#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 دوست دارم بسیجی بمانم
🌿 او اصلاً در سپاه پرونده نداشت. به او دستور داده بودند که باید بروی دوباره به صورت رسمی پرونده تشکیل بدهی. آقا مهدی با اکراه میگفت: «چون فرمانده کل گفته اطاعت میکنم، ولی ته دلم دوست دارم بسیجی بمانم و با بچهها باشم. این طوری راحت ترم.» بسیجی هم باقی ماند. هیچ کس نمیتوانست بین او و بچّهها فرق بگذارد؛ از بس که ساده میخورد و حتی ساده نماز میخواند.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مهربانی
🌷 مهربان و دلسوز
🌿 دانشجو که بودم بدجوری مریض شدم. افتاده بودم گوشهی خوابگاه. یکی از دانشجوها برام سوپ درست میکرد و اَزَم مراقبت میکرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمیشناختمش. اسمش را که از بچّهها پرسیدم، گفتند: «مهدی باکریه.»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#محبوبیت
🌷 محبوب و دوست داشتنی
🌿 بعد از سخنرانی ول کنش نبودند. این قدر دور و برش میریختند و میبوسیدندش که از کارهای بعدیش عقب میافتاد. بنده خدا تو همین گیر و دار چند بار خورد زمین.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 خنده رو و خوش اخلاق
🌿 یکی از بچّههای کم سن و سال دنبال فرمانده لشکر میگشت؛ میخواست ازش پوتین بگیرد، بالأخره پیدایش کرد. با عصبانیّت به آقا مهدی گفت: «تو که بلد نیستی لشکر رو اداره کنی، چرا نمیروی یکی دیگه جات کار کنه؟ یه جفت پوتین هم نمیتونی بِدی به نیروهات؟» آقا مهدی خنده ش گرفته بود، نه حرفی بِهِش زد و نه کاریش کرد. رفت یک جفت پوتین آورد و داد بهش.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 ناشناسِ نام آور
🌿 آمده بودند مقرّ، تا ناهار بخورند و استراحت کنند. نگهبان گفت: «شرمندهام اَخَوی.» در همین حین، ماشین آقا مهدی از مقرّ بیرون آمد. مهدی نگاهی به آنها انداخت و گفت: «چی شده؟» نگهبان ماجرا را گفت. مهدی در ماشین را باز کرد و گفت: «اتفاقاً من ناهار نخوردهام بیایید بالا.» بردشان به خانه اش. موقع برگشتن به لشکر دیر رسیده بودند، آقا مهدی واسطه شده بود؛ با فرمانده گردانشان صحبت کرده بود. فرمانده گردان به طرفشان آمد و گفت: «بروید به اتاقتان این دفعه رو به خاطر آقا مهدی بخشیدمتان.» رضا گفت: «آقا مهدی؟» فرمانده گردان گفت: «مگر او را نمیشناختید؟ آقا مهدی فرمانده لشکر ماست.» همه خشکشان زده بود.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 فرماندهی ناشناس
1️⃣ آقا مهدی که دیدمان، گفت: «برادرا! برگردین عقب. این جا امنیت نداره.» رفیقم بهش گفت: «بیا این جا ببینم! تو کی هستی که به ما میگی برگردین عقب؟ اصلاً میدونی کی ما رو فرستاده این جا که حالا تو به ما میگی برگردین؟» بهش گفتم: «بابا آقا مهدی بود، چرا باهاش این جوری حرف زدی؟ گفت: «آقا مهدی دیگه کیه؟» گفتم: «مهدی باکری. فرمانده لشکر.» چشم هاش گرد شد...
2️⃣ آقا مهدی را نمیشناخت بهش گفته بود آب بریز سرم تا سرم را بشورم. آقا مهدی هم با آفتابه آب میریخت و او هم سرش را میشست.
3️⃣ لودر گیر کرده بود؛ بقیهی ماشینها هم پشتش. راننده هر کاری کرد، نتوانست درش بیاورد. آقا مهدی گفت: «برادر من، اگر گاز کمتری بِدی خودش در میآد.» راننده عصبانی شد و گفت: «من دو ساعته با این لعنتی ور میرم نتوانستم درش بیارم. حالا تو از راه نرسیده، میگی این کار رو بکن. این کار رو نکن؟ اگه راست میگی خودت بیا درش بیار.» حاجی الله اکبر که گفت ماشین در آمد. راننده از خوشحالی نمیدانست چه کار کند. بهش که گفتند کی بود، از خجالت سرخ شد.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
#تعهد
🌷 فعالیت خستگی ناپذیر
1️⃣ رفته بود شناسایی، تنها؛ با موتور هونداش. تا صبح نیامد. پیداش که شد، تمام سر و صورت و هیکلش خاکی بود، حتی توی دهانش. این قدر خاک توی دهانش بود که نمیتوانست حرف بزند.
2️⃣ شب آخر از خستگی رو پا، بند نبودیم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت خواب او بود. هر چه گشتیم نبود. از خط تماس گرفت. گفت:«کار خاکریز تمومه.» یک تکه از خاکریز باز شده بود. قبلش هر که رفته بود، نتوانسته بود درستش کند.
3️⃣ وسایل چادرها را سیل به قسمت جنوبی پادگان برده بود. یکی از نیروها در حال کندن کانالی بود تا سیل را به سویی دیگر هدایت کند. نزدیکتر که شدم دیدم آقا مهدی با لباسهای خیس روی تراکتور مشغول کار است.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
#تعهد
🌷 بندهی خدا، نه بندهی نام و عنوان
🌿 داشت کاغذ پارهها و آشغالها را از اطراف ساختمان جمع میکرد و به درون بشکهای میریخت. گفتم: «مگر اینجا نیروی خدماتی نیست؟ تو چرا این کار رو میکنی؟» تبسمی کرد و گفت: «چه فرقی میکنه؟ آنها بسیجی هستند، ما هم بسیجی هستیم.» بهش گفتم: «من خودم را به شما معرفی کرده ام؛ ولی شما هنوز اسمت را به من نگفته ای!» گفت: «اسم من به چه درد تو میخوره؟ من کوچیک همهی شما هستم!» چند روز بعد جلسهای در ستاد بود. تا دیدمش جلوتر رفتم و گفتم: «پسر، تو اینجا چی کار میکنی؟ مثل اینکه با کله گندهها نشست و برخاست میکنی ها...؟!» همین طور که با او صحبت میکردم، یکی از پشت سر پیراهنم رو کشید. حمید بود گفت: «حسن! خیلی بده... بیا این طرف. چی کار میکنی؟» گفتم: «مگر چی کار میکنم؟.. با این بسیجی رفیقم.میخوام بدونم که اینجا چه کار میکنه.» گفت: «حسن! تو مگه او را نمیشناسی؟» گفتم: «خب نه!» گفت: «تو چطور فرماندهی لشکر عاشورا رو نمیشناسی؟ او آقا مهدی باکریه.» خشکم زده بود. در این مدت، طوری رفتار کرده بود که هر کس دیگری هم به جای من بود متوجه نمیشد که او فرماندهی لشکر است.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 بندهی خدا، نه بندهی نام و عنوان
🌿 بچهها مشغول خالی کردن کیسههای برنج از کامیون بودند، حاج قدیر بسیجی تازه وارد را که دید،گفت: «چرا وایسادی و بِرّ و بِرّ من رو نگاه میکنی؟ بیا لااقل یک کاری بکن تا زودتر کلک کار کنده بشه.» بسیجی تازه وارد گونیها را که حمل کرد. قفسهی سینه و استخوان کتفش به شدت میسوخت؛ آخه قبلاً تیر و ترکش خورده بود. حاج قدیر با دیدن جوان که در حال بردن آخرین گونی بود، او را با دست به مسئول تدارکات که تازه آمده بود نشان داد و گفت: «این بسیجی تازه وارد خیلی خوب کار میکنه، اگه میشه اون رو به قسمت ما بدین». مسئول تدارکات با دیدن آن بسیجی ناگهان دهانش از تعجب باز ماند. بلافاصله به طرف او دوید و فریاد زد: «آقا مهدی این جا چه کار میکنی؟!» آقا مهدی به طیب اشاره کرد که ساکت باشد. طیب رو به قدیر و بچهها کرد و پرسید: «شما چطور فرمانده لشکرتان را نمیشناسید؟» قدیر و بقیه هاج و واج ماندند. قدیر سرش را پایین انداخته بود. آقا مهدی صورت قدیر را بالا آورد و صورتش را بوسید و با همه خداحافظی کرد.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تواضع
🌷 مهندس بیادعا
🌿 با طرح مهندسهای سپاه، که میخواستند آب را از پایین ارتفاع به بالا برسانند، زیاد موافق نبود. مهدی میگفت: «نمی شود. این پمپ قدرت ندارد. باید یک مخزن دیگر گذاشت.» مهندسها گفتند: «شما از این کارها چی میفهمی؟» مهدی گفت: «راستش هیچی. فقط کارگری کرده ام، مکانیکی کرده ام، تجربه دارم، میدانم این کار شما شدنی نیست.» آخر هم این طرح عملی نشد.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تعهد
🌷 وقف جنگ
1️⃣ یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون. توی راه سینهاش را فشار میداد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. بهش گفتم: «این جوری خطرناکه ها. بیا برگردیم بیمارستان.» گفت: «راهت رو برو. شاید به مرحلهی دوم عملیات رسیدیم.»
2️⃣ با آقا مهدی جلسه داشتیم. شروع کرد به صحبت کردن. یک کم که حرف زد، صداش قطع شد. اول نفهمیدیم چی شده، دقت که کردیم، دیدیم از زور خستگی خوابش برده. چند دقیقه همان طور ساکت نشستیم تا یک کم بخوابد. بیدار که شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت: «سه چهار روزی میشه که نخوابیده ام.»
3️⃣ از قایق که پیاده شد، دیدم چیزی همراهش نیست؛ نه اسلحه ای، نه غذایی، نه قمقمه ای؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی میآمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم چهار پنچ روز.»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#تعهد
🌷 بسیجی خستگی را خسته کرد
1️⃣ دائماً در فعّالیت بود. صبح قبل از همه به محل کار میآمد، رفتنش هم معلوم نبود. کمتر به خانه و زندگی شخصی میپرداخت، اصلاً اوقات فراغت نداشت.
2️⃣ مهدی اوایل انقلاب از صبح تا شب کار میکرد. خستگی نمیشناخت. همیشه ساعت دو یا سهی صبح وقت میکرد که بخوابد. یکبار گفتم: «چرا این طوری کار میکنی؟ میافتی میمیری ها.» عادتش شده بود که دو سه هفته شبانه روز کار کند، دو روز مریض شود، باز بلند شود و همان طور کار کند. همیشه میگفت: «فرصت نیست.»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#معنویت
🌷 مراقبه همیشگی
🌿 بهم گفت: «مرا موعظه کن، دست بردار نبود. من هم از قیامت میگفتم و او میگریست.»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#معنویت
🌷 آرام و مطمئن با ایمان به خدا
🌿 یکی از خمپارهها درست دو - سه متری بالای سرمان، پشت خاکریز خورد. صدای انفجارش خیلی بلند بود؛ کلی گرد و خاک رفت هوا. همه نیم خیز شدیم. سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و دارد میخندد. گفت: «این هم مأمور نبود.»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#زندگی_مشترک
🌷 وقفِ آرامش و امنیتِ ایران اسلامی
🌿 همسر شهید: «یک روز بود که عقد کرده بود، امّا خونه و زندگی را رها کرد و رفت جبهه. سه ماه بعد برگشت. در این مدت هم فقط یک بار توانسته بود به من تلفن بزند.»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#شهادت
🌷 روحیهی شهادت طلبی
🌿 در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها حال عجیبی داشت؛ اشک میریخت و مرا نیز تحت تأثیر قرار میداد. بعد از زیارت پیشش رفتم و پرسیدم: «آقا مهدی از حضرت معصومه سلام الله علیها چی خواستی؟» با چشمهای اشکبار رو به من کرد و گفت: «از صمیم دل خواستم که در این عملیّات شهادت نصیبم شود.»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#لقمه_حلال
#بیت_المال
🌷 پرهیز از لقمه حرام و شبهه ناک
🌿 همسر شهید: بچههای لشکر، پنج شش قرص نان آوردند. وقتی آقا مهدی نان به روی دست از پلهها بالا میآمد، گفت: «تو حق نداری از این نانها بخوری!» گفتم: «چرا؟» گفت: «این مال رزمنده هاست. برای رزمندهها فرستادن.» من آن شب از نان خردههایی که از قبل داشتیم، خوردم.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#بیت_المال
✨ جان مولا حرف حق را گوش کن
✨ شمع بیتالمال را خاموش کن
🌿 آقا مهدی به کنار سنگرها که رسید، شروع کرد به جمع آوری آشغالهای سنگر. خجالت کشیدیم، میخواستیم برویم و نگذاریم اما میدانستیم که زیر بار نمیرود. برای همین آستین هایمان را بالا زدیم و به کمکش رفتیم. کمی از محوطه را تمیز کرده بودیم که آقا مهدی از بین آشغالها یک بسته صابون و یک قوطی خرما پیدا کرد : «ببینید با بیتالمال مسلمین چه میکنند؟...میدانید اینها را چه کسانی به جبهه میفرستند؟...میدانید از پول چه کسانی اینها تهیه میشود؟... چه جوابی به خدا دارید بدهید؟ این چه وضعی است؟... چرا کفران نعمت میکنید؟... چرا کوتاهی میکنید؟... مسئول اینجا را پیدا کنید... مسئول اینجا کیه؟ بیاد جواب بده!»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#بیت_المال
✨ جان مولا حرف حق را گوش کن
✨ شمع بیتالمال را خاموش کن
🌿 همسر شهید: یک دفعه به من گفت: «ننویسی ها!» گفتم: «مگه چی شده؟» گفت: «اون خودکاری که دستته مال بیتالماله.» گفتم: «من که نمیخوام کتاب باهاش بنویسم. دو سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت: «نه.»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#بیت_المال
✨ جان مولا حرف حق را گوش کن
✨ شمع بیتالمال را خاموش کن
🌿 از بس آمبولانس این طرف و آن طرف رفته بود، یکی از یخچال هاش شکسته بود. زنگ زد به من و گفت: «خسارت این یخچال چقدر میشه؟» گفتم: «برای شما هیچی.» گفت: «مگه بیتالمال من و تو داره که این جوری حرف میزنی؟»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#بیت_المال
✨ جان مولا حرف حق را گوش کن
✨ شمع بیتالمال را خاموش کن
🌿 گفت: «ازت راضی نیستم.» پرسیدم: «برای چه؟» گفت: «چرا مواظب بیتالمال نیستی؟ میدونی اینا رو کی فرستاده؟ میدونی اینا بیتالمال مسلموناس؟ شهید دادیم واسهی اینا! همه ش امانته!» گفتم: «حاجی میگی چی شده یا نه؟» دستش را باز کرد. چهار تا حبّه قند خاکی، توی دستش بود. دَم در چادر تدارکات پیدا کرده بود. بعدش شروع کرد به بازدید.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#بیت_المال
✨ جان مولا حرف حق را گوش کن
✨ شمع بیتالمال را خاموش کن
🌿 یخ نمیرفت توی کلمن. با مشت کوبیدم روش. به من گفت: «الله بنده سی، توی خونهی خودت هم این جوری تو کلمن یخ میریزی؟ اگه مادرت بفهمه این بلا رو سر کلمن میآری چی میگه؟»
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#شهادت
🌷 عاشق شهدا
🌿 همرزم شهید: خیلی اصرار کردم تا بگوید، گفت:«باشه وقتی رفتیم بیرون.» گفتم: «امکان نداره. باید همین جا بگی.» قسم داد و گفت: «تا من زندهام نباید برای کسی تعریف کنی ها!» زخم طناب بود. روی هر دو شانه اش. از بس جنازهی شهدا را آورده بود عقب.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#مهدی_باکری
#مدیریت_انقلابی
#بیت_المال
🌷 خون نوشته
🌿 * خدا نیاورد آن روزی را که شما «مسئولین» در مقابل شهدا و خانوادهی محترمشان جوابی نداشته باشید که بدهید...
🌿 *... مقدار قابل توجهی مثلاً ده یا پانزده هزار تومان پول به عنوان ردّ مظالم بدهید. احیاناً در مقابل کم کاریها و یا استفادهی بیجا از وسایل بیتالمال سپاه لازم است...
🌿 * عزیزانم! اگر شبانه روز شکر گزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده، باز کم است.
🌿 *ای عاشقان اباعبدالله علیه السلام! بایستی شهادت را در آغوش گرفت.
🌸✨ یاد و خاطره فرماندهی مفقودالاثر، شهید مهدی باکری را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq