💔
#با_من_صنما_دل_یک_دله_کن
🔺 چقدر این شعارها فریبنده هست! :
👈ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند !
👈اباالفضل علمدار خامنه ای نگه دار!
👈خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست!
👈این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده!
✊🏻پر از شور و احساس !
😥گاهی با اشک و بغض و...
☝️اما چند نفر از این جمعیت پای #حرفشان ایستاده اند !؟
🔺چند نفر از این جمعیت #ایمان قلبی را پای کار #رهبری آورده اند !؟
👈🏽مگر می شود اصل ولایت فقیه را #قبول نداشت و شعار جانم فدای رهبر سر داد !
🔺اگر پای ولایت فقیه در میان نباشد سید علی خامنه ای هم می شود یک فرد عادی باتقوی ...
👈🏽آنچه رهبر را در مسند جان فدائی می نشاند ولایت فقیه است ولا غیر !
🔺ولایت فقیه هم در زمان غیبت امام زمان حکم نیابت او را بر دوش می کشد !
👈🏽حالا باید با خودمان رو راست باشیم که چقدر پای کار #نایب امام زمان ایستاده ایم !؟
✋حضرت سید علی عبد صالح خداست !
👈🏽اما در این مقام آدمهای دیگری هم بوده اند !
👈مثل حضرت آیت الله بهجت!
👈🏽همین حالا هم هستند !
☝️اما چرا بزرگانی مثل آقای بهجت و بها الدینی و علامه حسن زاده و جوادی آملی ... اینهمه اظهار ارادت نسبت به آقای #خامنه ای داشتند و دارند !؟
👈مگر بجز این است که در #مسند نیابت امام زمان قرار گرفته !؟
👈🏽از این زاویه چند نفر حاضرند جانشان را فدای ولایت کنند !؟
😉اصلا مگر ولایت #جان فدا میخواهد !؟
👈🏽چقدر از این جمله #آشفته می شوند حضرت رهبری وقتی که جمعی شعار جانم فدای رهبر می دهند !؟
👈می گویند جانتان را باید فدای اسلام وکشور و ....
✋فهمیدید #راز این ماجرا در چیست !؟
👈🏽اطاعت از ولی فقیه نه #شخص سید علی خامنه ای !؟
👈وقتی که به این #مرحله رسیدیم دیگر اما و اگر تمام می شود !!
👈وقتی که در این مقام حاضر به جان فدائی شدیم آنوقت معلوم می شود راست می گوییم؟
🔸جانتان هم #ارزانی خودتان !
🔸ان شاالله طول عمر با عزت و برکت داشته باشید !
☝️فقط برای اثبات دوستی با رهبری مطیعش باشید !؟
👈🏽سمعا وطاعتا !!!
😏سخت است !؟
👈🏽لا اقل در کنارش باشید ! سیاهی لشکر هم خوب است !؟
😏سخت است ؟
👈🏽لطفا در مقابلش نایستید !؟
👈این که دیگر توقع زیادی نیست !؟
😏این هم سخت است !؟
👈🏽لطفا در صف دشمنانش قرار نگیرید !!!!
☝️اما می دانید سختی و دردناکی کار کجاست !؟
👈🏽آنجایی که ادعا می کنیم #مطیع رهبر هستیم اما پای هر حرفش #بهانه می آوریم !؟
👈باورکنیم هنوز آنهایی که در #صف دشمنانش قرار می گیرند #موجه تر هستند !
👈🏽تکلیف اینها معلوم است !
👈تکلیف ما هم باید معلوم باشد !
😊هستیم یا نیستیم !؟؟
🔻بعضی ها بهانه می آورند که خب رهبر معصوم که نیست ! ممکن است اشتباه کند !
🔻بعضی ها حرفشان این است چرا رهبر از دولت حمایت می کند و پشت مردم نیست !!؟
🔻بعضی ها می گویند اگر قرار باشد چشم بسته حرف رهبر را بپذیریم پس نقش عقل و منطق و تفکر در زندگی ما چیست !؟
🔻عده ای بهانه می آورند که رهبر خودش گفته از من انتقاد کنید !؟
🔻عده ای می گویند رهبر با بعضی ها رودروایسی دارد باید کمکش کرد !
🔻عده ای می گویند انتخاب های رهبر بین بد و بدتر و از سر ناچاری است !
🔻عده ای هم دو رهبر دارند !
👈می گویند عاشق رهبری هستیم اما فلانی هم حرفش حق است !!!
☝️اما حرف آخر ...
▫️تو مو بینی و مجنون پیچش مو
▫️تو ابرو، او اشارت های ابرو
👈🏽رهبری که دهها کارشناس #خبره را برای اخذ تصمیمات #مهم در کنار خود دارد !
👈🏽رهبری که #مجمع مشورتی تشخیص مصلحت دارد !
👈🏽رهبری که از #دهها کانال اطلاعاتی بر جزئیات حوادث کشور اشراف دارد !
👈🏽رهبری که #تقوای الهی او جای شک و شبهه ندارد !
👈🏽رهبری که تا کنون کشوری به اهمیت ایران را در بهترین شرایط #امنیتی اداره کرده !
👈🏽رهبری که تا کنون یک #تصمیم خطا و نابجایی از اوسر نزده !
👈🏽رهبری که نیابت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را بر عهده دارد !
🔹این رهبر جای اما و اگر ندارد !
🔅با من صنما دل یک دله کن
🔅گر سر ننهم آنگه گله کن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞