eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
❁﷽❁ 💔 شده صبحے دگر، اے دوست برخیز سلامے ڪـن به باران و بہ گــل نیز سلامٌ الله... مِن قلبی اِلیَ العشق صَباحِ الخیر...ای عشقِ دل انگیز #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 #دلم💔 هوای تُ را دارد و من شرمنده ی هـوای دلم هستم.. #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مرا بدین عشق سرزنش کردند... بگو فراق بینم، کنایه هم بخورم؟؟؟ #پروفایل😍 #مدافعانه💪 #آھ... 💕 @Aah3noghte💕
💔 همیشه مےگـفت: "اگـر ماندیم..." #حاج_سیدحمید_تقوی_فر #سالروز_شهادت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 همیشه مےگـفت: "اگـر ماندیم..." #حاج_سیدحمید_تقوی_فر #سالروز_شهادت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 با حاجی هر صحبتی که می کردیم می گفت اگر موندیم ... کم کم یه ترسی ما رو برداشته بود اگه موندیم یعنی چی خب هستیم دیگه ... حاجی می گفت نه..... خیلی هم تکرار می کرد که اگه موندیم ... خب ما عقلمون کوچیک بود،نمےفهمیدیم اگه موندیم یعنی چی ... حالا که حاجی رفته می فهمیم یعنی چی ... 🔹شب آخر میره بیسیم تحویل بگیره،یه روز قبلش اعلام می کنن که چون اطلاعاتشون کمه و یگان های اطراف نزدیک بشن 24 ساعت کار عقب می افته. حاجی عصبانی شد از تو جلسه اومد بیرون....یکی از بچه ها صداش زد حاجی چرا انقدر عصبانی شدی زود اومدی بیرون⁉️ 🔹حاجی جواب داد: بابا اینا دوباره 24 ساعت کار ما رو عقب انداختن،24 ساعت اینا رفتن ما رو عقب انداختن ... 🔹حاجی میدونست قراره بره ... شب بعد رفت بیسیم تحویل بگیره،باید یه رسید میداد که بیسیم رو تحویل گرفته ... زیرش نوشته بود اگر برگشتم بهتون میدم...😔 🔻راوی: همرزم شهید ... 💕 @aah3noghte💕
💔 آخرش یک روز برای بهشتِ خنده هایت خواهم مُرد.. #شهیدایمان_خزاعی_نژاد #مدافع_حرم #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهیدی که سر بے تنش سخن گفت او به خاطر علاقه فراوانی که به ع داشت از خدا تقاضا داشت همچون امامش، شهید شود آن خواسته ها رادر پست بعدبخوانید ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شهیدی که سر بے تنش سخن گفت او به خاطر علاقه فراوانی که به #امام_حسین ع داشت از خدا تقاضا داشت هم
‌ شهیدی که سر بی تنش سخن گفت در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...😭😭 چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: ألسلام علی الرأس المرفوع خدایا! من شنیده ام که امام_حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم این‌گونه شهید بشوم…😭 خدایا! شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.😭 خدایا! شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...😭😔 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ژوان_کورسل۲ مسعود وقتی شنید کمال مےخواهد به ایران برود و درس حوزه بخ
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 توی جبهه بودیم که یک روز صدای داد و بیداد بلند شد😐 و بعد رضا را با آوردند اتاق آقای چمران و گفتند: "دکتر! این کیه آوردین جبهه"؟؟😏 رضا شروع کرد به دادن،چه فحش های رکیکی!!! 🙊 چمران مشغول نوشتن بود و توجهی نمےکرد. رضا وقتی بےتوجهی چمران را دید گفت: "کـچل! با توام"!!!😏 یک دفعه چمران سرش را بالا آورد و دست از نوشتن کشید، لبخندی زد☺️ و گفت: "بله عزیزم؟ چی شده آقا رضا؟ قضیه چیه"؟؟ یکی گفت: "رضا داشت مےرفت بیرون سیگار بگیره و برگرده برای همین با دعوایش شد"...😅 چمران گفت: "آقا رضا! سیگار چی مےکشی؟؟ برید براش بخرید و بیارین"...😌 روز بعد رضا به دکتر چمران گفت: "دکتر! میشه یه دو تا بهم بدی؟؟ کشیده ای، چیزی بزنی"؟؟!!😔 وقتی سکوت و تعجب دکتر را دید گفت: "من یه عمر به هر کی بدی کردم، بهم بدی کرد... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور جواب بده"!!😭 دکتر چمران گفت: "اشتباه فکر مےکنی!!☺️ یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی مےکنم، نه تنها بدی نمےکنه بلکه با خوبی بهم جواب میده!!😔 هی بهم میده... تو هم یکی داشتی که هی بهش بدی مےکردی بهت مےکرده"!! رضا جا خورد... 😳رفت یه جا تنها نشست. آدمی که زیر بار کسی نمےرفت و بسیار مغرور بود، نشسته بود زار زار مےکرد.😭😭😭 اذان که شد رفت وضو گرفت و سر ، موقع قنوت، صدای گریه اش بلند بود... رضا کرد. توبه نصوح... مدتی بعد هم به رسید... 📚... تاشهادت ... 💕 @aah3noghte💕
💔 فرمانده ای که دیگــ جابجا مےڪـرد😅😐 #سردارشهیدرضا_شکری_پور #یادشهداباصلوات #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_سه خانه من رئیس ت
به قلم شهید مدافع حرم بودن یا نبودن رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … . پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند … . یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .😒 به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود …🤔 رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد …😀 به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم …😅 . . رفتم سراغش … - " اینجا چه خبره سعید؟ … . "🤔 همون طور که مشغول کار بود گفت… + " هماهنگی های روز قدسه… " و با هیجان ادامه داد … "امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان …"😉 - چی هست؟ … + چی؟ … - همین روز قدس که گفتی. چیه؟ …🤔 با تعجب سرش رو آورد بالا … + شوخی می کنی؟ … .😳 . … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: " تو هم میای؟ … "🙃 سر تکان دادم و گفتم: " نه … "😒 من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم … اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد … تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد … بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند …😫😩 بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: " تو هم میای؟ … "☺️ - کی هست؟ … + روز جمعه … سری تکون دادم و گفتم: " نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم … "😑 خیلی جدی گفت: " خوب مرخصی بگیر … . "😊 منم خیلی جدی بهش گفتم: " واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید … "😏 . با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت … " یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ … . "🙃 . هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم: " یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم … "😏 برگشت … محکم توی چشم هام زل زد: " … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسی هستم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت … ." اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم … ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» ه
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهدعبدالصالح_زارع 💕 @aah3noghte💕
💔 کاش تعجیلی شود یک جمعه بین جمعه ها یک ملاقات خصوصی جمکران، وقت دعا گوشه ای خلوت نگاهی بی قرار می شود یعنی؟ من و تصویرچشمان شما اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج #آھ_مولا 💕 @aah3noghte💕
💔 خدا برای دلِ من💔 #تُ را نگــھ دارد... #شهیدجوادمحمدی #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 #اندکی_سیاسی قیام ۹دی 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #اندکی_سیاسی قیام ۹دی 💕 @aah3noghte💕
💔 رهبر انقلاب: گناه نابخشودنی فتنه‌گران عاشورای ۸۸ این بود که نظام را به لبه کشاندند! ۹۰/۳/۸ مردم ما با آن کسانی که به روز عاشورا اهانت کردند قهرند. ملّت با آنهایی که روز عاشورا، با قساوت، با لودگی، با بی‌حیایی آمدند جوان بسیجی را در خیابان لخت  کردند و کتک زدند، قهر است. با آن کسانی که با اصل انقلاب بدند و میگویند اصل نظام نشانه است، انتخابات بهانه است؛ با آنها آشتی نمیکند! ۹۵/۱۱/۲۷ بعد از اهانتی که در روز عاشورای سال ۸۸ به وسیله‌ی یک عده تحریک شده نسبت به امام حسین انجام گرفت،۲روز فاصله نشد که مردم در روز ۹ دی به خیابانها آمدند و موضع صریح خودشان را علنی ابراز کردند. دستهای دشمن و تبلیغات دشمن نه فقط نتوانسته مردم را از احساسات دینی عقب بنشاند، بلکه روزبه‌روز این احساسات تندتر و این معرفت عمیق‌تر شده است! ۸۹/۷/۲۷ #۹دی 💕 @aah3noghte💕
💔 #دلشڪستھ شهود یار جز با شراب #شهادت میسّر نمےشود و #شهید، محو تماشای شهود دوست است و این، همـان #جنت شهید است ڪہ به آن دست مےیابـد... #دلشڪستھ_شهیدمحمدمسرور #نسئل_الله_منازل_الشهدا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 #لات_های_بهشتی #رضا توی جبهه بودیم که یک روز صدای داد و بیداد بلند شد😐 و بعد رضا را با
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 وضع سوسنگرد وخیم بود. اواسط آبان بود و توی این یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده بود و بچه ها آزادش کرده بودند.😌 توی درگیری شدید ، دکتر چمران گفت: "مهمات مےخوایم"..😑 از پشت بی سیم گفتند: "مهمات هست اما کسی نیست توی اون شلوغی و زیر آتش بیاورد، خط"...🙄 دکتر گفت: "کار، کار عباسه!! بدو بی سیم بزن عباس مهمات بیاره"!🤗 راست مےگفت، معروف به عباس زاغی، بچه محلمان بود. چشمانی درشت و سبز داشت و بےنهایت و ...😅✌️ به دکتر گفتم: "دشمن مارو دور زده!! تانکهاشون دارن از پشت سر ما میان"!!!😨 دکتر گفت: "عباس رو صدا کن!!! وقت نداریم".. عباس را با بےسیم صدا کردیم و دکتر از پشت بی سیم توجیهش کرد. یک ساعت بعد دیدیم تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد و همین طور مےگازید و بوق مےزد...😬😀 خودِ عباس بود. یک تویوتا مهمات و آب و غذا آورده بود..🙃 چند روز بعد داشتیم مےرفتیم محور طراح که وانت عباس زاغی را دیدیم... گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود و جنازه عباس از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر و تنش پیدا نبود...😞 نمےتوانستیم او را به عقب منتقل کنیم و مجبور شدیم جا بگذاریمش...😔 نثار روح مطهر شهدا مخصوصا آنهایی که حتی عکسی از آنها در دسترس نیست ... بفرستید ... 📚...تاشهادت 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 خُدا کُنَد کِه کَسی حالَتَش چو ما نَشَوَد ... خُدا کنَد کِه کَسی تَحبِسُ الدُّعا نَشَوَد ...
💔 شهادت فقط در خون غلطیدن نیست شهادت هنگامی رخ مےدهد که دلت از زخم کنایه و تکه پرانی دیگران بگیرد و خون همان اشکےست که از #آھ_دلت جاری شود و آن هنگام که مردان به دنبال راهی برای شهادتند تو اینجا هر روز شهید مےشوی... #شهیده_حجاب #نسئل_الله_منازل_الشهدا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_چهار بودن یا نبودن
به قلم شهید مدافع حرم به من اعتماد کن روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود🙄 … . ازش پرسیدم: _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…😇 ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود … . اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد …😑 فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط ۱۵ سالم بود … .😕 شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …😔 ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن 😣… اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … . اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید … 😖 رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد … _کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …😒 همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم … .☺️ _می تونم بهت اعتماد کنم؟ 🤔… اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه … محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم : آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی … روز عید فطر بود … مرخصی گرفتم … دلم می خواست ببینم چه خبره … .🤔 یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد … مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …🙃 با تعجب گفت: " استنلی تو قرآن حفظی؟ … "😳 منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود … سعید با خنده گفت: " اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه … قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد … هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …"😬 حس خوبی داشت😍… برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد … .🤗 روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد … . سعید مدام بهم می گفت: " تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … "👌 اما من اصلا جسارتش رو نداشتم … جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت … . مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت: " … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو … "🙃😃 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» ه
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدعبدالحسین_برونسی 💕 @aah3noghte💕
💔 صبح امید من ای شمس جهانتاب حسین و سلام ‌لڪ منّی و لِاصحاب الحسین همه ی دار و ندارم شده بین الحرمین به ابی انت و امی لک ارباب حسین #آھ_ارباب #بین_الحرمین 💕 @aah3noghte💕
💔 #دلتنگ توأم ...اشڪ خریدار ندارد مے بارد و انـگار ڪــه بـازار ندارد گویند: "ڪه #رخساره خبرمیدهد از #دل"💔 حالا تو بخوان #حال مرا جــار ندارد... #شهید_جواد_محمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 رفیق راهی و از نیمه راه مےگویی وداع با منِ بےتڪیھ گاه مےگویی دلمـ به نیمہ نگاهی خوش است اما تو به این ملامت سنگین نگاه مےگویی #شهیدمحمودرضابیضائی #وداع #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عباس_زاغی وضع سوسنگرد وخیم بود. اواسط آبان بود و توی این یک ماه اول
🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱ اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا آمد. بچه سوم بود با قد و هیکلی بلند و ورزیده و هوشی بسیار....☺️ درس نخواند و پیِ مهارتی هم نرفت...😬 هر روز یک جای بدنش را مےکرد. پاتوقش هم کوهسنگی و طبرسی و قهوه خانه عرب بود...🙄 همیشه یک تیزی به مچ پایش مےبست و یک پنجه بوکس، بالای آرنجش...😖 زمانی که مردم در تظاهرات انقلاب، کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند، محمد مےخندید و مےگفت: "خدارو شکر!!! هفتاد هشتاد تا از پرونده هام سوختـــــ "!!😝 با آن قد و قواره، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت... اما... ☝️اهل دعوای تک به تک نبود و معمولا در مشکلات شخصی، مےکرد. ☝️و اینکه روی ناموس محل بود و مےگفت: "ناموس محل، ناموس منه..."💪 سالهای اول پیروزی انقلاب هم با توجه به قدرت بدنےاش، برای کل محل نان و نفت و... جور مےکرد و کار مردم را راه مےانداخت...😊 جنگـــ شروع شد و عباس، برادر بزرگتر محمد به جبهه رفت... اردیبهشـت سال ۶۰ بود که محمد برای دیدن برادرش به جبهه رفت...😑 دم مقر منتظر عباس ایستاده بود که یک جیپـــ جلوی پایش ترمز کرد. مردی از آن پیاده شد و از محمد پرسید: + "اینجا چکار مےکنی"؟؟؟ - "برای دیدن برادرم آمده ام"😇 + "دوست داری بجنگی"؟؟؟ -"دوست دارم ولی بعیده بذارن"...😏 آن مرد که تواضغ از ظاهرش مےبارید، کسی نبود جز دکتر و با لبخند از همراهش خواست تا محمد صادق را راهنمایی کند... شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!!😆😅 چه حالی داشت همه سیگاری😑 ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
💔 موتورسواره که ظاهر درستی هم نداشت از تو کوچه با سرعت پیچید تو خیابون جلوی موتورش. ابراهیم شدید ترمز کرد بعدشم طرف واستاد و با عصبانیت داد زد: "هو چیکار می کنی"؟ ابراهیم هم پهلوان کشتی بود و بدن قوی ای داشت ولی لبخندی زد و گفت؛ #سلام_خسته_نباشید✋😊 طرف جا خورد معذرت خواهی کرد و رفت.... به همین راحتی. #شهیدجاویدالاثرابراهیم_هادی #شادی_روحش_صلوات 📚 #سلام_بر_ابراهیم #آھ... 💕 @aah3nog💕
💔 #حاج_حسین_یکتا : آن کسی که #ولایتمدار است، آن کسی که چشمش و گوشَـش به دو لبِ #ولایت است، او قطعاً ضرر نمیکند.!!☝️ #فداےسیدعلےجانم #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نمـےدانـمـ.... و همین ندانسـتن، بیـن من و تـو فاصله انداخته.. فاصله ای به اندازهء #شـهـادتــــــ💔 #اللهم‌الرزقنا‌توفیق‌شها‌دت‌فی‌سبیلک #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_پنج به من اعتماد ک
به قلم شهید مدافع حرم مسابقه بزرگ برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم😠 … دلم می خواست لهش کنم 👊… مجری با خنده گفت … "بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی"؟ …😃 جزء؟🤔 … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … .😡😠 سرش رو آورد جلو و گفت: " یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟ "😉 "سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟"😳 … . سری تکان دادم و به مجری گفتم: " نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ "😅😬 خنده اش گرفت … - همه اش رو حفظ کردی؟😃 … +آره … - پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم …😊 سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: " من 30 جزء حفظم … "😬😇 مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: " ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم … "😍 مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود …😯 داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … 🙄 کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند … .😅😃 آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: " احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟ "☺️ "معنی؟ … من معنی قرآن رو بلد نیستم"😔 … با تعجب پرسید: "یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟" 😳… تعجبم بیشتر شد … "آیه چیه؟"🙄 … با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…😨😰 خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم "تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری"😔 … از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت: "استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟"😌😉😍 … . بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: "می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟" 😉… . همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: "من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟"😅😄 … و همه بلند خندیدن … حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … "نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید"؟ 🤗… . و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم … ... 💕 @aah3noghte💕