فرودگاه خبری نبود
بعد سفارشات لازمو التماس دعا خداحافظی کردم
حلما_بیا داداشی گوشیتو
حسین_قط کردن؟ 😐
حلما_اره دیگه😁😁
حسین_من حرف نزدم بابابا☹️
حلما_😁😁😁دلشون برمن تنگ شده فقط😝
حسین_بعله دیگهه
.
.