eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: میخوام برم جبهه و از خانواده اجازه می‌گیرد و شهید میشود ماجرای شهید شدنش هم شنیدنی است... ۱۴ صلوات نثار روح شهيد والا مقام عباسعلی فتاحی ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شهیدی_که_بعلت_لوندادن_عملیات_زنده_سرش_رابریدند عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سا
شهادت 💔 شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود… پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن.. حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند ، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده! پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید… عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عمو(پسر خاله) عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه… اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند… جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه… مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... اللهم الرزقنا....💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عـهـد بسـتن یعنـی....... دیـگر دلـت بنـدِ ایـن و آن نــباشـد؛ و خـودت را وقـفـش کـنی. وقـفِ صـاحـب نامـش.... و اینگونه شد🌹 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 افلا یتدبّرون القرآن ام علی قلوب اقفالها. / 24 کتاب می‌گفت: چرا به نوشته‌های من فکر نمی‌کنید؟ مگر رویِ درِ دلهای‌تان قفل خورده است؟؟؟... ومن قفل درِ دلم را نگاه می کردم و وحشت می‌کردم! کتاب می‌گفت و ما گوش نمی‌کردیم...می‌دانی رفیق! بعضی کتابها مظلوم‌اند انگار، مهجورند، حرفشان حق است، ولی کسی باورشان نمی کند. داشتم فکر می‌کردم بعضی حرفها زمان ندارند، جاودانه اند، حرفِ حساب اند، یک عمر باید گوش کنی و تکرارشان کنی... مثل حرفِ همین کتاب: حرفی برایِ تمام فصول. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 رجزخوانی جدید و حماسی مهدی رسولی برای صهیونیست‌ها💪 مهدی رسولی مداح اهل بیت(ع) در هیأت ثارالله زنجان در آستانه فرارسیدن رجز جدیدی در خصوص جنایت‌های رژیم صهیونیستی خواند. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🔸سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به مناسبت روز قدس 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی در آخرین جمعه از ماه مبارک رمضان مصادف با روز جهانی قدس به صورت زنده و تلویزیونی سخن خواهند گفت. 🔹این سخنرانی ساعت ۱۶ روز ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ از شبکه‌های داخلی و برون‌مرزی رسانه ملی پخش خواهد شد. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•✌🏻🌱• امام خامنه‌ای: بزودی در «قدس» نماز می‌خوانیم؛ صهیونیست‌ها ۲۵ سال آینده را درک نخواهند کرد
💔 حسرتش به دلم مونــده که یکبار نمازی قسمـتم بشه بدون اینکه یادی از دنیا در اون باشه پر از یاد خدا بخونم.... دلم به دو رکعتش هم راضیست😢😔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت213 محسن که ده
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف، یک قدم جلو رفته‌ایم و از سویی، فهمیدم مهره اصلی در مرزهای ایران نیست.

شاید این دختر هم مهره اصلی نباشد؛ اما وقتی خارج از ایران نشسته و دارد به احسان دستور می‌دهد، یعنی مافوقش هم در ایران نیست.

با این وجود، برای این که خستگی از تن محسن برود، شانه‌اش را فشار می‌دهم:
- آفرین عالی بود. گزارشش رو بنویس و بهم بده.

محسن دفتر سررسیدی از کنارش برمی‌دارد و می‌گوید:
- آقا، الگوی رمزگذاری پیام‌هاشونو توی این دفتر نوشتم. می‌خواید خودتون بخونید.

جواد سرش را از روی لپ‌تاپش بلند می‌کند:
- البته اگه بتونید خط خرچنگ قورباغه اوباما رو بخونید!

و می‌زند زیر خنده. صورت تپل و سفید محسن گل می‌اندازد و می‌گوید:
- راست می‌گه آقا... خطم خیلی بده.

دفتر را باز می‌کنم و نگاهی به نوشته‌های درهمش می‌اندازم.

به این فکر می‌کنم که باید یک دور دیگر خودم نوشته‌های محسن را رمزگشایی کنم تا الگوی رمزگذاری احسان را بفهمم!🙄

با این وجود، لبخند می‌زنم و می‌گویم:
- اشکال نداره. می‌خونمش بالاخره. بازم ممنون. بعد از این که گزارشت رو نوشتی، یه ساعت خواب جایزه داری.

محسن به پهنای صورتش می‌خندد:
- دستتون درد نکنه آقا!😁

بی‌صبرانه برای خروج از اتاق و هوای خفه و دم‌کرده‌اش انتظار می‌کشم.

از اتاق بیرون می‌روم و به مسعود می‌گویم:
- خب؛ با این اوضاع باید بریم سراغ کدوم؟

مسعود دستش را داخل جیب‌هایش می‌برد و چندبار روی پنجه و پاشنه پایش جابه‌جا می‌شود.

منتظرم چیزی که در ذهنم چرخ می‌خورد، از دهان مسعود بیرون بیاید و همین اتفاق هم می‌افتد:
- صالح!

لازم نیست توضیح بدهد دیگر. خیره می‌شود به چشمانم و نگاهم را می‌دزدم؛ شاید چون می‌ترسم فکرم را بخواند.

با این وجود، هرچه در فکر من هست را بلند می‌گوید:
- صالح فقط یه بانیه. به کاری که می‌کنه اعتقاد نداره. پس شاید بشه دوبلش...

به اینجا که می‌رسد، جواد با عجله و درحالی که تندتند سر و وضعش را مرتب می‌کند، از اتاق بیرون می‌آید.

- کجا؟

جواد مقابلم می‌ایستد اما روی پا بند نیست. نفس‌نفس می‌زند:
- باید برم جام رو با کمیل عوض کنم.

- برو خدا به همراهت.

می‌دود به سمت در؛ اما با صدای من متوقف می‌شود:
- جواد!

سریع برمی‌گردد:
- جونم آقا؟

- حواست رو جمع کن، شاید لازم باشه صالح رو جلب کنیم.

سرش را کمی خم می‌کند:
- چشم آقا.

گوشی‌ام در جیبم ویبره می‌رود. شماره نیفتاده.

جواب می‌دهم و صدای حاج رسول را از پشت خط می‌شنوم:
- سلام عباس جان. خوبی؟ کارا روبه‌راهه؟

چقدر مهربان شده حاج رسول! فکر کنم حالا که نیستم، قدرم را دانسته!

-سلام حاجی! چه عجب یادی از ما کردین.

-ما که همش به یادتیم. هرچی دردسر و بدبختی برامون پیش میاد یادت می‌کنم.

-ممنون از محبت‌تون.

-خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچه‌ای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران!


... 
...



💞 @aah3noghte💞
http://eitaa.com/istadegi قسمت اول
💔 پیروزی در راه قدس ... 💕 @aah3noghte💕
💔 به‌عشق‌فلسطین‌ست‌شه‌خب؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 می‌رسد این قافلہ کم کم به پایان و سحر خوش بہ حالِ بنده اےکه چشم تَر دارد هنوز لنگ دیدار خدا بودم که دیدم مادرم بهتر از من شور و حال به سر دارد هنوز ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امـام عـلـے علیه السلام میفرمایند: نـشـسـتـن در مـسـجـد بـرای مــن، از نـشـسـتـن دربـهـشـت مـحـبـوبـتـر اسـت زیرابودن دربهشت، مراخوشنودمیسازد وبودن درمسجدخدایم را..... ♥️ ... 💞@aah3noghte💞
💔 دعای روز ۲۷ ماه مبارک رمضان ... 💞@aah3noghre💞
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 وَجَعَلْنَا بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا قُرًى ظَاهِرَةً وَقَدَّرْنَا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيهَا لَيَالِيَ وَأَيَّامًا آمِنِينَ به زودی به قرن حکومت داوود و سلیمان برمی‌گردیم که قدس و فلسطین و شام و سرزمین‌های مبارک این سامان، ایالات متحده‌ی برکت و امنیت باشند و شب و روز در این جلگه‌ی متبرّک برویم و بیاییم... دیر نیست آن روز... حتی کمتر از ۲۵ سال!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت214 نمی‌دانم خ
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



-خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچه‌ای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران!

-چی؟

این را انقدر بلند گفته‌ام که مطمئنم مسعود و محسن هردو گوش تیز کرده‌اند که بفهمند چه شده است.

حاج رسول می‌گوید:
-یه دوره کوتاه برای درمان آوردنش. همراه چندتا مجروح سوری دیگه.

-خب...الان کجاست؟

-تهرانه. خواستم بهت بگم که اگه وقت داشتی یه سری بهش بزنی. شاید حالش بهتر شد.

مردد می‌شوم که بروم یا نه. بروم بیشتر وابسته می‌شود و نروم، در انتظار دست و پا می‌زند.

دارم تلاش می‌کنم این دوگانگی را حل کنم که حاج رسول می‌گوید:
-آدرس رو برات پیامک می‌کنم. فقط عباس، جان هر کی دوست داری احتیاط کن. باشه؟ هنوزم اونایی که قصد ترورت رو داشتن رو دستگیر نکردیم.

با حواس پرت، چندبار «چشم» و «تشکر» می‌پرانم و تلفن را قطع می‌کنم.

منتظرم صدای مسعود را از پشت سرم بشنوم که بپرسد «کی بود؟» اما نمی‌شنوم.🙄

یکباره سالن پر شده است از سکوت و انگار دارد سرم فریاد می‌زند که:
الان وقت داری فکر کنی؛ زود فکر کن. زود فکر کن که به زودی تمام دردسرهای عالم روی سرت خراب می‌شود، طوری که اسم خودت هم یادت برود چه رسد به سلما!

صدای زنگ پیامک، مثل ناقوس در سکوت اتاق می‌پیچد.

آدرس مرکز درمانی ست و ساعات ملاقاتش: از دو تا سه و نیم بعدازظهر؛ و الان یک ربع مانده به دو.

مردد دست می‌برم به سمت اورکتم که آن را روی صندلی رها کرده بودم.
بروم... نروم... شاید حالش بهتر شود. شاید...

اورکت را از روی مبل می‌قاپم و با صدای بلند به محسن می‌گویم:
-برای من مرخصی ساعتی رد کن.

مسعود مقابلم می‌ایستد:
-کجا؟

یک لحظه همه چیز متوقف می‌شود. دوست دارم داد بزنم سرش و بگویم تو که سیر تا پیاز گذشته من را می‌دانی، دیگر پرسیدن ندارد!

حوصله ندارم ماجرای سلما را برایش توضیح بدهم و اصلا دلیلی هم ندارد چیزی بگویم. او مافوق من نیست!

-یه کار کوچولوئه. زود میرم و میام.

مسعود کت و سوئیچ موتورش را برمی‌دارد و صدا بلند می‌کند برای محسن:
-برای منم مرخصی رد کن.

حرصم می‌گیرد از این خودسری‌اش. حداقل یک اجازه می‌گرفت بد نبود!

کمیل تکیه داده به میز و هرهر به قیافه‌ام می‌خندد:
-خدا صبر ایوب بهت بده عباس. گردش با دواین جانسون خوش بگذره!😆

به کمیل چشم‌غره می‌روم. و جلوتر از مسعود، از خانه امن خارج می‌شوم.

سوز سرد می‌خورد به صورتم. این خیابان، این شهر به چشمم عجیب می‌آید. انگار زیادی آرام است.

شاید از وقتی از سوریه آمدم این احساس را دارم.

حس می‌کنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا می‌زنم.

سوریه اینطور نبود. یک صبح تا ظهرش به اندازه یک قرن حادثه داشت.

گاه کاری می‌کرد که در عرض یک ثانیه تبدیل بشوی به یک آدم دیگر.

انگار این آرامشِ بیش از حد تهران به من نمی‌سازد.

آدم‌هایی که جنگ رفته‌اند اینطور می‌شوند... 

در ذهنشان شهر را با منطقه جنگی مقایسه می‌کنند و فاصله‌شان را با شهادت می‌سنجند و آه می‌کشند.

نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم.

اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم می‌خواهد.

بدون تلاطم، راکد می‌شوم و فاسد.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
@istadegi قسمت اول
سلام همسنگری ها امروز یه مشکلی پیش اومد نتونستم پست های روز قدس رو بذارم میدونم اونقدر فهیم هستین که به حساب اهمیت ندادن به موضوع نمیذارین🌸
💔 انا الله و انا الیه راجعون ...🏴 ...
نادر طالب زاده درگذشت نادر طالب‌زاده، فعال فرهنگی جبهه انقلاب و برنامه‌ساز با سابقه رسانه ملی که در بخش مراقبت‌های ویژه بستری شده بود امروز جمعه همزمان با روز جهانی قدس دعوت حق را لبیک گفت. ...
💔 دو سحر مجال گدایی براے ما مانده هنوز بند گـناهان به پاے ما مانده شبے میان حـــرم پاگشایمان بکنید که روزی سفر کـــربلاے ما مانده... بحق شهدا... خدایا! برات کربلامونو این سحر بده خدایا! ما خیلی گناه داریم اگه بدون رفتن به کربلا جون بدیم😢 خدا جون! این دوسال دوری بسه ما خیلی روی پیاده روی حساب کردیم🥀 بریم کربلا و لِھ بشیم توی جمعیتی که تو حرم ارباب موج میزنه.... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 .  وَ مَن یُؤمن بِالله یَهد قلبه  (تغابن/11). راستش توی زندگی‌ام بارها و بارها رسیده‌ام به این‌که قلب مؤمن میانِ سرانگشت‌های خدا می‌چرخد. شاید حتّی خیلی وقت‌ها خدا را با همین چرخش‌های قلبم شناخته باشم. همین دیگرگونی‌هایِ دلم. اصلاً خدا حائل است میان آدم و قلبش؛  اما حسابِ هر کس که بیاید و وارد زمره‌ی ایمان بشود فرق دارد. خدا قلبش را هدایت می‌کند. کشش‌های قلبی‌اش را راه می‌برَد. مبدأ میل آدم را دست می‌گیرد و عوض می‌کند؛  آن وقت، قلب، دیگر خودسر و هرزه گرد نیست. کارِ ما این وسط شاید فقط این باشد که کثیفی‌ها را از قلب‌مان بیرون بریزیم، بعد هم بهره‌مان را از ایمان زیاد کنیم، زیاد کنیم، بلکه قلب‌مان را بیشتر راه ببرد. میان سرانگشت‌های خودش به خوبی‌ها بچرخاند؛ به محبت‌ها و الفت‌‌های نورانی. . ... 💞 @aah3noghte💞