شهید شو 🌷
💔 #بسم_رب_المـھـدی🌹 داستان پیش رو واقعی است داستانی از یک دیدار...☝️ آرام آرام بخوانید و به واژ
🌷بسم رب المهدی🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_اول
نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت.✍
ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان شهر از درمانم عاجز شدند. دست به دامان ائمه شدم که اگر از این بیماری نجات یابم در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف ائمه بنویسم.😍
سیزده حکایت رو نوشتم اما چهاردهمین حکایت را که در خور شان ائمه باشد، نیافتم😢
ناامید بودم که چطور نذرم را ادا کنم تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت،
به مجلسی دعوت شدم...
رغبتی به رفتن نداشتم اما رفتم؛
زیرا در جمع بودن مرا از خودخوری باز میداشت
اما در مجلس حکایتی بسیار غریب و جذاب شنیدم که برای مردی به نام #محمود_فارسی رخ داده بود
و چون در جزئیات واقعا اختلاف نظر بود و من که از خوشی یافتن واقعه ی حکایت سر از پا نمیشناختم، عزم جزم کردم که به دیدار محمود فارسی بروم😊
به خصوص که فهمیدم منزلش در نزدیکی ما قرار دارد.😉
پس به اصرار از مـُسلم که حکایت را تعریف کرده بود خواستم مرا به خانه ی او ببرد.
از مسلم انکار که "الان وقت گیر آورده ای؟
ما مثلا مهمان هستیم...
باشد فردا پاهایم رنجور است"😫
ولی...
بالاخره راضی اش کردم و آخر، رضایت داد✌️
و راه افتادیم...
واقعا راست میگفت😑
پاهایش واقعا رنجور بود🙁
دیگر طاقت نداشتم ولی بالاخره رسیدیم...
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_اول نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت.✍ ماه پیش به بیم
🌷 بسم رب المھــدی🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_دوم...
مسلم در زد
پسری خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت😃
و سلام کرد و از جلوی در کنار رفت.
اصلا تا آن موقع حواسم نبود به مسلم گفتم سر زده بد نباشد😅
گفت نه نگران نباش محمود همیشه منتظر مهمان است... حالا چه بهتر که شیعه ی #علی باشد.😉
دست در جیب عبا کرد و به پسرک خرمایی داد.
به اتاقی کوچک و تمیز راهنمایی شدیم مردی با عبایی سفید مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند. 📖
سلام کردیم سر بلند کرد و با دو چشم آبی و درخشان به ما خیره شد
و با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود،
گفتم "خجالتمان ندهید" 😅
جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست
پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است.
گفتم : شرمنده ی مان کردید...
با صدای پر طنینی گفت:
دشمنتان شرمنده باشد . چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مومن.🙂
روبوسی کردیم آهسته گفت
"مخصوصا اگر بوی بهشت هم بدهد"🌸
حرفش به دلم نشست با مسلم هم روبوسی کرد و نشستیم.
چشمان درخشان محمود فارسی مانع میشد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم.
مسلم به گلویی صاف کرد و گفت:
"در مجلسی بودیم صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته...
این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خودتان بشنود؛
ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات ائمه را بنویسند حال اگر صلاح میدانید ماجرا را تعریف کنید."
محمود، نفسش را به آهی بیرون داد و گفت:
"مسلم جان! شما میدانید که من برای هر کسی این ماجرا را نقل نمیکنم! مخصوصا برای غریبه ها.😒
گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها #اثر نمیگیرن بلکه موجب زحمت هم میشوند".😔
گفتم:
" من غریبه نیستم و اهل ایمانم برادر و اگر برایم ماجرا را تعریف نکنید همینجا بَست می نشینم."
مسلم به کمک آمد گفت:
"شاید کار خدا است که ایشان هم واسطه ی خیر شوند و آنچه که شما میگویید را بنویسند".😊
محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و روبه قبله نشست، خوشبختانه خوب آمد.😄
محمود گفت:
"من این ماجرا را با زبان الکن خودم میگویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید."😇
و پس از مکثی طولانی گفت:
" اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشوند."☝️
گفتم:
"حاشا و کلا که چنین شود" به سرعت قلم و کاغذ و جوهر را حاضر کردم و آماده ی شنیدن و نوشتن نشستم.
وقتی محمود فارسی اشتیاقم را دید با لبخند چنین آغاز کرد ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#ایھاالارباب...
بگذارید که ما... جَلد حریمت باشیم
مستحب است که در خانه، کبوتر باشد
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله
#السلامعلیکدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: رزمندهای که در فضای سایبر و مجازی میجنگی! برای فشردن کلیدها و دکمههای کامپی
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#حاج_حسین_یکتا:
ما پشت دیوارهای بیت المقدس
نماز جماعتی اقامه خواهیمکرد
که امتدادش
جاده نجف ـ کربلا باشد ...
✍ و #جواد
برای نابودی اسرائیل
سر از پا نمےشناخت...
و #جواد
آرزو داشت
در مسجد الاقصی
گام بردارد...
آاااای مدعیان رفاقت با جواد☝️
برای رسیدن به این آرزوی رفیقتون
چیکار کردین؟؟
#نگاہ_جواد_به_منو_توئه
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#رفیق_باید_جواد_باشه
برای آرزوی رفیق شهیدت #یه_کاری بکن....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و چهارم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به
💔
قسمت سی و ششم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀اشباح سیاه
حالم خراب بود ...
می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم😢 ...
قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت🔥 ...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ...
بهانه اش دیدن بچه ها بود😏 ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ...
- این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه ...
حالتش عوض شد ...
سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره...
دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ...
چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم😔 ...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم😭 ... شدم اسپند روی آتیش ...
شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد😫 ...
خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ...
هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد😫😩 ...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ...
سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ...
بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد😨 ...
بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سیدن ...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ...
مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ...
- چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟😨 ...
نفس برای حرف زدن نداشتم ...
برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ...
- برو ...
و من رفتم 😓...
قسمت سی و هفتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀بیت المال
احدی حریف من نبود ...
گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ...
با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم😔 ...
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ...
آتیش روی خط سنگین شده بود ...
جاده هم زیر آتیش💥 ...
به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ...
توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده 😒...
چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن...
ارتباط بی سیم هم قطع شده بود❌ ...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ...
اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ...
ذکرم شده بود ... علی علی ...
خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم😬 ...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ...
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ...
با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ 😡...
فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ...
رسما قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ...
به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ...
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ...
جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست...
بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ...
- بیت المال، اون بچه های تکه تکه شده ان ...
من هم ملِک نیستم ... من کسےم که ملائک جلوش زانو زدن ...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...😭
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک ‼️
💔
مصی علینژاد گفته
خیابانهای سوئیس، حریم خصوصی هنرپیشه ها نیست☝️ که بی حجاب راه بروند
و بعدا اعتراض کنند
چرا فیلم مان را منتشر کردید؟! 😏
اتفاقا حرف ما هم همین است که
خیابان های #ایران حریم خصوصی تان نیست
که هرطور خواستید بپوشید
و انتظار داشته باشید مردم و پلیس کاری تان نداشته باشند!
#اندڪےبصیرت
#مسیح_علینژاد
#مصی
#حجاب
#پوشش
#غیرت
#حیا
💕 @aah3noghte💕
💔
#شهادت یک سبک زندگیست....
نه سبک #مرگ😔😭
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🕋🌺
بعضی وقتا نیازه بشینیم با خودمون فکر کنیم که جواب خون شهدا رو چطور باید بدیم؟چقد تلاش کردیم راهشونو آرماناشونو ادامه بدیم ؟
این انقلاب به ثمره خون شهدا پابرجا موند اما شهدا فقط اسمی ازشون موند و خیانت هایی که در حقشون شد و و و......
...😔
#شهدا
#شهادت
#شرمنده_ایم
#صلوات #رهبری
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مےبـَرد تا ابد از یاد پریدن ها را🕊 هر کب
💔
دیدی یه وقتایی
دیگه داری کم میاری؟
الان از اون وقتای
دعا کنین کم نیاریم😭
شهید شو 🌷
🌷 بسم رب المھــدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_دوم... مسلم در زد پسری خنده رو در را باز کرد و با
💔
🌷بسم رب المهدی🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_سوم...
من در دهی نزدیک حله که مردمش از برادران اهل #تسنن هستند
به دنیا آمدم و دوره ی نوجوانی را در آنجا گذراندنم.
ده ماه بعد در صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود.
کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده ی آبادی مژدگانی بگیریم.
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به ده میرسد!
بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبر کنم.😏
احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت:
"عالی شد اگر کاروان به این بزرگی باشد میتوانیم چند سکه ای گیر بیاوریم😄 برویم بچه های دیگر راهم خبر کنیم."😉
گفتم:
"ولشان کن! دنبال دردسر میگردی؟😏 هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را که میگیریم قسمت کنیم."
به سختی راضےاش کردم که از خیر بچه ها بگذرد تا صبح، وقت زیادی مانده بود که از ده بیرون رفتیم و چون فکر میکردیم زود به کاروان میرسیم نه آبی با خود برداشتیم نه نانی...😨😱
چند تپه از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم🙄
خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را میسوزاند.🤒
احمد ایستاد و با گوشه ی چفیه اش پیشانےاش را خشک کرد و گفت:
"مطمئنی درست شنیده ای"؟🤔
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_سوم... من در دهی نزدیک حله که مردم
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_چهارم...
گفتم:
"با گوش های خودم شنیدم".😕
احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت:
"پس کو؟ جز خاک چیزی میبینی؟"🤔
به دور ترین تپه اشاره کردم و گفتم:
"تا آنجا برویم اگر خبری نبود بر میگردیم".😅
زیر چشمی نگاهش کردم عصبانی گفت:
"برمیگردیم؟؟! به همین راحتی؟؟؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟"😡
شانه هایم را بالا انداختم. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود...
چشمانم سیاهی میرفت به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم.😖😩
تا چشم کار میکرد بیابان بود و بس... نه غبار کاروانی... نه آبادی ای و نه حتی تک درختی!☹️
احمد آهی کشید و روی زمین نشست و کفش هایش را درآورد تا شن های داغ را از آن بتکاند.😒
گفتم:
"ننشین که پوستت میسوزد".
خودم هم از خستگی نشستم😑
داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد😣
احمد گفت:
"از دست تو...!!!!" و مـُشتی شن به طرفم پراند.😠
گفتم:
"چرا اینطوری میکنی؟؟😒 اصلا تقصیر تو بود که گفتی از این راه بیاییم"😠.
دندان قروچه ای کرد و گفت:
"پرویی میکنی؟؟؟ به حسابت میرسم"😤😡😡
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#اربابم_حسین_جان
قَالَ رَسُولِ اللَّهِ:
یَذْکُرُهُ مُؤْمِنٌ إِلَّا بَکَی ...
هیچ مومنی
او را یاد نمی کند
مگر
به #اشک ...
...و چقدر
این روزها
یاد #تـــُ هستیم
ای ڪُشتہ اشڪـــ ها
#صلے_الله_علیڪ_یااباعبدلله
#السلامعلیکدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و ششم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون ای
💔
قسمت سی و هشتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀و جعلنا
و جعلنا خوندم ...
پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ...
حق با اون بود😕 ...
جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته...
بدن های سوخته و تکه تکه شده ...
آتیش دشمن وحشتناک بود🔥💥 ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت "دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن" ...
واضح گرا می دادن...
آتیش خیلی دقیق بود ...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ...
بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ...
دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ...
دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن 😭😭...
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ...
بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...
غرق در خون ...
تکه تکه و پاره پاره ...
بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ...
بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ...
هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ...
تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم😭😭😭 ...
بالاخره پیداش کردم😔 ...
به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ...
به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ...
سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ...
با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ...
چشمش که بهم افتاد ...
لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ، هنوز می خندید ...
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند ...
چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ...
آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ...
پرِش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ...
آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...
قسمت سی و نهم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 برمی گردم
وجودم آتش گرفته بود ...
می سوختم و ضجه می زدم😭😭 ...
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ...
بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ...
تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ...
آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ...
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ...
تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد😟 ...
دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ...
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...
آمبولانس دیگه جا نداشت ...
چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ...
کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...😘
- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...😭
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک ‼️
شهید شو 🌷
💔 دابسمش #شھیدجوادمحمدی #شلمچه #اردوگاه_فاطمه_الزهرا(س) #خادم_الشھدا #حامد_زمانی #آھ_اے_شھادت..
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
وای از آن وقت
که هیچ کس
حرفت را نفهمد
پناهت میشود
قاب عکسی
و نم اشکی
این بار هم
گـره کور دلم
دست تو را مےطلبد
بیایی و باز
به نیم نگاهی
این دلِ بندِ زمین شده را
برَهانی...
#آھ...
از این دل
راستی
اگر نبودی من چه میکردم؟؟؟😔
#شھیدجوادمحمدی
#رفاقت
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی ۳ـ #شھیدجواد_اسداللهزاده در سال 1329 در مشهد به دنیا آمد.👶 فو
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
۴ـ #شھیدرحمان_استکی
در سال 1329 در شهرکرد به دنیا آمد. 👶
در رشته علوم تربیتی فارغ التحصیل شد و در جلسات درسی #استادمحمدتقی_جعفری و درس خصوصی #شهیدبهشتی حضور یافت.
سازماندهی راهپیمایی زادگاهش با نظارت و هدایت او صورت می گرفت 💪
و طی یک سند محرمانه به عنوان عامل تحریک دانشآموزان استان به ساواک معرفی شد.
پس از پیروزی انقلاب به عنوان #معاون_آموزش و سرپرست اداره کل آموزش و پرورش استان چهارمحال و بختیاری انتخاب شد
و اندکی بعد با رای قاطع مردم به #مجلس شورای اسلامی راه یافت و
سرانجام در فاجعه هفتم تیر به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
رهبر معظم انقلاب
ملتی مثل ایران که
عاشق شهادت باشد ،
ملتی شکست ناپذیر است 💪
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
بعضی وقتا فکر میکنیم
اینکه مقام معظم #رهبری مد ظله العالی فرمودند:
جوانان #آتش_به_اختیارند.
ما چه کار بزرگی باید انجام بدیم⁉️
چقدرسخت
چقدر پرهزینه و..
اما #امروز میخوایم با این جوون آتش به اختیار بودن و
#ولایی بودن رو یاد بگیریم.
افسر جنگ نرم بودن رو یاد بگیریم،
چه جنگ نرم، چه جنگ نظامی.
دوستشون میگفتن: #حضرت_آقا که فرمودند: تولید ملی🇮🇷
فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد ویه گوشی #ایرانی گرفت.
محمدحسین عادت داشت موقع سینه زنی پیراهنشو در بیاره.
#شور می گرفت تو #هیئت
میگفت برا امام حسین کم نذارین❌
حضرت آقا که فرمودند: #شعور حسینی.
محمد حسین دیگه این کار رو نکرد
روز #عید که بچه ها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:
حضرت آقا گفتن: با #شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت✔️
کی گفته ما دیوونه #حسینیم. کاملا هم آدمای عاقل با شعوری هستیم.
#عاقلانه عاشق حسینیم
(به قول خودش نمیذاشت حرف آقا #شهید بشه بلافاصله اطاعت میکرد)
توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات #حضرت_آقا بود،
رو کار تشکیلاتی حساس بود.
پای کار بود،
#هدف رو در نظر میگرفت و #طرح میریخت و ولایت پذیری اعضا براش اولویت داشت.
رو مسئله ازدواج حساس بود.
#پیگیر کار همه بچه ها بود حتی وقتی #سوریه بود کم نمیذاشت
تا جایی که حاج قاسم #سلیمانی در مورد او گفتن:
وقتی او رادیدم گمان کردم #همت است، محمد حسین همت من بود دیگر کسی برای من همت نمیشود
یه سوال؛
ماها کجای کاریم⁉️
اینهمه دم از #ولایت میزنیم... با کدوم حرف حضرت آقا آستین بالا زدیم؟
اصلا #همت شدن بلدیم؟
#شھیدمحمدحسین_محمدخانی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_چهارم... گفتم: "با گوش های خودم شنیدم"
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_پنجم...
دندان قروچه ای کرد و گفت:
"پرویی میکنی؟؟؟ به حسابت میرسم"😤😡😡
تا به بجنبم پرید روی سرم😖
احمد از من درشت تر بود برای همین قبل از آنکه بر من مسلط شدم زانو ام رو به سینه اش زدم و او را به کناری پرتاب کردم.
احمد پیش از آنکه پرت شود یقه ام را چسبید در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم....
نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم سرم میسوزد و دیگر چیزی نفهمیدم.🤕
با تکان های آرامی به هوش آمدم انگار سوار شتر راهوری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت.😍و این شتر عجب کجاوه ی نرمی داشت!!!
کم کم حواسم سر جایش آمد کجاوه ی نرم شانه ی احمد بود که مرا روی شانه می برد😕
و چفیه اش را روی سرم انداخته بود .
نفسش منقطع و پشت گردنش خیس عرق بود...😩
آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش میرفتیم...🌞
شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم و روی آن شانه های نرم و مهربان بمانم
اما وقتی حال احمد و آن شن های داغ را دیدم دلم نیامد و تکانی خوردم.
احمد فورا مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد صورتش سوخته بود به زحمت آب دهنش را فرو داد و گفت:
خوبی ؟
سر تکان دادم که خوبم...
لبخند زد و گفت: اذیت شدی؟
حالتش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت نمیدانم من چه مقدار بر دوشش بودم اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود...
چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 .....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت، واقعاً دوریش واسم سخت بود😔 وقتمو با درس
💔
#عاشقانه_شهدایی
هق هق گريه ام خواب را از حـسين گرفتـه بـود.
دلـداري ام مـي داد و مي گفت:
«قول ميدم زود برگردم.»😢
گفتم:
«اگه شهيد بشي اون وقت چه خاكي به سرم بريزم؟»😭😭
با بذله گويي هرچه تمامتر حرفي زد كه در اوج گريه، خنده ام گرفت.
گفت:
«اينكه ناراحتي نداره، خب، خاك رس!» 😜
گفتم:
«الان چه وقت شوخيه؛ من تنهايي چطور زندگي كنم؟»😭
هنوز تبسم بر لب داشت، گفت:
«يه هفته برو خونه مادرت، يه هفتـه هم برو پيش مادرم.»😉
گفتم: «يعني دو هفته اي برمي گردي؟» گفت:
«نه؛ منظورم اينه براي خودت برنامه ريزي داشته باش. يه هفتـه اينجا، يه هفته هم اونجا تا موقعي كه من برگردم؛ فهميدي؟»☺️😅
از اينكه مرا دست انداخته بود،
خيلي عصباني بـودم امـا چـه فايـده، كاري از دستم ساخته نبود.😄
#شهيدحسين_محمد_عليپوركناری
📚آن سوی ديوار دل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#عشق_آسمونی
💕 @aah3noghte💕
💔
شعری سروده ام به نام #خاک...❤️
که #تو بر روی بیتهایش....❤️
اینگونه با نعش #خون_آلود افتاده ای😔❤️
#شهدا_شرمندایم
#جبهه_جنوب
#شهید_جواد_محمدی
#دفاع_مقدس
#مدافعان_حرم
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و هشتم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀و جعلنا و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویر
💔
قسمت چهلم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀خون و ناموس
آتیش برگشت سنگین تر بود ...
فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ...
از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ...
بیمارستان خالی شده بود 😳... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ...
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ...
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟😳 ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد 😞...
الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ...
شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ...
بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علی ... علی هنوز اونجاست ...
و دویدم سمت ماشین ...
دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد😠 ...
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ...
هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد😶 ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ...
اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سر چرخوند و نگاهی به اطراف کرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ...
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ...
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ☝️... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ، ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ، دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...💪
یا علی گفت و ... در رو بست ...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
پ.ن:
شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
قسمت چهل و یکم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 که عشق آسان نمود اول ...
نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ...
همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ...
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ...
دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ...
انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ...
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ...
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ...
- چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟😳🤔 ...
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ...
چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ...
- حال زینب اصلا خوب نیست ...
بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ...
گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید😭 ...
جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ...
چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...
بغض اسماعیل هم شکست ...
- تبش از 40 پایین تر نمیاد ...
سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع...😔
دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ..😫😭😭
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕