شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پانزدهم : در برابر گذشت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_شانزدهم :
سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت:
"وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه" … .😏
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی …🍷
دیگه آدم اون فضاها نبودم …
.یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم …
دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم 😣… خودم رو کشیدم کنار و گفتم:
"من پولی ندارم بهت بدم" … .
"کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای" …
دوباره اومد سمتم😒 … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم:
"پس برو سراغ همون" … و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت که
"تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و "… .
حوصله اش رو نداشتم
" عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم"… .😏
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .😞
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت😫 …
زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم …
شراب و سیگار …
کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شدم…
ترس، وحشت، اضطراب 😰…
زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم …
کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۲ وقتی راه افتادیم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم!!! اینط
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🌹
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام۳
بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار...
با بسیجی های آنجا حسابی جور شده بود و از برخی آنها مسائل دینی اش را مےپرسید...
نماز خواندنش را که دیدم وا رفتم😕... انگار عمری نمازخوان بوده ... عاشقانه نماز مےخواند😇
یک ماه که گذشت از پاک بودن مهیار مطمئن شدم، بهش بیسیم زدم و گفتم بیا پایین مےخوایم بریم تهران...
توی راه هم بهش گفتم:
"تو دیگه پاکی! برو جایی استخدام شو"...☺️
عصر روز بعد مهیار با خانه تماس گرفت و با عصبانیت گفت:
"امیر اگه نمیری منطقه من فردا برمےگردم!! این خواهرای من هیچی نمےفهمن!!! یه مشت جوون دارن اونجا جون میدن و نون خشک مےخورن تا اینا توی آرامش باشن اما اینا انگار توی این مملکت نیستن!!! هیچی نمےفهمن"...😡😑
فردا با مهیار برگشتیم منطقه...
نماز #اول_وقتش ترک نمےشد
دیگر اهل جبهه شده بود و دور ماندن از آن محیط برایش سخت بود.
بعضی شب ها که برای دیدنش مےرفتم شاهد #نمازشب خواندنش بودم حال و هوای عجیبی داشت...🤗
عجیب تر آنکه پسر تازه از فرنگ برگشته چه زیبا و باسوز، دعاهای بین نماز جماعت را مےخواند..😌
آن روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات #کربلای۴ بچه ها خبر دادن ظاهرا مهیار شهید شده!!!
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_شانزدهم : سال نحس یه م
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفده:
وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد
"هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره"😏..
"یه خانم؟ کی هست؟"🤔 ...
" هیچی مرد"😉 ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... "نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه"😂😂 ... .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ...
چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد 😶...
زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ...
کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم 😨...
" شما اینجا چه کار می کنید؟" ... .
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ...
"آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم"😞 ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ...
"آخرین ... خواسته ... ؟"
" دو هفته قبل از اینکه ... .😭😭😭
بغضش ترکید ... "میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ...
حنیف، چنین آدمی نبود"... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ...
تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هفده: وصیت داشتم موادها
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هجدهم
باور نمیڪنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم "با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟"😡😡😡... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ...
"سوار شو" ...
شوکه شده بود 😳...
با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم:
"سوار شو"😡 ... .
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ...
آخرین درخواست حنیف ...
آخرین درخواست حنیف؟ ...
چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ...
"تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟" ... .
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... "من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟"😕 ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ...😣
استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم "از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم" ... .
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت:
"اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم" ... .
دعا؟😏 ...
اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🌹 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۳ بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار... با بسیجی های آنجا حسابی
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام۴
به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم:
"شهیدی به نام مهیار مهرام دارین"؟
گفت:
" نه ولی..
چند تا شهید گمنام داریم که قرار است به عنوان گمنام دفن شوند"...
رفتم دیدم هفت شهید هستند که تمام پیکرشان گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده اند...
مهیار را بین آنها از روی گردنبند نقره ای که در گردن مےانداخت شناختم😔
پیکر مهیار به تهران منتقل شد اما خانواده اش او را تشییع نکردند و گمنام و غریب دفن شد. در مراسم ختمش #فقط١٣نفر شرکت کردند...
#قطعه٢٨بهشت_زهرا_ردیف۶_شماره۴ در کنار شهدای گمنام، مزار غریب #شهید_مهیار_مهرام را خواهی دید...
حتما سری به او بزنید
#پایان_داستان_مهیار_مهرام
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 دکتر حمید داودآبادی! جراح مغز و اعصاب هستم!😎 چیه تعجب کردید؟😏 فکر کردید از آن دست مدارک کیلویی
#خاطرات_شهید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
ای حمید، مدیون خون کیستی؟!
"حسین شاه بابایی" از بچه های خیابان پیروزی بود که سال 64 با هم در گردان شهادت بودیم.
حسین در عملیاتهای مختلف شرکت کرد و سرانجام در یکی از همانها بر اثر شدت بالای موج انفجار، آسیب دید و به قول امروزیها:
موجی شد!😐
سالها از حسین خبر نداشتم تا اینکه یک روز بچه محلشان "مسعود زندی" آمد پیشم و در بین صحیتهایش عبارت "خدابیامرز حسین شاه بابایی" را به کار برد.😔
با تعجب گفتم:
مگه تو حسین را می شناسی؟😳
گفت: خب بله. بچه محلمون بود.😇
وقتی پرسیدم چی شد، داستان غم انگیز شهادت او را برایم تعریف کرد و آتش به جانم زد.
عصر امروز یکشنبه دوم دی 1397، زنگ دفتر که به صدا درآمد و باز کردم، دیدم مسعود زندی است.☺️
سر زده آمده بود، ولی انگاری ماموریتی بر عهده اش نهاده اند که سریع به انجام برساند و برود!
در بین حرفهایش ناگهان گفت:
- راستی آقا حمید، بهت نگفتم خدابیامرز حسین شاه بابا درباره کتاب "یاد یاران" شما چی گفته؟😉
با تعجب و مشتاقانه گفتم:
نه. چی گفت؟🤔
تعریف کرد:
- حسین شاه بابا روزهای قبل از شهادتش، به بچه ها گفت:
"وقتی من مُردم، این کتاب یاد یاران حمید داودآبادی را روی کفن من در قبر بگذارید."😍
مُردم. دق کردم. سوختم.😭
چرا نمی گذارید من هم راحت هضم دنیا و دنیائیان شوم؟
مگر چقدر برایتان مهم هستم که تا ذره ای پایم را کج می گذارم، یکیتان پیدایش می شود، گوشم را می گبرد و تلنگر می ند؟!
خدایا!
ممنون که همچنان با این رفقای عزیز، بهم نشون میدی که هنوز آن قدرها ازت دور نشدم.
شاید که من تو را فراموش کنم، ولی تو هیچ وقت بنده خود را فراموش نخواهی کرد.
پ.ن:
( کتاب یادیاران، اولین کتاب خاطراتم بود که خاطرات زیادی از گردان شهادت در آن داشتم و سال 1369 منتشر شد.)
شهید حسین شاه بابایی متولد: 18 خرداد 1347، شهادت: 25 مهر 1373
مزار: بهشت زهرا (س) قطعه 28 ردیف 15 شماره 17
💕 @Aah3noghte @hdavodabadi
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هجدهم باور نمیڪنم اسلح
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_نوزدهم
فاصلهاے به وسعت ابـد
بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ...
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ...
"خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی" ...😍😘
یه برگ لای قرآن گذاشته بود ...
"دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف" ...
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود😭😭😭 ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ...
اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... .
له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_نوزدهم فاصلهاے به وسعت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیستم
انتخاب
برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ...
کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم😣 ...
اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ...⚖
اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .😲
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ...😨
تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم😡😡 ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ...
- تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
گاهـی
یڪ نگـاه
یڪ زمستـان ؛
آدم را گرم نگه میدارد ..!
حالا ببین
نگاه خدایی ِ #تُ
با انجماد درون من
چہ ها ڪنـد...
#شهیدجوادمحمدی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
#خاطرات_شهید_زنده #جانبازحمیدداودآبادی ای حمید، مدیون خون کیستی؟! "حسین شاه بابایی" از بچه های خیا
#خاطرات_شهید_زنده
#جانبازحمیدداودآبادی
من در رکاب شمر جنگیدم!😢
من در رکاب رزمنده دلیر اسلام "شمر بن ذی الجوشن" در #جنگ_صفین، علیه لشکر معاویه تحت فرماندهی علی (ع)، در شلمچه جنگیدم.
من نیروی تحت امر شمر بودم در #جزیره_مجنون.😐
در گرماگرم نبرد در #فکه، شمر فرمان های ولی خود علی را که به من ابلاغ می کرد، با جان و دل می پذیرفتم. حتی اگر لازم بود در میدان مین غلت بزنم و راه را برای گذر نیروها باز کنم.
در #طلائیه بود که شمر فرمانم داد تا بر روی سیمهای خاردار بخوابم! و خوابیدم.
چه لذتی داشت وقتی نیروها، پایشان را بر پشتم می گذاشتند و می گذشتند.
این که آنها در سیم خاردار دنیا گیر نکنند، بسی شُکر داشت.😇
من در رکاب شمر، تحت #فرمان_علی، لحظه ای خواب نداشتم و خواب را از چشم دشمن گرفته بودم.
ما در رکاب شمر و شمر تحت امر ولی خویش علی، جنگیدیم و زخم برداشتیم.
شمر اما، آن چنان دلاورانه رزمید که بارها تا مرحله #شهادت پیش رفت!🙃
همواره به لیاقت و غیرت شمر در صفین، غبطه می خوردم و از این که تحت امر چنین فرماندهی می جنگم و از امام خویش حمایت می کنم، بر خود می بالیدم.😌
شمر برای من و امثال من، الگو و اسطوره ای بود مثال زدنی!😍
اما ...
شمر که از جبهه بازگشت، از من که تحت امر او بودم، حقیرتر شد!😟
شمر که روزی فرمانده دلیری برای من بود، آن شد که ...
قهرمان جهاد اصغر، در جهاد اکبر کم آورد!😑
قدرت، دنیاخواهی و ... زیر دندانش مزه داد و شد آن که نباید!
جنگ که تمام شد، شمر که دوستان و خانواده احساس عقب ماندگی از دنیا را به او القاء کردند، زد توی جاده خاکی!
کارت جانبازی و سابقه جبهه، برای او شدند نردبان رسیدن به دنیا. آن هم چه دنیایی!😏
تا توانست از موقعیت خود بهره برد.
و شمر، شد آن که اصلا انتظارش را نداشتم.☹️
جنگ که شد، شمر دیگر سردار علی (ع) نبود.
عاشورا که شد، برای شمر، هر که قدرت و مالش بیشتر بود، شد ولی و امام!
هر که وعده وزارت و وکالت می داد، شمر طرف او بود.😒
و جنگ که شد، شمر از کارت جانبازی و سابقه جبهه اش بیشتر از قبل استفاده کرد.
همه را گرد خود می آورد، از خاطرات نبردش تعریف می کرد و از پیروی اش از امام!
راهیان نور را که به صفین می بردند، شمر بلندگو دست گرفته و برایشان از رزم خود و علی داد سخن می داد.
آن قدر که همه می ماندند "علی در رکاب شمر بود، یا شمر در رکاب او؟"🤔
و علی، برای او فقط شده بود وسیله جلب وجهه و جذب مخاطب.
و آن شد که بسیاری، با شنیدن آن خاطرات که کم هم واقعی نبودند، شمر را نماینده امام معصوم پنداشتند، غسل شهادت کردند و قربتا الی الله، در عاشورا آن کردند که نباید!
آنها شمر را با خاطراتش از نبرد صفین دیدند، ولی امام وقت خویش، حسین (ع) را ندیدند.
و آن شد که خاندان امام معصوم را خارجی دانستند و آن کردند که تا آن زمان علیه خارجی ها مرتکب نشده بودند.
شمر پشت کارت جانبازی و سابقه جبهه در رکاب علی، سنگر گرفته بود و کسی جرات به نقد کشیدنش را نداشت.
هر جا کم می آورد، فریادش بلند می شد: "من برای این انقلاب جان دادم. من برای این مملکت خونم بر زمین ریخته است. من جوانی ام را به پای شما مردم گذاشتم ..."😏
هیچکس پرونده قاچاق کالای شمر را نگشود.😑
هیچکس فساد مالی آقازاده های شمر را رو نکرد.😶
شمر، خراب نبود، ولی وقتی خود را به دنیا وانهاد، آن قدر خراب شد که شد فرمانده سپاه عبیدالله و به قتل حسین بن علی (ع) کمر بست!😖
جالب آن بود که در صفین، شمر بر من که توانم اندک بود، رو ترش می کرد و "ضد ولایت فقیه" می نامید.😏😞
در فتنه 88 شمر را در چند چهره آشنا دیدم.
آن جا که روز عاشورا، پرچم عزای حسین (ع) را به آتش کشید و عربده زد: "مرگ بر ..."
من دیگر تحت امر شمر نجنگیدم.
من افتخار میکنم شمر که روزی با استناد به " أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ۖ " ولایت خود بعد از علی را در فرماندهی به من یادآوری می کرد، وقتی قدم از ولایت امام خویش برون نهاد، دیگر برای من هیچ ارزشی نداشت.
از آن روز، دیگر شمر برای من با "عدنان خیرالله" وزیر دفاع صدام، یکی شد😏 و چه بسا عدنان باآبروتر بود؛ چون از اول با صدام بود و بر عهدش وفادار ماند.
خدایا، ما را عاقبت به شمر مگردان.
ما را از دنیاخواهی، غرور، تکبر و فریب شمر درون مصون بدار و عاقبت بخیر گردان.
حمید داودآبادی
💕 @aah3noghte @hdavodabadi
💔
دیدم به حریم خیمه حساس شدی
در برڪـهء ماهیان تو غواص شدی
دل را که زدی به آب دریا آنـروز
جانــا❤️ چقَدَر شبیه عباس شدی
#شهدای_غواص
سالروز عملیات کربلای 4
#دست_بسته
#آھ...
💕 @Aah3noghte💕
هدایت شده از شهید احمدعلی نیری🇵🇸
🌹چهارم دی ماه ۱۳۶۵ روزی که غواصان برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد با دستهای بسته بازگشتند.
@shahid_ahmadali
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۴ به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم: "شهیدی به نام مهیار
🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#ژوان_کورسل۱
تنها شهید #اروپایی دفاع مقدس
یک نفر بود مثل بقیه آدم ها. موهای بور داشت و ریشی کم پشت و نرم و حدودا ۱۷ ساله.
پدرش مسلمان بود و از #تاجرهای مراکشی و مادرش، فرانسوی مسیحی .
با چند نفر از ما ایرانی های کانون پاریس رفت و آمد داشت اما نه زیاد...
یک بار که با پدرش به مراکش رفت، مسلمان شد.
اوایل انقلاب در نماز جمعه اهل سنت پاریس، یکی از سخنرانی های ترجمه شده امام خمینی را گرفت و خواند...
خوشش آمده بود.
محال بود زیر بار حرفی برود که مستدل نباشد اما وقتی حق بودن چیزی برایش معلوم می شد محال بود از حق، دفاع نکند...
بعد از مدتی رفت و آمدش با ما دانشجویای ایرانی بیشتر شد. غروب شب جمعه ای مسعود لباس پوشید به "دعای کمیل" برود.
ژوان پرسید کجا می روی؟
گفت: دعای کمیل
پرسید:
"دعای کمیل چیه؟ منم میتونم بیام"؟
رفتیم
ژوان چون مراکشی بود، عربی را خوب می فهمید. با مسعود آخر مجلس نشستند و معلوم نشد سخنان امیرالمومنین با دل این پسر چه کرد که پنجشنبه هفته بعد، از ظهر آمد و گفت: برویم دعای کمیل!!
گفتیم:
"باید تا شب صبر کنی"... و او بیقرار، صبر کرد.
چند روز بعد دیدیم موقع نماز خواندن دست هایش را روی هم نگذاشته و مـُهر استفاده مےکند. شصتمان خبردار شد که #شیعه شده...
برای شیعه شدنش جشن گرفتیم. وقتی پرسیدیم چه کسی تو را شیعه کرد گفت:
"دعای کمیل علے ع. برای همین مےخواهم اسمم را علی بگذارم"...
مسعود گفت:
"نه بگذار شیعه بودنت یک راز بماند بین تو و خدا و امیرالمومنین ع".
گفت:
"پس اسمم را مےذارم کمال".
چه زیبا...
مسیحی بود، مسلمان شد، حالا هم شیعه آن هم در حالی که فقط ۱۷ سال داشت...
مادرش از دستمان شاکی بود. مےگفت: "شما پسرم را منحرف مےکنید".
بچه ها به کمال گفتند چند وقت مادرش را به کانون ببرد. بلاخره مادرش را آورد و او هم وقتی دید بچه ها اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
یک روز کمال به مسعود گفت: "مےخواهم بروم ایران، طلبه شوم"...
آن زمان دبیرستانی بود. مسعود گفت:
"برو پی کارت. تو اصلا نمےتونی توی غربت زندگی کنی. برو درست رو بخون"...
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕