شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ایریــنا گفت: "ڪــاش هیچ وقت از بیــ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_شصت_و_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش لبخندے زد و رو به آنوشــا گفت:
"اتفاقا فقط درباره توسـت...
بزرگ ڪه شدے، مےدهم خودت بخــوانے"
سرگئــے پرسید:
"چے هست موضوع این ڪتـاب؟"
ڪشیش گفت:
"درباره ے یڪے از #قدیســــان مسلمان به نام #علــــے است."
سرگئــے گفت:
"همین #علــے ڪه امام مسلمانان اســت؟
فڪر ڪنم درباره ے او ڪتاب هاے زیــادے نوشتـه باشند."
ڪشیش گفت:
"بلـه، به همیــن دلیــل لبنــان همـان جایــے است ڪه مےتوانم درباره ے علــے تحقیق ڪنم.
این نسخه ے خطــے ڪه دست مـن است، مربوط به قــرن 6 میــلادے است؛ یڪے از قدیمــے ترین ڪتاب هایـے است ڪه به دست ما رسیده."
سرگئــے گفت:
"حالا این ڪتاب چگونــه به دست شمـا رسیـد؟
تا حالا ڪجا بـوده است؟"
قبـل از این ڪه ڪشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت:
"الان وقتتان را با این حرف ها تلف نڪنید."
يــولا با تڪان دادن سـر حرف او را تأیید ڪرد و گفت:
"بلـه، فرصـت براے صحبت ڪردن درباره ے ڪتـاب زیـاد است.
حالا چایتان را بخوریـد ڪه سـرد نشود."
راننده ے عـرب، دیــس شیرینـے و ظرف میوه را روي میز گذاشت.
ڪشیش رو به سرگئـے گفت:
"فردا باید به ملاقات دوستم #جـــرج_جـــــرداق بروم.
اگر راننده فرصــت دارد مرا برساند."
سرگئــے گفت:
"مشڪلــے نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگـذار."
***
راننده پیچیــد توے محله ے «حمـراء، که محلـه ے قدیمــے مسیحــے نشیــن بیــروت بود.
توے خیابان امیــن مشرق، جلوے آپارتمان ایستاد و رو به ڪشیش گفت:
"رسیدیم.
همین جاست."
ڪشیش آنقدر حواسش پرت بود ڪه نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صداے راننده را شنید.
راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:
"رسیدیم آقا. این جاست."
ڪشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید:
"بلــه؟ با مـن بودید؟"
راننده گفت:
"بلـه، عرض ڪردم رسیدیم؛ آپارتمان آقاے جرج جرداق این جاست."
ڪشیش گفت:
"بلـه معذرت مےخواهم. حواسم نبود.
داشتم به موضوعــے فڪر مےڪردم."
راننده گفت:
"من این جا منتظر شما مےمانم."
ڪشیش در ماشین را باز ڪرد و قبل از این ڪه خارج شود، گفت:
"البتــه ممڪن است ڪمــے طول بڪشد...
مےخواهے برو، ڪارم ڪه تمام شد زنگ مےزنم."
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi