💔
مےگویند:
فاصــــله... عشقِ به معشوق را تهدید مےڪند
اما
دروغ گفته اند
"من هرچه از تو دورتر شدم
دلتنگــ💔ــــتر شدم"....
من ڪه از #تو دور مےشوم
بيشتر دلتنگــ مےشوم
بيشترحس تنهايی مےڪنم
ميرسد آیا روزے
ڪه من هم نزديكِ نزديك شما شوم؟؟؟..
آن وقت است ڪه
دلتنگي
دورے
پايان
مےپذيرد
#دلتنگ_توام_جانا_و_ميدانم_كه_ميدانی
#شهیدجوادمحمدی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۳ حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بو
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۴
طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم:
"سید! چرا با پای برهنه"؟🤔
گفت:
"برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده... این زمین احترام داره!! خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره".❣
سید شب ها که مےخواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود مےرفت بیرون سنگر و روی سنگریزه ها مےخوابید... مےگفتم:
"چرا تو سنگر نمےخوابی"؟🤔
مےگفت:
"بدن من خیلی استراحت کرده! خیلی لذت برده! باید اینجا ادبش کنم"!!!😔
سید با کمک مجاهدین عراقی با کارت جعلی رفت #کربلا...😬
از قبل همه بچه ها هماهنگ کرده بودند که حالت طبیعےشان را حفظ کنند که لو نروند...
با هر سختی به کربلا مےرسند و به حرم مےروند.
سید حمید میرافضلیِ ما هم که عاشق مولایش بود، همین که وارد حرم مےشود و چشمش به ضریح سیدالشهدا مےافتد، پاهایش مےلرزد، مےافتد و بےهوش مےشود....😇
در آن روزها هر لحظه ممکن بود سربازان بعثی، متوجه آنها شوند...😰😨
هر چه رفقایش او را به جدش قسم دادند بلند شود.... نشد... مجبور شدند
یکی یکی از حرم خارج شدند و سید ماند توی حرم... حدود بیست دقیقه بعد، سید آرام از حرم خارج شد...😌
...
سید از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود. تا جایی که شد #فرمانده_اطلاعات_عملیات_قرارگاه_کربلا
سرانجام در عملیات #خیبر سال ۶۲ در جزیره #مجنون با #شهید_محمدابراهیم_همت دو تایی سـوار موتـور ،هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتند پیش سید الشهداء...
درست روز شهادت مادرش #حضرت زهرا سلام الله علیها
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی تمامش رو خوندم تعجب کرد
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_یک
امتحانش مجانیه
دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت …
"زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم"🙄🖐…
سکوت عمیقی کرد …
"به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟"😏 … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم…
"من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو"🤗 … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود …
صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش …
– هی احد …😉
برگشت سمت من …
– من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …😉😅
چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد …
"من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام"😒 …
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه😬 …
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم🔫…
"ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته😠…
– شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …😌
خندیدم … سرم رو بردم جلوتر …
"شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه 😉… فقط شک نکن وسط خط آتشی"🔥 … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم …😍
چشم هاش دو دو می زد😰 …
نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود …
اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … "مشکلی پیش اومده؟"😒 … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود 😰… اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
– نه … مشکلی نیست … .😲😥
– مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟😏 …
– بله … از دوست های قدیمی پدرمه 😰😨…
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ☺️… .
باور نکرد😑 …
دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … "قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم"😬😡… .
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
– نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …😐
سوار ماشین شدیم. گفت …
"با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری"؟😰 …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .☹️
با پوزخند گفتم
"می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه"😏 … چشم هاش از وحشت می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه 🙄…
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
انگار تنهایےهای تو خیلی بزرگترند!
خودت برایمان نامه مےنویسی
و خودت یادمان مےدهی که چگونه آمدنت را آرزو کنیم
"و امّا بَعد فَحَیّ هَلا٬ فَاِنَّ النّاس یَنتَظِرونَکَ لا رایَ لَهُم فی غَیرکَ فَالعَجَلَ ثُّم العَجَلَ العَجَلَ"
بیا که مردم چشم به راه تو اند و به غیر تو نظری ندارند
بشتاب..
بشتاب..
بشتاب..
#آھ_مولا
#اللهّمعجّللِولیڪَالفَرج....
💕 @aah3noghte💕
💔
برای خانهسوخته
باز شاید بشود
خانهای بنا کرد؛
دلسوختہ را بگــو.... چه ڪنیم؟💔
#فرزندشهید
#شهیدقدرت_عبدیان
#مدافع_حرم
#به_خانواده_شهدا_مدیونیم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕