eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 حسین جان ... «بیست و نه» روز فقط و بلا خواسته‌ام دم و کرب و بلا خواسته ام چه کنم تا بخری این دل آلوده ی من زینب! نظری... کرب و بلا خواسته ام بحق این وقت و ساعت ... 💞 @aah3noghte💞
💔 و صبح ؛ آغاز بوسه‌های شمعدانی در آغوش نور است . سلام به اهالی‌سحر✨
💔 عَالِیَهُمْ ثِیَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِن فِضَّةٍ وَ سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا  (انسان/21) . بر قامت آن‌ها لباس‌هایی از حریر سبز و دیباست و با دست‌بندهای نقره آراسته شده‌اند و پروردگارشان به آن‌ها شرابی پاکیزه می‌نوشاند. جایی گفته‌ای که بهشتی‌ها را از جام‌هایی که طعمش از زنجبیل است می‌نوشانند از چشمه‌ای که به اسم سلسبیل می‌شناسندش، وَ یُسْقَوْنَ فیها کَأْساً کانَ مِزاجُها زَنْجَبیلا. عیناً فیها تسمّی سلسبیلاً من که نمی‌دانم چه لذّتی نهفته توی نوشیدن از این باده‌های رویایی، اما یک‌جایی این اوصاف، دلم را بیشتر می‌برد. هوایی‌تَر‌م می‌کند. قدّ فهم من به این‌که «تو ساقی باشی» نمی‌رسد. امّا برای من هم و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً عجیب دلبری می‌کند. خوب‌جوری باید باشد حالِ آن‌ها که ساقی‌شان تو باشی. خوب‌ جایی باید باشد آن‌جا که تو سقّایی کنی.   ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 هَرگِز نَرَود زِ سينه مان يادِ " عَلے" ضَربُ المَثل عِدالَت و داد " عَلے " هركَس به كَسی خوش اس
💔 بابا... حسابِ عشـقِ شمـا ڪاملا جُداٰسـت ... السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 تو دعای وداعِ امام سجاد برای ماه رمضون از یه جایی میاد یسری سلام میده انگاری تازه اومده ، اوایلِ ماهِ و شروع می‌کنه به سلام های متوالی ... یه حالِ آرومیه ... یجایی میرسه میگه : اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ مِنْ شَهْرٍ قَرُبَتْ فِيهِ الْآمَالُ وَ نُشِرَتْ فِيهِ الْأَعْمَالُ‏ بدرود اى ماه دست يافتن به آرزوها، اى ماه سرشار از اعمال شايسته بندگان خداوند همینقدر لطیف و قشنگ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ! وقتی.یه‌جا داره‌جوشکاری‌میشه‌سرتو میندازی‌پایین‌ونمیبینی‌چون‌بهت‌آسیب‌میزنه‌ ولی؛چراجلونامحرم‌سرتونمیندازی پایین؟! اون‌که‌آسیبش‌بیشتره.. !!(: ... 💕@aah3noghte💕
بامعنی‌بخونیم!) [دعاے روز بیست و نهم ماه رمضان 📖] 🌙
💔 باید برای این طبقه که طبقه ضعیف هستند که شماها اینها را پائین مےدانید و اینها از همه شما بالاتر و بلندمقامتر هستند باید برای اینها کار بکنند صحیفه نور،6،184 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آخر ماه‌رمضانی که داریم بارو بندیل جمع می‌کنیم. هنوز بَرش نداشتیم بفهمیم چقدر سنگین شده ولی خب هر چه آورده بودیم خریدی دیگر؟ نه اوس‌کریم؟ ولله اگر دانسته باشیم کجا را ترک می‌کنیم. ولی کریمانه ببخش ما را. که اصلا آدم ماندن در ماه‌ت، در مهمانی‌ات نبودیم.مدام از اول‌ش به زمین زمان وعده دادیم:«بذار ماه‌‌‌رمضون تموم‌شه!» ببخش اگر ابوحمزه را خوب زار نزدیم.نفهمیدیم. اگر وسط قرآن خواندن سر ظهر دل‌مان ضعف‌رفت و ساکت نق زدیم.ببخش اگر حقِ‌سحر ادا نشد. نفهمی ما را حلال‌کن. خودت بخوان حال بنده‌ای که از روزه بی‌تاب‌ است اما دوست‌دارد محبوب‌ت بماند.با پا آمده و با سر می‌رود،اما باورش نمی‌شود خسته‌ست. گریه می‌کنم برای نگاه‌ت به‌ما،با زنبیل خالی‌مان. . شُکر که ما از سرسفره‌ات می‌رویم، ولی تو از ما؟ هیچ گاه! بگذریم.... بغل‌بگیر این بنده‌های درب‌وداغان‌ت را. انگار‌ کُن عید شده! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مگه‌نگفتی‌میخای‌این‌ماه‌رمضون بشےهمون‌بنده‌ای‌که‌خداعاشقشہ (:؟ - نشدی‌نہ ؟! - نخاستی‌که‌بشی‌رفیق ! ... 💕 @aah3noghte💕
38.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 📽️ مُحَرَّم 8⃣ مستند زندگی شهید مدافع حرم شهر دُرچه اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞 بسیارتماشایی👌
💔 با ذکر و دعا و گریه ، همدم نشدی سی شب بگذشت و باز مَحرم نشدی در آخر این ماه به خود میگویم : "دیدی رمضان گذشت و آدم نشدی؟!" ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت216 نه این که
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



با دستان کوچکش اشاره می‌کند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.
و دوباره اشاره می‌کند به آدمک بزرگ و بعد به من.

- کم‌کم وقت ملاقات تموم می‌شه!

صدای مسعود باعث می‌شود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده.

سلما نقاشی را می‌دهد به من. سرش را به سینه می‌چسبانم و نوازشش می‌کنم به نشان تشکر.

باز هم دهانش را باز و بسته می‌کند و به خودش فشار می‌آورد برای گفتن یک کلمه.

از جا بلند می‌شوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را می‌گیرد تا بلند شود.

چند قدم مانده تا در را با هم می‌رویم. مقابلش زانو می‌زنم و دست می‌گذارم روی شانه‌هایش.

نمی‌دانم دیگر می‌بینمش یا نه؛ برای همین سعی می‌کنم امید واهی به او ندهم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمی‌تونم برگردم. منو ببخش.)

لبش را جمع می‌کند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش می‌کنم:
- لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.)

چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج می‌شود:
- بببب...

- اذن اضحک!(حالا بخند!)

لبخند می‌زند اما تمرکزش روی تلفظ کلمه‌ای ست که می‌خواست بگوید.

 نقاشی را نشان می‌دهد، با چشمان قشنگش نگاهم می‌کند و با فشار فراوان به لب‌هایش، می‌گوید:
- ببببا... بببا... ...*


و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف می‌کند. با من بود یعنی؟

گفت بابا... دست و پایم را گم می‌کنم.

بابا یعنی به تو اعتماد دارم،
 روی بابا بودنت حساب کرده‌ام،
 دوست دارم بزرگ شدنم را ببینی...

یک چیز درشت، مثل یک گردو در گلویم گیر می‌کند. دوست دارم بگویم من شایسته پدر بودن نیستم سلما.😔
من بابای خوبی نیستم. دلت را به من خوش نکن... نمی‌شود. نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان بدهم.

نمی‌شود توی ذوق بچه زد. پریشان لبخند می‌زنم و دست می‌کشم روی موهایش:
- فی امان الله روحی...

بیشتر اگر بمانم، همان چیزِ قلنبه‌ی توی گلویم کار دستم می‌دهد جلوی بچه.

به سختی قورتش می‌دهم و از جا بلند می‌شوم.

سلما عروسک به دست برایم دست تکان می‌دهد؛ من هم. حتی مسعود هم لبخند کمرنگی می‌زند.

سلما را به خدا می‌سپارم و با بیشترین سرعت ممکن، از ساختمان بیرون می‌زنم.

کاش من را یادش برود. نباید انقدر به من وابسته باشد...

نگاهی به نقاشی سلما می‌کنم؛ من و خودش کنار هم. من نمی‌توانم بابا باشم برایش.

هرجور حساب کنی نمی‌شود. شاید اشتباه کردم از اول که این بچه امید بست به من...

اما نمی‌توانستم در دیرالزور رهایش کنم. قبول نمی‌کرد با کس دیگری برود...

آه می‌کشم و لبخند غریبی روی لبانم می‌نشیند. یکی به من گفت بابا! یعنی از دید یک نفر هم که شده، من می‌توانم بابا باشم...

کاش صدایش را موقع گفتن این کلمه ضبط کرده بودم؛ هرچند هنوز در گوشم هست و تمام مغزم را پر کرده.

- کی بود این دختره؟

مسعود است که هم‌قدم با من، به سمت موتورش می‌رود.

نقاشی را با احتیاط تا می‌زنم و داخل جیبم می‌گذارم:
- یه دختربچه اهل دیرالزور. مامان و باباش کشته شدن. خودش هم اینجا تحت درمانه. چون با من برگشت عقب، یکم بهم وابسته شده.

- نباید می‌شد. تو نمی‌تونی نگهش داری.

دوست دارم داد بزنم و بگویم فکر کردی خودم نمی‌دانم این‌ها را؟ لبم را می‌گزم و سکوت می‌کنم.

می‌رسیم به موتورش اما سوار نمی‌شود. می‌گوید:
- وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر می‌دونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...😏


ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته می‌شود.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi


قسمت اول
مداحی آنلاین - سخته به والله - نریمانی.mp3
10.44M
💔 سخته به والله به خدا، روی تو رو نبینیم😔 سی شب بره یه افطاری، کنار تو نشینیم...💔 🎤 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🌱•^وقتی‌حاجاتت رو به‌تاخیر می‌اندازد؛ داردچیز بُـزرگتری به‌تو میدهد..! منتھا توحواست به خواسته‌ی‌ خودت‌هست ومتوجه‌نمیشوی.. تونان‌میخواهی،اوبه‌توجـٰان‌میدهد..♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👤•.حاج‌محمداسماعیل‌دولابی•. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ✨ میگفت ڪسی‌ که‌ از‌ خدا نترسه؛ خدا اونو از‌ همه ‌چی‌ می‌ترسونه:")🌱 👤•.استادپناهیان•. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نگران نباش! بامدادان به دیدار تو از خوابِ ملائک خواهم گذشت... ... 💞 @aah3noghte💞
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 همه اعضای کانال ... بودیم به شرط لیاقت سلام الله علیها ... 💞 @aah3noghte💞
سفره دارد جمع میگردد_۲۰۲۲_۰۴_۳۰_۱۲_۴۴_۱۰_۴۵۰.mp3
8.99M
💔 🍃به وقت مداحی.... ‏سفره دارد جمع می گردد، گدا را عفو کن😭 باز هم خوبی کن و این مبتلا را عفو کن دیگر از این توبه ها دارم خجالت می کشم😔 یا رب این شرمنده غرق خطا را عفو کن 🎤🎧 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
41.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 📽️ مُحَرَّم 9⃣ مستند زندگی شهید مدافع حرم شهر دُرچه اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞 بسیارتماشایی👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت217 با دستان ک
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



می‌رسیم به موتورش اما سوار نمی‌شود. می‌گوید:
- وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر می‌دونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...😏

نیشخندی عصبی می‌زند:
- شاید که نه... قطعا با من نمی‌تونست زندگی کنه...

ناگهان ساکت می‌شود و حرفش را می‌خورد. انگار از دستش در رفته و حرف‌هایی را زده که دوست نداشته من بدانم.

سریع سوار موتور می‌شود بی‌هیچ حرفی. در ذهنم دنبال کلمه‌ای برای همدردی می‌گردم؛ اما آخرش نهایت تلاشم می‌رسد به یک کلمه:
- متاسفم!

جواب نمی‌دهد. احساس بدی دارم؛ شاید چون نمی‌دانم چطور با مسعود همدردی کنم.

مشکل ما مردها همین است. نه درد و دل کردن را می‌پذیریم، نه دلداری دادن بلد هستیم، نه غرورمان اجازه می‌دهد سرمان را روی شانه هم بگذاریم و اشک بریزیم.

فقط بلدیم درحالی که از درون می‌سوزیم و خرد شده‌ایم، ژست آدم‌های قوی و قرص و محکم به خودمان بگیریم و با بی‌تفاوتی بگوییم:
- چیزی نیست! مشکلی ندارم! خوبم!

آخرش هم هرچه غم و غصه است میان موهای سپیدِ شقیقه‌هایمان و چروک‌های دور چشممان و خط‌های پیشانی‌مان خودش را نشان می‌دهد.

- قربان... صالح...

صدای بریده‌بریده و نسبتاً بلند جواد است که از بی‌سیم می‌شنوم و ضربان قلبم را بالا می‌برد.

صدایم را بلند می‌کنم که از پشت موتور، به جواد برسد:
- صالح چی شده؟

- تصادف کرد آقا... تصادف...

- یعنی چی؟ چطوری؟

- به خدا نمی‌دونم آقا. داشت از ماشینش پیاده می‌شد یه موتوری زد بهش و در رفت.

دارد نفس‌نفس می‌زند. در دل حرص می‌خورم که همه‌چیز خراب شد. داد می‌زنم:
- خب الان کجاست؟

- دنبال آمبولانسشم آقا.

دوباره با حرص نفسم را بیرون می‌دهم:
- چشم ازش برنمی‌داری، آدرس بیمارستان رو هم می‌دی که بیام.

- چشم.

ناگاه چیزی به ذهنم می‌رسد:
- جواد! اونی که زد چی؟ دیدیش کی بود؟

- خواستم برم دنبالش ولی گمش کردم. دیدم ممکنه صالح رو گم کنم.

لب می‌گزم. انتظار بیشتری نمی‌شود داشت. جواد فقط یک نفر است و باید یکی را انتخاب می‌کرده.

حس بدی در درونم هشدار می‌دهد که این حادثه، اتفاقی نبوده؛ اما نمی‌فهمم چرا صالح را زده‌اند و از کجا فهمیده‌اند باید بزنندش.

صدتا صلوات نذر می‌کنم که زنده بماند و بتواند زبان بچرخاند تا شاید از زبان خودش چیزی بفهمیم.

مسعود از پشت فرمان، سرش را به عقب خم می‌کند:
- صالح رو زدن؟

شاخ درمی‌آورم؛ این از کجا فهمید؟

حرف‌هایی که به جواد زده بودم را مرور می‌کنم؛ بجز کلمه بیمارستان، کلمه دیگری نبود که مسعود بتواند از میان آن‌ها چنین حدسی بزند.

صدایی در گوشم تکرار می‌کند که تصادف صالح عمدی نبوده.

خودمان را که به بیمارستان می‌رسانیم، جواد با چهره برافروخته و پریشان می‌دود مقابل من و عرق از پیشانی می‌گیرد:
- آقا به خدا من حواسم بود ولی...

جواد را از مقابلم کنار می‌زنم و می‌گویم:
- الان کجاست؟

با دست به یکی از تخت‌های پرده‌دار اورژانس اشاره می‌کند:
- اوناهاش!





... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔 به پایان آمد این ماه و عبادت همچنان باقیست... برای ما حرم بنویس تا کربلا کافیست... پ.ن: اگه به من بود با این همه سخاوت و کَرم و بخشش خدا و اهل بیت علیهم السلام، برای مصرع دوم مینوشتم: نجف تا کربلا کم نیست؟؟؟؟ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میگفتـ آدم‌ وقتۍ‌ دستش‌ رو با کاغذ میبره‌ بیشتر دردش‌ میگیره‌ تا اینکه‌ با چاقو ببره. چون‌ از چاقو انتظارشو داری‌ ولی‌ از کاغذ،نه!"(:’ حق :)👀 ... 💕@aah3noghte💕