شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_چهارم... گفتم: "با گوش های خودم شنیدم"
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_پنجم...
دندان قروچه ای کرد و گفت:
"پرویی میکنی؟؟؟ به حسابت میرسم"😤😡😡
تا به بجنبم پرید روی سرم😖
احمد از من درشت تر بود برای همین قبل از آنکه بر من مسلط شدم زانو ام رو به سینه اش زدم و او را به کناری پرتاب کردم.
احمد پیش از آنکه پرت شود یقه ام را چسبید در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم....
نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم سرم میسوزد و دیگر چیزی نفهمیدم.🤕
با تکان های آرامی به هوش آمدم انگار سوار شتر راهوری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت.😍و این شتر عجب کجاوه ی نرمی داشت!!!
کم کم حواسم سر جایش آمد کجاوه ی نرم شانه ی احمد بود که مرا روی شانه می برد😕
و چفیه اش را روی سرم انداخته بود .
نفسش منقطع و پشت گردنش خیس عرق بود...😩
آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش میرفتیم...🌞
شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم و روی آن شانه های نرم و مهربان بمانم
اما وقتی حال احمد و آن شن های داغ را دیدم دلم نیامد و تکانی خوردم.
احمد فورا مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد صورتش سوخته بود به زحمت آب دهنش را فرو داد و گفت:
خوبی ؟
سر تکان دادم که خوبم...
لبخند زد و گفت: اذیت شدی؟
حالتش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت نمیدانم من چه مقدار بر دوشش بودم اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود...
چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 .....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️