seyedrezanarimani-@yaa_hossein.mp3
3.57M
🎙 #سرود
▶️امشب داره از آسمون بارون گل میباره
🎤 #سیدرضا_نریمانی
👌زیبا و دلنشین
ولادت حضرت زهرا(س) مبارک🎉
@shahidgomnam
1_94463.mp3
8M
#مولودی
#حاج_محمود_کریمی
از عشق همیشه مست مستم😁
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃#قسمت_هفتاد_و_چهارم 🌸🍃
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون امد و گفت: تو ماشین منتظرتم حورا کارت دارم زود بیا.😏😏
سپس بدون این که منتظر حرف حورا بماند رفت. حورا هم برای کنجکاوی حرف نزده مهرزاد سریع حاضر شد و از خانه بیرون رفت. 🤔🤔
بدون حرفی سوار ماشین شد و مهرزاد با سرعت حرکت کرد.🚙🚙🚙
_ تا اتفاقی پیش نیومده که دوباره مانع بشه بزار حرفمو بزنم.😡😡 ببین حورا تو تو این چند سال که تو خونه ما زندگی می کنی نمیدونستی بابات برات ارث گذاشته؟😒😒
حورا باتعجب گفت: چی؟؟؟ 😳😳ارث؟🤔🤔 نه نمی دونستم.😳😳😳
_ حورا بابات قبل مرگش وصیت نامشو داده دست بابام.📃📃📃 ازش خواسته از تو مراقبت کنه اگر از اون سفر برنگشتن. ارثی رو هم که مال تو گذاشته بوده داده به بابای من تا وقتی تو بزرگ شدی برات خرج کنه و نیازاتو تامین کنه.😏😏
حورا با بهت و حیرت به لب های مهرزاد خیره شده بود. حرف هایی که از دهانش خارج می شد برای حورا غریبه بود. کاش همه این ها دروغ بوده باشد.😰😰
کاش دیگر ادامه ندهد.😱😱
_ بابای منم با خیال راحت ارثتو خورده یه لیوان آبم روش. نه به تو خبر داده نه پولتو کنار گذاشته. این دایی به ظاهر مهربونت ازت اخاذی کرده میفهمی؟😡😡
ارثتو که حق رسمی و شرعی و عرفی توئه رو بالا کشیده. حالا بازم می خوای تو اون خونه بمونی؟😡😡
حورا دستش را روی سرش گذاشت و به فکر های درهم و پریشانش نظم داد. چرا باید بعد چندین و چند سال تازه بفهمد که پدرش برای او ارثی به جا گذاشته!؟😨😨
چرا باید این قضیه را از او مخفی کنند و سال ها با او مانند یک آدم اضافی برخورد کنند؟
😭😭😭😭😭
– بگین که... این حرفا... دروغه. 😓😓😓
_ نه نیست. حالا که واقعیت رو فهمیدی یه کاری کن. اون خونه و آدماش به تو بد کردند.😤😤😤 اما تو سکوت کردی و هیچی نگفتی.😏😏😏
حالا باید یه کاری کنی.😠😠
حورا با بی قراری گفت: نگه دارین. میخوام پیاده شم.😭😭😭
_ حورا گوش ک... 👂👂
_نگه دارین میگم. 😡😡
مهرزاد روی ترمز زد و حورا سریع پیاده شد و در را بهم کوبید. خیابان ها را طی کرد و بدون توجه به کسی گریه می کرد.😭😭😭 دلش داشت می ترکید. خیلی به او سخت گذشته بود. خیلی سکوت کرده بود.😓😓😓
چقدر چیزی خواست و نشد. چقدر خرید داشت و نکرد فقط بخاطر اینکه حس می کرد خانواده دایی اش بی منت او را بزرگ کرده اند و همیشه سپاس گذار آن ها بود.😔😔😔
به دانشگاه نرفت و مجبور شد به هدی زنگ بزند تا ساعاتی پیش او بماند. به خانه هدی رفت و با او درد و دل کرد. برای اولین بار اشکش درآمد. اشک ریخت و حرف زد.
"سخته به بعضیا بفهمونی که اگه خیانت نمی کنی،😖😖
دروغ نمیگی،😫😫
پنهون کاری توی کارت نیست،😩😩
راحت می بخشی،😣😣
سخت به دل می گیری،☹️☹️
بی منت محبت می کنی،🙁🙁
همیشه برای کمک کردن آماده ای،😔😔
توی بدترین شرایطم نمیری،😓😓
همیشه سعیت به انسان بودنه،😪😪
زرنگ بازی در نمیاری،😥😥
دلت نمیخواد مثل بعضیا باشی،😢😢
که اگه خوبی...🙂🙂
که اگه بد نیستی...🙃🙃
نه اینکه بدی بلد نباشی،☺️☺️
نه اینکه از روی سادگی و نفهمیته،😌😌
نه اینکه جربزه ی بد بودنو نداشته باشی،😇😇
نه!😟😟
فقط میخوای که خوب باشی...😉😉
خوبی نه اینکه اجبارت باشه،😣😣
انتخابته!☺️☺️
فرق بین خوب بودن و بد نبودن با حماقت و پخمه بودن و نفهمی رو...😔😔
واقعا سخته به بعضیا بفهمونی!"😭😭😭😭
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃#قسمت_هفتاد_و_پنجم 🌸🍃
تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود..
حورا... حورا... حورا... 😞😞😞
حال بدش وقتی از ماشین پیاده شد. کاش جلویش را می گرفت. نگرانش شده بود.
اما می دانست حورا دختر عاقلی است. کاری نمی کند که پشیمان شود.😔😔😔
وقتی به خانه رسید حورا در اتاقش بود چون چراغ اتاقش روشن بود.
نمی دانست چند ساعت گذشته کجا بوده اما حال که خانه بود خیالش راحت شد.
بعد شام فکرش مشغول حرف های حورا شد. مهرزاد نه شغلی داشت و نه سرمایه ای.
وابسته به خانواده اش بود و این را میتوانست قبول کند. 😩😩😩
تصمیم گرفت کاری کند که به چشم حورا بیاید بلکم بتواند او را هم وابسته ی خودش کند.دوس داشت مرد ایده آل حورا بشود.
یکهو جرقه ای در ذهنش زده شد. با خودش فکر کرد: آره خودشه.😃😃
یاد حرف امیر رضا افتاده و اون رفتاری که با بی رحمی با او داشت. امیر رضا فقط برای پرسیدن حالش زنگ زده بود و او همچین رفتار بدی را فقط به خاطر برادرش امیر مهدی با او داشت. 😒😒😒
بد پشیمان شده بود و به خاطر رفتار تندش با رفیقی که حتی در شرایط بد هم با او بود شرمنده شد.
در لیست مخاطبین اسم امیررضا را پیدا کرد و دکمه ی تماس را زد.
_سلام رفیق چطوری؟😊🤔
_به آقا مهرزاد چیشده داداشمون به رفیق قدیمیش زنگ زده ؟؟😌😌
_داداش شرمندم بابت رفتار اون روزم. پام درد میکرد اعصابمو بهم ریخته بود.😖😩
_دشمنت شرمنده داداش🤗 . خب...کاری داشتی؟؟!🤔
_آره. قرض از مزاحمت خواستم برام یه کار خوب جور کنی😉😉 . دیگه وقتشه برم رو پاهای خودم وایسم. 😇😇
_این چه حرفیه بابا؟ مزاحمت نیس تازه مایه ی خوشحالیمونم هست☺️ . راستش تو مغازه ی دوم بابا یکی از فروشنده ها دیگه نمیتونه بیاد بابا هم دنبال یه نفر هست . اگه میتونی اونجا هم هستش.💁♂
_دمت گرم داداش . خب پس من از کی بیام اونجا؟!🤔🤔🤔
_فردا بیا مغازه تا با بابا هم یه صحبتی داشته باشی.😊😊😊
_باشه پس من فردا ساعت 10 صبح اونجام. دمت گرم حاجی نوکریم.🙇
_خواهش میکنم داداش. یا علی مدد🙋♂
_خدافظ👋
مهرزاد از روز بعد مشغول کار شد و به شدت روی کارش تمرکز داشت. 😍😍
حورا هم اصلا حالش خوب نبود. با هیچکس سخن نمی گفت حتی مارال. دیگر هیچ کدامشان برایش با ارزش نبودند😥😥. حال از سکوت خودش ناراضی و پشیمان بود.😔😔😔
حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود. 😔😔
گاهی این که در زندگیت کسی را برای دوست داشتن داشته باشی...😓😓
اینکه شانه ای برای گریه های شبانه ات داشته باشی...😥😥
گوشی برای شنیدن دردو دل هایت داشته باشی...😢😢
شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت.😖😖
اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد.😣😣😣
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هفتاد_و_ششم 🌸🍃
آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد.. 😊😊
یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند.
دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت.😞😞
دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت. 😔😔😔
به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد.🏘
دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت.😩😩
به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت.😫😫
می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد. 😣😣
صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت.🗣🗣
درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید
حورا...
حورا...
دیگرچراحورا؟؟ 😳😳😳
دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم...😔😔
کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم.
حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم.😞😞
تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید..
اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند.😥😥😥
ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟🤔🤔
_وقت قبلی دارین؟🤔
-لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم..😎 حورا خردمند.
_چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین.😍😍
منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت.☎️
_ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون.📞🙎
_....
_بله حتما.🤗
تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان.🚪
حورا تشکری کرد و داخل شد.
وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت.🙇
آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند
–خب خانم خردمند از این طرفا؟👱
_استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد.😉
_حالا چرا کار؟🤗
_برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم.😶
_پس بحث پولش نیست؟!💸💸
چه می گفت به استادش،راستش را!!😰😰
_بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟🤔🤔
استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد.🚫❌
_چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی.📑 خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن. 📈
میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی😉😉 برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای. 😍😍😍
_ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم.😌😌
صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند📄. خودش هم روی صندلی لم داد و دو تا چای سفارش داد.☕️
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌹سلام.🌹
🌷اعضای گرامی اگر مقدور بود براتون امروز برای دیدار مادران شهدا هم وقت بذارید و برامون عکس بفرستید مخصوصا شهدای مفقودالاثر.🌷
💐متشکر💐
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
🌹سلام.🌹 🌷اعضای گرامی اگر مقدور بود براتون امروز برای دیدار مادران شهدا هم وقت بذارید و برامون عکس ب
😔 حدود یازده هزار و سیصد شهید مفقودالاثر در کشور وجود دارد
به عبارتی ۱۱۳۰۰ مادر هستند که نمیدانند پیکر فرزندشان کجاست!
مادران شهید ، روزتان مبارک🌸🍃
@Shahidgomnam
🔸بر کوکب آسمان عصمت صلوات
بر فاطمه گوهر نبوت صلوات
🔸 بر مادر یازده امام برحق
از صبح ازل تا به قیامت صلوات 🌺
❤️😍❤️😍❤️
🌹 ولادت با سعادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز زن و مادر مبارک
@shahidgomnam
🔺نورانی شدن خانه های مکه و سرتاسر غرب و شرق 🔻
💠هنگامی که حضرت فاطمه زهراء پا به عرصه ی زمین نهاد، نوری عظیم از ایشان بلند شد تا اینکه این نور به تمام خانه های مکه داخل شد و در شرق و غرب زمین، جایی از این نور خالی نماند.🌺🌼🌸🌺🌼🌸
📚بحارالأنوار، ج16، ص 80
💐#ولادت_مادر💐
❤️یا فاطمه زهراء❤️
@shahidgomnam
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هفتاد_و_هفتم 🌸🍃
حورا فرم را پر کرد وجلوی استاد گذاشت.
استاد نگاهی به برگه انداخت و به حورا گفت:خب دخترم میتونی بری،فردا ۷صبح منتظرتم.😊😊
_ممنونم استاد خیلی لطف کردین با اجازتون خدانگهدار.😌😌
از مرکز خارج شد .🚶♀🚶♀
هوا گرفته و ابری بود.☁️☁️
اما حورا تصمیم گرفته بود پیاده برود
راهش را در پیش گرفت و رفت. 🙂🙂
در طول راه به زندگی اش فکر کرد که چگونه یک شبه با آن حرف مهرزاد بهم ریخته بود.
به تنهایی اش فک کرد. 😔😔
تا چند روز پیش فک میکرد دایی مهربانی دارد که دارد بی منت او را بزرگ میکند اما حالا... می دانست که از این خبر ها نبود. 😫😫
غرق درافکارش بود که قطره های آبی روی چادرش را حس کرد.روبه اسمان کرد.. ابرهای سیاه بهم رسیده بودند و باران را به زمین هدیه کرده بودند. 🌧🌧🌧
آری انگار اسمان هم دلش به حال حورا سوخته بود.😭😭😭
_ خدا داره میگه بنده من رحمت من شامل تو هم میشه غصه نخور.😢😢
حورا لبخندی زد و دستانش را رو به آسمان گرفت.
_خدایا هیچ وقت از لطف و رحمت توناامید نشدم و نخواهم شد. 😍😍
ولی وقتی بعضی چیزا و بعضی رفتارای اطرافیانم رو به خودم میبینم ازهمه چیز ناامید می شم. 😞😞😞
*
_ مریم چرا اینجوری می کنی تو؟ بزار بهش بگم شاید بخواد بره. 😣😣
_ غلط کرده بره.😠😠 اصلا اونجا که جای حورا نیست با اون چادر چاخچونش. همینجام از سرش زیادیه.😡😡
_ مریم تو که میدونی حق انتخاب داره.😠😠 ما خیلی بهش بد کردیم مریم بزار راحت زندگی کنه. مگه غیر اینه که از وصیت پدرش بی خبرش گذاشتیم؟!😡😡😡😡
_ اوووووه اون چندر غاز چی بود که گفتن داشته باشه؟😤😤
_ چندر غاز؟؟😟😟 هه خوبه والا اون همه پول بود. همش صرف تو و بچه ها شد و چی به حورا رسید؟ یک اتاق تاریک و دعواهای تو.😤😤😤😤
مریم خانم صدایش را بلند کرد و گفت: خوبه والا بخاطر یه دختر بی سر و پا با زنش اینجوری حرف میزنه. 🗣🗣حقت بود با رئیست حرف نزنم تا تو رو اخراج کنه.😠😠😠
آقا رضا مدت ها بود داشت طعنه ها و زخم زبان های همسرش را تحمل می کرد اما به خاطر خودش هم که شده نباید با او بحث می کرد و صحبت را به دعوا می کشانید بنابراین سکوت کرد و به اتاقش رفت.😔😔😔
دعوت نامه حورا را که از طرف خانواده پدریش به دست او رسیده بود را از روی میز برداشت.
عموی بزرگش از حورا حواسته بود تا پیش آن ها برود اما رضا بی معرفتی میدانست این که حورا را بعد آن همه سختی و عذاب رها کند. 😖😖
کاش میتوانست دعوت نامه را به او بدهد.😣😣
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هفتاد_و_هشتم 🌸🍃
_ داداش حواست هست برم خرید؟! 😉😉
_ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد... 😰😰
_ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که.😏😏
_ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم، همین.. 🙁🙁
_ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان.😇😇😇
امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین. 🙂🙂
_ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر.😉😉
هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ.👋👋👋
امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد. 😔😔😔
دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود.😫😫
شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت..😖😖😖
"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد 😍😍
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد😘😘
زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!😇😇
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد😉😉
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟! 😊😊
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!🙂🙂
خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند☺️☺️
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!🙃🙃
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی😚😚
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد🤗🤗
اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر😇😇
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد😄😄
"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم😁😁
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..."😍😍
بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید.
به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود. 🕙🕙
_سلام.🙂🙂
امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟ 😊😊
اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده.🙁🙁
_ اومدم کلید رو بدم.😏😏
کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا. 😒😒
هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت. 😔😔
مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...🗣میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا... 😰😰😰
_ من مسلمون نیستم.😏😏 قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم.😕😕
مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت.😡😡😡😡
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هفتاد_و_نهم 🌸🍃
امیررضا اما درحال وهوای دیگربود.روزهای پایان مجردی را سپری میکرد و روز به روز احساسش به هدی این دخترپرانرژی و دوست داشتنی بیشتر می شد. 😍😍😍
با مادر خودش و مادر هدی راهی بازار شده بودند برای خرید حلقه و اصلاح هدی و خیلی چیز های دیگر.
در مغازه طلا فروشی بودند که هدی گفت: من طلا سفید دوست دارم اونم ظریف. لطفا از اون مدل ها بیارین.💍💍💍
امیر رضا لبخندی زد و گفت: چه خوب.آقا لطفا رینگای ساده رو بیارین 😊😊
مغازه دار حلقه ها را آورد و جلو هدی گذاشت. هدی هم با خوشحالی تک تک حلقه ها را دستش کرد و به امیر رضا با ذوق و شوق نشان داد.😉😉 آخر سر هم حلقه ساده ای انتخاب کرد و بعد از ده دقیقه به دنبال خرید های دیگر رفتند. 😌😌😌
ساعت۹ شب بود که قصد رفتن کردند. هدی بعد از اصلاح واقعا دوست داشتنی و شیرین تر شده بود. هی درون آینه خود را نگاه می کرد و ذوق می زد.🤗🤗🤗
برای شام به رستورانی رفتند و بعد از شام امیر رضا خواست با هدی کمی حرف بزند.
بیرون رستوران در محوطه باز مشغول قدم زدن شدند.
_ هدی خانم پس فردا عقدمونه می خوام یه چیزی رو بدونین. 😍😍من شما رو از سر یک احساس زود گذر انتخاب نکردم. واقعا به شما علاقه دارم. 🤗🤗الانم که هی میگذره علاقه ام به شما بیشتر می شه.😘😘
خوشحالم که همچین کسی رو انتخاب کردم و افتخار می کنم که قرار خانوم خونه ام بشی.😇😇😇
هدی با خجالت گفت: ممنونم ازتون من بیشتر از شما خوشحالم راستشو بخواین.🤗🤗 امیدوارم علاقمون روز به روز بیشتر بشه.😉😉
_ ان شالله.. برای.. امیر مهدی هم دعا کنین حالش این روزا... خوب نیست. 😔😔
هدی یاد حورا افتاد و گفت: حورا هم.. حالش خوب نیست.☹️☹️ افسرده است و دلگیر.
زیاد حرف نمی زنه نگرانشم. فقط.. فقط به داداشتون نگین. 🤔🤔فکر نکنم حورا بخواد که ایشون بفهمن.😏😏
_ باشه حتما نگران نباشین. شب خیلی خوبی کنار شما داشتم.احساس خوبی دارم.😊😊
_ منم همینطور.☺️☺️
امیررضا بعداز اینکه هدی و مادرش را ب خانه رساند.خودش رفت پیش امیرمهدی.
وقتی رسید ازحالت چهره و چشمان او گواهی می دادکه حال مساعدی ندارد.
_ چیشده مهدی؟😳😳 خوبی؟؟ 😟😟
_ نه.😔😔
_چرا چیشده مگه بگو نگران شدم؟😨😨 مهرزاد اومد؟😰😰 چی گفت؟ 😱😱د حرف بزن دیگه.😤😤
_ مهم نیست رضا. 😩😩
همین را گفت و کلید را روی میز گذاشت و رفت.🚶🚶🚶
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هشتادم 🌸🍃
روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست.
امیر رضا دست روی شانه اش گذاشت.🙂🙂 می دانست حال خرابش برای چیست.😑😑 خودش عاشق بود و خوب درک میکرد؛اما حیف که به هدی قول داده بود در مورد حورا چیزی نگوید! 🤔🤔
_مهدی داداش یه چیزی بگو! 😊😊
_گفتم که رضا جان چیزی نیست خستگی کاره.🙁🙁 استراحت کنم خوب میشه!😏😏
امیر رضا فهمید امیر مهدی نمیخواهد حرفی بزند پس بیشتر اذیتش نکرد و رفت
امیر مهدی ماند و یک دنیا دلتنگی... 😭😭😭😭
کاش... کاش هیچوقت استخاره نمی گرفت... کاش این زمان لعنتی به عقب برمی گشت اما... 😓😓😓
دلش از حورا هم گرفته بود. 😔😔
کاش او حداقل سراغش را می گرفت. 😞😞
اما انگاری امیر مهدی برای حورا هم اهمیتی نداشت.😩😩
"کاش حرف می زدی ، 😫😫
قبل از اینکه سکوت شب😿😿
من را در هم بکوبد ! 🤕🤕
کاش حالم را می پرسیدی ، 🤒🤒
تا در این نبرد تن به تن 😷😷
مشتاقانه مغلوبت شوم ...😖😖
خودت هم نمی دانی ؛ 🤔🤔
این روزها ،
چقدر دوست داشتنت 🤗🤗
بر تنِ من زار می زند ، 😔😔
مثل یک بچه و عشق به کفش های
پاشنه بلندِ مادرش ... 😍😍😍
زمین می خورم ☹️☹️
اما این دوست داشتنِ لعنتی را
در نمی آورم." 😞😞
کمی آن طرف تر فکر حورا سخت مشغول بود. بعد کلاس به محل کارش می آمد و تاساعت۶ مشغول بود. گاهی از تجربه های استادش استفاده می کرد و گاهی هم از خودش چیز هایی می گفت.
آقا رضا را درجریان کارش گذاشته بود منتها از طریق مارال.
امروز دومین روز کاریش در مرکز مشاوره بود اما تا به الان که کسی مراجعه نکرده بود
ساعت ۴بعد ازظهر بودکه در اتاق زده شد،دختر جوانی وارد اتاق شد😊😊
حورا از جا بلند با خوش رویی از او استقبال کرد
هر دو نشستند.
_خوش اومدی عزیزم.😍😍 اگه مشکلی هست بفرمایید!در خدمتم. 😊😊😊
_ببخشید من تو دوران بدی هستم احتیاج به کمک دارم.😓😓
_خوشحال میشم اگه بتونم کاری بکنم؛راستی من حورام و شما؟ 🤔🤔
_من یلدام ۱۸سالمه.🙂🙂 راستش نمیدونم از کجا شروع کنم؟ 🙁🙁برای همین میرم سر اصل مطلب. 😇😇
من یه خانواده کاملا راحت دارم که در قید و بند چیزی نیستن و من از بچگی آزاذانه بزرگ شدم.
وارد دانشگاه که شدم با همه هم کلاسی هام میگفتم و میخندیدم. ☺️☺️برامم فراقی نداشت دخترن یا پسر،اما تو کلاس چند تا پسر بودن که کلا فازشون با من فرق داشت،خیلی آروم و ساکت و سر به زیر بودن به قول معروف از اون پخمه ها!😅😅😅
حورا لبخند با نمکی زد و گفت: خب؟؟😂😂
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هشتاد_و_یکم 🌸🍃
ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش..
نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم. 😔😔
رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش. 😊😊
رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم.🙂🙂
اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد.☺️☺️
انگار یک آرامش ذاتی داشت. 🤗🤗
با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد.
از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد. 😑😑
نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد.😞😞
تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری.😍😍 دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد😖😖. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه. 😩😩
از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار.😩😩
الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن.📞📞
اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه.
تروخدا حورا خانم کمکم کنین.🙏🙏🙏
حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت.
_ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا. 😌😌
دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟😉😉 درست میشه شک نکن.😇😇
_ آخه چجوری بابام راضی نمیشه!🙁🙁
_ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور.😚😚 پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن.🙂🙂
_به نظرتون چیکار کنم پس؟🤔🤔
_شما باید واسه پدرت توضیح بدی.😸😸 همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو. 😇😇
مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن.😌😌 اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده.😍😍
ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم.🤗🤗🤗
_چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم.😘😘😘
_فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن.🙃🙃
_ بازم چشم. فعلا خدانگهدار. 👋👋👋👋
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هشتاد_و_دوم 🌸🍃
وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند. 😓😓
آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت .😊😊
او از این کار لذت می برد.
وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد.🚶♀🚶♀🚶♀
مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد. 😔😔
زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند .😖😖
مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست.
همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد. 😍😍
دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟ 🤔🤔
وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود. ☹️☹️
آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد.
_داداش کجا سیر میکنی ؟؟ 😉😉
_سلام.😊😊
شرمنده داداش متوجهت نشدم 😣😣
_دشمنت شرمنده خسته نباشی. 🤗🤗اگر می خوای بری می تونی بری.😇😇
_فدات ممنون.🙂🙂
بفرما اینم کلید امری نیست؟🔑🔑🔑
_از کارت راضی هستی مهرزاد؟ 🤔🤔
_ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم.🤓🤓🤓
_ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. 😏😏راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم. 😊😊
_ حرم واسه چی؟🙄🙄
_خیر سرم میخوام دوماد بشما.😅😅
_ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام. 😇😇
_پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر🌌🌌
مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد.🚙🚙
به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد.🔑🔑🔑
از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید .
مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد
مهرزاد جلو امد .
_سلام. 🙂🙂
حورا با صدای ارامی جواب داد
_خوبی؟☺️☺️
_خیلی ممنون.🤗🤗
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هشتاد_و_سوم 🌸🍃
_درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟ 🤔🤔
_چیزی برای فکر کردن نیست.🙄🙄
_یعنی واقعا اصلا برات مهم نیس چی به سرت آوردن؟😟😟
_من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش.😏😏 خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئنم بی جواب نمیزاره کاراشون رو.😒😒
_نشستی همه چیزو واگذار کردی به هدا فکر کرذی درست میشه؟😳😳 آخه یه حرفی، حرکتی، عکس العملی.. 😤😤
_آقا مهرزاد من کاری ازدستم برنمیاد.😞😞 تنهام و کسی رو ندارم پشتم باشه برای همین نه حرفی میزنم نه عکس العملی نشون میدم. 😩😩
تنها سرپناهم همین اتاقه دیگه جایی برای موندن ندارم.
مهرزاد تا آمد جواب دهد مریم خانم وارد حیاط شد و چشمش به آن دو نفر افتاد.
با ابروهای درهم ب طرف انها امد.
_شما دوتا اینجا چی میگید بهم؟😡😡😡
_باید ب شما توضیح بدم که چیکار میکنم؟😠😠
_از این دختره بی سرو پا یاد گرفتی با مادرت اینجور حرف بزنی؟ 😤😤
حورا این حرفها برایش عادی بود. چیزی نگفت و به طرف اتاقش رفت.
آخر او چه گناهی داشت؟😟😟 مگر این نبود که انها ارثیه اش را برداشته بودند و اینهمه مدت عذابش داده بودند؟ 😞😞😞
روی تختش نشست و به پنجره اتاقش زل زد و خطاب ب خدا گفت: خدایا مهم نیست که اینها به من بد کردند اما تو از سر تقصیرشان بگذر.😭😭😭
خدایا من بخشیدم تو هم اگر من کار اشتباهی انجام دادم تو این مدت منو ببخش و تنهام نذار آخه من به جز تو کسیو ندارم.
*******
آن روز، روز خاصی بود برای هدی.😇😇
تاصبح خوابش نبرد. استرسی شیرین داشت.🤗🤗
همش از خدا میخواست که راه خوبی را انتخاب کرده باشد و از کاری که میکند پشیمان نشود.
به حورا هم با کلی ذوق و شوق گفته بود که زودترازهمه آنجا باشد.
هدی تنها برای ۲ساعت خوابش برده بود.صبح بعدازاینکه بیدارشد، لباس شکلاتی که دوخته بود باروسری نباتی زیبایش راپوشید. 😍😍
کرمی به صورتش زد و کمی زیر چشمش را سرمه کشید تا از بی روحی و بی خالی درآید. دوست داشت رژ لبی بکشد اما بیخیال شد و چادرش را به سر کرد. 😌😌
سپس به سمت حرم حرکت کرد.
خانواده هدی و امیر رضا هم سوار اتوموبیل هایشان شدند و حرکت کردند.
دوست داشتند که عقدشان اول زیرسایه ی امام رضا(ع) انجام شود تا زندگی پربرکتی داشته باشند. 😍😍😍
هدی بادیدن امیررضا درکت و شلوارشکلاتی و پیراهن نباتی قند در دلش آب شد.😘😘
امیررضا باظرافت خاصی ریش هایش رامرتب کرده بود و بسیارزیبا شده بود.😍😍😍
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا 🌸🍃
🌸🍃 #قسمت_هشتاد_و_چهارم 🌸🍃
۱۷سال قبل...
_سلام. 🙂🙂
_سلام علی آقا.😉😉 حال شما؟ 🙃🙃خوبی خوشی؟😍😍
_ ممنون داداش شما خوبین؟☺️☺️ بچه ها خوبن!؟ 😌😌
_ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا. بیا بشین.😇😇
علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت.
به همسرش قول داده بود پس باید می گفت.
_ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر.☹️☹️
_ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟ 🤔🤔🤔
_ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. 😑😑میخوام مواظبش باشی.😎😎
_ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟🤔🤔
_ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم. 🙁🙁
رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ 😟😟حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم.😍😍
علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم... 😔😔😔
_ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه. 🤗🤗
_ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و... 😞😞😞
کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه.😓😓😓
بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. 😣😣اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند.😭😭😭
_ علی جان داداش بشین..😥😥
رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست.
_دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین. 🤗🤗
_ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه.💵💵💵 همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش. 🙃🙃🙃
_ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت.😍😍
دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون.
😊😊
_ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه.😉😉
_ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن. 😇😇
🌸🌸🌸 #نویسنده_زهرا_بانو 🌸🌸🌸
🍃🍃🍃 #کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد 🍃🍃🍃
سلام خدمت دوستان😍😍😍😍 از این به بعد شبی دو قسمت از رمان #حورا میزاریم چون هم اعضای کانال داره کم میشه هم پست زیادی نمیتونیم براتون بزاریم دستور رسیده که شبی دو قسمت بزاریم🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗باتشکر😉😉