شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی_و_پنجم إنَّكَ لاتَدْری ما عَمِلُوا بَعْدَكَ ما زالُوا يَرْجِعُونَ ع
💔
بیش از ۳۶۰۰ روزه که رهبر کودتاچیان ۸۸
با پول بیت المال در هتل حصر است
و در کمال امنیت، چکاپ پزشکی هفتگی، غذای سفارشی و ... ایام میگذراند
و همچنان از روی لجاجت حاضر به توبه و عذرخواهی از ظلمها و جنایاتی که کرده نیست
آیا وقت محاکمه او فرا نرسیده است؟!
#میر_حسین_موسوی
#مرگ_بر_منافق
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٣ ...می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی ک
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۴
🔸فصل دوم
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم.
زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!»😏
پسر دیده بودم.😅
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم.
گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.😅
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد.
بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۴ 🔸فصل دوم خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۵
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!»
پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند.
پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند.
عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم.
حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
🔸فصل سوم
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد.
حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. 😏
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند.
این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.😔
ادامه دارد....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵ می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خوا
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶
فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند.🥀
صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.🙃
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.😔
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر.
من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم.😭
خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟
خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی.
هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد؟
تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت می آید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها.
دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد.
از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود.
خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت.
همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم.
توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای حشدالشعبی چه در کارهای فرهنگی چه کارهای نظامی و دفاعی همکاری نزدیکی داشت.
روز ۲۶ بهمن بود، چند روز بعد از سالگرد شهادت شهید ابراهیم هادی، همان شهیدی که الگوی زندگی هادی شده بود و درست یک هفته بعد از اینکه وصیت نامه اش را نوشته بود و گفته بود که :
“دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمیتوانم زنده بمانم”
در حومه ی سامرا، ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد، عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی بود هادی به آرزویش رسید…
خبر رسید که هادی ذوالفقاری مفقود شده و جز لاشه ی دوربین عکاسی اش هیچ چیز دیگری و حتی پیکری از او به جانمانده است.
سه روز از شهادت هادی گذشته بود. یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیکر هادی پیدا می شود. چون او برای خودش قبر آماده کرده بود.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#مدافع_حرم
#معرفی_شهید
سالروزشهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
.
🤐
به هیچکس،حتی صمیمی ترین فرد یا افراد خانواده هم از برنامه هایی که قصد داری اجرا کنی حرف نزن.
فقط برنامه هات رو عملی کن ، بعد همه متوجه خواهند شد 🤷🏻♂️
یه خوبی که اینکار داره اینه که اگر جایی از ایدت ایراد داشته باشه و به نحوی به بن بست بخوره بدون اینکه نگران باشی دیگران چه فکری می کنند می تونی پِلَنِتون رو تغییر بدی 😉🌙✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 خدایا! میشود گذشته ی بد ما را به یک آینده خوب تبدیل کنی؟ یا مبدل السیئات بالحسنات! #ماه_رج
💔
.
چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکَنم :)
#ماهرجب
در شب هجر به امید وصآل تو خوشیم...
#امامزمانم 💙
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 . چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکَنم :) #ماهرجب
.
#البته | بهقولیهبندهخدایی
تلاش باید کرد ... :)🌱
💔
#قرار_عاشقی
.
مگـه داریـم
از این عکـس قشنگ تر :)
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۰۷) أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالأ
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(۱۰۸) أَمْ تُرِيدُونَ أَن تَسْأَلُواْ رَسُولَكُمْ كَمَا سُئِلَ مُوسَي مِن قَبْلُ وَمَن يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالإِيمَانِ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاء السَّبِيلِ
آيا بنا داريد از پيامبرتان سؤالات و درخواست هايى (نابجا) بكنيد، آنگونه كه پيش از اين، موسى (از طرف بنى اسرائيل) مورد سؤال قرار گرفت، و هر كس (با اين بهانه جويى ها از ايمان سرباز زند و) كفر را با ايمان مبادله كند، پس قطعاً از راه مستقيم گمراه شده است.
✅نکته ها:
با توجّه به خود آيه و آنچه از شأن نزول ها برمى آيد، برخى از مسلمانان ضعيف الايمان و بعضى از مشركان، از پيامبر (صلى الله عليه وآله) تقاضاهاى نامربوط و غير منطقى داشتند، مثلاً تقاضا مى كردند براى ما نامه اى از سوى خداوند بياور! و يا نهرهايى را براى ما جارى ساز. و برخى ديگر همانند بنى اسرائيل مى گفتند: خداوند را آشكارا به ما نشان بده تا با چشم او را ببينيم و به او ايمان بياوريم!
آوردن معجزه و اتمام حجّت، براى صدق دعوت پيامبر لازم است، ولى انجام دادن هر درخواستى، طبق هوس و ميل هر فردى كه از راه مى رسد، درست نيست.
يك مهندس يا نقاش براى اثبات مهارت خويش، چند نمونه كار ارائه مى دهد، ولى ضرورت ندارد براى هر كسى خانه اى بسازد يا تابلويى بكشد!
- بازگويى مشكلات و تاريخ انبيا، براى دلدارى دادن به پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) است، كه اگر افرادى از تو سؤال و درخواست نامعقول دارند، از انبياى پيشين نيز از همين قبيل درخواست ها مى كردند.
🔊پیام ها:
- از سؤالات ودرخواست هاى بى جا بپرهيزيد كه گاهى زمينه ساز كفر است. «ام تريدون ان تسئلوا... و من يتبدل الكفر»
- خطراتى كه پيروان ديگر اديان را تهديد كرده، مسلمانان را نيز تهديد مى كند. «تسئلوا رسولكم كما سئل موسى»
- از عاقبت و سرانجام ديگران، عبرت بگيريد. «كما سئل موسى»
📚 تفسیر نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 یکی دیگر از ویژگی های #جواد، چشم پاکیاش بود... گاهی می رفتیم جاهایی که مشکل منکرانی داشتند جواد
💔
...ولی رفاقت داریم تا رفاقت!☝️
یکی باهاش رفیق میشوی میبردت الواتی و لودگی بی عاری، جواد هم ما را میبرد گلستان شهدا، میبرد کوه سفید، مزار شهدای گمنام، می رفتیم هیئت و مسجد.👌
جواد توی رفاقت دست رد به سینه کسی نمی زد ولی حد و مرز رفاقت را هم نگه می داشت، رفیق شدنش هایش برای خوش گذرانی اش نبود.
رفیق می شد تا در قالب رفاقت بتواند به افراد کمک کند به خصوص به کسانی مثل من که لحاظ مسائل معرفتی و معنوی از خودش پایین تر بودند در قالب رفاقت راهنماییهای خوبی میکرد.
#شهید_جواد_محمدی
📚 #بی_برادر ، ص۵۵
#الرفیق_ثم_الطریق 💔
#رفیق_مثل_جواد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
گوشه ای از عظمت الله جان😍❤
سبحان الله🌻
لذت ببرید✌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
❤️🌻 الوعده وفا✌️ از امشب به یاری خدا میخوایم هر شب بابت یکی از نعمتهای خداوند شکرگذاری کنیم تمرین
💔
و اما تمرین دوم
نعمت بزرگی به نام اسانسور که در اپارتمان بعضی هاتون هست✌
و اگر نیست شکرگزاری کنید بابت بقیه ی مردم و ادارات و و و تمام جاهایی که این نعمت رو دارن😍🌻
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 حرم ﻛﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﺟﻠﻮﻩ ی ﺑﻴﺖ ﺍﻟﺤﺴﻦ ﺍﺳﺖ... ﺣَﺴَﻨﻴﻪ ﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﻛﻪ ﺣُﺴﻴﻨﻴﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﺳﺖ... ﻃﺎﻟﻊ ﻫﺮﻛﻪ حسینی
💔
#پیـࢪورآھحسینیموپࢪیشآݩحسن🖐🏻♥️
- نوڪرحݪقہبہگوشیمـ و اسیࢪ حَسنیمـ
- گرھـ ڪورنداریمـ فقیࢪ حَسنیمـ
- نسݪدرنسݪهمہخاڪ مسیࢪ حَسنیمـ
- ڪشتہومردهےفرزندصغیـࢪحَسنیمـ
#اݪحمداللہڪہنوڪرتم:)🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
وَلَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدًا "
و هرگز جز درگاه او پناهی نخواهی یافت..."
_کهف/آیه۲۷_
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی_و_پنجم إنَّكَ لاتَدْری ما عَمِلُوا بَعْدَكَ ما زالُوا يَرْجِعُونَ ع
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_سی_و_ششم
* لانَبْرَحُ وَ تَبْرَحُونَ نَأْمُرُكُمْ فَتَأْتَمِرُونَ
ما و شما كه زايل نشده ايم ما و شما چنان بوديم كه ما امر میكرديم و شما هم اجابت و عمل میكرديد.
* حَتّی إِذا دٰارَتْ بِنٰا رَحَی الإسْلامِ
تا اينكه به وسيله ما چرخ اسلام به گردش درآمد يعنی دين حق پيروز شد.
* وَ دَرَّ حَلَبُ الْأيّامِ
و بركات روزگار مثل شير خوردنی جريان پيدا كرد و زياد شد.
يعنی اسلام موجب بهره برداری شما شد حضرت میخواهد بگويد آيا اينها غير از نتايج رهبری پدر من و جنگاوری شوهر من بود؟ اين نعمتها همه از ناحيۀ ما بود.
* وَ خَضَعَتْ نُعَرَةُ الشِّرْكِ (يا ثَغَرَةُ الشِّرْكِ)
و بينی شرك (يا سينۀ شرك) به خاك ماليده شد و به ذلّت درآمد.
* وَ سَكَنَتْ فَوْرَةُ الإفْكِ وَ هَدَأَتْ دَعْوَةُ الْهَرْجِ وَ اسْتَوْسَقَ نِظامُ الدِّينِ
و طغيان فريب و دروغ ساكت شد و آتشهای كفر خاموش گرديد.
موج فتنه آرام گرفت و نظام حكومت الهی برقرار شد. همۀ اينها به واسطۀ ما اهلبیت بود، اشاره به اين كه حكومت به دست پدر و شوهرم به پا شد.
* فَأَنّیٰ جُرْتُمْ (يا حُرْتُمْ) بَعْدَ الْبَيانِ
بعد از همۀ اينها حال چه شد كه مجرم هستيد يعنی بعد از اين كه حق روشن شد چرا اين همه جُرم میكنيد (يا متحيريد يعنی از چه چيز متحير شده ايد)؟
با تلاشهای پيغمبر(ص) و تحمل سختیها توسط علی(ع) اسلام استقرار يافت، شما هم كه حامی آن بوديد، حال پيغمبر(ص) وفات كرده است، پس چه شد كه شما دست از دين و حمايت از حق برداشتيد؟
در مورد اين كه دليل اين عقبنشينی انصار چه بود میتوان در يك كلمه گفت فقط راحتطلبی و حبّ نفس. بنابراين دقت كنيد، نكند ما هم در يك مرتبه مصداق فرمايشات حضرت زهرا(س) باشيم؟
زيرا آنچه حضرت میفرمايد كه فقط اختصاص به آن گروه ندارد. نكند ما هم گاه حالی به حالی میشويم و پايداری نمیكنيم و همين كه كمی از آرامش و رفاه جانی و مالی ما ساييده شود دست از حق و حقيقت برمیداريم و به سراغ راحتطلبی میرويم؟ آيا ما حاضريم برای اسلام، پيغمبر اكرم(ص)، علی(ع)، زهرا(س) و... بايستيم و مقاومت كنيم يا اين كه به محض اينكه يك ذرّه به امور مادّی و شكمی مان لطمه بخورد همه چيز يادمان میرود؟
آيا حاضريم كمی به شهوت و رفاه و امور دنيویمان لطمه بخورد امّا در راه دفاع از نظام حكومت اسلامی ايستادگی كنيم؟
گروهی كه مخاطب حضرت(س) در آن مجلس بودند به حكومت اسلامی حقيقی پُشت كرده بودند. آن هم برای لطمه نخوردن به منافع شخصی و رفاه دنيوی، به هر حال هر يك از ما بايد بينديشد كه وضعش چگونه است و تا چه حد مصداق فرمايشات حضرت(س) است.
* وَ أَسْرَرْتُمْ بَعْدَ الإعْلانِ وَ نَكَصْتُمْ بَعْدَ الإقْدامِ وَ أَشْرَكْتُمْ بَعْدَ الإيمانِ
و شما بعد از اعلان حق آن را پنهان كرديد و بعد از اقدام، به گذشته خود رجوع كرديد و بعد از ايمان آوردنتان مشرك شديد.
حضرت همچنان به مسئله عقب نشينی انصار از حق اشاره میكند و میگويد شما كه قبلاً به طور علنی خلافت علی(ع) را در غدير پذيرفته بوديد و بيعت كرديد، پس چرا الآن پنهان كاری میكنيد و میپوشانيد و چرا بعد از ايمان، دوباره مشرك شديد.
در مورد شرك لازم است توضيحی داده شود. در معارف اسلامی يك اصل عقلی داريم كه انسان سلطۀ هيچ موجودی غير از خدا را نبايد بپذيرد، يعنی فقط بايد مطيع خداوند باشد كه خالق انسان است و اين اصل عقلی و قانون است كه چون خداوند بر انسان مالكيت حقيقيه دارد انسان بايد صرفاً مطيع او باشد، حال اگر خداوند به انسان امر كرد كه از شخص خاصّی اطاعت كن در اينجا انسان بايد از آن شخص اطاعت كند، امّا در واقع اينجا هم اطاعت از خداست و امر او، نه اطاعت از شخص. لذا در مورد اطاعت از انبياء و اولياء میگوييم اطاعت انسان از اينان همان اطاعت از خداست و بس.
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
.
« مادربزرگ همیشه برای خوشبختیام دعا میکرد. من بزرگتر میشدم و او پیرتر، اما در تمام این سالها با هر لبخندی که بر لبم مینشست و هر آرزویی که برآورده میشد، ناخودآگاه یاد دعای خیر مادربزرگ میافتادم
میگفت: درست میشود، و همیشه بعدش نگاه میکرد به آسمان و میخندید! حتم دارم چیزهایی درباره خدا میدانست که ما بی خبر بودیم...»
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
مداحی آنلاین - حال من خرابه - حمید علیمی.mp3
3.9M
💔
🔳 #شهادت_امام_هادی(ع)
🌴حال من خرابه
🌴چشم من پر آبه
🎤 #حمید_علیمی
⏯ #شور
#امام_هادی
👌بسیار دلنشین
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶ فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٧
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید.
بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد.
اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد.
باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. ☹️ من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت."😕
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»😠
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»😉
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! ☹️
کچل بود.😣
خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٧ چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. تو
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٨
کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت.
با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن.
گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.🙃
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»😒
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود.
پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.
خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم.
صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»😔
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت.
به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است؟😂 دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٨ کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٩
گفتم: «خیلی حرف می زند.»😩
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»😆
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم.
با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم.
چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.😒
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود.....
چند روز بعد، صمد آمد.
کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»😌
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»😔
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞