eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که یک بار توسط منافقین به گروگان
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدعلی_درخشان:  در سال 1319 در تهران متولد شد. پس از  تحصیلات ابتدائی و متوسطه به ضرورت مبارزه علیه رژیم پی برد و از با سابقه‌ترین مبارزین انقلاب بود. سی سال در کار تدارکات و تهیه امکانات برای مبارزین متعهد و تامین هزینه اقدامات علیه حکومت پهلوی بود. بخش اعظم مخارج راهپیمایی‌های عظیم سال 1357 و اغلب خیریه‌های سیای و خدماتی اجتماعی را به عهده داشت و بسیار مورد اعتماد شهید بهشتی، استاد مطهری و آیت‌الله طالقانی بود. با این همه تمکن مالی، هرگز خانه‌ای برای خود تهیه نکرد و با شروع فعالیت حزب جمهوری اسلامی، انجام مسوولیت امور مالی حزب را بر عهده گرفت. با توجه به اینکه به طور دائم در اطاق دکتر بهشتی بود؛ بهترین رابط خصوصی بچه ها با شهید بزرگوار بهشتی بود و در حقیقت دستیاری صدیق برای او به شمار می رفت. او سرانجام در کنار 72 تن یار صدیق امام شهد شیرین شهادت را نوشید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔 فرزند شهیدی که خودش هم به مقام شهادت رسید بسیجی دلسوخته و گمنام " " شهادت = ۱۳۶۲/۱۲/۱۱ جزیره مجنون / عملیات خیبر مزار = گلزار شهدای بهشت زهرا {س} قطعه ۲۷ / ردیف ۲۳ / شماره ۱۶ شهید مهدی شکری بر اثر اصابت خمپاره دشمن در عملیات نفسگیر خیبر به مقام والای شهادت رسید شهید مهدی شکری فرزند شهید است و پدر بزرگوارش "شهید اسکندر شکری" سال ۶۱ در سومار به مقام والای شهادت رسید این اسم ها و افتخارات گمنام و ناشناخته ماندند چون بعضی از ما فریب بازی شهرت و خودنمایی آدم های پوشالی و بی اهمیت را خوردیم : «ما هر وقتی که کشورمان دچار ذلّت شد به‌ خاطر این بود که مردان فداکار مردان دلاور مردان با گذشت نداشتیم آن ‌وقتی که کشور ما در هر دوره ‌ای از دوره‌ های تاریخ، سربلند شد به ‌خاطر این است که چنین مردانی را داشتیم زمان ما بحمدالله زمانی است که از اینگونه انسان های بزرگ در آن زیاد پدید آمدند نگذارید!  یاد این مردان بزرگ فراموش بشود به شما عرض می کنم، انگیزه‌ هایی وجود دارد برای‌ اینکه یاد شهدا به فراموشی سپرده بشود انگیزه ‌های بسیار شدیدی وجود دارد که اینها را به فراموشی بسپارند چیزهای دیگری را مطرح کنند و جلوه ‌های کاذب و عظمت های دروغین را مطرح کنند تا عظمت های واقعی از یادها برود» ... 💕 @aah3noghte💕
چله دعای توسل روز بیست و دوم فراموش نشهシ
💔 ✅ سلفی داریم تا سلفی! 😔 یکی حقیر، 👌 یکی عزتمندانه.. #نفتکش #اندڪےبصیرت 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_هشتم... دست دراز کردم تا من هم
💔 🌷 🌷 ... آب به خوردم دادند، حالم که جا آمد، ماجرا را از اول، از آن صحرای برهوت و معجزه ی سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم. سیاح مرا در آغوش کشید و گفت: "الحق که بوی بهشت میدهی. فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ مارا ببینی. از همان ساعتی که دیدمت با تو احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را میدانم که چرا." به گریه افتادم و دستانش را گرفتم و بر چشمانم گذاشتم. خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت. در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم. فردا به مرقد امام موسی بن جعفر(ع) رفتیم. یکسره خدا را شکر میکردم که مرا هدایت کرده است. خدام مرقد از ما اسقبال کردند و گفتند: "شیخ از صبح بی تاب است و میگوید مردی محمود نام در راه است. می آید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود، و به ما حکم کرده او را تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم." همراهانم با شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند..... به خود نبودم. جعفر بازویم را گرفت و گفت: "بیا برادر! خوشا به حالت که خدا وائمه اینطور هوایت را دارند، شفاعت ما را هم بکن." نشستم و قدرت حرکت نداشتم. شنیدم که شیخ می آید. ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
💔 پای طومار دلم از ڪرم امضا بدهید این شب جمعه به ما ڪرب و بلا رابدهید یا ڪه از لطف ڪریمانه زهرای بتول اذن شبهای #محرم به گداها بدهید #شب_زیارتی_ارباب #بطلب_دق_کردم 💕 @aah3noghte💕
💔 خورشید مـن تویی و بی حضور تو صبحم بخیر نمی شود ای آفتاب مـن گر چهره را برون نڪنی از نقاب خود صبحی دمیده نگردد به خواب من 💕 @aah3noghte💕
💔 مقصد نیست! راه است... مقصد، است و شهادت نزدیڪ ترین راه رسیدن به حسین جان ؛ چقدر دارد ما با تو... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_هفتم او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت.. در تمام ع
💔 رمان او تمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم ڪه یڪ خواهر بزرگتر از خودش داره ڪه متاهلہ و حسابدار یڪ شرڪت تجاریہ. وقتے او هم از من راجع بہ خانوادم پرسید مثل همیشہ جواب دادم ڪه من تنها زندگے میڪنم و دیگر توضیحے ندادم. 👤ڪامران برعڪس پسرهاے دیگہ زیاد در این باره ڪنجکاوے نڪرد و من ڪاملا احساس میڪردم ڪه  تنها عاملے ڪه او را از پرسیدن سوالهاے بیشتر منع میکنہ ادب و محافظہ کاریشہ. ازش پرسیدم ڪه هدفش از پیدا ڪردن یڪ دختر خاص چیہ؟ او چند لحظہ اے بہ محتوے فنجون قهوه ش نگاه ڪرد و خیلے ساده جواب داد: -براے اینڪه از زنهاے دورو برم خستہ شدم. همشون یک جور لباس میپوشن یڪ مدل رفتار میڪنن حتی قیافہ هاشونم شبیہ هم شده هردو باهم خندیدیم. پرسیدم: _وحالا ڪه منو دیدے نظررررت …راجب… من چیہ؟ چشمان روشنش رو ریز ڪرد وخیره بہ من گفت: -راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی ڪه با دیدنشون فڪر میڪنی دارے یڪ تابلوی باشکوه میبینے. تو اما حسابت سواست. چهره ے تو یڪ جذابیت منحصر بہ فرد داره. ڪامران جورے حرف میزد ڪه انگار داره یڪ قصہ ے مهیج رو تعریف میکنه. اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میڪرد. واین براے من جالب بود. شیطنتم گل کرد. گوشیمو گذاشتم ڪنار گوشم و وانمود ڪردم با ڪسے حرف میزنم: -الو سلام عزیزم. خوبے؟! چے؟! درباره ے تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم. حواسم هست.😉 اینا ڪارشون همینہ! به همه میگن تو فرق دارے تا ما دختراے ساده فریبشون رو بخوریم.😏 و با لبخند معنے دارے گوشے رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم. خنده ے تلخی ڪرد و با مڪث ادامه داد: -شاید حق با تو باشہ. حتما زیادند همچین مردهایے ولے من مثل بقیہ نیستم. من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونے از مسعود بپرسے ڪه چندتا دختر رو فقط در همین هفتہ بهم معرفے کرده و من با یڪ تلفنے حرف زدن ردشون ڪردم. باور ڪن من اهل بازے با دخترها نیستم. و نیازے ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الڪی ازشون تعریف کنم. من با یڪ اشاره بہ هر دخترے میتونم ڪل وجودش رو مال خودم بکنم. خیلے از دخترها آرزو دارن فقط یڪ شب با من باشن!!! از شنیدن جملاتش  ڪه با خود شیفتگے و تڪبر گفتہ میشد احساس تهوع بهم دست داد. با حالت تحقیر یڪ ابرومو بالا دادم و گفتم: _باورم نمیشہ ڪه اینقدر دخترها پست و حقیر شده باشن کہ چنین اے داشته باشن!!! و در مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد بہ نفس ڪاذبته!! حسابے جاخورد ولے سریع خودش رو ڪنترل ڪرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مڪث جملات رو ڪنار هم چید: _و خاص بودن تو هم در صراحت ڪلام و غرورتہ. تو چه بخواے چہ نخواے من و شیفتہ ے خودت ڪردے ومن تمام سعیمو میڪنم تو رو مال خودم کنم.😏 یڪ خنده ے نسبتا بلند و البتہ مخصوص خودم ڪردم و میون خنده گفتم: _منظورت از تصاحب من یعنے چے؟ احتمالا منظورت ڪه ازدواج نیست؟ شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت: _خدا رو چہ دیدے؟ !شاید بہ اونجاها هم رسیدیم. البته همہ چیز بستگے بہ تو داره! واگہ این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشہ!!!!! رمان ‌ ‌ دیگہ حوصلہ ام از حرفهاش سر رفتہ بود. با جملہ ی آخرش متوجہ شدم اینم مثل مردهاے دیگہ فقط بہ فڪر هم خوابے و تصاحب تن منہ.😏 تو دلم خطاب بهش گفتم: -آرزوے اون لحظہ رو بہ گور خواهے برد. جورے به بازے میگیرمت ڪه خودشیفتگے یادت بره. منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم ڪرد بہ جواب. پرسید: - خب؟! نظرت چیہ؟! قاشقم رو بہ ظرف زیباے بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریڪ ڪننده ای داخل دهانم بردم و پاسخ دادم: -باید بیشتر بشناسمت. تا الان ڪه همچین آش دهن سوزے نبودے!!😜 اون خندید و گفت: -عجب دخترے هستے بابا! تو واقعا همیشہ اینقدر بداخلاق و رکے؟! رامت میڪنم عسل خانوم… گفتم: _فقط یڪ شرط دارم! پرسید: _چہ شرطے؟! گفتم: _شرطم اینہ ڪہ تا زمانیڪہ خودم اعلام نڪردم منو بہ ڪسے دوست دختر خودت معرفے نمیکنے. با تعجب گفت: _باشہ قبول اما براے چی چنین درخواستے دارے؟ ! یڪے از خصوصیات من در جذب مردان، مرموز جلوه دادن خودم بود. من در هر قرار ملاقاتے ڪہ با افراد مختلف می‌گذاشتم با توجہ با شخصیتی ڪہ ازشون آنالیز میڪردم شروط و درخواستهایے مطرح میڪردم ڪه براشون سوال برانگیز و جذاب باشہ. در برخوردم با کامران اولین چیزے ڪہ دستگیرم شد غرور و خودشیفتگے ش بود و این درخواست اونو بہ چالش میڪشید ڪہ چرا من دلم نمیخواد کسے منو بہ عنوان دوست او بشناسہ!! و معمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم : _دلیلش ڪاملا شخصیہ. شاید یڪ روزے ڪہ اعتماد بینمون حاڪم شد بهت گفتم! و طعمہ هام رو با یڪ دنیا سوال تنها میگذاشتم. من اونقدر در ڪارم خبره بودم ڪہ هیچ وقت طعمہ هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_هفتم او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت.. در تمام ع
اونها فقط به فڪر تصاحب من بودند و میخواستند بہ هر طریقے شده اثبات ڪنند ڪہ با دیگرے فرق دارند و من هم قیمتے دارم! ڪامران آه ڪوتاهی ڪشید و دست نرم وسردش رو بروے دستانم گذاشت. و نجوا ڪنان گفت: -یه چیزے بگم؟!. دستم رو بہ آرامے وبا اکراه از زیر دستاش خارج ڪردم و بہ دست دیگرم قلاب کردم. -بگو -بہ من اعتماد ڪن. میدونم با طرز حرف زدنم ممکنہ چہ چیزهایی درباره م فڪر ڪرده باشے ولے بهت قول میدم من با بقیہ فرق دارم از مسعود ممنونم ڪہ تو رو بہ من معرفے ڪرده. در توچیزے هست ڪہ من دوستش دارم. نمیدونم اون چیہ؟ ! شاید یک جور بانمکے یا یڪ …نمیدونم نمیدونم. فقط میخوام داشتہ باشمت. لبخند خاص خودمو زدم و گفتم: -اوڪے. ممنونم از تعریفاتت… و این آغاز گرفتارے ڪامران بود…. ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼